eitaa logo
『 افسران جنگ نرم 』🇵🇸
672 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
2هزار ویدیو
89 فایل
در جـنگ نرم پای باور و ایمانمان که وسط باشد ساکت نخواهیم نشست✌️🏻... {خادمان کانال🌱} @valeh_135 @yazahra_83 @Montaghem_soleymani_82 شرایط تبادل و کپی↯ @shorot_13 حرفهاتون⇦ @Afsaranadmin
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻🔻منبع آگاه شد منبع ناشناس! بی بی سی قبلا خبر میزد منبع آگاه با این وجود دستش رو میشد و دروغش ثابت میشد حالا زده منبع ناشناس!یعنی حتی خودش هم نمی شناسه اون وقت به عنوان خبر معتبر منتشر میکنه و مخاطبانش باز نشر! ۱. بی‌بی‌سی فارسی به نقل از ناکجاآباد یک “شایعه” رو منتشر می‌کنه. ۲. روئیترز به نقل از بی‌بی‌سی فارسی این روتبدیل به “خبر” می‌کنه! ۳. اسرائیل و صدای امریکا و رادیو فردا این خبر رو به نقل از روئیترز منتشر می‌کنن..... اینجوری شایعه تبدیل به یک خبر با سند میشه! پ.ن: اینم منبع اخبار موثق بعضیاااااا!!!! @afsaranjangnarm_313
❣ اعضای گل شرمنده من امروز نتونستم‌براتون پارت بنویسم ولی قول میدم که حتما حتما فرداشب براتون سه تا پارت بزارم.❣ ممنون از اینکه همراهمون هستین🙏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
13.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حـاجی به گوشے؟؟ حاجی توی اسیرامون خیلی زیاد شدن😔 ○━━⊰☆📱☆⊱━━○ @afsaranjangnarm_313 ○━━⊰☆⚔☆⊱━━○
🌿 چادرم را باد نیاورده🌬 که باد ببرد... پرچم غیرت همه مردان سرزمینم است که سرخی خونشان را💔 به سیاهی آن بخشیدن🖤 من امانت دار خونتان مےمانم🖐🏻 ــ🌼ــ🌸ــ🌺ــ🌼ــ @afsaranjangnarm_313 ــ🌼ــ🌸ــ🌺ــ🌼ــ
♥️ جاده‌هایِ مجازی بسیار لغزنده است ..! لطفا کمربند را محکم ببندید [🌱🚫] 📱 @afsaranjangnarm_313 ‼️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📜 🌹حضرت آقا، سینه‌شان از آن بمبی که در ششم تیرماه ۱۳۶۰ در مسجد ابوذر تهران منفجر شد، احتیاج به رطوبت و هوای مرطوب دارد. 🌹دست راست هم لمس است. سفر چین، در خدمت آقا بودم. دکترهای طب سوزنی به آقا گفتند در عرض یک هفته دست شما را راه می‌اندازیم 🌹آقا فرمودند: در ایران معلولین مثل من زیاد هستند. اگر همة آن‌ها آمدند، من هم می‌آیم. (امیر علی‌اصغر مطلق) •|خاطره‌اے از مقام معظم رهبرے💚|• 🌴@afsaranjangnarm_313🌴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡ ❤️ 📱 ✨ 📚 توی ماشین داشتم به سمت خونه می رفتم و به حرفای بابا فکر می کردم گفت کمکش کنم دنبال دختر همکارش بگردم. ماشین و پارک کردم و رفتم‌ بالا در و باز کردم و رفتم تو خونه با خستگی خودمو روی کاناپه انداختم و تلویزیون روشن کردم یکم شبکه هارو بالا‌ و پایین کردم تا یه سریال پیدا کردم ،بیخیال سریال پاشدم توی یحچال یه بطری آب میوه برداشتم و نشستم روی کاناپه گوشیمو از تو جیبم در اوردم و روشنش کردم.خبر خاصی نبود یکم با دوستام‌چت کردم و نگاهیم به کانالام انداختم از آرمیتا هم‌خبری نبود.همین جوری الکی نوشتم +سلام -سلام +میگم‌ شما بچه کجایین؟ -چطور؟ +همینجوری -کاشان به دنیا اومدم ولی تهران‌بزرگ‌شدم +چیییی!!!!!؟ -وا انقدر تعجب داره بچه کاشان باشی ؟ +نه نه -خب +امروز که اقای دارابی چیزی نگفتن؟ -نه چی‌بگن دیگه هرچی گفتن گفتم‌ چشم +اوه راستی فردا هم که باید تا عصر شرکت‌باشیم جلسه گذاشن -اره متاسفانه +خب شب بخیر -شب شمام بخیر سریع شماره بابا رو گرفتم مطمئن بشم‌اسم‌دختر همکارش آرمیتا نیست -بله بابا +اوه ببخشید خواب بودین؟ -نه داشتم می رفتم بخوابم +می خواستم بگم‌یادتون‌ رفت اسم دختره زو بگین -چرا بابا عارفه پرسید گفتم آرمیتا +عه حواسم نبوده حتما چیییی ارمیتا؟؟؟!! -آره چیه؟ +باشه بخیر -عاقببت بخیر پسر گوشیو قط کردم و با بهت رفتم سمت اتاقم لباسامو عوض کردم و روی تختم دراز کشیدم یعنی ین‌همون دختره همکاره بابامه؟ اگه خودش باشه که ما با هم خواهر و برادریم نههه پس نمی تونیم ازدواج کنیم؟ وای عرفان خل شدی مگه قراره با اون دختره ازدواج کنی؟ یادم‌باشه سن آرمیتا رو دقیق بپرسم نمی‌دونم‌چرا ولی ته ته دلم دوست نداشتم که اون دختره همین آرمیتا باشه با همین افکار پریشون او ن قدر خسته بودم خوابم برد ... : ✍ و کمی تا پایان فصل دو ممنوع پیکرد الهی دارد🚫 ❤️ @afsaranjangnarm_313 📱
♡ ❤️ 📱 ✨ 📚 «ارمیتا» لباس فرم و پوشیدم و با فاطمه راه افتادیم سمت دانشگاه باید سریع امتحان میدادم و می رفتم سمت شرکت سوار اتوبوس شدیم و کنار هم نشستیم من کنار‌پنجره نشسته بودم و بیرون و نگاه می‌کردم امروز که تا عصر شرکتیم‌ من نماز و چیکار کنم ؟کجا بخونم اصلا نماز خونه داره یا نه؟ با صدای پیرزنی برگشتم سمت فاطمه دیدم فاطمه بلند شد و گفت: -بفرمایین خانوم -خیر ببینی ایشالا تو زندگیت غم نبینی با دست به فاطمه اشاره کردم که می خوای بیای جای من؟ -نه بشین الان میرسیم چن دقیقه بعد نزدیکی های در دانشگاه پیاده شدیم و وارد دانشگاه شدیم این دختره دارابی تا الان چند دفعه زنگ زده با کلافگی جواب دادم گفتم +بله خانوم دارابی؟ _سلام کی میاین؟ +گفتم که من با پدرتون هماهنگ کردم امتحان دارم میام یه ساعت دیگه _باشه پس زودتر خودتون رو برسونید. و قبل از اینکه تلفن رو قطع کنم زیر لب غر زد _چه وضع شرکته آخه این از این اینم از اون پسره معلوم نیس دوتایی باهم کجا غیب شدن یه نگاه به گوشی انداختم و بیخیال شونه هامو بالا انداختم با فاطمه رفتیم تو کلاس حدود سه یا چهار دقیقه بعد استاد وارد کلاس شد و برگه ها پخش کرد.سوالا واقعا سخت بود و هیچکس هم جرئت تقلب سر کلاس این استاد و نداشت از بس سختگیره بالاخره با فشار اوردن به مغزم شروع کردم به نوشتن... و سریع برگه رو تحویل دادم و با یه خسته نباشین رفتم بیرون یه پیام به فاطمه دادم و گفتم من رفتم شرکت ****** 20دقیقه ای میشد که به شرکت رسیده بودم ولی دختر دارابی یک سره سرم غر میزد که برای مرخصی باید با اون به عنوان معاون هماهنگ میکردم .نشسته بودم و داشتم کارامو انجام میدادم عرفان نمی دونم‌چرا نیومده بود لیوان چایی و برداشتم و یکمشو خوردم نگاهم خورو به مانتیور خاموش تو نگاه کردم دیگه اون حس بدی که برای نداشتن چادر بود و نداشتم داشتم؟ ولی امروز یکم بیشتر آرایش کرده بودم و مقنعمو عقب تر برده بودم .. خب اشکال نداره عرفان که نیست کسی هم تو اتاق نمیومد خلاصه خودمو قانع کردم و با بیخیالی چاییمو خوردم و دوباره رفتم سر وقت کارام..... ... : ✍ و کمی تا پایان فصل دو ممنوع پیکرد الهی دارد🚫 ❤️ @afsaranjangnarm_313 📱
♡ ❤️ 📱 ✨ 📚 -خسته نباشین بفرمایین +ممنون از اتاق مدیر عامل اومدیم بیرون جلسه تموم شده بود نگاهی به ساعت انداختم واییییی ۱۰ دقیقه دیگه نمازم قضا میشدو نمی دونستم باید چیکار کنم رفتم تو آبدار خونه و رو به آقای واجدی خیلی یواش گفتم +ببخشین اینجا نماز خونه داره؟ -نه دخترم منم همین جا میخونم +آها باشه ممنون -می خوای برات فرش بندازم‌ بخونی؟ +نه نه ممنون ..اوممم..میرم خونه سریع با نا امیدی اومدم بیرون آخه من اینجا وایسام نماز بخونم ،اینا می بینن منو که دوباره درگیری ذهنیم شروع شد .. تو که حجابت و برداشتی دیگه نمازم نمی خواد بخونی والا حالا یه بار قضا بشه اشکال نداره که بعدا قضایی میخونی خجالت نمیکشی از خدا این ریختی جلوش وایسی؟ رفتم سمت اتاق، عرفان داشت وسایلشو جمع می کرد منم کیفمو برداشتم و و با یه خداحافظی اومدم بیرون ،سوار آسانسور شدم و رفتم پایین زیپ کیفمو باز کردم تا چادرمو دربیارم یادم افتاد که به گفته جناب آقای دارابی تو ساختمون نمیشه با چادر باشم از در رفتم بیرون تصمیم گرفتم یه مسیری رو پیدا برم تا برا اگه تو مغازه ها چیزی چشمم و گرفت برای بچه ها بخرم آخه قرار بود به هم دیگه یادگاری بدیم از تو پیاده رو قدم زنان راه رفتم و مغازه هارو نگاه می کردم هنوز چادرمو سر نکرده بودم و حس می‌کردم همه نگاها سمت منه ولی بیخیالش شدم و گفتم اینجاها که آشنا نیست تا خوابگاهم زیاد فاصلس حالا نزدیک شدم سر میکنم همین طور قدم زنان داشتم مغازه ها رو نگاه میکردم که حس کردم یکی داره نگام می‌کنه.برگشتم دور و برم رو نگاه کردم که با یکی از بچه ها دانشگاه به اسم سینا که همکلاسی هم بودیم روبه رو شدم سریع رومو برگردوندم و وارد یه مغازه بدلیجاتی شدم خداکنه منو نشانخته باشه وای بدبخت میشم -سلام بفرمایین با صدای دختره فروشنده به خودم اومدم +اومممم.راستش ست می خواستم برا خودمو دوستام -بیاید این گردنبندارو جدید اوردیم رفتم جلو و به گردبندا نگاه کردم شکل یه قلب کوچیک بود که حروف انگیلیسی داشت اول اسمای هممون و برداشتم و مجبور شدم با اون پوله ممنوعه حساب کنم.. از مغازه اومدم بیرون و چادرمو سریع سر کردم و رفتم یه گوشه ارایشمو پاک کردم تا درد سر نشده.. رفتم تو ایستگاه اتبوس و منتظر نشستم نگاهی به گردنبندا انداختم .. فقط دوروز دیگه با همیم دلم واقعا براشون تنگ میشه اگه اونا بفهمن من همچین جایی این جوری کار میکنم چی میشه؟ خب حتما من و درک میکنن شایدم نه....... ... : ✍ و کمی تا پایان فصل دو ممنوع پیکرد الهی دارد🚫 ❤️ @afsaranjangnarm_313 📱