eitaa logo
مسیر سعادت⁦🏝️⁩
1.3هزار دنبال‌کننده
9.4هزار عکس
3.6هزار ویدیو
52 فایل
🌹نابْ تَرینْ نُکاتِ زندگیِ شهدا و علما ❣فضایی صَمیمی و دُورْ از قیلُ و قالِ دُنیا❣ 🌷کشکول 💗حرف دل 👌 #کوتاه_کاربردی_جذاب_خاص 🍃بعد خواندن مطالب خودتان قضاوت کنید. 💌دوستانتان را به این بزم زیبا دعوت کنید. ارتباط با ادمین: @darabi_mohammdebrahim
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴🔴🔴⭕️⭕️⭕️🔴🔴🔴 قسمت اول ✅ درست ۲۵ سال پیش بود.... همه زندگیمان را فروختیم تا خرج سفرمان به تهران تامین شود. تنها چیزی که برایمان باقی مانده بود، سه قالیچه کوچک و نخ نما بود که حتی ارزش فروش نیز نداشتند.😔 کل پولی که به دستمان آمده بود حدود ۹۰۰ تومان بود . روزی که همراه شوهر و چهار بچه ام درحالیکه از سنگینی طفلی که در شکم داشتم، نفسم به شماره افتاده بود، وارد تهران شدیم. دنیایی از بیم و امید بر دلهایمان سایه افکنده بود😔 پدرم تازه فوت کرده بود و حدود ۵۰۰۰ تومان از او به من ارث رسیده بود و این پول را یکجا در اختیار شوهرم قرار داده بودم تا از مجموع آن و مختصر پس انداز خودش و پولی که از فروش اثاثیه مان به دست آورده بودیم ترتیب زندگیمان را در تهران بدهد.... ادامه دارد 🆔 @afzayeshetelaat 🆔 @afzayeshetelaat 🆘 کپی و ارسال مطالب، فقط با ذکر آیدی👆
🔴🔴🔴⭕️⭕️⭕️🔴🔴🔴 قسمت دوم ✅ برای اینکه این موجودی تمام نشود، تصمیم گرفتیم پیش از هر کاری قطعه ای زمین بخریم. در جنوبی ترین نقطه تهران، آن زمان در سه راه آذری زمین کوچکی خریدیم و پس از کلی دوندگی شوهرم نیز به عنوان مستخدم در دانشگاه تهران استخدام شد. پس از خرید آن زمین، پولی در دستمان نمانده بود و شرایط سختی را می گذراندیم😔 شوهرم عصرها که از سرکار می‌آمد به دستفروشی و عملگی می‌پرداخت تا هم بتوانیم پولی برای ساختن یک آلونک در زمینمان تهیه کنیم و هم زندگیمان را بچرخانیم😔 پس از مدتی، کارِ هر دوی مان شروع شد. صبحها که او به سر کار میرفت، من همراه بچه ها به سرِ زمین می‌رفتیم و مشغول خشت زدن می‌شدم. وقتی به یاد آن روزها می افتم، از توان خودم تعجب می کنم که چطور با شکم حامله چنان مشقت هایی را تحمل می کردم 😔 شبها غذای بیشتری می پختم تا بتوانم قسمتی را هم برای ناهار فردای بچه ها و خودم به سرِ زمین ببرم . ساعت چهار که می شد شوهرم هم به کمک من می‌آمد و هر دو با هم مشغول می شدیم . این آشیانه ای بود که میرفت سرپناه ما و فرزندانمان باشد و حتی اگر یک روز زودتر به اتمام می‌رسید تاثیر محسوسی برای ما داشت.... 🆔 @afzayeshetelaat 🆔 @afzayeshetelaat 🆘 کپی و ارسال مطالب، فقط با ذکر آیدی👆
🔴🔴🔴⭕️⭕️⭕️🔴🔴🔴 قسمت سوم به کمک هم، خانه ای یک اتاقه و یا بهتر بگویم اتاقی به عنوان خانه ساختیم ! نمی دانید اولین شبی را که با بچه هایمان در آن اتاق خوابیدیم چه لذتی داشت! اگر قصری را به ما می دادند به اندازه این که در هر خشتش اثری از تلاش و زحمت ما بود خوشحالمان نمی‌کرد. حذف شدن رقم اجاره خانه برای ما خیلی مهم بود . هنوز خستگی ها کاملا جای خود را به لذت و آسایش نسپرده بودند که سیل آمد و تمام منطقه امام زاده حسن را ویران کرد. خانه ای که با آن همه مشقت و خون دل ساخته بودیم با خاک یکسان شد😭😭 باز جای شکرش باقی بود که بچه ها و خودمان سالم مانده بودیم .🙏 برداشتیم و به خانه یکی از بستگان مان رفتیم و باز شدیم مستاجر.....!😔 🆔 @afzayeshetelaat 🆔 @afzayeshetelaat 🆘 کپی و ارسال مطالب، فقط با ذکر آیدی👆
🔴🔴🔴⭕️⭕️⭕️🔴🔴🔴 قسمت چهارم 🔰در همین اوقات زمان زایمان من نزدیک می شد. آنقدر درگیر مشکلات زندگی بودم که ذره‌ای به فکر به دنیا آمدن طفلم نبودم😔 زن صاحبخانه هم اتفاقاً مثل من پا به ماه بود و هر دویمان تقریبا با هم فارغ می شدیم ،هیچکدام از تشریفاتی را که او برای به دنیا آمدن فرزندش اجرا می کرد، من نمی کردم! یعنی نمی‌توانستم که بکنم! وسایل بچه که هیچ! حتی مکان زاییدنم هم مشخص نبود!😔 🙏تنها کاری که می کردم این بود که شب ها از مادر امام زمان عج، کمک می خواستم که مرا در آسان زاییدن کمک کند، آخر شنیده بودم که او به تنهایی و آسانی امام را فارغ شده است... ادامه دارد 🆔 @afzayeshetelaat 🆔 @afzayeshetelaat 🆘 کپی و ارسال مطالب، فقط با ذکر آیدی👆
🔴🔴🔴⭕️⭕️⭕️🔴🔴🔴 قسمت پنجم ✅ در یکی از همان شب های سخت، حدود ساعت ۱۰ شب بود که احساس درد کردم. شوهرم نگران به دنبال قابله ای که در آن محل ساکن بود رفت. 😔 پول رفتن به بیمارستان را نداشتیم، در نتیجه تنها کاری که از دست او بر می آمد، این بود که قابله محل را بالای سرم بیاورد. 👌 مطمئنم که تنها لطف خدا و اثر دعاهای شبانه ام بود که شامل حالم شد و در آن روزهای بی پناهی و سختی فرزندم را با سهولتی باور نکردنی به دنیا آوردم☺️ هنوز شوهرم بازنگشته بود و تنها کسی که در کنارم بود، زن صاحبخانه بود . او باور نمی کرد که کسی به این آسانی فارغ شود، مرتب می گفت که این فقط کار خداست! وقتی شوهرم خسته و تنها به خانه بازگشت تا از من به خاطر پیدا نکردن قابله عذرخواهی کند و دید که فرزند پنجم را که پسری سالم بود نشانش میدهند، از خوشحالی به گریه و سجده افتاد😭 مدام می گفت می دانستم که خدا یار بی کسان است ... شوهرم همان موقع گفت که باید اسم این بچه را «قدرت الله» بگذاریم، زیرا تجلی قدرت خداست و انشاالله که راه زندگیش هم خدایی خواهد بود🙏 ادامه دارد 🆔 @afzayeshetelaat 🆔 @afzayeshetelaat 🆘 کپی و ارسال مطالب، فقط با ذکر آیدی👆
🔴🔴🔴⭕️⭕️⭕️🔴🔴🔴 قسمت ششم ✅ ده روزی بیشتر، از به دنیا آمدن قدرت الله نگذشته بود که دوباره دست به کار بنا کردن خانه ویرانمان شدیم. این بار پولی قرض کردیم تا خانه را با آجر بسازیم و به استحکامش اطمینان بیشتری داشته باشیم. از صبح زود، قدرت الله را بغل میکردم و سرِ زمین می‌رفتیم ، به تنهایی به جای دو عمله کار می کردم😢 👼 بچه را در سایه دیوار، روی پتوی کهنه ای می‌خواباندم و مشغول کار می‌شدم . روزهای اول، طفلکی بچه معصوم، آنقدر گریه میکرد تا خوابش می‌برد😴😔 اما پس از چند روز، گویی او نیز مشکلات مادرش را تشخیص داده باشد و دیگر توقع آغوش گرم و سینه پر شیری از او نداشته باشد، خود را با شرایط سخت شروع زندگیش وفق داد😢 و به محض اینکه او را روی پتو قرار می‌دادم و چادرم را چندلا زیرش می‌گذاشتم، چشمان پاکش را بر هم می گذاشت و به خواب می رفت😴 ادامه دارد 🆔 @afzayeshetelaat 🆔 @afzayeshetelaat 🆘 کپی و ارسال مطالب، فقط با ذکر آیدی👆
🔴🔴🔴⭕️⭕️⭕️🔴🔴🔴 قسمت هفتم ✅ شب ها تا ساعت ۱۲ به کمک شوهرم آب می کشیدیم و بشکه ها را پر می کردیم تا روز بعد، بنّا وقتش تلف نشود و مزدش افزایش نیابد . پول ما آنقدر کم بود که بودجه ی اجیرکردن عمله نداشتیم، کارهای عملگی را من و شوهرم می کردیم و تنها یک بنّا را با کلی التماس و تقاضای تخفیف، استخدام کرده بودیم. با چنین شرایطی وضع خورد و خوراکمان معلوم بود 😶 چه شبها که همان نان و پنیر ساده را نیز نداشتیم و بچه ها را با قصه فرداهای خوب، خواب می کردیم 😭 حقوق شوهرم ،ماهی ۹۰ تومان بود. کلی قرض هم داشتیم، تازه اجاره خانه و خرجی بنّا و مصالح هم در میان بود😔 هنوز وقتی به یاد حسرت هایی که دلهای کوچک فرزندان ما را انباشته بود می افتم، قلبم فشرده می شود💔💘 ادامه دارد 🆔 @afzayeshetelaat 🆔 @afzayeshetelaat 🆘 کپی و ارسال مطالب، فقط با ذکر آیدی👆
🔴🔴🔴⭕️⭕️⭕️🔴🔴🔴 قسمت هشتم 👈از شدت کار، دیگر نا نداشتم حرف بزنم 😢 گاهی از خواب می پریدم و می دیدم که سرِ زمین، آجر به دست، خوابم برده و قدرت الله کوچولو از فرط گرسنگی گریه می‌کند😭😭 طفلکی چقدر صبور بود😭 نه غذای درستی داشت، نه جای استراحت و خواب حسابی!!😔 زن صاحبخانه که نوزادش را دو روز پس از من، آن هم با تحمل درد بسیار به دنیا آورده بود، مرتب به من می‌گفت این بچه با این وضع، از بین میرود⚠️ خلاصه! این روزهای سخت و پر مشقت، روزهای آسایش نیز به دنبال داشتند😊 از آنجا که هیچ کوششی بی اثر نیست، به مرور وضع ما هم خوب شد، خانه‌مان ساخته شد و بچه هایمان لااقل شبها را زیر سقفی از آنِ خودمان می خوابیدند😊 حقوق شوهرم هم کمی اضافه شد و با رهایی از شرّ اجاره خانه، توانستیم به مرور قرض هایمان را هم بدهیم 😊 بچه ها بزرگ شده بودند و به مرور تعدادشان هم بیشتر می شد . با رونق کار و ازدیاد جمع خانواده مان، به اتاق‌های ما نیز هر چند سال یک بار، یکی اضافه می شد حالا دیگر خانه‌مان چهار اتاق داشت که دو تای آنها را اجاره داده بودیم☺️ ادامه دارد 🆔 @afzayeshetelaat 🆔 @afzayeshetelaat 🆘 کپی و ارسال مطالب، فقط با ذکر آیدی👆
🔴🔴🔴⭕️⭕️⭕️🔴🔴🔴 قسمت نهم 👈خاطره روزهای سختی و سازندگی در زندگیمان به منزله قصه های شیرینی درآمده بود که شب ها برای بچه ها تعریف می کردیم😁 بچه هایی که تعدادشان به ۱۲ تا رسیده بود، شش دختر و شش پسر !!😊 هفت بچه ای که پس از قدرت الله به دنیا آوردم، همگی در شرایطی بهتر از اولی ها بزرگ شدند، خصوصا از قدرت !! اما از میان همه بچه هایم، هیچ کدام مثل قدرت الله شریک سختی ها و مشقت های من به حساب نمی آمدند . اصلا گویی او خودش بزرگ شده بود و من چیزی از زحمت کشیدن برای او به یاد نمی آوردم 😢 با این همه، از همه بچه هایم صبورتر، مهربانتر و باگذشت تر بود . هر وقت او را نگاه می‌کردم و به یاد آن می افتادم که او از اولین روزهای زندگیش، در به دوش کشیدن بار سختی ها مرا یاری داده، خود را مدیون او احساس می‌کردم😰 ادامه دارد 🆔 @afzayeshetelaat 🆔 @afzayeshetelaat 🆘 کپی و ارسال مطالب، فقط با ذکر آیدی👆
🔴🔴🔴⭕️⭕️⭕️🔴🔴🔴 قسمت دهم قدرت به سن سربازی رسیده بود، با همه کمبودهایی که در کودکی از نظر تغذیه و رسیدگی داشت، هیکلش از همه برادرها و دوست هایش رشیدتر و مردانه تر شده بود😊 با هر نگاهی که به قد و بالای بلند و شانه های پهنش میکردم، احساس غرور می نمودم😊 روحیه بخصوصی داشت ،عطوفتی که در نگاهش نسبت به همه مردم و افراد خانواده موج می‌زد، باعث دلگرمی بود. با این همه عطوفت ، بهیچ وجه زیر بار زور نمی رفت😬 تمامی رأفت و ملایمتش، در برخورد با زورگو و حرف زور ، تبدیل به سختی و یکدندگی می شد. یادم می‌آید چهار ماه به شروع خدمت سربازی اش مانده بود که یک شب با یک مهندس مست تصادف کرد 😱 طرف تصادف که معلوم بود به خاطر دوست و آشنا داشتن، خرش خیلی می‌رود😤 با وجود آنکه مقصر بود و در حین مستی پشت رل نشسته بود تبرئه شد و قدرت، مجرم شناخته شد😡 او از یکدندگی قدرت، سر لج افتاده بود و می گفت یا باید ۱۲ هزار تومان خسارت ماشین و صدمه ای که به چشمم خورده را بدهد و یا اگر میخواهید او را ببخشم باید بیاید و از من عذرخواهی کند !😳 هر چه به قدرت التماس کردم که برود و معذرت خواهی کند، نمی‌پذیرفت!! می‌گفت اگر شده ۵ سال هم در زندان بمانم، بی‌جهت خودم را پیش کسی خفیف نمیکنم!! پول مفت هم به کسی نمیدهم!! بهر حال من و پدرش، به جای او آنقدر با مهندس حرف زدیم که راضی به دادن رضایت شد! طوری شده بود که خود آن مهندس از شخصیت قدرت، ابراز تعجب می‌کرد🤓 ادامه دارد 🆔 @afzayeshetelaat 🆔 @afzayeshetelaat 🆘 کپی و ارسال مطالب، فقط با ذکر آیدی👆
🔴🔴🔴⭕️⭕️⭕️🔴🔴🔴 قسمت یازدهم 👈قدرت الله، در آن موقع در یک شرکت لاستیک سازی کار می کرد و درآمد خوبی داشت. حدود ۵۰ هزار تومانی پس انداز کرده بود و این رقم _اگر بخشش ها و گذشت های او نسبت به فقرا و محتاجان در میان نبود_ لااقل دو برابر می بود . بارها اتفاق افتاده بود که تمام موجودی جیبش را در خیابان به کسی داده و مسافت‌های طولانی را به علت نداشتن کرایه راه، پیاده به خانه آمده بود!! هر وقت به او می گفتم حالا که پس انداز داری زن بگیر ! می‌گفت این پول را برای کار واجبتری نگه داشته ام !! قدرت را با دعا و اشک بدرقه کردم و به خدمت سربازی رفت.🌹 او را به نیروی دریایی فرستادند. هنوز خدمت وظیفه اش تمام نشده بود که انقلاب آغاز شد.... ادامه دارد 🆔 @afzayeshetelaat 🆔 @afzayeshetelaat 🆘 کپی و ارسال مطالب، فقط با ذکر آیدی👆
🔴🔴🔴⭕️⭕️⭕️🔴🔴🔴 قسمت دوازدهم 👈به محض آنکه امام، فرمان ترک سربازخانه ها را داد، قدرت، محل خدمتش را ترک گفت و به انقلابیون پیوست... در همین موقع، پسر دیگرم حسین را ساواک به جرم پخش اعلامیه آقا، در خیابان دستگیر کرد. زندانی شدن حسین، خشم و خروش قدرت را بیشتر کرد😤 یک روز نبود که در خانه بند شود. مدام می‌گفت مادر! دعا کن که من شهید شوم!! چندی نگذشت که در اثر بالا گرفتن انقلاب و فشار مردم، دولت زندانیان سیاسی را آزاد کرد. حسین هم آزاد شد و با رهایی او، قدرت، همراه انقلابی اش را پیدا کرد☺️ این دو برادر با تفاوت یک سال و نیم سن، انسی عجیبی به هم داشتند 😇 هر روز صبح زود، با هم از خانه خارج می شدند و آخر شب، با دستی پر از حکایت های انقلابی و شرح عملکردهایشان به خانه بازمی گشتند😊 به مرور بزرگ‌ترین پسرم نیز به جمع این دو برادر پیوست و شدند سه نفر!! 😭 چه شبها که با شنیدن صدای گلوله ها، تنها خدا را برای حفظ این سه میوه ی زندگیم به کمک می خواندم 😭🙏 خوشبختانه انقلاب پیروز شد و پسرهای من نیز همچون همه جوان های دیگر به آرزویشان رسیدند🤗🤗 ادامه دارد 🆔 @afzayeshetelaat 🆔 @afzayeshetelaat 🆘 کپی و ارسال مطالب، فقط با ذکر آیدی👆
🔴🔴🔴⭕️⭕️⭕️🔴🔴🔴 قسمت سیزدهم حسین و قدرت، بلافاصله به کمیته محل رفتند و به پاسداری از انقلاب پرداختند... چه روزها که با چشمانی قرمز از بیخوابی شبانه به خانه می آمدند و هنوز ننشسته به خواب می رفتند 😥😢 یک روز قدرت به من گفت: مادر! حالا وقت آن رسیده که پس اندازم را خرج کنم!🤑 خیال کردم تصمیم به ازدواج گرفته، خوشحال شدم و شروع کردم به سوال کردن.... اما پاسخ او چیز دیگری بود.... روزنامه آن روز را باز کرد و گفت: می خواهم بفرستمت مکه🕋😳 هیچ پاسخی جز گریه در آن لحظه نداشتم که به او بدهم😭 اشک سپاس و شادی و افتخار 😭 او مرا بغل کرده بود و قربان صدقه می رفت، همه می‌دانستند که این بزرگترین و تنها آرزوی من در زندگی است🙏 شوهرم مریض و تقریبا زمین گیر شده بود و امان سفر نداشت....😔 خود قدرت، با او صحبت کرد و موافقت و اجازه اش را برای مکه رفتن من گرفت ، بقیه کارها را هم خودش کرد... ادامه دارد 🆔 @afzayeshetelaat 🆔 @afzayeshetelaat 🆘 کپی و ارسال مطالب، فقط با ذکر آیدی👆
🔴🔴🔴⭕️⭕️⭕️🔴🔴🔴 قسمت چهاردهم 👈در همین موقع پیشنهاد کار از سه جا به او شد: یکی برای نگهبانی بانک، یکی برای کار در یک شرکت پلاستیک سازی و دیگری هم برای استخدام در سپاه ! در خانواده ما همه متفق القول سپاه را انتخاب کردند، زیرا از میان آن سه پیشنهاد، بیشتر از بقیه برای انقلاب موثر بود. روزهای قرعه کشی برای زائرین رسیده بود و همزمان، قدرت هم به استخدام سپاه در آمده بود. یکی از همان روزها قدرت، سوت زنان از پله ها بالا آمد و مژدگانی خواست😚 گفتم هر چه بخواهی می دهم🤗 به بوسه ای رضایت داد 😍 لیست زائرین را که نام من هم در میان آنها چاپ شده بود، به دستم داد. خوشحالی خودِ قدرت، مزید بر شادی من میشد😊☺️ چه افتخاری بالاتر از این که پسری مانند او مرا به مکه می فرستاد😉😊 مرتب می گفتم: مادر ! بگذار بروم و برگردم، یک زن خوب برایت میگیرم😉😊 و او با خنده و شوخی دلم را مالامال از سرور می کرد..... ادامه دارد 🆔 @afzayeshetelaat 🆔 @afzayeshetelaat 🆘 کپی و ارسال مطالب، فقط با ذکر آیدی👆
🔴🔴🔴⭕️⭕️⭕️🔴🔴🔴 قسمت پانزدهم 🔰هر وقت از او میپرسیدم چه میخواهی از مکه برایت بیاورم؟ میگفت : هیچی نمیخواهم! همه پول مال خودته! هر چی خواستی واسه خودت بخر! برای من فقط یک روسری فلسطینی بیاور که شب های کشیک، اگر هوا سرد بود دور صورتم بپوشم، اگر هم انشاالله شهید شدم، بگذارش توی کفنم! با این حرف هایش دلم می لرزید😔 اما تنها عکس العملم این بود که پیشانی و چشم های او را می بوسیدم . 🔰چند روزی به رفتن من، مانده بود که یک روز عصر با همان لباس پاسداری و اسلحه ای که شانه اش را زینت می داد به خانه آمد، با همان بگو بخند های همیشگی به صحبت با خواهر و برادرهایش پرداخت. 👈 کمی که گذشت رویش را به من کرد و گفت: مادر! آرزویم بود که خودم به مسجد برسانمت و حتی اگر بشود تا پای پله های هواپیما بیایم بدرقه ات! اما امشب گروه ما را میبرند غرب ، خلاصه حلالم کن!🙏 توی مکه اول واسه امام و انقلاب، بعد واسه همه پاسدارها و سرباز ها ، و آخر هم واسه من دعا کن که اگر لیاقت داشتم شهید شم و اگر نداشتم تا آخر عمر در خدمت امام و انقلاب بمانم🙏 در حالی که گریه می کردم سرش را روی سینه ام گرفتم، هیچ وقت نخواسته بودم در زندگی به او ضعف نشان بدهم😭 ادامه دارد 🆔 @afzayeshetelaat 🆔 @afzayeshetelaat 🆘 کپی و ارسال مطالب، فقط با ذکر آیدی👆
🔴🔴🔴⭕️⭕️⭕️🔴🔴🔴 قسمت دوازدهم ❤️احساس می کردم که وقتی تنهاست نباید کوچکترین نگرانی راجع به روحیه من داشته باشد، اما او هر بار که حرف شهادت می زد و بوی جدایی از حرف‌هایش برمی‌خاست، در کنار احساس غرور و رضایتی که از ایمان و شجاعتش می کردم ،قلبم آتش می گرفت💔 چنان او را به سینه می فشردم که گویی می خواهم طعم آغوش گرمش را برای همیشه به یاد داشته باشم 😭 نمی دانستم که این، آخرین دیدار من با پسر عزیز و رشیدی است که چون آفتاب، گرمابخش زندگیم است 😭😭 مرتب تکرار می کرد: مادر حلالم کن!! 🙏 و من در میان اشک ها در دلم می‌گفتم: تو مرا حلال کن! تویی که از اولین روز زندگیت، از همان ابتدای تولدت، برای من پیام آور لطف خدا و یک فرزند خوب بودی! تو که ایثار و گذشت را از ابتدایی ترین ثانیه‌های تولدت، ازخود نشان دادی! تو که پشتوانه دنیا و آخرت منی!😭😭 ادامه دارد 🆔 @afzayeshetelaat 🆔 @afzayeshetelaat 🆘 کپی و ارسال مطالب، فقط با ذکر آیدی👆
🔴🔴🔴⭕️⭕️⭕️🔴🔴🔴 قسمت سیزدهم 😭فرزندان دیگرم هم گریه می کردند و قدرت الله نیز شفافیت اشکی را که در چشمانش تلألویی جواهر گونه یافته بود، از نگاهم می دزدید... صورت زیبا و مردانه اش را با دو دست گرفتم و نگاهی طولانی به چشمان سیاه و پاکش انداختم. 👁 چشمانی که همیشه به من توان و نیرو داده بودند .... در آن چشمها، قدرت را از همان روزهایی که در پناه سایه دیوار می خوابید و من خشت میزدم، تا روزهایی که کتاب به دست به مدرسه میرفت، تا ایامی که اندام رشیدش را به لباس پاسداری زینت بخشید، مرور کردم..... آرام لب هایم را به روی چشم هایش گذاشتم و بغضم را در گلو فرو شکستم.... نمیخواستم خاطره ای که از من به جبهه می برد، خاطره ای ضعیف گونه و قدرت شکن باشد! در حالی که سعی می کردم توانی را که نداشتم! در صدایم نمایان سازم، گفتم: برو خدا به همراهت ! دعای من بدرقه ات ! به فکر اسلام باش! من به تو افتخار می کنم !! شتابزده ،دستهای لرزانم را بوسید و از در بیرون رفت....😭 ادامه دارد 🆔 @afzayeshetelaat 🆔 @afzayeshetelaat 🆘 کپی و ارسال مطالب، فقط با ذکر آیدی👆
🔴🔴🔴⭕️⭕️⭕️🔴🔴🔴 قسمت چهاردهم 😔پس از رفتن او از حال رفتم و تمام این حالات در شرایطی بود که هنوز به دیدار مجدد او و داماد کردنش امید زیاد داشتم . هیجانات سفرمکه مرا تا حدی مشغول داشت، به حدی که از فرودگاه به سردشت تلفن کردم و توانستم با او صحبت کنم، خیالم تا حد زیادی جمع شد . در مکه همه همسفر هایم مرتب برای خودشان خرید می‌کردند، انواع پارچه های چادری و لباس!! اما من دلم نیامد که حتی یک قواره پارچه برای خودم بخرم! هرچه می خریدم جفت بود، برای عروس های آینده ام، یعنی زن حسین و زن قدرت ! بعضی وقتها هم چیزهایی می دیدم که تک بودند، آنها را برای همسر آینده قدرت انتخاب می‌کردم. 🔰چند روزی نگذشته بود که روزی در مسجد پیامبر ص، همینطور که به مناجات نشسته بودم، خوابم برد . در خواب دیدم که : «در خانه مان عروسی است، بساط سفره عقد را پهن کرده‌اند و قدرت، شاد و سربلند با چهره ای روشن و نورانی روی تخت نشسته است، یک عروس هم در کنارش نشسته اما روی صورتش تور سفیدی انداخته اند که ذره ای از چهره اش از ورای آن پیدا نیست، دخترهایم دور سفره عقد صورتشان را چنگ می انداختند و موهایشان را می کشیدند و شیون سر داده‌اند، اما قدرت با لبخندی شیرین تنها می گفت: ای کاش مادرم را میدیدم!! » با آشفتگی از خواب پریدم و دیگر حال خود را نمی فهمیدم....😭😭😭 ادامه دارد 🆔 @afzayeshetelaat 🆔 @afzayeshetelaat 🆘 کپی و ارسال مطالب، فقط با ذکر آیدی👆
🔴🔴🔴⭕️⭕️⭕️🔴🔴🔴 قسمت پانزدهم امکان تماس تلفنی نبود 😔 با وجودی که می‌دانستم نامه ام بدون جواب خواهد ماند، شرح خوابم را نوشتم و به تهران فرستادم . نمی دانستم که این نامه درست، روزهایی به ایران می رسد که آشنایان برای تسلیت و تبریک شهادت قدرت به خانه ما میروند 😭😭 روز بعد گفتند که در ایران چند پاسدار شهید شده اند و زائرین باید عزای عمومی گرفته و از خرید اجتناب کنند! باز آن شب من خواب خانه را دیدم، خواب دیدم که:« قدرت، در اتاق های خانه می گردد و می گوید: مادرم هنوز نیامده! دلم برایش خیلی تنگ شده!! خانه شلوغ بود و مردم دسته دسته به نزد شوهرم می‌آمدند و داماد شدن قدرت را به او تبریک می گفتند!» از نگرانی نزدیک بود دیوانه شوم😭 رادیو ایران را به هزار زحمت گرفتم و از میان پارازیت های آن، به اسامی شهدا گوش دادم. قسمت بود که نام پسرم را نشنوم 😔 عزادار همه پاسداران شهید شده بودم و برای صبوری مادرانشان به درگاه خدا دعا می کردم🙏 ادامه دارد 🆔 @afzayeshetelaat 🆔 @afzayeshetelaat 🆘 کپی و ارسال مطالب، فقط با ذکر آیدی👆
🔴🔴🔴⭕️⭕️⭕️🔴🔴🔴 قسمت شانزدهم 👈روز بازگشتن فرارسید✈️ دلهره هنوز دست از سرم بر نداشته بود، با خود می‌گفتم اگر آنهایی که به استقبالم آمده بودند خوشحال بودند و می خندیدند ،باید مطمئن شوم که اتفاقی نیفتاده، اما اگر سیاهپوش و غمگین بودند جای نگرانی خواهد بود😱 نمی دانستم که روز بازگشت من، تقریبا مصادف با چهلم قدرت عزیزم می باشد😔😭 به محض پیاده شدن، دامادم را دیدم که میخندد و لباس مشکی هم تنش نیست! نفسی به راحتی کشیدم و با دیدن حسین که او هم با پیراهن قهوه ای پشت سر دامادم بود، دلم بیشتر آرام گرفت. آنها همراه پسر عموی قدرت به استقبالم آمده بودند، هرسه می‌خندیدند. سراغ دخترهایم را گرفتم، گفتند آنها در خانه آماده پذیرایی هستند. دامادم را بوسیدم اما وقتی حسین را در آغوش گرفتم که ببوسم دیدم پاهایش شروع به لرزیدن کرد و حالش دارد به هم می‌خورد! دامادم او را به دستشویی برد، علت را پرسیدم، پسرعموی قدرت گفت: چند روزه مریضه! مسموم بوده و ضعیف شده!! وقتی توی ماشین نشستیم، ناگهان دیدم که دامادم رنگش پرید و او هم بدنش شروع به لرزیدن کرد!! پرسیدم چه شده؟؟! گفت: هیچی!! سردمه!! او از ماشین پیاده شد و پسرعموی قدرت پشت رل نشست . ساعت ۴ صبح بود که به خانه رسیدیم .... ادامه دارد 🆔 @afzayeshetelaat 🆔 @afzayeshetelaat 🆘 کپی و ارسال مطالب، فقط با ذکر آیدی👆
🔴🔴🔴⭕️⭕️⭕️🔴🔴🔴 قسمت هفدهم 😔دخترها و پسرهایم همه رنگ پریده و لاغر شده بودند ! عده‌ای از افراد فامیل هم به دیدنم آمده بودند. حدود ساعت ۷ صبح بود که برای چندمین بار سراغ قدرت را گرفتم. حسین گفت: تلفن کردیم نبود! رئیسش گفته رفته ماموریت ! به محض آنکه برگشت می‌گویم بیاید!! همه کسانی که به دیدن من می آمدند تا «رسیدن به خیر» بگویند، حالت بخصوصی داشتند . یک ساعتی نگذشته بود که شنیدم دخترم پروانه دارد با حسین و زیرگوشی پچ پچ می کند ، تنها این جمله را شنیدم که پروانه می گفت: بالاخره باید بفهمه!! سراسیمه پرسیدم: چیه؟؟ موضوع چیه؟؟ حسین گفت: هیچی مادر ! قدرت، یک پایش تیر خورده توی بیمارستانه!! بغض آلود گفتم: کدام بیمارستان؟ منو ببرید آنجا! حسین گفت: یک بیمارستان توی شیراز! حالش بد نیست! فردا می رویم پهلویش! به دلم افتاده بود که اینها دارند دروغ می گویند، گریه کنان قسمشان دادم که حقیقت را بگویند😭 احتیاجی به گفتن نبود.... 😭اشک ها و ضجه ها و سرهای سرافکنده، گواه آن بود که قدرت جوان من شهید شده!😭😭 موجی از حسرت،غم، داغ، افتخار و ناباوری به سراغم آمد. بهتم زده بود!🙄😳 به یاد آخرین نگاهی که به چشمانش انداختم، افتادم !😭 نگاهی که در آن، قدرت کوچک را در سایه، پای دیوار، در راه مدرسه، و در لباس پاسداری مجسم کرده بودم😭 پسرم براستی داماد شده بود! پس خواب هایی که دیده بودم، بیهوده نبود!! اما داماد اسلام شده و به بهشت رفته بود...🌷 ادامه دارد 🆔 @afzayeshetelaat 🆔 @afzayeshetelaat 🆘 کپی و ارسال مطالب، فقط با ذکر آیدی👆
🔴🔴🔴⭕️⭕️⭕️🔴🔴🔴 قسمت هجدهم و پایانی 😭پیکر رشید او اینک در کفن سفید، نه ! خدایا! کفنی گلگون! به زیر خاک غنوده بود!😭 دیگر صدای خنده اش در خانه نمی پیچید😭 اما چه افسوس که ندای او در سپاه همرزمانش باقیست... ندای الله اکبر !!✊ دهان باز کردم تا بگویم: آخر! روسری فلسطینی اش را چه کار کنم؟؟!! لباس های عروسی اش را چه کار کنم؟؟!! اما با دیدن حسین که سرش را پایین انداخته و شانه هایش از شدت گریه میلرزید، این ضجه‌ها را به گورستان قلبم بازگرداندم و گفتم: الهی شکر!🙏 چرا گریه می کنید؟؟!! سخنانم را کنترل می کردم، اما اشکم را نمی توانستم😭😭 این همان اشکی بود که نگاه پاک قدرت را هم در آخرین دیدار غسل داده بود😭😭 به تربتش شتافتم .... عکسی از او با همان لبخند شیرین همیشگی، بر بالای مزارش نشسته بود. این عکس، به وضوح با من سخن می گفت. روسری فلسطینی اش را به پایه تصویرش گره زدم و حدیث های نگفته را با خاکش گفتم.... می دانستم که می شنود و مطمئن بودم که مرا می بیند، برای همین، نمیخواستم حالتی ضعف گونه در من ببیند ! نمی خواستم وقتی مزارش را ترک می کنم، چشمان مهربانش نگران اندوه من باشد.... تنها به تصویرش خیره شدم و گفتم: « پسرم !! شاه دامادم!! منزل نو مبارک.....!»🌷🌷😭😭 شادی روح شهدا صلوات🌷 🆔 @afzayeshetelaat 🆔 @afzayeshetelaat 🆘 کپی و ارسال مطالب، فقط با ذکر آیدی👆
آرشیو مطالب قدیمی‌تر :