eitaa logo
اهل القرآن
10.3هزار دنبال‌کننده
9.8هزار عکس
4.3هزار ویدیو
719 فایل
﷽ آموزش و تربیت قرآنی ادمین: گروهی از استادان @H_N_S_1_1_4 صوت و لحن @Alhanqurani تربیت فرزند @Nezakat آموزش قرآن کریم @Rtquran مربیان قرآن دبستان @zibakhani بازی @baziham علی قاسمی @aqquran #مؤسسه‌_معهد_القرآن‌_الکریم @salamquran
مشاهده در ایتا
دانلود
animation.gif
18.6K
من در مقطع دوم دبيرستان در دبيرستان بهشت آيين بودم. ما یک دبير شيمي داشتم که تاثير بسيار خوبي بر من گذاشت. یک روز پدرم به مدرسه آمده بود تا از وضعیت درس هاي من جويا بشه. اما چون من درس شيمي را اصلاً بلد نبودم. به همين دليل شیمی رو دوست نداشتم . اون روز پدرم وارد مدرسه شد و به معلم گفت : دختر من بازي گوشه و اصلاً مثل خواهر بزرگش دل به درس نميده .... معلم جواب داد: اتفاقاً او بسيار باهوش و درس خونه و سر كلاس من بسيار خوب به درس گوش ميده.... در این لحظه من دیگه بقيه حرف هاي اونها رو نشنيدم و در پوست خودم نمي گنجيدم ...از همان روز تصميم گرفتم براي كلاس شيمي خوب درس بخوانم و خوب گوش بدهم . و بعد از آن بهترين نمره و شيرين ترين درس من شد شیمی .. بعد از گذشت سال ها هنوز هم فرمول هاي شيمي را حفظ و بلد هستم ... الان متوجه هستم كه تشويق و تعريف می تواند چه تاثير مثبتي روی دانش آموز داشته باشد. http://eitaa.com/ahlalquran
همه‌ی ما معلم‌ها دنبال تأثیرگذاری هستیم. راه و روشی که زحمات ما هدر نره و ماندگار باشه. اثربخشی یک معلم در کلاس عوامل متعددی داره. ولی در رأس همه عوامل، مهربونی و عطوفت معلم است. معلمی که مهربون نیست، نمی‌تونه بنیان‌های درونی و باطنی شاگردان را بسازه و تحت تاثیر قرار بده. بیایید مهربونی رو تمرین کنیم. بیایید نگاه ما به شاگردان با عطوفت و مهربونی باشه. بیایید با مهرورزی و صمیمیت حس خوب به شاگردامون بدیم. بیایید با رفاقت با بچه‌ها، اونها رو جذب آموزه‌های الهی و قرآنی و اهل بیتی کنیم. باطل و اهلش خیلی نرم و شیک و جذاب بچه‌های ما رو دارن میبرن. اون وقت ما نشستیم و به خیال اینکه مهربونی ما موجب سوء استفاده میشه ، خودمون رو سفت و خشک و زمخت جلوه دادیم. پیامبر و اهل بیت علیهم السلام اسوه‌ی ما هستند. اونها در اوج مهربانی مردم رو به سمت اسلام و الله دعوت کردن و ‌آموزه‌های الهی را به آنان آموختند.... بیایید... بیا تا گل برافشانیم و می در ساغر اندازیم فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم https://eitaa.com/aqquran https://eitaa.com/ahlalquran ╰┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅╯
توی ذهن بعضی معلم‌ها این طور تصوری هست که باید گربه را دم حجله کشت تا حساب کار دست شاگرد بیاد... ولی در سیره برترین معلمان بشریت مهربانی و عطوفت و مهرورزی حرف اول رو میزنه... سیره پیامبر و اهل بیت علیهم السلام را ببینید... تربیت جای خشونت و قشون‌کشی نیست... تربیت و اثربخشی در بستر دوستی و رفاقت و مهرورزی رقم می‌خوره... ز آدمی به جهان نام نیک ماند و بس به مهر کوش که گیتی به کَس وفا نکند... https://eitaa.com/aqquran https://eitaa.com/ahlalquran ╰┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅╯
اولین جلسه درس بسیار مهمه. اگر معلم بتونه یک چهره مطلوب و مقبول ارائه کنه، کار تمومه. توی جلسه اول شاگردان معلم رو محک میزنن. خودمونی بگم میخوان بدونن با این معلم صفا میکنن یا نه؟ آیا خوش برخورد و مهربون و تو دل برو هست یا نه؟ چیزی برای عرضه و استفاده داره یا نه؟ معلم کارآمدی هست یا دستش خالیه؟ خوش تعامل و جذاب هست یا یک معلم اخمو و بداخلاق و خشک است؟ از جنس خودشون یعنی همدل و همراه و هم‌پیاله کودک و نوجوان و جوان هست یا خسته و کوفته و بی رمقه؟ اهل بگو بخند و شوخی و ورزش و رفاقت هست یا متخصص عبوسا قمطریرا است؟ آیا با دیدنش هر روز ، خوش و خرم و با نشاط خواهند بود یا دیدن او مستلزم پرداخت کفاره و رد مظالم‌است؟ برای جلسه اول درستون حسابی وقت و مایه بذارید. شروعی پرمهر و جذاب، هم به خودتون انرژی مضاعفی میده و هم شاگرد رو امیدوار میکنه که این معلم‌ و کلاس و درس متفاوته و میتونم ازشون لذت ببرم و بیاموزم... . https://eitaa.com/aqquran https://eitaa.com/ahlalquran ╰┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅╯
تدریس به معنای انتقال هنرمندانه و مؤثر و ماندگار دانش یا مهارت به شاگردان است. اگر در مسیر معلمی قرآن توانستيم شاگردمون رو طوری با قرآن همراه کنیم که دیگه قرآن را رها نکنه و همیشه با علاقه و انگیزه بره سراغ قرآن، اون وقت تدریس و معلمی را به درستی انجام دادیم. https://eitaa.com/aqquran https://eitaa.com/ahlalquran ╰┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅╯
یکی از نیازهای ما، نیاز به محبت و محبوبیت است. شاگردان ما به محبت ما نیاز دارند. محبت مربی به شاگرد احساس امنیت، ارزشمندی، اعتماد به نفس و خودانگاره مثبت می‌ده. انگیزه و اشتیاق برای تلاش و یادگیری و پیشروی می‌ده. محبت و مهرورزی ما، تربیت صحیح و شخصیت متعادل شاگردان را به دنبال خواهد داشت. عطوفت و مهربانی معلم، احساسات خوشایند شاگرد را نسبت به درس، فضای آموزشی و شخص معلم برانگيخته می‌کنه. بیایید شاگردامون رو قلبا دوست داشته باشیم و با عطوفت و مهربونی باهاشون حرف بزنیم و تعامل کنیم. https://eitaa.com/aqquran
امروز صبح دخترم وقتی از خواب بیدار شد که برای مدرسه آماده بشه، گفت: حالت تهوع دارم... به هر ترتیب مامانی آماده‌اش کرد و روونه مدرسه شد. یاد کلاس و معلم افتادم. اینکه چقدر معلم باید هوشمند باشه. حواسش جمع باشه. چقدر معلمی کار ظریف و پیچیده و دقیقی هست! گاهی ظاهر شاگرد چیزی نشون نمیده. ولی درونش مثلا تهوع یا دلپیچه یا نیاز به سرویس بهداشتی یا اضطراب یا غم و اندوه و دل‌شکستگی از یک برخورد نامناسب هست. طبیعیه توی این شرایط نه میتونه تمرکز کنه نه دل و دماغی برای یادگیری داره. معلم تمام‌عیار همزمان باید حواسش به ۱۰۰۰ نکته باشه... ارتباط خوب، اداره کلاس، تدریس درست، فن بیان، جاذبه‌بخشی، تمرکز شاگردان، سلامت اونها و ... . یک مربی واقعی، یک روانشناس کوچولو هست و اون قدر با صفا و مهربون و صمیمی هست که کودک اگر بیماری و رنجی داشته باشه، با اعتماد به مربی بهش میگه و ازش یاری و همدلی میگیره... https://eitaa.com/aqquran https://eitaa.com/ahlalquran ╰┅┅❀🍃🌸🍃❀┅┅╯
بنام خدای مهر معلمی حکمرانی نیست روح نوازی است... به خاطر دارم صبحی را که در کش و واکش عجله های صبحگاهی برای رفتن به مدرسه آماده می شدم گاهی نیم نگاهی به ساعت می انداختم و بقیه نگاه را به دخترم که با آرامشی خواستنی اما آزار دهنده مهیای مدرسه می شد و من چاره ای نداشتم که با نگاه های ممتد او را همراهی کنم بلکه زودتر آماده شود. به هر تقدیر با تذکرات مکرر من مهیا شد و راهی شدیم... صبحی سرد که که گویی از آسمان مه بر زمین می بارید. در مسیر دائم در این فکر بودم که امروز برای اولین بار بعد از سالها نظم و نسق، دیرتر به کلاس درس خواهم رسید و این برای من که متعهد به نظم در ورود و خروج از کلاس بودم و دانش آموزانم آن را به خوبی می دانستند باعث نوعی به هم ریختگی شده بود... مدام این انديشه ذهنم را به هم ریخته بود و ترافیک صبحگاهی غیر معمول روزانه ی مسیر هم به کلافگی ام دامن می زد. با ادامه ی مسیر، دلیل ترافیک مشخص شد؛ از فاصله ای نه چندان دور آمبولانسی قابل دیدن بود... آرام آرام که نزدیک شدم، صحنه ای حالِ کلافه ام را منقلب کرد. ملحفه ای سفید اما خون آلود که جسمی بی جان را پوشانده بود و با فاصله ای دورتر موتوری که پس از برخورد با جدول کنار خیابان نقش بر زمین بود و چیزی از آن باقی نمانده بود. از جمعیتی که گوشه دیگر میدان جمع شده بودند ماجرا را جویا شدم... گفتند: که این دانش آموز دقایقی پیش از این راکب آن موتور بوده... نوجوان آرمیده بود و گویی سالهاست که از قال و قیل مدرسه رها شده است. حسی به خزان زدگی زمستان سرد تمام وجودم را فرا گرفت... مغموم و سر درگریبان که چرا؟... . بالاخره دخترک را به مدرسه رساندم و گویا فهمیده بود حال امروزم با دیگر روزها فرق دارد. از ماشین که پیاده می شد، لحظه ای نگاهم به نگاهش دوخته شد و ریسمان نگاهش با جمله «خدا حافظ بابا» پایان یافت... به مدرسه رسیدم حیاط خلوت و بچه ها لحظات ی بود که در کلاس حضور داشتند. پله های راهرو ورودی را دوتا دوتا برچیده و به سمت کلاس درس رفتم. قصد ورود به کلاس داشتم که با سلام و صبح بخیر آقای «آزاد» - معاون مدرسه - به خود آمدم؛ از کلاس بغل خارج شده بود. سلام و تحیتی و اجازه مرخصی خواستم. وارد کلاس شدم؛ دانش آموزان ۱۱ ادبیات... بچه های خوبی که دیدنشان شوق آور و ماندن در کلاس ملال آور خدایا! از این همه تضاد به تو پناه می برم. همین که وارد شدم بر خلاف عادات همیشگی که لحظاتی در دالان در ایستاده و سلام و احوال پرسی می کردم با سلامی نرم اما هشدار، پشت میز قرار گرفتم. گویا بی قراری من با بی قراری نگاه های بچه ها گره خورد بود. لحظاتی سکوت پرآشوب در کلاس فراگیر شد. حتما که بچه ها هم متوجه شده بودند که این ورود غیر منتظره و بر خلاف عادت من به کلاس دلیلی دارد. خودم را جمع و جور کردم اما نقش بازی کردن به من نیامده بود. با هر مشقتی بود نفسی از سر رضایت کشیدم و شروع به تدریس کردم. بچه ها می دانستند که موقع ارائه درس باید شش دانگ حواس، حضور حاضر در کلاس باشد نه حضور غائب. نوشتم و نوشتم و گفتم ... . لابلای کلام من صدای پچ پچی در کلاس می پیچید و لحظاتی درنگ می کردم و مجددا بر تخته سبز، درس را سفیده می کردم... تذکری مشفقانه دادم که حواستان به من باشد؛ اما گویا تقدیرآن روز، حدیث دیگری را مقدر کرده بود. سرم را که برگرداندم «محمود بنا» - که البته بچه ها او را محمود بنا صدا می کردند – دیدم. دلیلش این بود که دستی در بنایی داشت. قدی بلند،هیکلی درشت و چهارشانه، کتفانی ستبر و گشاده، بازوانی متراکم و ورآمده، اندکی قوس شکم، پوستی برشته از آفتاب تابستان، سری درشت با بینی کوفته و چشمانی زیبا که گویی حکایت پای طاووس و پرش را می کرد. او را دیدم که با همان دستان زمخت کارکرده اش صندلی صمد نیکو کلام را به سمت دیگر هل می دهد و پوز خند شیطنت آميزي حواله اش می کند. تذکر دادم . خودش را جمع کرد. شروع کردم به ادامه درس و صدای سوت کشیده شدن صندلی، اینبار نگاه همه را به سمت محمود بنا سوق داد. گچ را بر کتیبه نهادم و دقیق جلو میز ایستادم. همچون عمود منصفی که دو ضلع میز را نصف کرده باشد. نگاهم که به نگاهش دوخته شد متوجه جو غیر معمول کلاس شد. صدایش کردم با اندکی دلهره و تردید به سمت من آمد. نرسیده، صورتش را با چکی نوازش کردم. بخودم آمدم دیدم که کار تمام شده و برای اولین بار دانش آموزی را چنین نواخته ام محمود بنا مانده بود که دومین سیلی من را هم بچشد، اما دست ضارب من یخ کرده بود. همه چیز سرد و خاموش شد. جوششی در کلاس نبود. برق رضایت همیشگی در چشمان بچه ها یخین شده بود و لبخند شیرین گاه و بیگاهشان در پشت نقاب بهت و حیرت خبردار قامت راست کرده بود. به اشاره ای، محمود را به رفتن و نشستن سرجایش هشیار کردم. و خیزان به پشت میز آمدم. دنیا برایم تنگ و تار شد. ادامه👇
ادامه 👆 با چشمانم دود شدن دو دهه اندوخته ی آداب دانی، عشق به کلاس و درس و بچه ها را می دیدم. می دیدم که آسمان کلاس درس من‌، تاریک و تباه شده است. نگاهی به دست راست خود کردم و با او به نجوا نشستم که گیرم به تو امر به منکر کنند تو چرا تمکین کردی؟ تو چرا شوخ مرامی یک نوجوان را با دلی سنگی خش دار کردی؟ اگر این کار تو جان ارزشمند عشق را از او گرفته باشد، در مقابل وجدان خودت چه پاسخی داری؟ بیچاره زبان نداشت که از خود دفاع کند. کلاس در سکوت مطلقی فرو رفته بود. نفس از سینه ای نمی جنبید. و من یکه و تنها سالهای خوب و زیبای معلمی را مرور می کردم. همه گذشته ام مثل رگباری از حادثه های تلخ و شیرین در مقابلم عبور می کردند. نمی دانستم چرا تقدیر امروزم این چنین رقم خورده... . آرنجم ستون دستان و دستانم ستونی شده بودند که سرم به روی میز نغلطد. به خودم آمدم که ناگاه زنگ تفریح زده شد. به بچه ها نگاه کردم... . نمی دانستم لحظات چگونه سپری شده اند. از پشت میز برخواستم و طبق روال معمول به سمت در کلاس رفتم. سمت راست را ندیدم و به دنبال جایی می گشتم که فارغ از همه چیز و همه کس با خودم نجوا کنم. جایی دنج تر از آبدارخانه نبود. پناه گرفتم؛ پناهم داد. لحظاتی بر صندلی خدمتگزار نشستم و مرور تلخ های امروزم. آن سال روزهای سه شنبه زنگ دوم کلاس نداشتم و این فرصتی به من داد که نفس تنگ شده در سینه ام را آرام آرام مرهم نهم. آقای بیگی (مدیر مدرسه) را یک لحظه در کنار خودم دیدم که با همان لحن و تکیه کلام همیشگی گفت: دکتر ! اینجا چرا؟ همه جا رو گشتم بلکه برای صرف صبحانه بیای پیدایت نکردم. گفتم لابد از مدرسه بیرون رفته به تلفن‌تان هم زنگ زدم جواب ندادید. راست می‌گفت تلفنم در حالت سکوت بود. عذر خواهی کردم خیلی شرمنده شدم. و اجازه خواستم دقایقی دیگر ملاقاتشان کنم. این آمد و شد مدیر حالم را اندکی قرار داد. استکانی را از آب جوش سماور پر کردم. آرام آرام نوشیدم. اما لحظه ای از اتفاق امروز رها نمی شدم. دیگر زنگ دوم زده شده بود و بچه ها راهی کلاس و من راهی برهوت تنهایی و پشیمانی. از آبدارخانه بیرون آمدم. شاید جایی بیابم که درنگ بیشتری کنم. اتاق پرورشی که گوشه از آن کتابخانه بود را دیدم. آرزو کردم کسی نباشد بلکه بتوانم لحظاتی آرام شوم. آرزویم برآورده شد. کسی نبود جز انباشت کتاب‌ها... . چشمانم به کلام نور افتاد. نمی دانم چه شد که بی درنگ از روی میز برداشتم و به رسم تفال نیک آهسته گشودم. یا للعجب!!! چشمانم به این آیه شریفه دوخته شد: سوره مائده آيه ۳۲ مَنْ قَتَلَ نَفْسًا بِغَيْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسَادٍ فِي الْأَرْضِ فَكَأَنَّمَا قَتَلَ النَّاسَ جَمِيعًا وَمَنْ أَحْيَاهَا فَكَأَنَّمَا أَحْيَا النَّاسَ جَمِيعًا هر كس كسى را -جز به قصاص قتل، يا [به كيفر] فسادى در زمين- بكشد، چنان است كه گويى همه مردم را كشته باشد. و هر كس كسى را زنده بدارد، چنان است كه گويى تمام مردم را زنده داشته است. گوی خدای مهربان قصد هدایت گری داشت. به فال نیکو گرفتم. باید جبران خسران می کردم. باید حجاب تاریکی را که از سر قصور بر نفسی گسترانده بودم بر می داشتم. و زنده اش می کردم. از او مدد خواستم. شاکر هدایت گری او شدم. منتطر ماندم . زنگ تفریح که زده شد، خودم را مقابل کلاس ۱۱ ادبیات دیدم. معلم از کلاس بیرون آمد. خوش و بشی کردم و گفتم: با محمود بنا کار دارم. صدایش کرد. صدا به صدا نمی رسید. یکی از بچه ها مجددا صدایش کرد. حواسش پرت بود. من را که دید بی درنگ و با رنگ پریده جلو آمد... . خواست کلامی بگوید گفتم: چیزی نگو بیا با تو کار دارم. به سمت اتاق پرورشی مشایعتش کردم. وارد اتاق شدیم گفتم : محمود! حق تو نبود که اینگونه به چهره ی تو نواخته شود. "من از تو عذر می خواهم" می خواهم که مرا ببخشی حال می توانی قصاص کنی چهره ام را مصمم نشان دادم. گفتم با هر کیفیتی که به دلت می چسبد به صورت من بزن و من را از این عذاب برهان بیچاره زبانش بند آمده بود. لکنت تمام وجودش را فراگرفته بود. داشتم ادامه می دادم که یک لحظه گریه ی بی امانش من را هم به گریه انداخت. لحظه ای شکوهمند که عشق آن را به قله ی شکوه نشانده بود. بی اختیار او را در آغوش گرفتم. شانه های بافت من از اشکهای محمود بنا خیس شده بود. گویی که باران مهر شروع به باریدن گرفته بود تا پاییزی را بهاری کند. محمود دستانم را با همان دستان پینه بسته اش گرفت و با اصرار بی فایده من، به قهر بوسید. پیشانیش را بوسیدم. گفتم تو قصاص نکردی ولی من را ببخش و محمود با اشکهای ریزانش تقاضایم را با عذرخواهی مکررش اجابت نمود. سالها گذشت و من اتفاقی او را در صحن و سرای حضرت فاطمه مصومه سلام الله علیها دیدم و این بار مشتاقانه... . م. همتی معلم مدرسه امام مهدی (عج) https://eitaa.com/ahlalquran