عاکف سلیمانی
#قسمت_بیست_و_هشتم به عاصف گفتم: +مجبورم میکنی اینارو بهت نشون بدم تا بهت بفهمونم اون جوری هم که فک
#قسمت_بیست_و_نهم
مخاطبان محترم #خیمه_گاه_ولایت، بگذارید قبل از اینکه به ادامه این پروژه بپردازم، درمورد #گنشجک_قرمز توضیحاتی رو خدمتتون عرض کنم، وَ اونم اینکه:
#سازمان_اطلاعات_و_امنیت_شوروی_سابق #KGB، زن های زیبا و جذاب و خوش اندام رو برای پیشبرد اهداف جاسوسی سازمان مذکور تربیت میکرد تا با مقامات کشورهای دیگر، برای کسب و دریافت اخبار مورد نظر سازمان های مختلف، با برقراری ارتباط جنسی اطلاعات کسب کنند.
یعنی دقیقا همون کارهایی که از چنددهه قبل پرستوهای سرویس های آمریکا و اسراییل و... انجام میدادند، در روسیه یا همون شوروی سابق هم بوده و هست، اما با نام #گنجشک_های_قرمز.
اگر بخوام یک نمونه اون و عرض کنم، باید اشاره کنم به منطقه ای در 60 کیلومتری جنوب شرقی سانفرانسیسکو که نام اون #دره_سیلیکون هست. اینم بگم که #گنشجکهای_قرمز، فریبنده تر و قوی تر از پرستوهای دستگاه های اطلاعاتی نظیر پرستوهای موساد و آمریکا و... هستند.
براساس یک گزارشی که بعدا به تشکیلات ما رسیده بود، منطقه موسوم به #دره_سیلیکون که محل حضور شرکتهای مهم فناوری و تکنولوژی آمریکا هست، تبدیل به کانون فعالیت روسپیهای روسی شده که به عنوان #جاسوس_کرملین وظیفه بیرون کشیدن اسرار مهم مربوط به تکنولوژیهای پیشرفته رو از دستاندرکاران این منطقه به عهده دارند.
کار گنجشکهای قرمز در اون منطقه بیشتر اینه که طی برنامههایی از قبل طراحی شده، در پنجشنبه شبها برای افراد مهم سیاسی و علمی و... تله میگذارند.
یک منبع اطلاعاتی روسی «منبع اطلاعاتی صرفا فقط مامور نیستند بلکه افراد مختلفی میتونن باشن» که مرتبط با دستگاه اطلاعاتی ما بود نقل میکرد: اگر من یک مامور اطلاعاتی روسی بودم و میدونستم که این روسپیهای سطح بالا، مدیران اجرایی شرکتهای مهم رو به اتاقهایشان میکشانند به آنها برای اطلاعات پول میدادم. شما به عنوان یک مامور امنیتی، لازم نیست که خودتون داخل بشید، بلکه نیاز دارید یک نفر رو در داخل داشته باشید و به اون دسترسی داشته باشید.
مخاطبان محترم #خیمه_گاه_ولایت، اینم بگم و بحث و زودتر جمع کنم که براساس این گزارشاتی که به تشکیلات ما رسیده بود، مقامهای اطلاعاتی آمریکا این وضعیت رو « #یک_اپیدمی_تمام_عیار_جاسوسی» توصیف کردن.
اونا معتقد هستند که مسکو به روسپیهای روسی و اروپای شرقی در این منطقه پول میده تا به سراغ عالی رتبه ترین غولهای تکنولوژی و مقامات و نیروهای امنیتی و علمی و نظامی و... در ساحل غربی برن. حتی یکی از افسران اطلاعاتی و امنیتی سابق که نامش رو نمیشه فاش کرد میگفت:
گزارش شده که روسپیانی که مدیران اجرایی را در #کلوبهای_شبانهای نظیر #رزوود، #سندهیل جذب میکنند، به مقامهای اطلاعاتی روسیه گزارش پس میدن.
بگذریم... سرتون و درد نیارم...
تموم این افکار مثل یک خُره افتاده بود به جونم. با خودم کلنجار رفتم و فلش بک زدم به ماه های قبل و تموم اتفاقات شمال و تهران و زاهدان رو آنالیز کردم.
باید میفهمیدم خودم سوژه ی «#گنجشک_قرمز» شدم یا نه!
بگذارید اینم بگم؛ نوع و روش و شیوهٔ پرستوهای آمریکا و موساد، یا #گنجشکهای_قرمز چطوریه:
1_ابتدا سوژه یابی میکنند.
2_دام گستری به شیوه ها و طرفندهای مختلف انجام میدن.
3_برقراری ارتباط به هر طریقی. تاکید میکنم، به هر طریقی.
4_وقتی سوژه ی سیاسی، یا امنیتی و اطلاعاتی، یا نظامی، تور شد، تن به برقراری ارتباط داد، درز اطلاعات شروع میشه و سوژه مورد نظر فریب میخوره و عملیات به راحتی تموم میشه.
حالا برگردیم به اون شب در دفترم...
به خودم گفتم: «با بررسی های کامل و اطلاع از اتفاقات ویلای شمال، ممکنه الان در مرحله دوم، یعنی «دام گستری» باشم و اون رفته سنگر گرفته، تا یه جایی بخورم به کمینش!
بلند شدم قدم زدم... دور اتاقم چرخیدم... هی به خودم میگفتم: «اگر من توی دام افتاده باشم، بگیرمش زنده ش نمیزارم. اگر از عوامل کثیف سرویس روسیه باشه بیچاره ش میکنم و...»
یه هویی به خودم اومدم و دیدم همینطوری دارم دور اتاقم میچرخم... رفتم نشستم روی مبل. یه لیوان آب پرتقال ریختم برای خودم و خوردم تا جیگرم حال بیاد.
اما فکر اون زن و این دختر مجهول الهویه که اومده بود سمت عاصف داشت دیوونم میکرد. هی به خودم میگفتم کجا گاف دادیم، من که آدم محتاطیام!
دیدم نمیشه! ساعت حدود 3 صبح شده بود و نفهمیدم کی وقت گذشته! یکی به ذهنم رسید که نمیتونستم بگذارم صبح بشه و برم پیشش. دل و زدم به دریا و گفتم شاید امشب شیفت باشه. رفتم با تلفن دفتر شماره اتاقش و گرفتم! زنگ زدم بهش؛ چندتا بوق خورد جواب داد و گفت:
_سلام شهید زنده!
+سلام بر زاهدان شب و دلیران عرصه ی پیکار در روز!
_چطوری عاکف جان؟
+نوکرم آقا. هستی توی لونهت؟
_آره. چطور؟
+میام پیشت باهات یه کار فوری دارم.
_بیا حاجی.
عاکف سلیمانی
#قسمت_بیست_و_هشتم خواهرم میترا از این حرف من به خواهرمان حسنا خندهاش گرفت. حسنا چشم و ابرویی برای
بسمالله الرحمن الرحیم
#قسمت_بیست_و_نهم
برای نماز صبح بیدار شدم، سلامم را به امام زمان دادم، برخاستم و وضو گرفتم، نماز صبح را خواندم، اما دیگر حال نداشتم برای تعقیبات بیدار بمانم، برای همین خوابیدم. حوالی ۸ صبح بود که بیدار شدم و با مادرم و خواهرم صبحانه خوردیم. وقتی خیالش را جمع کردم که فعلا مأموریت نمیروم و در تهران ماندگارم، کم کم لباس پوشیدم و رفتم سمت حیاط.
سوار موتور شدم و از پارکینگ خانه رفتم بیرون، دیدم همسایهمان که یک پیرزن حدود ۹۰ ساله است، دارد عصا میزند و آرام آرام به سمت هایپر در آن طرف خیابان میرود... از موتور پیاده شدم و رفتم سمتش، گفتم:
+حاج خانم اکبری؛ کجا به سلامتی؟
سرش را بلند کرد و نفسی چاق کرد، سلام علیکی کردیم، به زور لبخندی زد و گفت:
_میرم تا مغازه آقای ایزدی، به کم خرید کنم.
گفتم:
+برو خونه. خودم میرم برات وسیلههات و میگیرم میام. فقط بگو چی میخوای؟
سفارشش را یادداشت کردم و رفتم وسایلش را خریدم و برگشتم سمت خانهاش، دیدم در پارکینگشان باز است. از لای در دیدم داخل پارکینگ گوشه آسانسور نشسته... یاالله گفتم و رفتم سمتش وسائلش را تحویل دادم، گفتم: «دعام کن حاج خانم.»
گفت:
_خدا خیرت بده پسرم. اگه یه روز تو بمیری من چیکار باید بکنم؟
نگاهش کردم، خندیدم. گفتم:
+هیچچی. انشاءالله زندهام حالا حالاها.
خداحافظی کردیم و رفتم سوار موتور شدم، رفتم سمت خانه امن.
در مسیر با عاصف تماس گرفتم، تا قبل از اینکه برسم عبدالصمد را آماده کند. وقتی رسیدم، رفتم بالا و وسایلم را گذاشتم داخل اتاق، با بچهها سلام و احوالپرسی کردم و با عاصف وارد اتاق بازجویی شدیم.
کتم را آویزان کردم و آستینها را کمی بالا زدم. آماده شدم برای گفتوگوی طولانی. صندلی را برداشتم، رفتم پشت سر عبدالصمد، با فاصلهای دو سه متری نشستم. گفتم:
+برگردیم به دیدار تو و اون آدم در اربیل عراق. جملهای که دیروز گفتی، «هیچ دیوارش آشنا نباشد». بگو دقیقاً یعنی چی؟
عبدالصمد گفت:
_شما که میدونید، این فقط یک حرف نبود.
+برای من، همهچیز کلمه نامفهوم هست، تا زمانی که ازش رمزگشایی کنم.
در ذهن عبدالصمد انگار خاطرهای ثبت شده بود. گفت:
_اون «افسر موساد» گفت مکان بعدی باید جایی باشه که نگاه به دیوارش، کسی رو یاد چیزی نندازه!
+ازش نپرسیدی منظورش چیه؟
_چرا، پرسیدم.
+چی گفت؟
_گفت یعنی نه سفارت، نه خانه امنی که پیشتر در اون بودیم. دیوارها باید غریبه باشند، تا اگر کسی دید، نتونه مسیر رو بازسازی کنه.
خودکار را از جیبم برداشتم، تنها یک خط نوشتم:
«مکان با حافظه صفر»
سپس برگه را برگردانم و گفتم:
+یعنی جابجایی در یک فضای بیرون از هر قالب سابق، بدون رد عاطفی یا تصویری.
عبدالصمد سرش را پایین انداخت و گفت:
_دقیقاً. مکانش رو هم گفت. یک سالن بزرگ که حتی سقفش هم مثل آسمان پوشیده باشه.
چشمم را ریز کردم، نه از تعجب، که از اتصال چند نقطه نامرئی که در ذهنم نقش بست. سکوتی کوتاه از آن لحظه به بعد در اتاق حاکم شد؛ فقط صدای خودکار بود که روی کاغذ، زمزمهی «هیچ دیوارش آشنا نباشد» را به زبان دیگری ترجمه میکرد.
یادداشتم روی برگه بازجویی که تمام شد، برگه تا نیمه پر شده بود. گوشه پایینش را تا زدم، مثل قفلی کوچک برای کسی که بعدتر قرار است آن را باز کند و بخواند.
گفتم:
+وقتی گفتی «سقفش مثل آسمان پوشیده»، منظورت مأمنی هست که در بیرون از نگاهها باشه، یا چیزی شبیه به صحنهسازی؟
گفت:
_ نه. منظورش جایی بود که حتی اگر کسی داخل شد، حس کنه بیرون هست. اونجا مرز میان داخل و خارج از میان برداشته شده. مثل رؤیایی که نمیدونی بیدار شدی یا نه.
گفتم: و تو هم قبول کردی بری؟
گفت:
+من از گفتههای اون، فقط مسیر و یاد گرفتم. نه برای رفتن، بلکه برای اینکه اگر روزی مجبور شدم، بدونم کجا باید نبود.
بلند شدم محکم زدم پس گردنش، گفتم:
+بی ناموس حروم زاده، داری رمان برام میخونی؟ جوری میزنمت که تا فردا صبح مثل سگ از درد به خودت بپیچی و پارس کنی. یا مثل آدم حرف بزن ببینم چی میگی، یا فقط چگو لگدت میکنم...
عبدالصمد دستش بسته بود و نمیتوانست پس گردنش را از سوزشی که گرفته، بمالد و آرام شود.
صدایم را بردم بالا و مجددا محکم زدم پس گردنش و گفتم:
+ادامه بده ببینم. هنوز یه چیزی رو نگفتی. وقتی اون افسر اونجا رو توصیف میکرد، قبلش مکث کردی...
عبدالحمید نفس عمیقی کشید، گفت:
«بیسایه». اون افسر گفته بود جایی که حتی دیوارهایش هم سایه ندارن.
خودکار را برداشتم و دوباره روی کاغذ نوشتم:
«ب.س»
به تصاویر لای پوشه نگاه انداختم. پوشهای که حالا دیگر فقط یک روایت را در خود نداشت، بلکه کلید ردگیری مفهومی را نگه میداشت که از اربیل تا این اتاق، شکل عوض کرده بود.