eitaa logo
عاکف سلیمانی
4.8هزار دنبال‌کننده
57 عکس
9 ویدیو
12 فایل
تنها کانال شخصی عاکف سلیمانی عاکف یعنی عبادت کننده، مُعْتَکِف، گوشه نشین مخاطب عزیز، بنده کاره‌ای نیستم و فقط یک بسیجی ساده‌ام
مشاهده در ایتا
دانلود
✅ به نام خداوند قهار و جبار که دشمنان ما را از احمق ها آفرید ✍️ طی روزهای اخیر نیروهای امنیتی کشورمان یک شاه مهره ضدانقلاب خارج نشین را در اقدامی کاملا پیچیده و حساب شده، با فریب دادن سرویس های اطلاعاتی آمریکا و سگ نگهبان آمریکا در این منطقه یعنی رژیم کودک کش و سرویس فرانسه، توانستند او را از چندلایه حفاظتی و امنیتی خارج کنند وَ سپس درهمان کشور به ساختمانی امن و نامعلوم برده شود، تا بعد از رعایت تمام جوانب حفاظتی و امنیتی او را به خاک ایران منتقل کنند. اما برویم سر اصل مطلب... بعد از این اتفاق مهم، رسانه های آمریکایی و اسراییلی و عربی که همان محور را تشکیل میدهند، در بهت و حیرت فرو رفتند و خیلی از آن ها طبق معمول همیشگی، این رویداد مهم را در لیست بایکوت خبری خودشان قرار دادند. اما این ما بین چیزی که بیش از حد جلب توجه میکند، عدم باور پذیری جریان ضدانقلاب داخل ایران است که در صدر آن مهره های سوخته ای همچون مصطفی تاجزاده از عناصر دستگیر شده کودتای سال 88 قرار دارد. پیاده نظام مجازی و حقیقی دشمن برای اینکه افسران اطلاعاتی و امنیتی ایران را مسخره و تحقیر کنند، همه جا صحبت از این کردند: «روح الله زم مدیر کانال و سایت ضدانقلاب » نفوذی جمهوری اسلامی درخارج بوده است. نکته ای که حائز اهمیت است، اگر مدیر نفوذی دستگاه امنیتی ایران باشد، بازهم نشان از شکست تحلیل و رفتارهای بچه گانه جریان ضدانقلاب دارد، وَ دست برتر امنیتی اطلاعاتی ایران را نشان میدهد که توانسته است مهره ای را تا قلب سرویس های امنیتی آمریکا و فرانسه و... نفوذ دهد. این مهره ی مثلا نفوذی «طبق نظر ضدانقلاب» جان او و همسر و فرندانش آنقدر برای دشمنان مهم بود که حاضر شدند بابت تامین امنیت او چندلایه ی حفاظتی و امنیتی تشکیل دهند تا آسیبی به او و خانواده اش وارد نشود. اما اگر مهره جمهوری اسلامی نبوده، که واقعا هم نبوده، باز هم طرح دشمن برای به حاشیه بردن این اتفاق مهم امنیتی و اطلاعاتی شکست خورده است! چون در کمتر جای دنیا شاهد چنین اتفاق و ریسکی هستیم که افسران اطلاعاتی سرویس امنیتی یک کشور، برای رسیدن به مقصود خود حاضر شوند به قلب چند لایه از افسران اطلاعاتی سرویس های مقابل بزنند و آن ها را فریب دهند تا سوژه اصلی خود را دراختیار بگیرند. البته نظیر چنین اقدامات مهمی بارها توسط سربازان گمنام امام زمان روحی فدا انجام شده و با ، دشمن را از میدان بیرون کردند و به خواسته خود رسیدند. یادآوری: مجددا عرض میکنم، اگر روح الله زم نیروی نفوذی ایران بوده است، که قطعا نبوده، بازهم ایران کار بزرگی کرده و همین هم یک پیروزی بزرگ و خیره کننده است! خطاب به آن هایی که میگویند زم نفوذی بود، به یک نمونه اشاره میکنم. مشابه چنین اتفاقی در 10 سال گذشته وجود دارد. در یکی از جلسات خود برای شعله ور کردن آتش فتنه88 تشکیل«دولت در تبعید» را تصویب کرد. تحقق نیازمند چهره‌ای برخوردار از سوابق اجتماعی و مذهبی بود و برهمین اساس شناسایی و جذب عناصر مناسب برای رهبری دولت مذکور را در دستور کار قرار داد. در آن ایام شخصی به نام که دارای وجه سابقه طولانی خدمت در نهادهای انقلابی بود و در به تجارت جواهرات و سنگ‌های قیمتی اشتغال داشت، مورد توجه قرار گرفت و خیلی زود از طریق برای پیوستن به جریان ضد انقلاب خارج از کشور جذب شد و در سفری به عربستان با مقامات آمریکایی از جمله این کشور دیدار کرد! مدحی سپس با عناصر ضدانقلاب همچون که 9 سال دراسراییل آموزش دیده بود و عنصر فاسد و سلطنت طلب و جاسوسMi6 که پدرش دیپلمات رژیم شاه بود دیدارکردو طرح دولت درتبعید رسما کلیدخورد! اما سرویس امنیتی ایران ازتمام این اتفاقات با خبر بود وتشکیلات اطلاعاتی کشورتوانست با اقدامات اطلاعاتی مدحی را جذب کند و در مجموعه دشمنان نفوذبدهد و تمام نقشه های دشمن را نقش بر آب کند. هنگامی که قرار شد برای آموزش کودتا به اسراییل سفر کند سربازان گمنام امام زمان طی یک اقدامی پیچیده، عملیات نجات مدحی را کلید زدند و او را به ایران بازگرداند. پس اگر روح الله زم همچون مدحی یک نفوذی بود، بازهم این یعنی پیروزی تشکیلات اطلاعاتی ایران بر دشمنان. نتیجه: روح الله زم چه نفوذی باشد چه نفوذی نباشد درهر2صورت دشمن شکست خورده وَ این یعنی . کپی با ذکر منبع 💻 خیمه گاه ولایت «کانال رسمی » ◀️ با کانال تخصصی از اوضاع سیاسی و امنیتی ایران و جهان باخبر شوید👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
عاکف سلیمانی
#قسمت_پنجم هر دفعه ای هم که برمیگشت بهم نگاه میکرد، فورا روش و بر میگردوند و سرعت قدم هاش بیشتر می‌
حسی که نه میشه اسمش و گذاشت خوب و عاشقانه، نه میشه گفت نفرت، نه میشه گفت ترس، نه میشه گفت... اصلا بگذریم... مونده بودم که این آدم، خودش به طور عمدی چیزی رو بهانه میکنه و میاد درب ویلا، یا واقعا بی بی اون و میفرسته. دیدم ول کن نیست و داره زنگ میزنه. گوشی آیفون و برداشتم... گفتم: +بفرمایید. صدای خاصی داشت. خیلی با کرشمه و طنازانه حرف میزد. احساس کردم صداش و عمدا اینطوری میکنه. خدا لعنت نکنه عاصف و که درمورد این نوع صداها میگفت، صدای این طور دخترا، دل از هر مردی میبره... وقتی گفتم بفرمایید، گفت: _سلام. خوبید آقای سلیمانی؟ وقتی گفت سلیمانی پشمام فرررر خورد... گفتم: +جااان؟ امرتون؟ _بی بی کلثوم منو فرستادند؛ گفتند براتون غذا بیارم... تاملی کردم گفتم: +بفرمایید داخل... دکمه رو زدم در و باز کردم؛ فورا برگشتم سمت مبل و نشستم. کنترل تلویزیون و گرفتم، مانیتور مربوط به دوربین های مداربسته ویلا رو روشن کردم و چک کردم. دیدم داره میاد بالا... در ورودی رو چندبار با دست زد... گفتم: +بیا داخل خانوم... _سلام +و علیکم دیدم توی سینی، یه بشقاب و یه کاسه چینی هست! همینطور که سرش پایین بود، گفت: _ببخشید این ظرف غذا و کاسه ی آش و کجا باید بزارم؟ چیزی نگفتم... فقط زُل زدم بهش... کمی تا حدودی آرایش داشت. لباش انگار پرتز بود و رژ قرمز زده بود!! کلی هم به سر صورتش از این ضد زنگ ها زده بود. منظورم همون کرم و نمیدونم چی چی های دیگه! این سیدعاصف عبدالزهراء دیوانه ی ما، گاهی اوقات شعرهای عجیب غریبی میخوند. یادمه یه شعر و همیشه میخوند که با دیدن این خانوم، ناخودآگاه به یاد اون شعر افتادم... چادری بر سر نموده نذر آش آورده بود بیشرف از زیر چادر صد دل از من برده بود روزه بودم من، لبانم خشک و او برقی به لب گوییا قبل از اذان شاتوت اعلا خورده بود چندثانیه از خیره شدن من به این خانوم و فکر کردن به اون شعر گذشته بود، که نگاهمون به هم گره خورد... یه هویی سرش و انداخت پایین... خیلی محترمانه و مودبانه بهش گفتم: +زحمت بکشید ظرف و بزارید روی همین میز روبرویی. _چشم... ظرف غذا رو گذاشت روی میز؛ ازش تشکر کردم... مخاطبان محترم ، بگذارید به نکته ای اشاره کنم! من یک مامور امنیتی هستم. پس وظیفه م هست وقتی به کسی شک میکنم با ترفندهای مختلفی که بلدم، با ذهن اون شخص بازی کنم تا ببینم نتیجه ش چه چیزی میشه... نمیدونم چرا کلا از وقتی اومد درب ویلا، بهش شک کردم. شاید بگید دیوانه ای! اما برای من این حرفها مهم نیست و من کارخودم و میکنم. اگر مستند داستانی امنیتی عاکف سری سوم و خونده باشید، میدونید که عرض کرده بودم کار ما اینه که حتی به یقینیات خودمونم شک کنیم. شک، بخشی از زندگی و کار یک نیروی امنیتی هست. گفتم کمی شیطنت کنم و با ذهنش بازی کنم... وقتی ظرف غذارو گذاشت، بهش گفتم: +در خدمت باشیم. نگاهی به من کرد و با لبخندی توام با اخم ریز و با همون صدای دلفریب همیشگی گفت: _نه ممنونم. لبخندی زدم گفتم: +منم از شما ممنونم. اگر دوست داشته باشید خوشحال میشم که بشینید و با هم چای، یا دمنوش، یا قهوه و... میل کنیم! کسی هم نیست! میتونید راحت باشید. _خیلی لطف دارید.. حاج خانوم منتظر هست، باید زودتر برگردم! +هر طور میلتونه! پس یه زحمتی بکشید! فقط قبل از اینکه برید لطف کنید یه قاشق برای من بیارید که این غذا رو تا از دهن نیفتاده و گرم هست بخورم. لبخندی زد و رفت از آشپزخونه قاشق و آورد. وقتی داشت برمیگشت که بره، دوباره هر دوتامون هم زمان به هم دیگه نگاه کردیم. لبخندی زد و رفت. با خودم گفتم الان اگر بره و این حرفی که بهش گفتم «کسی نیست، درخدمت باشیم» به بی بی کلثوم بگه و مادرم بفهمه، یک حسین واویلایی راه میفته که نگو و نپرس. داشتم توی دلم میخندیدم. چون از عمد اینطور رفتار کردم تا ببینم چندمرده حلاجِ و چطور دختریه. بعد از این اتفاق، نمیدونم چیشد که دیگه این دختره نیومد و بی بی خودش برام غذا میاورد و حسابی بهم توجه میکرد. اما همین نیومدن، بیشتر من و مشکوک میکرد. بگذریم... یک ماه و نیم پای من توی گچ بود... رسما خونه نشین شدم و عملا تبدیل شدم به یه آدم بی حرکت و یکجا افتاده. خلاصه بعد از یک ماه و نیم، گچ پام و باز کردن و تا 15 روز به طور دائم، هر روز میرفتم استخر و توی استخر راه میرفتم تا کم کم به حالت طبیعی برگردم. ادامه دارد... ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال خیمه گاه ولایت در ایتا که در پایین درج شده است وَ ذکر نام می باشد وگرنه قابل پیگیری و ‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد. ⛔️ ✅ خیمه گاه ولایت در ایتا ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
عاکف سلیمانی
#قسمت_نهم حاج کاظم گفت: «قبل از این استراحت طولانی که بفرستیمش، جَسته و گریخته پیرامون این مسئله ی
با همه این تفاسیر، حاج آقا سیف تا من و دید، به گفتگوی تلفنیش پایان داد و تماس و قطع کرد. از پشت میزش بلند شد اومد سمتم، روبوسی کردیم و همدیگر و در آغوش گرفتیم. نکته ای که برام عجیب بود این بود که سیف چقدر شکسته شده و خیلی خشک رفتار میکرد. بهم تعارف زد نشستم روی مبل ساده ای که داخل اتاقش بود. خودشم اومد نشست روبروم. لبخند تلخی روی لباش دیده میشد. قبلا خیلی رفتارش بهتر بود. این سیف، اون سیف دوسال قبل نبود. نمیدونستم چشه! با خودم گفتم حتما فعلا مشکلی داره و ذهنش درگیره! بگذریم... سر حرف و باز کرد که دیگه لزومی نداره براتون تعریف کنم و وقت شما مخاطبان محترم و بگیرم. یه راست میرم سر اصل مطلب...  وارد بخش گفتگوی کاری شدیم... با اخمی که روی صورتش نقش بسته بود، با صدای بم و نسبتا آرامی گفت: _آقا عاکف، میدونم روزهای سختی رو پشت سر گذاشتی و هنوز داغ همسرت برات تازه هست و یقین دارم با عشقی که نسبت به هم دیگه داشتید، این داغ، الی الابد برای شما ماندگار هست. اما هم تشکیلات و هم بنده با سوابق درخشانی که از شما و پرونده شما سراغ دارم، میخوام ازتون که مجددا وارد میدان جهادی و کاری بشی. آماده ای؟ لبخندی زدم و سری به نشانه تأیید تکان دادم... حاج آقا یه نگاه بهم انداخت و مجدد سرش و انداخت پایین، با همون صورت اخمو گفت: _من دلم میخواد بمونی و معاونت اطلاعات و عملیات ضدجاسوسی رو عهده دار باشی. +من تحت امرم. هر دستوری بدید آماده ام... _یکی از پرونده هایی که الان در دست اقدام هست، وَ من میخوام شما اون و به عهده بگیری، حالا یا بطور مستقیم یا غیر مستقیم، مربوط میشه به شخصی که هم ما رو درگیر مفاسد اقتصادی خودش کرده، وَ هم اخلاقی وَ هم زدو بندهای سیاسی. متاسفانه برخی اشخاصی که ازشون توقع نداریم، به طور ناخواسته با این شخص وارد رابطه کاری شدند و به هیچ عنوان نمیدونن چه ضررهای اقتصادی و حیثیتی در انتظارشون هست. همین طور خیره شده بودم به صورت نورانی ولی عبوس حاج آقا سیف و به صحبتاش گوش میدادم. حاج آقا سیف ادامه داد گفت: «کسانی که در امور اقتصادی باهاش فعالیت میکنند، از مفاسد اخلاقی این آدم با خبر نیستند.» گفتم: +جسارتا میخوام مطلبی رو عرض کنم. _بفرمایید. +عادت ندارم قبل از مطالعه ی زوایای روشن شده در پرونده ای که قرار هست برسه به دستم، چیزی رو بپرسم. اما برای اینکه درگیر کلاف های سر در گم نشم، وَ اینکه زودتر و با کیفیت بالا بتونم پرونده رو جمع کنم سوالی دارم از خدمتتون. _بفرمایید جناب عاکف. +این شخص برای پیشبرد اهداف اقتصادی خودش از کجا خط میگیره؟ وَ اینکه این کیس اقتصادی چه ربطی به ضدجاسوسی داره؟ _ طی این مدت کوتاهی که زیر چتر ما قرار گرفته، هنوز هیچ ردی از خودش باقی نگذاشته. اما یکسری روابط مشکوک با برخی افراد داره که ما رو حساس کرده. +جالبه! یعنی میخواید بگید این آدم، اقتصادی نیست؟ _هست. حاج آقا سیف کم حرف هم شده بود. به سوالات من با جملاتی تک کلمه ای، یا خیلی کوتاه جواب میداد! توی دلم گفتم خدایا خودت بخیر کن! هرچی هادی گند اخلاق بود، این بدتر!!! این بار جسارت به خرج دادم و گفتم: +میشه من و روشن‌تر کنید تا بدونم چی به چیه؟ نگاه عاقل اندر سفیهانه ای بهم انداخت، با تسبیحش کمی ور رفت، آهی کشید و معلوم بود حوصله زیاد نداره... گفت: _عاصف و تیمش به خوبی بر روی این کِیس سوار شدند. اما نتونستند ازش چیزی پیدا کنند. +پس این آدم، فقط اقتصادی و... مشکل نداره. _منظورت و واضح تر بگو. +مطلبی که میخوام عرض کنم فقط یک تحلیل و فرضیه هست. ممکنه اصلا چنین چیزی نباشه اما خب در حد همون فرضیه و تحلیل میخوام روش حساب کنم. _بگو. +ممکنه در پوشش کارهای اقتصادی، جاسوس باشه. _بعید نیست. اما در حد تحلیل و فرضیه میتونم روی حرفت حساب کنم. اگر تا مدتی که تعیین شده، ما به نتایج مطلوبی نرسیم، کیس و واگذار میکنیم به حوزه مربوطه. چندثانیه ای به سکوت گذشت و دستی به محاسنش کشید و به روی زمین خیره شد... همونطور که در فکر فرو رفته بود گفت: _میخوام از این لحظه به بعد، این پرونده زیر نظر خودت هدایت بشه. +درخدمتم حاج آقا. گوشی رو برداشت و تماس گرفت. به اون کسی که پشت خط بود گفت «بیا اتاقم.» چندلحظه بعد در باز شد دیدم عاصف اومد داخل. بلند شدم با هم سلام علیک کردیم. همدیگر و در آغوش گرفتیم. آخ که چقدر من دوسش دارم این عاصف و! هنوزم که هنوزه عشق منه. خدا کنه همتون یه سیدعاصف عبدالزهرا توی زندگیتون داشته باشید. رفیق روزهای سخت، مرد، مهربون، دلسوز، جهادی، امام حسینی، و... عاصف هم به جمع اضافه شد. حاج آقا سیف با همون سگرمه های تو هم رفته به عاصف نگاهی کرد و بعد از چند ثانیه گفت: «میخوام از این لحظه به بعد، پرونده ی آقای آرین محمد زاده، زیر نظر مستقیم آقای عاکف سلیمانی هدایت بشه و شماهم در کنار ایشون زحمات لازم و بکشید.»
عاکف سلیمانی
#قسمت_دوازدهم چون با اجرای این پروژه ای که دارم روش متمرکز میشم و میخوام مثلا قطعه وارد کنم انقدری
جلسه ی 8 ساعته ما به پایان رسید و خیلی خسته بودیم. هم جسمی وَ هم فکری. هم من، هم عاصف، هم سجاد عباس زاده از نخبه های مبارزه با مفاسد اقتصادی و اطلاعاتی ایران و ستاد ما. به عاصف که طبق معمول همیشگی آخر از همه داشت از اتاقم خارج میشد، گفتم: +صبر کن کارت دارم. برگشت سمتم. سرم و گذاشتم روی میز. یادمه اونشب خیلی سر درد و کمر درد داشتم. سرم و کمی ماساژ دادم با دستام. همونطور که مشغول ماساژ سرم بودم به عاصف گفتم: +میخوام یک دیدار خوشگل و مَلَس با آرین محمدزاده ترتیب بدی!! یه مهمونی باحال! یه گعده شبانه! اصلا نمیدونم سید عاصف چیکار میخوای کنی. من فقط میخوام زودتر بساط دیدار من و این آدم و فراهم کنی و این طرح و بهش پیشنهاد بدیم تا ببینیم مزه دهنش چیه و دنبال چی هست. البته نه به این زودی، بلکه بعد از دو سه دیدار! _چشم. بررسی میکنم بهت میگم. +زودتر خبرش و بهم بده. میتونی بری. اونشب خیلی خسته بودم. به راننده گفتم فورا آماده بشه و من و برسونه خونه! رفتم پارکینگ اداره سوار ماشین شدم و از ستاد خارج شدیم. ترجیح دادم برم خونه خودم. یه رفیق دارم که فروشگاه بزرگ مواد غذایی داره. خیلی وقت هم بود ندیدمش. یه کاسب جوان انقلابی متدین و حلال خور که هرچی درموردش بگم، کم گفتم. وارد فروشگاه شدم. دیدم سرش خیلی شلوغه، برای همین نرفتم سمتش. چرخ خرید و گرفتم، رفتم بین قفسه ها و مشغول خرید مایحتاج منزل شخصیم شدم. داشتم تن ماهی و مواد خوراکی و یه سری خرت و پرت برمیداشتم که یه هویی چشمم افتاد به کسی که انتظار دیدنش و نداشتم. مخاطبان محترم ، فکر میکنید چه کسی و دیدم؟ اگر بهتون بگم باورتون نمیشه! اون کسی رو که دیدم یک زن بود و اون زن کسی نبود جز مستاجر خونه بی بی کلثوم. بگذارید معرفیش کنم. اسمش پرستو بود. البته از حرفهای بی بی کلثوم بعدا فهمیدم که اسمش اینه. بی بی خیلی بهش اطمینان داشت، ولی من بهش اطمینان نداشتم. نمیدونم چطور موفق شده بود نظر بی بی رو جلب کنه که حتی کارت عابر بانک بی بی هم دستش بود و برای بی بی خرج می‌کرد. من به چشمای خودمم اطمینان نداشتم، این خانوم پرستو که دیگه جای خود دارد! بگذریم! یادتونه در شمال چه اتفاقی افتاد؟ بعد از اون اتفاقات مشکوک و حضور دائمش تا یک بازه زمانی برای آوردن غذا از طرف بی بی کلثوم، وقتی دوباره اون خانوم و در هایپرمارکت دیدم، تعجب کردم. اما بهش توجه نکردم و خیلی ساده از کنارش رد شدم. چندقدمی که ازش فاصله گرفتم، برگشتم به پشت نگاه کردم، اما اون همچنان مشغول خرید بود. وسیله ها رو گذاشتم توی فروشگاه و بدون اینکه به سمت رفیقم برم، فورا از فروشگاه خارج شدم. بلافاصله رفتم سوار ماشین شدم و به راننده گفتم یه کم توی کوچه پس کوچه ها بگرده و بعدش من و برسونه خونه. دلیل اینکه گفتم توی کوچه پس کوچه ها من و بگردونه این بود که به اون خانوم پرستو مشکوک شده بودم و احتمال دادم اگر کسی دنبالم باشه، باید «ض.ت[ضدتعقیب]» بزنم. نمیدونم چرا بهش شک داشتم. احساس میکردم هرکجا میرم میبینمش و این اتفاق یک امر غیرعادی به نظر میرسه. میخواستم به اداره گزارش بدم، اما دست نگه داشتم. میخواستم بگم که حدود دوماه و خرده ای میشه که من درگیر این مسئله هستم و احساس میکنم یه زنی که چندبار دیدمش، یا توی فروشگاه هم موقع خرید میبینمش، این موضوع عادی و طبیعی نیست. مخاطبان محترم ، یکی از نکاتی که باید در اصول امنیتی و اطلاعاتی رعایت بشه اینه که همیشه به همه چیز شک داشته باشیم. به ما یاد دادند که احتیاط شرط عقل هست و اصول کاری ما ایجاب میکنه که به چشم های خودمونم اعتماد نکنیم و شک داشته باشیم، چه برسه به اتفاقات اطرافمون. اصول کاری ما به این شکل هست که وقتی شکِ‌ت به یقین تبدیل میشه، باز هم باید شک کنی! حتی اگر خلافش ثبت بشه. در به این موضوع شک پرداختم. اینم بگم، الکی نباید شک کرد و باید ادله ای وجود داشته باشه. بگذریم... وقتی راننده من و رسوند، باهاش قرار فردا صبح و گذاشتم تا چه ساعتی باشه جلوی خونه. اون شب اصلا خواب به چشمام نمی اومد. دائم فکر میکردم این زن کیه و چرا خیلی از جاها میبینمش. از طرفی فکر پرونده جدید داشت کلافه م میکرد... از طرفی رفتارهای عجیب بهزاد... از طرفی اصرار حاج کاظم و خانواده م برای ازدواج مجدد و... حدود ساعت 4 صبح بود که همچنان بیدار بودم و روی تراس خونه نشسته بودم. سعی کردم ذهنم و آزاد کنم تا کمی مطالعه کنم. یه هویی یادم اومد که وقتی از شمال برگشتم یکی از کتاب های مورد علاقم و توی ماشین جا گذاشتم و یادم رفت بیارم بزارم توی قفسه کتابام. ریموت و گرفتم رفتم پارکینگ. چراغ قوه گوشیم و روشن کردم تا کتابم و از صندلی عقب بگیرم اما یه هویی چشمم افتاد به یه گوشی نوکیا ساده. خودمم از این نوع گوشی ها داشتم. اما این گوشی من نبود.
عاکف سلیمانی
#قسمت_بیست_و_دوم گرچه در اون تایم کم سخت بود، اما باید فورا اون زن و تخلیه اطلاعاتی میکردم! هر لحظه
همزمان محتویات داخل گوشیش و چک کردم! چیز خاصی نبود که بخواد برام خطر داشته باشه! فورا از انباری رفتیم بیرون و از بازار خارج شدیم و بردمش سمت ماشینم. درو باز کردم بهش گفتم بشینه پشت فرمون. نشست پشت فرمون. منم نشستم روی صندلی پشت. بهش گفتم حرکت کنه! انقدر رفتیم تا رسیدیم به یه آبادی، ولی کم تردد و خلوت. همونطور که گوشه ی یکی از جاده ها توقف کرده بودیم، فوری رفتم روی صندلی جلو نشستم. بهش گفتم: «دستات و بزار روی فرمون.» وقتی دستاش و گذاشت، دستبند زدم به دستش! یه پارچه هم کشیدم روی مُچش تا یه وقت کسی نبینه. یادمه چهل دقیقه ای از آخرین ارتباط من و عاصف گذشته بود. گوشیم و چک کردم و خواستم به عاصف زنگ بزنم که همزمان یه پیامک خالی از طرف عاصف اومد. باهاش تماس گرفتم و گفتم: +فوری برو سر اصل مطلب. _آقا عاکف، خانوم درست میگه! پدرش تاجر بوده! البته به رحمت خدا رفته! اون آقای ابراهیم قنبر زهی هم از تجار زاهدان هست. +اطلاعات بیشتر میخوام! _چندسال قبل این خانوم به همراه پدرش به مدت شش ماه در روسیه بوده! در روسیه به دلیل سرمای بیش از حد هوا چشمش آسیب میبینه. سند پزشکیش و از عواملمون در یکی از مراکز پزشکی تونستم گیر بیارم. +برادر، خواهر؟ _خواهر نداره، اما یه برادر داره و مشکلی وجود نداره. به عاصف گفتم: +ممنونم عاصف جان. _یاعلی. گوشی رو گذاشتم توی جیبم، بعدش کلتم و از حالت مسلح خارج کردم و نفس عمیقی کشیدم. چندثانیه ای بهش خیره شدم. دستبند و باز کردم بهش گفتم: «ببخشید... شرمنده تونم. حلالم کنید!» چیزی نگفت... دیدم آروم داره اشک میریزه! پیاده شدم و رفتم درب سمت راننده رو باز کردم، پارچه رو از روی دستش گرفتم، دستبند و باز کردم، گفتم: «برید اونور بشینید!» رفت اونطرف نشست. منم نشستم پشت فرمون. ماشین و روشن کردم تا از اون منطقه دور بشم! خلاصه اون خانوم و رسوندم تا جایی که محل اسکانش بود، بعد از حلالیت گرفتن بهم آدرس داد و قرار شد گوشی موبایل و براشون پست کنم. حلالیت طلبیدم و خداحافظی کردم و برگشتم سمت اداره کرمان، ماشین و تحویل دادم، ماشین خودم و گرفتم برگشتم سمت تهران. وقتی رسیدم تهران رفتم ستاد و وارد دفترم که شدم، مستقیما رفتم خوابیدم. بعد از کمی استراحت، بیدار شدم به کارها رسیدم و حوالی ساعت 9 صبح بود که یک فکس کاملا محرمانه از دفتر مدیر کل بخش ضدجاسوسی و ضدتروریسم برام اومد. خبر و متن روی کاغذ آنقدر بهت آور و تعجب برانگیز بود که فکرش و نمیکردم کار به اینجا برسه. البته به بالاتر از این فکر میکردم، وَ چنین چیزی رو در قبال هیچ کسی بعید نمیدونستم، اما برای یکی مثل چنین آدمی بسیار بعید بود. فورا رفتم دفتر ریاست ضدجاسوسی. بهم وقت ملاقات داد. بعد از اینکه وارد شدم خواستم با حاج آقای سیف سلام و احوالپرسی کنم که طبق معمول با حالتی گرفته و اخم و... گفت: _بابت فکس اومدی؟ +بله آقا! _دو روز قبل این خبر اومده! چون نبودی اداره، الان دارم در جریان میزارمت! +تکلیف چیه قربان؟ _فعلا نمیخوام درموردش حرف بزنیم. فقط فکس و فرستادم برات تا درجریان باشی. +یعنی باید دست روی دست بگذاریم!؟ _نه. اما زمان بده! در حال آنالیز و رصد هستم. باید منتظر تصمیم جدید من باشی. چون من منتظر گزارش تکمیلی حفاظت هستم تا ببینم چی میگن. +به نظرتون ممکنه متوجه نشده باشه؟ _نمیدونم. بعید میدونم یکی مثل این شخص متوجه نشده باشه که داره دور و برش چه اتفاقی می افته. ولی خب احتمال اینکه واقعا متوجه نشده باشه خیلی زیاده! +پناه بر خدا ! _چقدر میشناسیش؟ +خیلی آقا. _آقا عاکف، من بابت این ماجرا خیلی نگرانم. بیشتر از همه چیز نگران این آدمم. به نظرم قضیه آرین محمد زاده رو نیمه کاره رها کن تا پرونده رو بسپریم دست بچه های مفاسد اقتصادی. البته، یک نماینده از واحد ما در اون پرونده قرار میدیم. به نظرم مجید و بگذاریم! تو هم بهتره که تمام حواس و تمرکزت و بگذاری روی موضوع فکس محرمانه امروز و روی این ماجرا خیمه بزن ببین ماجرا چیه؟! چون خیلی مهمه. +چشم. _میخوای برای شروع چیکار کنی؟ +زیر نظر میگیرمش! چشم ازش برنمی‌دارم. _بسیارعالی! فقط نامحسوس. +چشم. _میتونی بری! مخاطبان محترم ، بگذارید به حاشیه نپردازیم. مستقیم میخوام برم سر اصل مطلب. فکس محرمانه، مربوط به سیدعاصف عبدالزهرا بود. بعد از دریافت اون فکس محرمانه، عاصف و زیر نظر گرفتیم! شبانه روز زیر چتر گستردهٔ امنیتی و اطلاعاتی ما بود و تموم تحرکاتش و زیر نظر داشتیم. شاید چیزی حدود دوماه! یک روز که برای بازجویی از یک خانوم 46 ساله که متهم به دادن اطلاعات محرمانه و طبقه بندی شده کشور به سرویس بیگانه بود رفتم بازجویی که عاصف هم در این پرونده همکاری داشت. با عاصف رفتیم و بعد از بازجویی و گزارش نویسی، به بچه ها گفتم صبحونه من و عاصف و بیارن طبقه 5 توی اتاقی که با عاصف نشسته بودیم.
عاکف سلیمانی
#قسمت_بیست_و_هشتم به عاصف گفتم: +مجبورم میکنی اینارو بهت نشون بدم تا بهت بفهمونم اون جوری هم که فک
مخاطبان محترم ، بگذارید قبل از اینکه به ادامه این پروژه بپردازم، درمورد توضیحاتی رو خدمتتون عرض کنم، وَ اونم اینکه:   ، زن های زیبا و جذاب و خوش اندام رو برای پیشبرد اهداف جاسوسی سازمان مذکور تربیت میکرد تا با مقامات کشورهای دیگر، برای کسب و دریافت اخبار مورد نظر سازمان های مختلف، با برقراری ارتباط جنسی اطلاعات کسب کنند. یعنی دقیقا همون کارهایی که از چنددهه قبل پرستوهای سرویس های آمریکا و اسراییل و... انجام میدادند، در روسیه یا همون شوروی سابق هم بوده و هست، اما با نام . اگر بخوام یک نمونه اون و عرض کنم، باید اشاره کنم به منطقه ای به نام . اینم بگم که ، فریبنده تر و قوی تر از پرستوهای دستگاه های اطلاعاتی نظیر پرستوهای موساد و آمریکا و... هستند. براساس یک گزارشی که بعدا به تشکیلات ما رسیده بود، منطقه موسوم به که محل حضور شرکت‌های مهم فناوری و تکنولوژی آمریکا هست، تبدیل به کانون فعالیت روسپی‌های روسی شده که به عنوان وظیفه بیرون کشیدن اسرار مهم مربوط به تکنولوژی‌های پیشرفته رو از دست‌اندرکاران این منطقه به عهده دارند. کار گنجشک‌های قرمز در اون منطقه بیشتر اینه که طی برنامه‌هایی از قبل طراحی شده، در پنجشنبه شب‌ها برای افراد مهم سیاسی و علمی و... تله می‌گذارند. یک منبع اطلاعاتی روسی «منبع اطلاعاتی صرفا فقط مامور نیستند بلکه افراد مختلفی میتونن باشن» که مرتبط با دستگاه اطلاعاتی ما بود نقل می‌کرد: اگر من یک مامور اطلاعاتی روسی بودم و می‌دونستم که این روسپی‌های سطح بالا، مدیران اجرایی شرکت‌های مهم رو به اتاق‌هایشان می‌کشانند به آنها برای اطلاعات پول می‌دادم. شما به عنوان یک مامور امنیتی، لازم نیست که خودتون داخل بشید، بلکه نیاز دارید یک نفر رو در داخل داشته باشید و به اون دسترسی داشته باشید. مخاطبان محترم ، اینم بگم و بحث و زودتر جمع کنم که براساس این گزارشاتی که به تشکیلات ما رسیده بود، مقام‌های اطلاعاتی آمریکا این وضعیت رو « » توصیف کردن. اونا معتقد هستند که مسکو به روسپی‌های روسی و اروپای شرقی در این منطقه پول میده تا به سراغ عالی رتبه ترین غول‌های تکنولوژی و مقامات و نیروهای امنیتی و علمی و نظامی و... در ساحل غربی برن. حتی یکی از افسران اطلاعاتی و امنیتی سابق که نامش رو نمیشه فاش کرد می‌گفت: گزارش شده که روسپیانی که مدیران اجرایی را در نظیر ، جذب می‌کنند، به مقام‌های اطلاعاتی روسیه گزارش پس میدن. بگذریم... سرتون و درد نیارم... تموم این افکار مثل یک خُره افتاده بود به جونم. با خودم کلنجار رفتم و فلش بک زدم به ماه های قبل و تموم اتفاقات شمال و تهران و زاهدان رو آنالیز کردم. باید میفهمیدم خودم سوژه ی «» شدم یا نه! بگذارید اینم بگم؛ نوع و روش و شیوهٔ پرستوهای آمریکا و موساد، یا چطوریه: 1_ابتدا سوژه یابی میکنند. 2_دام گستری به شیوه ها و طرفندهای مختلف انجام میدن. 3_برقراری ارتباط به هر طریقی. تاکید می‌کنم، به هر طریقی. 4_وقتی سوژه ی سیاسی، یا امنیتی و اطلاعاتی، یا نظامی، تور شد، تن به برقراری ارتباط داد، درز اطلاعات شروع میشه و سوژه مورد نظر فریب میخوره و عملیات به راحتی تموم میشه. حالا برگردیم به اون شب در دفترم... به خودم گفتم: «با بررسی های کامل و اطلاع از اتفاقات ویلای شمال، ممکنه الان در مرحله دوم، یعنی «دام گستری» باشم و اون رفته سنگر گرفته، تا یه جایی بخورم به کمینش! بلند شدم قدم زدم... دور اتاقم چرخیدم... هی به خودم میگفتم: «اگر من توی دام افتاده باشم، بگیرمش زنده ش نمیزارم. اگر از عوامل کثیف سرویس روسیه باشه بیچاره ش میکنم و...» یه هویی به خودم اومدم و دیدم همینطوری دارم دور اتاقم میچرخم... رفتم نشستم روی مبل. یه لیوان آب پرتقال ریختم برای خودم و خوردم تا جیگرم حال بیاد. اما فکر اون زن و این دختر مجهول الهویه که اومده بود سمت عاصف داشت دیوونم میکرد. هی به خودم میگفتم کجا گاف دادیم، من که آدم محتاطی‌ام! دیدم نمیشه! ساعت حدود 3 صبح شده بود و نفهمیدم کی وقت گذشته! یکی به ذهنم رسید که نمیتونستم بگذارم صبح بشه و برم پیشش. دل و زدم به دریا و گفتم شاید امشب شیفت باشه. رفتم با تلفن دفتر شماره اتاقش و گرفتم! زنگ زدم بهش؛ چندتا بوق خورد جواب داد و گفت: _سلام شهید زنده! +سلام بر زاهدان شب و دلیران عرصه ی پیکار در روز! _چطوری عاکف جان؟ +نوکرم آقا. هستی توی لونه‌ت؟ _آره. چطور؟ +میام پیشت باهات یه کار فوری دارم. _بیا حاجی.
عاکف سلیمانی
#قسمت_سی_و_دوم سیف گفت: _همین چندوقت اخیر 12 نفر از آقایون دستگیر شدند. جرمشون چی بود؟ ارتباط با ز
بعد از تماس بهزاد، فورا تماس گرفتم با سید قاسم. بهش گفتم بیاد دفتر من. اومد و بهش گفتم: «آماده شو بریم یه ماموریت دونفره به یک جای بسیار مهم. هرچی تجهیزات سمعی و بصری برای شنود و... نیاز هست بگیر همراه خودت بیار.» کمی هم از ماموریت براش توضیح دادم. رفتم پایین توی پارکینگ اداره منتظر سیدقاسم موندم تا بیاد. وقتی اومد، باهم رفتیم به جایی که باید میرفتیم. وقتی رسیدیم به موقعیت مورد نظر، به سیدقاسم گفتم: +ببین داداش، این ماموریت کاملا حساس و سری هست. فقط سیف و من ازش اطلاع داریم و سومیش هم تویی. اینجایی که الان اومدیم، قرار هست بریم داخل خونه سیدعاصف عبدالزهراء! اول باید مطمئن بشیم که الان خونه نیست، یا کسی توی خونه‌ش نیست. به نظرم تو برو در و باز کن و برو بالا. خونه عاصف واحد 3 هست. منتهی، قبل از اینکه بری داخل، به بهانه گزارش خرابی شیر آب واحد 3، برو زنگ و بزن و اگر کسی بود بگو اینجا واحد چهار هست؟ برای تعمیر لوله آب زیر سینک آشپزخونه اومدم! طبیعتا اونی که داخل خونه هست میگه ما چنین مشکلی نداریم و اینجا هم واحد چهار نیست! فقط میخوام مطمئن بشیم کسی داخل هست یا نه! _چشم. فقط یه سوال! آقاعاصف خونه هستند یا نیستند. +آخرین خبری که داریم گفته کرج هست و چندساعت دیگه برمیگرده تهران وَ اینکه برگرده اینجا یا بره ستاد مشخص نیست. برای همین که میگم قبلش زنگ بزن. چون ممکنه یکی داخل خونه‌ش باشه. چون گاهی خانواده ش از شهرستان میان تهران و خونه عاصف می مونن. محض اطمینان یه کلاه بنداز سرت و لباس تاسیساتی رو از صندوق عقب ماشین بگیر تنت کن و برو ببینم چه میکنی. سیدقاسم رفت و منم منتظر موندم. ده دقیقه بعدبرگشت گفت کسی در و باز نکرد. مطمئن شدم توی خونه عاصف کسی نیست. با یه سری تجهیزات رفتم بالا. در خونه ش و که نرم افزاری بود و باید با کارت مخصوصی قفل و باز میکردم، باعث شد کمی زمان ببره تا بازش کنم. من قبلا به این خونه اومده بودم اما از آخرین حضورم در این خونه حداقل شش ماه میشد که گذشته بود. قبل از ورود به خونه سیدعاصف، به دلم افتاد ممکنه طی این شش ماهی که نرفتم خونه عاصف، دوربین نصب کرده باشه. دل و زدم به دریا و وارد شدم. به محض ورود همه جا رو بررسی کردم، دیدم دوربین توی خونه‌ش نصبه و منم دقیقا زیر دوربین قرار دارم. نباید وقت و تلف میکردم. فورا در و پشت سرم بستم و رفتم داخل اتاق ها رو بررسی کردم. بعدش اومدم توی اتاقی که کامپیوتر عاصف بود. فقط همون لحظه متوسل شدم به حضرت زهرا که عاصف یه وقت از طریق موبایلش دوربین خونه‌ش و چک نکنه. هماهنگ کردم با مسعود توی ستاد. شماره عاصف و دادم بهش. گفتم روی گوشیش بره و کنترل دوربین خونه رو تا زمانی که من داخل خونه‌ش هستم با اختلال روبرو کنه! وقت نداشتم و باید هر چه زودتر از خونه میزدم بیرون. اما قبلش یه سری کارهای مهمی داشتم که باید توی خونه سیدعاصف عبدالزهراء انجام می‌دادم. بلافاصله وسائل مورد نیاز و از کیف آوردم بیرون و از کیبورد و ماوس و قسمت دکمه ی پاور کِیسش، با پودر مخصوص و چسب های مربوط به گرفتن اثر انگشت، انگشت نگاری کردم و گذاشتم توی پلاستیک مخصوص و سرش و پلمپ کردم. همه چیز و به حالت عادی و اولش برگردوندم. بعدش اومدم توی هال و پذیرایی. رفتم از روی چرم مبل ها و قسمت دستی ها هم اثر انگشت گرفتم. چشمم افتاد به فنجون قهوه و چای. رفتم سراغ فنجون‌ها که روی میز بود، از اونا هم انگشت نگاری کردم. بعدش رفتم سراغ درب یخچال و بعدش درب سرویس بهداشتی و شیرآلات و در آخرین مرحله هم رفتم برای بررسی از محتویات داخل سطل زباله حمام و سرویس بهداشتی. مخاطبان محترم ، نمیدونم تصور شما و پیش بینی شما از دلیل این همه حساسیت و این همه بررسی های من چی میتونه باشه، اما در ادامه خودتون به همه چیز پی خواهید برد. وقتی وارد حمام شدم رفتم سراغ سطل آشغال و از داخل اون چندتار مو پیدا کردم. اونارو گرفتم گذاشتم توی پلاستیک و فورا سرش و بستم گذاشتم توی جیبم. بلافاصله از خونه زدم بیرون. فورا رفتم سوار ماشین شدم. به سیدقاسم گفتم: +توی خونه سیدعاصف دوربین بود. فرصت نبود بخوام بگم برق و قطع کنی،چون تصاویر حضورم ثبت شده. همین الآن فوری برو بالا و بدون ذره ای اتلاف وقت فیلم سه ماه اخیر خونه رو بررسی کن ببین چه کسانی به خونه عاصف رفت و آمد داشتند. از آرشیو سه ماه اخیر یه نسخه بگیر و برام بیار تا زودتر از اینجا بریم. منم پایین مراقبت میکنم تا یه وقت عاصف برنگرده خونه. فقط کارت داخل خونه عاصف تموم شد، دوربین و هک کن و فیلم ورود و خروج من و خودت و پاک کن. فیلم سه ماه اخیر لابی رو هم برام یه نسخه بگیر، شاید به دردم بخوره. _چشم.
عاکف سلیمانی
#قسمت_سی_و_ششم وقتی سیدعاصف رفت، نیم ساعت بعد برگشت دفترم. نشست و بهش گفتم: +قرار گذاشتی برای امشب
بهزاد گفت: _دریافت شد، منتظر باشید. ماشین حرکت کرد و منم پشت سر اون راه افتادم. سرعتم و بیشتر کردم رفتم سمت چپش در لاین سبقت تا ببینم میتونم راننده رو شناسایی کنم یا نه، که شیشه دودی بود و داخل ماشین هم نوری وجود نداشت، اما شیشه سمت راننده شاید به اندازه 5 سانت پایین بود و اندکی دود سیگار ازش بیرون می اومد که معلوم بود راننده مشغول سیگار کشیدن هست. تصمیم گرفتم سرعتم و بیشتر کنم برم جلوی خودرو قرار بگیرم تا ببینم میتونم از آینه داخل ماشینم راننده رو ببینم که به حدی تاریک بود داخل لندکروز، بازم نتونستم چهره راننده رو ببینم. میخواستم یهویی ترمز کنم و از پشت بهم بزنه تا به بهانه پیاده شدن بتونم چهره طرف و ببینم که به ریسکش نمی ارزید و از طرفی سرعتش خیلی کم بود و میتونست ماشین کنترل کنه و نزنه بهم. سرعتم و کم کردم و مجددا با فاصله پشت سر خودروی مورد نظر قرار گرفتم و دنبالشون رفتم. بهزاد اومد روی خطم: _عاکف/ ستاد! +ستاد می‌شنوم. _خودرو متعلق به خانوم نسرین رضایی هست. +دریافت شد ستاد. تمام مشخصات این خانوم و برام مشخص کن تا وقتی برگشتم سایت بهم تحویل بدی. _حتما. +یاعلی. حدود یکساعتی توی شهر چرخیدیم و بعدش اون لندکروز که نمیدونستم راننده‌ش کیه، دختره رو رسوند به خونه‌ش و رفت. دنبال ماشین رفتم تا اینکه رسیدم سمت قیطریه و اون راننده ریموت و زد و در خونه باز شد رفت داخل. فورا برگشتم اداره و رفتم دفترم فایل‌های شنودی که برام ارسال شد و گوش دادم. نکته بسیار مهمی که حائز اهمیت بود وَ ذهنم درگیر شده بود این بود که اون دختره در طول اون یکساعتی که با عاصف نشسته بود علیرغم اینکه تلاش میکرد از مشکلاتش بگه تا عاصف و درگیر مسائل احساسی کنه وَ دوست داشتنش و به رخ عاصف بکشه، بدنبال این هم بود که از زیر زبون عاصف یه سری اطلاعاتی رو بکشه بیرون که عاصف هم با زیرکی بحث و منحرف میکرد. چون دیگه فهمیده بود ممکنه در « » قرار گرفته باشه. اما چیه؟ مخاطبان ارجمند ، اجازه بفرمایید قبل از اینکه به ادامه ی ماجرا بپردازم، در مورد این عبارت بسیار مهم یعنی ، توضیحاتی رو خدمتتون عرض کنم. ، یا «HONEY TRAP« اسم ماموریت های ویژه ای هست که جاسوسان زن اسراییلی انجامش رو بر عهده دارند. اگر بخوام این مسئله رو بیشتر توضیح بدم و بگم دام عسل برای چه مواردی توسط سرویس موساد استفاده میشه، باید عرض کنم در جریان این ماموریت ها، جَواسیس زن، با تجسس در سرویس های امنیتی کشورهای هدف خود، با نزدیک شدن به نیروهای اطلاعاتی و امنیتی تلاش میکنند تا به موضوع مورد نظر خودشون و سرویس حامی خودشون برسن که در بعضی موارد مشاهده شده که حتی اون زن دست به ترور میزنه و هدف خودش و حذف میکنه. خاطرم هست یه روز در اداره، پژوهشی که یکی از موسسه های اسراییلی با عنوان «برقراری روباط جنسی در مسیر امنیت داخلی اسراییل» نوشته بوده رو میخوندم که به نظرم استفاده های متعدد این رژیم از این عملیات ها در سرویس جاسوسی موساد، پرده از این مسئله بسیار مهم برمیداره که چقدر این گزینه برای اونها مهم هست. مخاطبان محترم ، لطفا با دقت به تمام نکاتی که اشاره میکنم توجه کنید که بعضی از این‌ها فقط تحلیل و توضیح نیست، بلکه اطلاعات بسیار مهمی هست که دارم تقدیم نگاهتون میکنم. شخصی به نام « » یکی از کهنه کار ترین جاسوس‌های اسراییلی گفته بود: « ، نحوه بهره برداری از خودشون در این زمینه رو یاد میگیرند، وَ اینها برای دستیبای به اطلاعات مورد نیاز، حاضر به برقراری ارتباط با هرشخصی هستند.» اینم بگم که در یک جلسه‌ی دو ساعته که با یکی از کارشناسان ستاد که تخصصش روی یهودیت بود داشتم، بهم گفته بود که جریان‌های دینی و ، استفاده جنسی از زنان رو برای فریب دادن دشمنان اسراییل مجاز دانسته و این کار رو به نوعی يک عبادت می‌دونه!!! حتی ، او هم چنین عملی رو برای دستیابی به اطلاعات، مجاز دونسته. نکته حائز اهمیت اینه که موساد تلاش زیادی برای جذب زنان یهودی و حتی غیر یهودی داشته تا در این مسیر توسط اون زن‌ها همراهی بشن. این یک واقعیت غیر قابل انکار هست و در تاریخ یهودیت و رژیم جعلی اسراییل ثبت و ضبط شده. سال‌ها پیش سیستم امنیتی جمهوری اسلامی ایران و یکی از اندیشکده های استراتژیکی بزرگ در ایران طبق بررسی هایی که داشتند به این سوال مبهم و مهم رسیدند که چرا وقتی نخست وزیرها، یا وزرای جنگ، یا از همه مهمتر وزرای خارجه در دولت های غربی بخصوص آمریکا و از همه مهمتر در رژیم صهیونیستی وقتی یک زن میشه وزیر خارجه یا معاون وزیر خارجه و...، چندوقتی تهدیدات علنی و جنگ‌ها فروکش میکنه. سیستم اطلاعاتی ایران روی این قضیه حساس شد.
عاکف سلیمانی
#قسمت_چهل گفتم: +راستش من خیلی دنبال موبایل اون خانومی که نمیدونم نوه‌تون هست یا دخترتون، گشتم. ام
عاصف میگفت: «انصافا راست میگفت. دختر خیلی زیبایی بوده و میتونست دل هر مردی رو ببره. اما خب روزگارش این بود.» مخاطبان محترم بگذارید قبل از اینکه به ادامه توضیحاتی که سیدعاصف عبدالزهراء داده بپردازم، کمی از چهره رستا براتون بگم تا بتونید خوب تصورش کنید. رستا متولد سال 1368 بود. چشمهای آبی رنگ و درشت و زیبایی داشت. بینی قلمی و کمی کشیده، قد حدود 175، و وزن هم دور رو بر 6‪0 و موهای بلوند و ابروهای کشیده و پوستی سفید داشت که واقعا میتونست خوب دلبری کنه. عاصف در توضیحاتش گفت اون زن در ادامه صحبتاش به من گفت: _شما جای برادرم هستید، اما من دختر زشتی نیستم، برای همین پیشنهادهای غیر معمول زیاد دارم و توی این جامعه هم که وسوسه زیاده، سخت هست آدم بخواد خودش و نگه داره. من متاسفانه مزاحم زیاد دارم. مادربزرگمم که پیره و نمیتونه ازم مراقبت کنه و برعکس شده، یعنی اینکه من دارم ازش مراقبت میکنم. راستش و بخواید دیگه خسته شدم. اما خداروشکر میکنم و راضی هستم که حداقل یه سرپناه دارم و میتونم زیر اون سقف کنار مادربزرگم زندگی کنم. من مثل شما آدم مذهبی و مومنی نیستم. فقط در حد اینکه گاهی نمازم و بخونم با خدا ارتباط دارم و دیگه هم کاری باهاش ندارم. همین. عاصف میگفت توی دلم گفتم خدایا این چقدر حرف میزنه. داره از خودش رزومه ارائه میده. چرا ساکت نمیشه. اصلا چرا ما هرچی میریم نمیرسیم. خلاصه اون روز بعد از نیم ساعت رسیدیم به محل تصادف و مجددا شروع کردیم به گشتن اما خبری از موبایل نبود که نبود. من دوست نداشتم غرور دختر مردم و بشکنم و بدون گوشی راهیش کنم بره. بردمش به نزدیکترین جایی که می‌شد براش همون گوشی رو خرید. قرار شد تا 3 روز بعدش بهش تحویل بدن، چون اون مدلی که می‌خواست سه روز بعدش می‌رسید دست فروسنده و اون لحظه نداشت. بعد از اینکه این موضوع حل شد، ازش عذرخواهی کردم و گفتم براتون ماشین میگیرم برید شما، بعدش یه شماره تماس هم از خودم دادم گفتم کاری داشت باهام تماس بگیره. چندوقتی گذشت تا اینکه یه شب حوالی ساعت 2 صبح بود که به موبایل شخصیم پیامک اومد. متن پیام این بود: «سلام.. ببخشید این موقع شب مزاحم میشم. من رستا هستم. شناختید؟» اون شب خیلی با خودم کلنجار رفتم که این موقع شب چرا پیام میده. عاصف میگفت: «بیخیال شدم و با خودم گفتم جوابش و ندم. تا اینکه موقع اذان صبح داشتم میرفتم حسینیه اداره نماز بخونم، مجددا پیامک دریافت کردم که بازم رستا بود. اینبار نوشت؛ «موقع اذان صبح هست، گفتم حتما بیدارید و دوباره پیام دادم.» اینبار زنگ زدم به اون خط. وقتی جواب داد، گفتم: «سلام علیکم خانوم. ببخشید اتفاقی افتاده که ساعت 2 صبح پیام دادید؟» گفت: «من رستا هستم. همونی که باهاش تصادف کردید.» گفتم: +بله شناختم، امرتون؟ _میشه امروز ببینمتون؟ +بابت؟ _تورو خدا ببخشید، من قصد جسارت ندارم، راستش اون فروشگاه موبایل، اون گوشی رو نیاورد. +خب پس اینطور که معلومه، باید بریم جایی دیگه براتون گوشی بگیرم. بعدشم من با ماشین زدم بهتون. _نه شما مقصر نبودید. من داشتم با موبایلم حرف میزدم و حواسم به خیابون نبود. توی دلم گفتم درسته مقصر نبودی اما وقتی خانواده بی بضاعتی هستی و دلخوشیت میتونه از کل دنیا همین یه گوشی باشه پس بزار برات بگیرم و برو پی کارت. بهش گفتم: +امروز میریم براتون همون مدل گوشی‌و میخریم، یا اصلا پولش و میدم شما خودتون زحمتش و بکشید. گفت: _واااای ... خیلی خوبید شما. شرمنده تون هستم. فقط ببخشید مادر بزرگم پیر هستند و نمیتونن همراه من بیان. از طرفی اگر بخوام ازتون پول بگیرم، چون آدم وِل خرجی هستم برای همین ممکنه زودی خرجش کنم... بخدا نمیخواستم مزاحمتون بشم.. اما دیگه مجبور شدم بهتون _ رو بزنم. گفتم: +ایرادی نداره... تا قبل از 12 باهاتون هماهنگ میکنم بیاید سمت خیابون جمهوری تا بریم اون راسته و ببینم چیکار میتونم براتون کنم. _ممنونم. پس منتظرم. عاصف میگفت به عمر خودم فکر نمیکردم بخوام با یه دختر نامحرم برم گوشی بگیرم براش. درنهایت، ساعت 11:00 باهاش قرار گذاشتم و اومد سمت جمهوری باهم رفتیم براش یه گوشی گرفتیم و حدود 13 میلیون توی پاچه‌م رفت. ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
عاکف سلیمانی
#قسمت_چهل_و_دوم عاصف در ادامه توضیحاتش برای من و معاونت حفا گفت: اون روز از اون دختره جدا شدم و بر
عاصف میگفت بهش گفتم: +نه خیر. اما خواستم بهتون بگم که پیگیر کارتون میشم و با یکی از دوستانم دریک موسسه صحبت میکنم. خب دیگه. امری ندارید؟ من سر کار هستم. نمیتونم صحبت کنم. فعلا خدانگهدار. ارتباط قطع شد تا اینکه 2 روز بعد پیام داد: «سلام. تونستید برام کاری کنید»! که بهش گفتم با دوستم صحبت کردم، باید زمان بدید، زود پز که نیست. از وضعیت مملکت باخبرید که به چه شکلی هست. به سختی کار گیر میاد. نوشت: ممنونم عزیزم. عاصف میگفت: هنگ کردم... دیگه چیزی ننوشتم. عاصف در توضیحاتش به بچه های حفاظت اطلاعات ستاد میگفت: هفته ای دوبار بهم پیام میداد و گاهی عاشقانه میفرستاد. عاصف به بچه‌های حفا میگفت راستش دلم خیلی براش میسوخت. عاصف راست میگفت. من سال ها با عاصف همسایه بودم، یعنی از بچگی. من و عاصف باهم بزرگ شدیم و وارد دانشکده شدیم. باهم رشد کردیم و با هم همکار شدیم. عاصف واقعا پسر دلسوزی بود و هنوزم هست. وقتی میگم دلسوز، دیگه شما خودتون تا آخرش برید. عاصف حتی حاضر هست لقمه ای که سهم خودشه رو به دیگران بده، اما به شرطی، اونم اینکه کسی روی مخش نره و روی دمش لگد نکنه و اون و عصبانی نکنه. چون عصبی بشه، میشه عاکف شماره دو و کسی جلو دارش نیست. عاصف در توضیحاتش میگفت، هم دلم براش میسوخت هم اینکه... شما چی حدس میزنید؟ نمیدونم در مورد عاصف چی فکر میکنید، اما خلاصه عاصف یک آدم محتاط و امنیتی و یکی از نیروهای زبده‌ی اطلاعاتی هست و نباید گاف بده. خب تا اینجای ماجرا رو از زبان سیدعاصف عبدالزهراء خواندید. اما برگردیم به اصل قضیه که ادامه همین مطلب هست و از زبان این حقیر بشنوید. بعد از اینکه عاصف حرف زد یا به نوعی میشه گفت که اعتراف کرد، به بچه های حفاظت گفتم یه فایل از نسخه بازجویی که با حضور من و معاونت حفاظت تشکیلات صورت گرفت، بهم بدن تا دوباره گوش کنم. وقتی فایل بازجویی از عاصف و بهم دادن مجددا به حرفاش گوش دادم. پرونده‌ش و مطالعه کردم، مو به مو به ذهنم سپردم. من برای عاصف همیشه عین برادر بزرگتر بودم و باید براش کاری میکردم. حالا شما در ادامه میخونید و به ابعاد وسیع‌تری از این پروژه پی میبرید. یه نسخه از صوت توضیحات عاصف و بهم دادن و پشت بندش هم گزارش بچه‌های تشخیص هویت، پیرامون مواردی که روز قبل «اثر انگشت و مویی که داخل سطل آشغال حمام منزل عاصف بود» برام فرستادند. فایل و گذاشتم توی کشوم تا سرفرصت گوش کنم. چون گزارش تسخیص هویت برام مهمتربود. اگر بخوام جوابی که در اون 3 تا کاغذ A4 بود و براتون بنویسم میشه این: اثر انگشت و موی سر و... متعلق به شخص عاصف عبدالزهرا میشد ولاغیر. خداروشکر کردم که ردی از اون دختره توی خونه عاصف نیست. اما یه هویی یادم اومد که فیلم 3ماه قبل خونه عاصف و در روز گذشته همکارم سیدقاسم برای من یک نسخه گرفته. کشوی میزم و باز کردم و CD رو گرفتم. لب تاپ مخصوص کارم و روشن کردم و نشستم حدود سه ساعت وقت گذاشتم و فیلم‌هارو خیلی فوری که روی دور تند گذاشته بودم، مو به مو بررسی کردم. فیلم و از آخر به اول بررسی کردم اما خوشبختانه چیزی ندیدم. اما با خودم گفتم حتما یک‌جایی از دستم در رفته و یکبار دیگه سر فرصت تا چندساعت آینده مجددا بررسی میکنم. بعد از دیدن فیلم خونه عاصف، شروع کردم به بررسی فیلم ورود و خروج سه ماه اخیر اون ساختمون. دیدن اون فیلم خیلی سخت بود. چون کلی آدم در طول روز ورود و خروج داشتند. نیم ساعتی از چک کردن فیلم مربوط به لابی ساختمون محل سکونت عاصف گذشته بود که به بهزاد زنگ زدم بیاد اتاقم. وقتی اومد بهش گفتم: «همین الآن میری و خیلی فوری هویت تمام کسانی که داخل ساختمون محل زندگی عاصف و برام احصاء میکنی و با تصاویرشون برام میاری. یک ساعت و نیم هم زمان داری. بیشتر چهره برای من مهمه. رزومه افراد و نمیخوام.» بهزاد رفت. مجددا نشستم ادامه فیلم‌های روزانه لابی‌رو بررسی کردم. یه هویی چیزی‌رو دیدم که نباید میدیدم و تصورم درست بود که ممکنه فیلم داخل خونه عاصف و درست ندیده باشم. برای همین بررسی نهایی و موشکافانه‌ای انجام دادم. نمیدونم چی حدس زدید اما باید بگم در یکی از روزها همین دختری که روش حساس شده بودیم، وارد لابی ساختمون میشه و با آسانسور میره بالا. فورا روز و ساعت و تاریخش و در آوردم. رفتم فیلمی که از دوربین داخل خونه عاصف بدست آورده بودیم‌رو هم بررسی کردم. دیدم خداروشکر عاصف اون روز خونه نبوده. بگذارید رک بگم، من همه دغدغه‌‌م همینجا بود که عاصف تن به مسائل جنسی با این دختره نداده باشه و کار بیخ پیدا نکرده باشه. از وقتی که روی این قضیه با عاصف بحثمون شد و حفاظت حساس شد، یکبارهم ازعاصف در این موردسوال نکردم. مخاطبان محترم ، لطفا کمی عاقلانه فکر کنیم و خیال نکنید یک آدم همیشه موفق هست. چون ممکنه دربرخی مواقع اسیرنفسش بشه و گول بخوره، چون اگرغیر از این بود، الان بایدهمه پیامبر میشدن.
عاکف سلیمانی
#قسمت_پنجاه_و_سوم بلافاصله ویلا رو تخلیه کردیم و برگشتیم سمت اداره. اثری که از روی جام گرفته بودیم،
ساعت 10 و 30 دقیقه صبح بهزاد تماس گرفت و خبر داد که بچه‌های آزمایشگاه و تشخیص هویت جواب و برامون آوردند. گفتم بیاره دفترم. رفتم در و باز کردم و ازش گرفتم. برگشتم سمت میزم و نشستم پوشه رو باز کردم... بگذارید اینم بگم که روی تشخیص هویت، همزمان، هم بچه‌های آزمایشگاه و تشخیص هویت و درگیر کردم، هم برون مرزی رو ! چون میخواستم وقتی نتیجه مشخص میشه، بعدش بره واحد برون مرزی تا در معاونت اروپا و آسیا هم بررسی بشه و گزارشات و یک جا برام بفرستند و بدونم چی به چیه و با چه کسی ما طرفیم. بعد از مطالعه گزارش، درخواست گزارش مرد زباله جمع کن در محدوده ویلا رو دادم. گزارش وقتی به دستم رسید، شک نداشتم که با یک هادی طرفیم. اما هادی کیست؟ هادی به مردهای آموزش دیده و ورزیده‌ای میگن که وظیفه اون‌ها، مراقبت و محافظت از پرستوها هست. به شکلی که معمولا پرستوها هم اون و نمی‌بینند. هادی پروانه دزفولی، قدم به قدم و در همه‌ی صحنه‌های ماموریت حضور داشت. از اینجا به بعد و خوب دقت کنید. جوابی که در کمیته مشترک تشخیص هویت و معاونت آسیا نهایی شد به دستم رسید این بود: نام: آناهیتا / نام خانوادگی: نعمت زاده / سن: 31 / تحصیلات: فوق دیپلم معماری / وضعیت تاهل: مجرد / دین: اسلام / سفر به خارج از کشور: علت دو سفر به لبنان نامعلوم و در هاله‌ای از ابهام / سفر به ترکیه یک بار، آن هم بابت عمل زیبایی / سفر به ترکیه پس از سفر به لبنان بوده است./ شخص مذکور دارای سابقه کیفری نمی‌باشد و در مراجع قانونی و امنیتی و قضایی و انتظامی پرونده‌ای ندارد، وَ وضعیت وی سفید اعلام میگردد. جواب بیشتر از این بود اما من به همین مقدار بسنده میکنم تا فقط آشنایی داشته باشید با چه کسی طرف هستید. اینم بگم که بچه‌های تشخیص هویت، عکس قبلی آناهیتا نعمت زاده که به عاصف گفت اسمش رستا هست و یه شناسنامه هم بهش نشون داد که دروغ بود، و ما در مشخصات با این چهره، سیستممون به ما نشون داد پروانه دزفولی هست که اینم دروغ بود، بچه‌های تشخیص هویت و معاونت آسیای تشکیلات عکس دقیق و بهمون دادند. جواب استعلام و تشخیص هویت و بردم خدمت حاج آقا سیف. دستور داد پرونده رو با همت تمام جلو ببرید. با بچه‌های واحد اطلاعات حزب الله لبنان ارتباط گرفتم و قرار شد عکس قبل از تغییر چهره آناهيتا نعمت زاده رو از طریق امن براشون بفرستم تا به ما جواب بدن که این شخص در لبنان روئیت شده یا نه. چهل و هشت ساعت بعد جواب اومد که این زن حدود چهارسال قبل در لبنان آموزش‌های اطلاعاتی و امنیتی و نظامی دیده... توسط چه کسانی؟ توسط نیروهای اطلاعاتی و امنیتی موساد. مخاطبان محترم ، بد نیست که این موضوع و بدونید که عمده‌ی زنانی که قرار هست در ایران نقش یک پرستو رو ایفا کنند، یا در لبنان توسط عوامل اسراییل آموزش میبینند، یا در کمپ منافقین در اشرف. البته طی سالهای اخیر بعضی از این پرستوها سفرهای مخفیانه ای به ترکیه یا کانادا، سپس از آنجا به سرزمین های اشغالی داشتند و به برخی حضرات نزدیک شدند اما دستگیر شدند. بگذریم... پازل‌های ما تکمیل شده بود. باید هرچه زودتر این پرونده رو تموم میکردیم. قرار شد عاصف و آناهیتا مجددا همدیگر و ببینند و مجددا به ویلای امن لواسون برن. قبل از رفتن عاصف و آناهیتانعمت‌زاده رفتیم اونجا مستقر شدیم. راستش من فقط برای جان عاصف نگران بودم که براش اتفاقی نیفته. موقع دیدار فرا رسید. عاصف و آناهیتا وارد ویلا شدند. یکساعتی از حضورشون در اون ویلا گذشته بود که دختره در تلاش بود از زیر زبون عاصف درمورد من که اسمم و شنیده بود توی تماس من با عاصف حرفی بکشه بیرون. اما عاصف خیلی حرفه‌ای بهش اطلاعات دروغ میداد. دختره که فکر کرد اطلاعات کافی رو درمورد من از عاصف گرفته، خیالش جمع شد، به عاصف گفت: _هوس نوشیدنی کردم. عاصف گفت: +آب پرتقال هست، میل داری؟ _عالیه. ممنون میشم. تا عاصف رفت بلند بشه، آناهیتا گفت: +عزیزم بشین، من خودم میرم میارم. رفتم روی خط عاصف و فوری گفتم: «بشین. بزار بره بیاره.» دختره رفت، به خانوم میرزامحمدی گفتم: «برو روی دوربین آشپزخونه ببینم میخواد چه کار کنه.» رفتم روی خط عاصف گفتم: «بهش بگو میری روی تراس سیگار بکشی. برو زودتر. حواست باشه یه وقت از دهنت در نره بهش بگی آناهیتا. همون رستا رو بگو فقط.» عاصف به دختره گفت: «عزیزم، رستا جان، من میرم روی تراس سیگار بکشم تا تو شربت و آماده کنی.» عاصف رفت. هدف من از این حرکت این بود که موقعیت و برای دختره امن کنم تا ببینم چیکار میخواد کنه. به خانوم میرزامحمدی گفتم: «زوم کن ببینم این دختره داره چه کار میکنه.» زوم کرد... دوتا لیوان شربت آب پرتقال آماده کرد... یه هویی صحنه‌ای رو دیدم که اضطراب گرفتم... دیدم از توی آستین سمت چپش یه پودری رو داره میریزه توی یکی از لیوان‌ها. شربت و آماده کرد برگشت سمت مبل و منتظر عاصف نشست.
عاکف سلیمانی
#قسمت_پنجاه_و_نهم حاجی سیف گفت‌: _ببین عاکف جان، هم خودت، هم من، هم کاظم، همه و همه میدونیم که عاص
مدتی از طی مراحل این پرونده گذشت و هر روز که میگذشت، ما میتونستیم به طور حلزونی به ابعاد مهمی از زوایای مختلف این پرونده برسیم. دلیل طی شدن حلزونی روند این پرونده هم این بود که ما با یک زن حرفه‌ای طرف بودیم. به همین خاطر بعد از چند هفته کارو تلاش، به یک نیمچه اطلاعاتی میرسیدیم. همین اتفاقات کار مارو سخت‌تر میکرد. مدتی طی شد و با برنامه‌ای از پیش طراحی شده ارتباط عاصف و دختره رو عمدا بیشتر کردیم. بارها و بارها تلاش کردیم موقع ملاقات عاصف و دختره، مادربزرگ دختره هم در یکی از قرارها حضور داشته باشه اما هربار دختره با بهانه های مختلفی می‌پیچوند. اما هدف ما چی بود و چرا اصرار داشتیم که مادربزرگ دختره در یکی از این ملاقات‌ها حضور داشته باشه. هدف ما نفوذ در اون خونه‌ای بود که محل زندگی دختره بود. یک بار موفق شدیم و در یکی از این ملاقات‌ها تونستیم با حربه‌های مختلف کاری کنیم که دختره مادربزرگش و همراه خودش بیاره. مجوزهای لازم قضایی رو برای ورود به اون خونه گرفتم و برای تعقیب و مراقبت از عاصف و دختره و مادربزرگش در اون قرار، دوتا از همکارای دیگه رو که توی این پرونده فعال بودند گذاشتم. بعد از اینکه عاصف و دختره و مادربزرگ سر قرار رفتند تا باهم ناهاری بخورن و چرخی توی تهران بزنن، من و صادق رفتیم به خونه مورد نظر. وارد منزل شدیم و تموم چیزهایی که لازم بود و بررسی کردیم اما به نکته خاصی که بتونه سند و مدرک بشه برای این پرونده نرسیدیم. با مجوز قضایی قرار شده بود در بعضی نقاط این خونه دوربین کار بگذاریم. مشغول بررسی اتاق‌ها بودم که صادق اومد سمتم، گفت: _حاجی، اتاق این دختره چیزی نداره که ما بخوایم دوربین کار بگذاریم. +یعنی چی صادق؟ _یعنی خیلی زرنگه. اتاقش وسیله خاصی مثل مجسمه و کتابخونه و ساعت و ... هیچچی نداره که ما بخوایم اقدام کنیم. راست میگفت. فقط یه فرش بود و یه لحاف و تشک. حتی یه لامپ یا یک لوستر هم توی اتاقش نصب نبود. عجیب بود. تمام اتاق و مجددا خودم بررسی کردم، اما واقعا راهی وجود نداشت. این حرکت معلوم بود که ما با یک آدم فوق العاده حرفه‌ای و محتاط امنیتی مواجه‌ایم که در این حد تمام اتفاقات پیش بینی نشده رو برای خودش پیش بینی میکرد. میخواستم به صادق بگم چیکار کنه و توی کدوم قسمت از خونه دوربین کار بگذاره که مهدی اومد روی خطم و توی گوشم گفت: _حاج عاکف صدای من و داری‌؟ +بگو مهدی. میشنوم. _حاجی دختره توی رستوران بود و رفت سرویس بهداشتی، اما یه هویی غیبش زده. عاصف به من میگه چیکار باید کنه؟ +مگه میشه؟ _دارم بررسی میکنم همه جا رو. +خوب گوش کن ببین چی میگم. تو در موقعیت خودت بمون! بدون دستور من قدم از قدم بر نمیداری! خودم حله‌ش میکنم. فقط همونجایی که هستی چشم روی هم نزار و همه چیز و زیر نظر بگیر. آماده هرگونه اتفاقی باش. _چشم. +تمام. فورا پیام دادم به عاصف: «چیشد؟ اوضاع چطوره؟ چه اتفاقی افتاده؟» یک دقیقه بعد پیام داد: «رفته دستشویی، اما نیومده. الان یه ربع شده.» پیام دادم: «هرجایی که می‌دونی باید بری، برو دنبالش.» عاصف رفت، بعد از ده دقیقه زنگ زد... فورا جواب دادم: +چه خبر عاصف؟ _هیچچی حاجی. انگار آب شده رفته توی زمین. +مادربزرگه دختره رو ببر توی ماشین خودت بشینه. برگرد داخل رستوران. گوشی ریزی هم که توی گوشت بود برای ارتباطمون و خواهشا زودتر فعالش کن. _چشم. عاصف مادربزرگه دختره رو برد توی ماشین، خودش برگشت رستوران، بهم زنگ زد گفت: _خط و فعالش کردم. دستور چیه حاجی؟ +خوب گوش کن ببین چی میگم. این اتفاق شروع یک سری تحولات و اتفاقات جدیده. فقط خوب دقت کن به حرفم. من جایی گیر کردم و ثانیه به ثانیه‌ش برای من مهمه! الان با بچه‌ها هماهنگ میکنم تا مختصات منطقه و رستوران مورد نظر و ماهواره‌ای بررسی کنن تا نقشه رو ببینند بخوان بهم بگن اون رستوران چندتا در داره. _من باید چیکار کنم حاج عاکف؟ +الان برو پیش رییس رستوران ازش بپرس این رستوران درب دیگه ای هم داره یا نه؟ _چشم... مخاطبان محترم ، بگذارید یه نکته مهمی رو بگم. شاید بگید چطور نمیدونستید اون رستوران درب ورودی و خروجی دیگه‌ای هم داره؟ مگه شما از قبل نمیرفتید توی منطقه مورد نظر مستقر نمیشدید؟ راستش سوالتون درسته! درچندجلسه اول ما میدونستیم و من خودم شخصا برای عاصف تعیین میکردم کجا برن و کجا نرن تا ما بتونیم راحت رهگیری کنیم و اونارو زیر نظر داشته باشیم. اما هر چی اومدیم جلوتر دیدیم خود دختره یه هویی رستوران و جایی که مدنظر عاصف بوده، محلش و تغییر میده و یه هویی میگه بریم توی فلان رستوران. بگذریم... عاصف بعد از لحظاتی گفت: _حاجی من نتونستم همه جای رستوران به این بزرگی و کنترل کنم. ظاهرا درب دیگه ای نداره. +کی گفته؟ _رییس رستوران. +رییس رستوران غلط کرده. _اتفاقا نظر منم همینه. چیکار کنم؟
هدایت شده از خیمه‌گاه ولایت
⭕️ برآورد امنیتی سال ۲۰۲۱ اسرائیل درباره انتقام سخت و جنگ با ایران ✍️مرکز مطالعات امنیت ملی اسرائیل، آی‌ان‌اس‌اس، ارزیابی راهبردی سالانه خود از شرایط امنیتی اسرائیل در سال ۲۰۲۱، درباره برجام، جنگ و انتقام سخت ایران منتشر کرده است. متن ذیل نگاهی کوتاه به این ارزیابی است: 1️⃣ برجام درباره بازگشت آمریکا به برجام، رویکرد اسرائیل هماهنگی و گفتگو با دولت بایدن برای رسیدن به یک برجام جدید و متفاوتتر از سال 94 است. مهمترین خواسته های اسرائیل نیز طولانی شدن مدت زمان تعهدات ایران مثل بند غروب و گسترش نظارت ها در «هر زمان و هر جا» است. نکته جالب این است که برجام جدید مدنظر اسرائیل تفاوت چندانی با برجام مدنظر بایدن و دموکرات ها ندارد. 2️⃣ انتقام سخت مرکز مطالعات امنیت ملی اسرائیل، آی‌ان‌اس‌اس معتقد است که ایران اسرائیل را دخیل در ترور شهید سلیمانی، فخری زاده و خرابکاری هسته ای در نطنز می داند. مرکز مطالعات امنیت ملی اسرائیل نوشته است که از نظر ایران، «هنوز با اسرائیل تسویه حساب صورت نگرفته» و ممکن است سرانجام به این اقدامات پاسخ دهد. در برآورد امنیتی اسرائیل انتقام سخت قطعی خواهد بود. این مرکز به تصمیم‌گیرندگان نظامی، امنیتی و کادر سیاسی اسرائیل توصیه کرده که آمادگی برای رویارویی با «تهدیدهای ایران» و احتمال ضربات سنگین به پشت جبهه اسرائیل را جدی‌تر از هر زمان دیگر تلقی کرده و «راهبرد واحدی» در پیش بگیرند. 3️⃣ جنگ با ایران بر اساس گزارش مرکز مطالعات امنیت ملی اسرائیل، آی‌ان‌اس‌اس، این رژیم تنها در صورتی وارد جنگ با ایران خواهد شد که به ادعای آنها ایران گام‌های رسیدن به توانایی هسته‌ای نظامی را ادامه دهد. نکته اساسی درباره جنگ با ایران در گزارش آی‌ان‌اس‌اس، این است که اسرائیل همچنان همانند چند سال اخیر معتقد است که به تنهایی نمی تواند با ایران وارد جنگ بشود و باید آمریکا را همراه خود داشته باشد. 4️⃣ محور ایرانی- شیعی مرکز مطالعات امنیت ملی اسرائیل حضور نظامی ایران، حزب‌الله، حکومت سوریه، گروه های نظامی همسو با ایران و «اقدامات تهاجمی از غرب عراق» را نزدیک‌ترین تهدید برای اسرائیل توصیف کرده است. مرکز یادشده گفته است که اسرائیل در سال جاری میلادی نیز «باید» فعالانه برای «تضعیف محور ایرانی- شیعی» در مرزهای نزدیک به اسرائیل اقدام کند. مهمترین راهبرد مقابله با محور ایرانی- شیعی نیز ادامه حملات هوایی اسرائیل در سوریه، عراق و سایر نقاط دیگر خاورمیانه بیان شده است. حملات هوایی اسرائیل که در سال میلادی گذشته، ۵۰۰ مورد حمله به «اهداف ایران و متحدینش» در سوریه و منطقه اعلام شده، تاکنون آورده مهمی برای آن بیان نشده و مهمترین هدف آن که جلوگیری از تقویت گروه های نظامی همسو با ایران در عراق، سوریه و لبنان اعلام شده نه تنها محقق نشده بلکه در ماه های اخیر این گروه ها از افزایش توان نظامی، موشکی و پهبادی خود همواره سخن گفته اند. همچنانکه ارزیابی مرکز مطالعات امنیت ملی اسرائیل در مورد لبنان نیز گفته است که بحران عمیق داخلی آن کشور در سال ۲۰۲۱ ادامه خواهد یافت اما این امر «حزب‌الله را از کوشش برای تقویت نظامی و کمک به سازماندهی عملیات های مورد نظر ایران» بازنخواهد داشت. 5️⃣ وضعیت داخلی اسرئیل در2021 مرکز مطالعات امنیت ملی اسرائیل در گزارش سالانه خود از انسجام ملی و عواقب بحران‌های داخلی به عنوان یکی از سه تهدید جدی برای این کشور نام برده است. این گزارش افزوده که جامعه اسرائیل در رهگذر بحران کرونا، اوضاع اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و حکومت‌مداری چندگانه که در مدیریت مقابله با بیماری کرونا پدیدار شد و اداره دولت با بودجه تنخواه‌گردان، بدلیل نبود لایحه بودجه در دو سال، چندپاره شده است. 🇮🇷 ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ 💻 خیمه گاه ولایت «کانال رسمی » ◀️ با کانال تخصصی از اوضاع سیاسی و امنیتی ایران و جهان باخبر شوید👇👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
عاکف سلیمانی
اون روز تعقیب و مراقبت به طور نامحسوس توسط خانوم میرزامحمدی صورت گرفت. عاصف اون شب برخلاف همیشه، نم
ساعت حدود 1 صبح بود که داشتم وسیله‌هام و جمع میکردم برم خونه! خسته و کوفته بودم و با حالت چرت داشتم اتاق کارم و جمع و جور میکردم. عادتم بود تا لحظه‌ای که وسیله‌هام و جمع نکردم، سیستمم و خاموش نکنم و هنوزم همینم، چون همیشه منتظر دریافت خبر جدید هستم. اومدم سمت میزم کیفم و بگیرم، دیدم یه خبر فوری برام اومد. خبر خیلی مهم بود و از طریق یک خط ارتباطیِ امن به من رسیده بود. مخاطبان محترم ، خبر اولی که برام اومد، از رابط ما در تشکیلات برادرانمون در حزب الله لبنان بود. برام نوشت: «برات یک هدیه فوری و خیلی مهم دارم. آدرس میدی بفرستم؟» فهمیدم یه خبر خیلی سری و مهم داره که درخواست خط امن‌تر و داره. طبیعتا وقتی نوشت «آدرس» یعنی تلفن و مسیر ارتباطی مکالمه‌ای امن نبود، بلکه درخواست آدرس ایمیل یک بار مصرف و محرمانه رو داشت. فورا با حاج عبدالله که از بچه‌های خودمون در امور سایبری مستقر در ضدنفوذ بود هماهنگ کردم و رفتم اتاقش، تا بساط و برای من و رابط واحد ما در تشکیلات حزب الله لبنان هماهنگ کنه! برگشتم دفترم. نشستم پشت سیستم و وارد شبکه شدم! بگذارید عرائضم و خلاصه کنم و وقتتون و نگیرم... خبر خیلی کوتاه و سری و مهم بود. نوشت: 2800/135: سلام دوست عزیزم. گزینه مورد نظر شما قبل از تفریح در لبنان و ترکیه، به شاگردی مخوف ترین مدرسه ای که 30 سال به دنبال رضی بودند در آمده. 135 کد من بود و 2800 کد همون رابط ما در حزب الله. بگذارید براتون بازترش کنم. منظورش از گزینه مورد نظر شما «همون آناهیتا نعمت زاده» بود که خودش و به عاصف نزدیک کرده بود. قبل از تفریح در لبنان و ترکیه هم منظورش «سفر مخفیانه به لبنان و ترکیه بوده!» به شاگری مخوف ترین مدرسه ای که 30 سال به دنبال رضی بودند در آمده، یعنی: «مرتبط با یگان 8200 است که اینها 30 سال به دنبال رضی«حاج عمادمغنیه» بودند و ترورش کردند.» در مورد یگان 8200 اسراییل در قبلا مفصل مطالبی رو عرض کردم که فایل پی دی اف آن در کانال در ایتا و تلگرام موجود هست و میتونید مطالعه کنید. مخاطبان ارجمند ، وقتی یاد اون شب می‌افتم، اگر بهتون بگم با این خبر خواب از چشمم و خستگی از تنم بیرون رفت، شاید باورتون نشه. با این خبری که بهمون رسیده بود، حالا دیگه میتونستیم راحت‌تر تصمیم بگیریم و پروژه رو پیش ببریم تا زیر ضربه دشمن قرار نگیریم، بلکه بالعکس، ما اون‌ها‌رو زیر ضربه ببریم. صبح روز بعد... منتظر بودم حاج آقا سیف بیان اداره. با رییس دفترش هماهنگ کردم تا من و در اولویت ملاقات با رییس قرار بده! همینم شد. وقتی اومد اداره از دفترش بهم خبر دادند که فوری بیا، حاج آقا منتظرته. ملاقات ساعت 8 صبح شروع شد، ساعت 11 صبح به پایان رسید. اون دیدار سه ساعته‌ی من و مدیر کل بخش ضدنفوذ «ضدجاسوسی» و ضدتروریسیم انقدر موثر بود که حالا در ادامه خودتون متوجه میشید چه برنامه‌ای رو طراحی کردیم! انقدر اون دیدار مهم بود که مدیر کل بخش ضدجاسوسی یکی از استان‌ها پشت درب اتاق سیف سه ساعت منتظر موند تا حاجی بهش بگه بیا داخل. هر از گاهی مسئول دفتر حاج آقا سیف زنگ میزد میگفت که همچنان آقای فلانی منتظرن تا شما رو ببینند، اما حاج آقا سیف به مسئول دفترش میگفت: «بهش بگو همچنان منتظر بمونه، چون فعلا جلسه مهمی دارم.» بگذارید الان نگم چه طرحی رو در اون جلسه سه ساعته ریختیم، اما همین و بگم که طرحی و ارائه دادم که حاج آقا سیف به شدت استقبال کرد و نظراتش و بهم در اون جلسه گفت و اگر به لطف خدا به نتیجه میرسیدیم قطعا سیلی سختی رو آمریکا و اسراییل و بخصوص شخص نخست وزیر رژیم کودک کش اسراییل یعنی از ما دریافت میکردند که تا سالهای سال جای اون بر صورت سگ نگهبان آمریکا در منطقه غرب آسیا «خاورمیانه» یعنی اسراییل باقی می موند! شما چه فکری میکنید نمیدونم! به نظرتون موفق شدیم یا شکست خوردیم؟ واقعا خیلی سخت بود. چون همیشه قرار نیست پیروز بشیم، اما... خدا بخیر کنه! روزها و هفته‌ها طی شد و ما میدیدیم که دختره خیلی به عاصف نزدیک‌تر میشه و عاصف هم خوب اون و فریب اطلاعاتی میداد. گاهی اوقات اون دختر تا پای ترور بیولوژیک عاصف پیش میرفت، اما عاصف آدم کار بلدی بود و به راحتی اون و دور میزد خداروشکر. اون دختر مسلح بود، اما حذف فیزیکی یک نیروی امنیتی اونم در اون شرایط به نفع پرستوی موساد یعنی آناهیتا نعمت‌زاده نبود. از طرفی هم دختره، یه هویی ارتباطش و قطع میکرد. دلیلشم این بود میخواست عاصف و کما فی السابق تشنه‌ی خودش نگه داره، اما غافل از اینکه عاصف تشنه خون اون بود. از حواشی بگذریم! در یکی از قرارها، آناهیتا مجددا از پوشه‌ها و محتواهای‌امنیتی که در پرونده‌های در دست عاصف وجود داشت وَ مربوط به تاسیسات اتمی بودو باید اون ها رو از جنبه امنیتی بررسی میکردیم، مجددا
عاکف سلیمانی
#قسمت_هفتاد_و_یک #قسمت_هفتاد دوماه بعد از رفتن پرستوی موساد از ایران... در طول این دوماهی که پرست
حاج کاظم معاونت کل، لبخندی بهم زد و گفت: «بفرمایید بشینید آقا عاکف.» نشستم و با جمع سلام علیکی کردم و مثل همه اون حضرات به تلویزیون خیره شدم. یکی از مترجمان تشکیلات هم در اتاق ریاست بود و به طور کامل به زبان عبری مسلط بود و داشت سخنرانی نتانیاهو رو ترجمه میکرد. بنیامین نتانیاهو، نخست وزیر رژیم صهیونیستی در این سخنرانی از آژانس انرژی اتمی خواست فورا از محلی که طبق اطلاعات او انبار اتمی مخفی ایران هست بازدید کنن. نتانیاهو در سخنرانی خودش گفته بود که حدود ۱۵ کیلوگرم مواد رادیواکتیو در یک انبار سری واقع در حومه تهران نگهداری میشه. نخست وزیر رژیم صهیونیستی، در یک نمایشی مضحک و مسخره در مجمع عمومی سازمان ملل، یکسری تصاویری رو نشون داد که طبق ادعای اون احمق تاسیسات سرّی ایران در تهران و... رو نشون میداد. نتانیاهو مدعی شد: « یک انبار سرّی اتمی در تهران هست که تاکنون فاش نشده و من اکنون اون و برملا می‌کنم؛ امروز من برای نخستین بار این مسأله را افشا می‌کنم که ایران تأسیسات سرّی دیگری در تهران دارد؛ یک انبار سرّی هسته‌ای برای انبار کردن حجم وسیعی از تجهیزات و مواد از برنامه مخفی اتمی ایران؛ این محل در یک قالی‌شویی ساده است؛ مانند محلی در شورآباد در نزدیکی پایتخت که اسناد اتمی ایران در آن پنهان شده بود!» مخاطبان محترم ، نام این محل جایی نیست جز « .» وقتی مترجم این قسمت از صحبت‌های نخست وزیر اسراییل و ترجمه کرد، همه زدیم زیر خنده و بلند شدیم همدیگر و درآغوش گرفتیم. چون دیگه موفق شده بودیم و تونستیم یک سیلی دیگری بر پیکره‌ی منحوس رژیم کودک‌کش اسراییل، بخصوص بر صورت کریه المنظر نتانیاهو و دستگاه اطلاعاتی موساد بزنیم که به چندساعت نکشید صدای این سیلی به گوش جهانیان علی‌الخصوص رسانه‌ها رسید. بلافاصله بعد از این که این قسمت از سخنرانی نتانیاهو رو همکارمون ترجمه کرد و بلند شدیم بخاطر این پیروزی و اخبار جعلی که به پرستوی بدبخت موساد آناهیتا نعمت زاده دادیم و برای نتانیاهو بردیم، با ریاست و معاونت و مدیر کل واحد خودم یعنی سیف هم و در آغوش گرفتیم. خیلی خوشحال بودم. از ریاست کل اجازه گرفتم تا برگردم دفترم تا به ادامه کارم برسم. قبل از رفتن، رییس کل و همه همکاران ازم بابت این پرونده و سرکارگذاشتن نتانیاهو تشکر کردن و همونجا لوح تشکر و هدیه‌ای رو بهم لطف کردند دادند و از همه تشکر کردم، بعدش برگشتم دفترم. وقتی برگشتم اتاقم تماس گرفتم با بهزاد. بهش گفتم همین الان با روابط عمومی ستاد هماهنگ کنه و کاری که از قبل هماهنگ کردیم و به دستشون برسونه تا بدن به صدا و سیما و خبرگزاری‌ها. همچنین قرار شد در اختیار چندتا پایگاه اطلاع رسانی بچه‌های انقلابی که اسمشون و قبلا دادم هم بگذارند تا در اینستاگرام و توییتر و... روی این موضوع موج ایجاد کنند و حتما تاکید بشه که اینجا قالیشویی هست تا صداوسیما هم بره مستند تهیه کنه. حالا دیگه یه نفس راحت کشیده بودم. در کمتر از چندساعت، اطلاعات دروغی که نتانیاهو در مجمع عمومی سازمان ملل بیان کرد، تبدیل به تیتر یک رسانه‌های جهان شد و تا مدت‌ها همه به اسراییلی‌های غاصب می‌خندیدند. اما شاید بپرسید سرنوشت پرستوی موساد چی شد؟ دوماه بعد از سخنرانی افتضاح نتانیاهو، آناهیتا نعمت زاده پرستوی موساد به دلیل اینکه اخبار دروغ برای اسراییل برد، به شدت توسط موساد تحت شکنجه‌های روانی و فیزیکی قرار گرفت و به دلیل عدم اجرای درست کارهای تعریف شده توسط موساد خانه نشین شد و به زباله دان تاریخ پیوست و بار دیگر، ملت و سربازان گمنام امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف موفق شدند تا استکبار را شکست دهند. به زودی با یک مستند داستانی امنیتی دیگر در خدمت شما هستیم. ارادتمند شما و سرباز حقیر مردم عزیز ایران، عاکف سلیمانی. یاعلی مدد. ◀️ کپی فقط با ذکر منبع و لینک کانال خیمه گاه ولایت و نام عاکف سلیمانی مجاز است. وگرنه رضایتی درکار نیست. ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
هدایت شده از خیمه‌گاه ولایت
💢 لو رفت؛ 🔹 برای درگذشت دوم آماده می‌شود؛ 🔻 ملکه الیزابت دوم یکی از طولانی‌ترین دوران سلطنت در بریتانیا و جهان را به خود اختصاص داده است و همچنین در دوران سلطنت، وی رهبران بسیاری از کشورها را دیده یا با آن‌ها هم عصر بوده که درگذشته‌اند. 🔻 وی همچنین شاهد ، ، و بسیاری از تحولات دیگر در نظام بین الملل بوده است؛ با توجه به جمیع جهات دولت بریتانیا در حال آماده شدن برای فوت الیزابت دوم است. 🔻 در این راستا دولت بریتانیا در حال است که پس از فوت ملکه می‌بایست انجام شوند. تمرکز بیشتر این عملیات بر محور مسدودسازی شبکه‌های اجتماعی و ممنوعیت بازتوییت است. 🔻 این با نام طراحی شده است و در مقیاس گسترده‌ای از تشییع جنازه تا پیامدهای پس از آن را در بر می‌گیرد. ای که منتشر شده‌اند نشان دهنده‌ی نیازمندی منابع گسترده‌ای برای اجرای این عملیات است که ممکن است در تأمین آن‌ها با مشکل مواجه شود. 🔻 رسانه‌های اجتماعی در این برنامه در اولویت قرار دارند و این امر شامل رسانه‌های دولتی، ، وب سایت دولت و… است که اقدامات متعددی از جمله‌عدم انتشار مطالب و محتواهای غیر ضروری، قرار دادن تصویر زمینه‌ی سیاه در وب سایت‌ها و… است. 🔻 این اسناد همچنین برنامه‌ریزی مراحل مراسم فوت الیزابت دوم را نیز سناریوسازی کرده‌اند؛ به عنوان نمونه تصاویر شبیه‌سازی شده نشان‌دهنده‌ی حرکت تابوت ملکه از جلوی کاخ باکینگهام تا وست‌مینستر است. 🔻 مراسم تشییع جنازه‌ی دولتی نیز ۱۰ روز پس از مرگ الیزابت دوم برگزار می‌شود و آن روز، روز عزای عمومی اعلام می‌شود. 🔻 با وجود برنامه ریزی‌های دقیق که طی سال‌ها صورت گرفته است، این اسناد همچنین نشان می‌دهند که ممکن است این عملیات با پخش یک خبر از مرگ الیزابت دوم خارج از مجاری پیش بینی شده تخریب شود؛ زیرا در این عملیات یکی از کارکنان کاخ باکینگهام می‌بایست نخست وزیر را مطلع کند و این خبر توسط وی منتشر شود. 🔻 مسئله‌ی مهمی که در این اسناد به آن اشاره شده جانشینی است؛ اگر کاخ نتواند در طول ۱۰ دقیقه مراسم تعویض پرچم‌ها را انجام دهد ممکن است پس از آن ده دقیقه دیگر هیچ افسری در کاخ باکینگهام برای تعویض پرچم وجود نداشته باشد و یا از این اقدام خودداری کنند. 🔻 نگرانی‌های وزارت خارجه و همچنین وزارت کشور به علت و یا انجام و یا ی عمومی از دیگر نگرانی‌های ذکر شده در است. 🔻 از نظر داخلی، این روز به عنوان «روز D» نامیده می‌شود، و هر روز بعدی منتهی به مراسم خاکسپاری به عنوان «D+۱»، «D+۲» و غیره نامیده می‌شود. پارلمان بریتانیا و قوه مقننه منتقل شده در اسکاتلند، ولز و ایرلند شمالی تعلیق می‌شوند و در صورت‌عدم حضور پارلمان فراخوانده می‌شود. ➖➖➖➖➖➖➖➖ 💻 خیمه گاه ولایت «کانال رسمی » ◀️ با کانال تخصصی از اوضاع سیاسی و امنیتی ایران و جهان باخبر شوید👇 ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
هدایت شده از خیمه‌گاه ولایت
سيره اطلاعاتي اميرالمؤمنين از ديرباز، يكي از موضوعات مورد توجه اصحاب تحقيق و پژوهش هاي اسلامي بوده است. زيرا آن حضرت نسبت به عملكرد كارگزاران اطلاعاتي و نيروهاي دشمن، اهميت و دقت بالايي مبذول ميداشت. لذا آگاهي از سيره آن حضرت ميتواند در قرار گرفتن و استوار ماندن نيروهاي اطلاعاتي در مسير درست ما را ياري رساند. در اين مستندی که خدمت شما مخاطبان محترم خیمه‌گاه ولایت تقدیم میداریم، پس از تبيين مفاهيمي مانند اطلاعات، امنيت، اشراف، تجسس و معني عين و جاسوس، به سيره اميرالمؤمنين در اشراف بر توطئه ها مي‌پردازيم و نحوه برخورد ايشان با توطئه گران داخلي، و افراد مشكوك كه به تعبير آن حضرت همان منافقان یا «نفوذی» هستند را مورد بررسي قرار ميدهيم. اين پژوهش گواهي خواهد بود بر اهتمام امام اول شيعيان نسبت به داشتن نيروي اطلاعاتي ويژه در مركز حكومت معاويه در شام و گزارش هاي دقيق آنان از اتفاقات آن منطقه. همچنين نشان خواهد داد كه چگونه حضرت به صرف اتهام، به مجازات و دستگيري افراد نمي پرداخت و تنها بعد از ظهور عمل توطئه گران، آنان را مجازات ميكرد. يكي از يافته‌هاي مهم اين مستندات آن است كه در سيره اميرالمومنين، نيروهاي اطلاعاتي فقط گزارشگر بودند و حق عمل و اقدام مستقيم نداشتند. ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مطلب فقط باذکر منبع و لینک کانال‌های ( ) که در پایین درج شده است می باشد.⛔️ ♻️ تلگرام 🔰 https://t.me/+TTDEwsMDDrWGaJdJ ♻️ ایتا 🔰 https://eitaa.com/joinchat/2868117506C71fc999fff ♻️ سروش 🔰 http://sapp.ir/kheymegahevelayat ♻️ توییتر 🔰 https://twitter.com/kh_Velayat
هدایت شده از خیمه‌گاه ولایت
سه تن از ائمه‌ی معصوم ما، دارای حكومت بودند: رسول خدا، امام علی و امام حسن. آگاهي از اقدامات اطلاعاتي اين بزرگواران برای نظام اسلامی ما و نیروهای امنیتی و اطلاعاتی گمنام امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف مغتنم و مهم است؛ از اين رو به سيره اولين امام شيعيان اميرالمؤمنين مي‌پردازيم. دوران حكومت آن حضرت در مسائل اطلاعاتي و امنیتی داراي نكات مهم و پیچیدگی‌های امنیتی است كه نياز به بررسی و واكاوی جدی‌تری دارد. شواهد روايي و تاريخي حاكي از آن هستند كه اميرالمؤمنين از "عين" و "جاسوس" استفاده ميكرد. در اين نوشتار به نمونه هايي از سيره آن حضرت - در اين امر - اشاره خواهيم كرد. البته بايد خاطرنشان كنيم كه هدف ما تمام موارد استفاده از نيروی اطلاعاتی نيست؛ بلكه به نمونه هايی خواهيم پرداخت كه همراه با توطئه از سوی مخالفان داخلی و يا دشمنان خارجی بوده باشند. در دنيای امروز، درباره نيروهای اطلاعاتی دو ديدگاه غالب وجود دارد: ديدگاه نخست، جاسوس را به عنوان چشم ميداند؛ درحالی که ديدگاه دوم آن را به عنوان بازو به حساب می‌آورد. به تعبير ديگر؛ يك دستگاه اطلاعاتی بايد به اين سوال پاسخ دهد كه آيا آنان فقط گزارشگر آنچه ديده‌اند هستند و حق انجام كاری را ندارند؛ يا افزون بر مأموريت جاسوسی و اطلاعاتی و نفوذ در سیستم دشمن، تصميم گيرنده برای ايجاد زمينه اجرای برنامه‌های حكومت‌ها نيز هستند. گاهی از اين دو ديدگاه با تعبير كاركرد سنت‌گرا و عمل‌گرا برای نيروی اطلاعاتی ياد می‌شود. از شیوه‌ی مولا اميرالمؤمنين استفاده ميشود كه ايشان جاسوسان را چشم خود برای اشراف بر اطلاعات مختلف می‌دانست و فقط در برخی موارد جنگی با اجازه به عيون و جاسوسان خود حق عملیات ميداد؛ برای نمونه، ميتوان به گماردن جاسوس در مقدمه سپاه در مواردی اشاره كرد. اگرچه بخشی از آنچه در اين مطالب تقدیم شما مخاطبان محترم خیمه‌گاه ولایت می‌شود، ديگران نيز بيان كرده‌اند، اما نوآوری پژوهش حاضر آنجاست كه به گزارش‌های بيشتر و دقيق‌تری درباره همان موارد می‌پردازد و نمونه‌های ديگری از روش‌های پیچیده حضرت را عرضه ميكند. همچنين نوشتار حاضر، دارای دسته بندی جديدي درباره اشراف اطلاعاتي اميرالمؤمنين از مخالفان داخلی و دشمنان خارجی است. 🔰 ادامه دارد... ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنیم هرگونه استفاده) از این مطلب فقط باذکر منبع و لینک کانال‌های ( ) که در پایین درج شده است می باشد.⛔️ ♻️ تلگرام 🔰 https://t.me/+TTDEwsMDDrWGaJdJ ♻️ ایتا 🔰 https://eitaa.com/joinchat/2868117506C71fc999fff ♻️ سروش 🔰 http://sapp.ir/kheymegahevelayat ♻️ توییتر 🔰 https://twitter.com/kh_Velayat