عاکف سلیمانی
#قسمت_نهم حاج کاظم گفت: «قبل از این استراحت طولانی که بفرستیمش، جَسته و گریخته پیرامون این مسئله ی
#قسمت_دهم
با همه این تفاسیر، حاج آقا سیف تا من و دید، به گفتگوی تلفنیش پایان داد و تماس و قطع کرد. از پشت میزش بلند شد اومد سمتم، روبوسی کردیم و همدیگر و در آغوش گرفتیم. نکته ای که برام عجیب بود این بود که سیف چقدر شکسته شده و خیلی خشک رفتار میکرد.
بهم تعارف زد نشستم روی مبل ساده ای که داخل اتاقش بود. خودشم اومد نشست روبروم. لبخند تلخی روی لباش دیده میشد. قبلا خیلی رفتارش بهتر بود. این سیف، اون سیف دوسال قبل نبود. نمیدونستم چشه! با خودم گفتم حتما فعلا مشکلی داره و ذهنش درگیره!
بگذریم...
سر حرف و باز کرد که دیگه لزومی نداره براتون تعریف کنم و وقت شما مخاطبان محترم #خیمه_گاه_ولایت و بگیرم. یه راست میرم سر اصل مطلب...
وارد بخش گفتگوی کاری شدیم...
با اخمی که روی صورتش نقش بسته بود، با صدای بم و نسبتا آرامی گفت:
_آقا عاکف، میدونم روزهای سختی رو پشت سر گذاشتی و هنوز داغ همسرت برات تازه هست و یقین دارم با عشقی که نسبت به هم دیگه داشتید، این داغ، الی الابد برای شما ماندگار هست. اما هم تشکیلات و هم بنده با سوابق درخشانی که از شما و پرونده شما سراغ دارم، میخوام ازتون که مجددا وارد میدان جهادی و کاری بشی. آماده ای؟
لبخندی زدم و سری به نشانه تأیید تکان دادم...
حاج آقا یه نگاه بهم انداخت و مجدد سرش و انداخت پایین، با همون صورت اخمو گفت:
_من دلم میخواد بمونی و معاونت اطلاعات و عملیات ضدجاسوسی رو عهده دار باشی.
+من تحت امرم. هر دستوری بدید آماده ام...
_یکی از پرونده هایی که الان در دست اقدام هست، وَ من میخوام شما اون و به عهده بگیری، حالا یا بطور مستقیم یا غیر مستقیم، مربوط میشه به شخصی که هم ما رو درگیر مفاسد اقتصادی خودش کرده، وَ هم اخلاقی وَ هم زدو بندهای سیاسی. متاسفانه برخی اشخاصی که ازشون توقع نداریم، به طور ناخواسته با این شخص وارد رابطه کاری شدند و به هیچ عنوان نمیدونن چه ضررهای اقتصادی و حیثیتی در انتظارشون هست.
همین طور خیره شده بودم به صورت نورانی ولی عبوس حاج آقا سیف و به صحبتاش گوش میدادم. حاج آقا سیف ادامه داد گفت:
«کسانی که در امور اقتصادی باهاش فعالیت میکنند، از مفاسد اخلاقی این آدم با خبر نیستند.»
گفتم:
+جسارتا میخوام مطلبی رو عرض کنم.
_بفرمایید.
+عادت ندارم قبل از مطالعه ی زوایای روشن شده در پرونده ای که قرار هست برسه به دستم، چیزی رو بپرسم. اما برای اینکه درگیر کلاف های سر در گم نشم، وَ اینکه زودتر و با کیفیت بالا بتونم پرونده رو جمع کنم سوالی دارم از خدمتتون.
_بفرمایید جناب عاکف.
+این شخص برای پیشبرد اهداف اقتصادی خودش از کجا خط میگیره؟ وَ اینکه این کیس اقتصادی چه ربطی به ضدجاسوسی داره؟
_ طی این مدت کوتاهی که زیر چتر ما قرار گرفته، هنوز هیچ ردی از خودش باقی نگذاشته. اما یکسری روابط مشکوک با برخی افراد داره که ما رو حساس کرده.
+جالبه! یعنی میخواید بگید این آدم، اقتصادی نیست؟
_هست.
حاج آقا سیف کم حرف هم شده بود. به سوالات من با جملاتی تک کلمه ای، یا خیلی کوتاه جواب میداد! توی دلم گفتم خدایا خودت بخیر کن! هرچی هادی گند اخلاق بود، این بدتر!!!
این بار جسارت به خرج دادم و گفتم:
+میشه من و روشنتر کنید تا بدونم چی به چیه؟
نگاه عاقل اندر سفیهانه ای بهم انداخت، با تسبیحش کمی ور رفت، آهی کشید و معلوم بود حوصله زیاد نداره... گفت:
_عاصف و تیمش به خوبی بر روی این کِیس سوار شدند. اما نتونستند ازش چیزی پیدا کنند.
+پس این آدم، فقط اقتصادی و... مشکل نداره.
_منظورت و واضح تر بگو.
+مطلبی که میخوام عرض کنم فقط یک تحلیل و فرضیه هست. ممکنه اصلا چنین چیزی نباشه اما خب در حد همون فرضیه و تحلیل میخوام روش حساب کنم.
_بگو.
+ممکنه در پوشش کارهای اقتصادی، جاسوس باشه.
_بعید نیست. اما در حد تحلیل و فرضیه میتونم روی حرفت حساب کنم. اگر تا مدتی که تعیین شده، ما به نتایج مطلوبی نرسیم، کیس و واگذار میکنیم به حوزه مربوطه.
چندثانیه ای به سکوت گذشت و دستی به محاسنش کشید و به روی زمین خیره شد... همونطور که در فکر فرو رفته بود گفت:
_میخوام از این لحظه به بعد، این پرونده زیر نظر خودت هدایت بشه.
+درخدمتم حاج آقا.
گوشی رو برداشت و تماس گرفت. به اون کسی که پشت خط بود گفت «بیا اتاقم.»
چندلحظه بعد در باز شد دیدم عاصف اومد داخل. بلند شدم با هم سلام علیک کردیم. همدیگر و در آغوش گرفتیم.
آخ که چقدر من دوسش دارم این عاصف و! هنوزم که هنوزه عشق منه. خدا کنه همتون یه سیدعاصف عبدالزهرا توی زندگیتون داشته باشید. رفیق روزهای سخت، مرد، مهربون، دلسوز، جهادی، امام حسینی، و...
عاصف هم به جمع اضافه شد. حاج آقا سیف با همون سگرمه های تو هم رفته به عاصف نگاهی کرد و بعد از چند ثانیه گفت:
«میخوام از این لحظه به بعد، پرونده ی آقای آرین محمد زاده، زیر نظر مستقیم آقای عاکف سلیمانی هدایت بشه و شماهم در کنار ایشون زحمات لازم و بکشید.»
عاکف سلیمانی
بسمالله الرحمن الرحیم #قسمت_نهم بگذارید قبل از اینکه امشب به ادامه این مستند داستانی بپردازم، گزار
#قسمت_دهم
سجاد خجالت کشید، اما در نگاهش التماسی نهفته بود که قوطی را به او برگردانم... گذاشتم مقابلش، گفتم:
+برش دار بخور.
قوطی رانی را برداشت، یک نفس دیگر نوشید، بعد به آرامی ولی با لحنی قاطع گفت:
_حاج عاکف، مطمئن باش عبدالصمد فقط یک اسم نیست… این آدم بعنوان هادی عملیات تهران از عراق یا سوریه، چندین لایه حفاظتی داره، و هر لایهاش روی هم طراحی شدن که حتی در صورت شکستن یکی، بقیهاش بهطور خودکار فعال میشن. ربایشش یعنی ورود به یک محیط «بسته متحرک» که هر ثانیهاش توی نقشه نباشه، کل عملیات رو میسوزونه.
گفتم:
+میدونم… حاجکاظم هم همینو میدونه، ولی انگار یک اطلاعاتی داره که ما نداریم. برای همین تاکید داره ربایش بشه.
_تحلیل خودت چیه؟
+پیچیده است.
_اگر اینه، پس بزار روش کار کنم تا مختصات جغرافیایی اولیه رو بزنم. ولی شما هم از منابع خودت توی خارج از ایران استفاده کن که زودتر به نتیجه برسیم.
+خیلی هم خوب.
_برم؟
+نه! همین الان بگو چقدر وقت میخوای؟
_چقدر وقت میدید؟
+پنج روز. فقط و فقط.
بلند شد، گفت:
_تلاشم و میکنم...
بلند شدم و گفتم:
+برو ببینم چه میکنی.
بعد از اینکه سجاد رفت، تماس گرفتم با سیدحسین و از او درخواست جلسه اضطراری کردم. باید برای سید توضیح میدادم در چه مرحلهای قرار گرفتهایم؛ سید گفت تا یکساعت دیگر باشم اتاقش.
یک ساعت بعد وقتی رفتم به اتاق سیدحسین، گفت:
_با حاج کاظم صحبت کردم...
+چی گفت؟
_گفت همین امشب تیمت و جمع کنی و برید عراق!
+یعنی چی سید؟ من الان برم عراق بدون اینکه بدونم هدفم اونجاست یا توی یک کشور دیگهای، خیلی ببخشید، چه گوهی بخورم؟
_عصبی نشو!
گفتم:
+آخه سیدجان، بچه بازی که نیست. اگه شما ناراحت نمیشی، من میرم حاجی و توجیهش میکنم. سجاد هنوز رد دقیق و نزده من بلند شم برم عراق؟ اصلا معلومه حاجی چش شده؟ ارور داده؟ من گفتم میرم، اما امشب؟ واقعا حاجی به چی داره فکر میکنه؟
سیدحسین خسته و کلافه بود و چشمانش از فرط بی خوابی متورم شده بود. بلند شد کمی داخل اتاق راه رفت و به زمین خیره شد و گفت:
_بزار ببینم بابت این اصرارهای حاجی باید چیکار کنیم.
سیدحسین لحظاتی قدم زد، سپس آمد روبروی من نشست و کمی این پا و آن پا کرد، به فکر فرو رفت. گفتم:
+چته سیدحسین؟ چرا انقدر سردرگم و خسته و کلافه به نظر میای؟
دستی به موهایش و چشمهایش کشید و گفت:
_چی بگم والله.
+خب حرف بزن ببینم چت شده...
کمی مِن مِن کرد و در نهایت گفت:
_من موافق این طرح نیستم. منظورم پروپوزال تو نیست، منظورم فشار حاج کاظم بابت ربایش عبدالصمد هست. اینکه ازم دلیل فشار حاجی روی این موضوع و میپرسی، منم واقعا نمیدونم و مثل تو فکر میکنم که احتمالا اون چیزی میدونه که ما نمی دونیم، ولی حداقل باید به من و تو بگه. که نمیگه. منم مثل تو معتقدم هزینه داره برامون این اقدامات. همونجا از طریق منابع محلی باید حذفش کنیم تموم بشه بره پی کارش، اما خب حاجی نظرش اینه. من دارم عملا نیروهای خودم و«منظورش ما بودیم» میفرستم توی لونه زنبور.
سپس با عصبانیت گفت:
_میتونم همین الان زنگ بزنم به کاظم، بگم من و نیروهام انجامش نمیدیم و اونم کاری نمیتونه کنه. نهایتا توبیخ، یا دلخوری پیش میاد ولی خب من نمیخوام امنیت کشور و فدای یکسری مسائل کنم.
چندبار با عصبانیت کوبید روی دسته مبل اتاقش، و ادامه داد و گفت:
_این عملیات خیلی مهمه عاکف. منابعی هم که توی طرح نوشتی، باهات موافقم، حتما ازشون کمک بگیر. فقط چند نکته رو به ذهنت بسپر عاکف جان. خودت اوستایی اما حواست باشه، ما اونجا الان چالش داریم و نیاز به نفوذ فیزیکی عمیق در خاک عراق «شامل لجستیک، پشتیبانی و خروج امن» هست؛ برای همین باید دقیق عمل بشه. انشاءالله وقتی سجاد و تیمش رد دقیق عبدالصمد و زدن، اونور هم که رسیدید میرید خونه امنی که براتون آماده میشه. ممکنه روز اول کمبود داشته باشید و نتونید به محض رسیدن کار کنید، اما 48 ساعت بعد از استقرارتون، همه چیز ردیف میشه...