eitaa logo
عاکف سلیمانی
6.4هزار دنبال‌کننده
68 عکس
12 ویدیو
12 فایل
تنها کانال شخصی عاکف سلیمانی عاکف یعنی عبادت کننده، مُعْتَکِف، گوشه نشین مخاطب عزیز، بنده کاره‌ای نیستم و فقط یک بسیجی ساده‌ام. دوستانم شهید گمنامند نام من شد بسیجی فعال
مشاهده در ایتا
دانلود
عاکف سلیمانی
#قسمت_پنجم هر دفعه ای هم که برمیگشت بهم نگاه میکرد، فورا روش و بر میگردوند و سرعت قدم هاش بیشتر می‌
حسی که نه میشه اسمش و گذاشت خوب و عاشقانه، نه میشه گفت نفرت، نه میشه گفت ترس، نه میشه گفت... اصلا بگذریم... مونده بودم که این آدم، خودش به طور عمدی چیزی رو بهانه میکنه و میاد درب ویلا، یا واقعا بی بی اون و میفرسته. دیدم ول کن نیست و داره زنگ میزنه. گوشی آیفون و برداشتم... گفتم: +بفرمایید. صدای خاصی داشت. خیلی با کرشمه و طنازانه حرف میزد. احساس کردم صداش و عمدا اینطوری میکنه. خدا لعنت نکنه عاصف و که درمورد این نوع صداها میگفت، صدای این طور دخترا، دل از هر مردی میبره... وقتی گفتم بفرمایید، گفت: _سلام. خوبید آقای سلیمانی؟ وقتی گفت سلیمانی پشمام فرررر خورد... گفتم: +جااان؟ امرتون؟ _بی بی کلثوم منو فرستادند؛ گفتند براتون غذا بیارم... تاملی کردم گفتم: +بفرمایید داخل... دکمه رو زدم در و باز کردم؛ فورا برگشتم سمت مبل و نشستم. کنترل تلویزیون و گرفتم، مانیتور مربوط به دوربین های مداربسته ویلا رو روشن کردم و چک کردم. دیدم داره میاد بالا... در ورودی رو چندبار با دست زد... گفتم: +بیا داخل خانوم... _سلام +و علیکم دیدم توی سینی، یه بشقاب و یه کاسه چینی هست! همینطور که سرش پایین بود، گفت: _ببخشید این ظرف غذا و کاسه ی آش و کجا باید بزارم؟ چیزی نگفتم... فقط زُل زدم بهش... کمی تا حدودی آرایش داشت. لباش انگار پرتز بود و رژ قرمز زده بود!! کلی هم به سر صورتش از این ضد زنگ ها زده بود. منظورم همون کرم و نمیدونم چی چی های دیگه! این سیدعاصف عبدالزهراء دیوانه ی ما، گاهی اوقات شعرهای عجیب غریبی میخوند. یادمه یه شعر و همیشه میخوند که با دیدن این خانوم، ناخودآگاه به یاد اون شعر افتادم... چادری بر سر نموده نذر آش آورده بود بیشرف از زیر چادر صد دل از من برده بود روزه بودم من، لبانم خشک و او برقی به لب گوییا قبل از اذان شاتوت اعلا خورده بود چندثانیه از خیره شدن من به این خانوم و فکر کردن به اون شعر گذشته بود، که نگاهمون به هم گره خورد... یه هویی سرش و انداخت پایین... خیلی محترمانه و مودبانه بهش گفتم: +زحمت بکشید ظرف و بزارید روی همین میز روبرویی. _چشم... ظرف غذا رو گذاشت روی میز؛ ازش تشکر کردم... مخاطبان محترم ، بگذارید به نکته ای اشاره کنم! من یک مامور امنیتی هستم. پس وظیفه م هست وقتی به کسی شک میکنم با ترفندهای مختلفی که بلدم، با ذهن اون شخص بازی کنم تا ببینم نتیجه ش چه چیزی میشه... نمیدونم چرا کلا از وقتی اومد درب ویلا، بهش شک کردم. شاید بگید دیوانه ای! اما برای من این حرفها مهم نیست و من کارخودم و میکنم. اگر مستند داستانی امنیتی عاکف سری سوم و خونده باشید، میدونید که عرض کرده بودم کار ما اینه که حتی به یقینیات خودمونم شک کنیم. شک، بخشی از زندگی و کار یک نیروی امنیتی هست. گفتم کمی شیطنت کنم و با ذهنش بازی کنم... وقتی ظرف غذارو گذاشت، بهش گفتم: +در خدمت باشیم. نگاهی به من کرد و با لبخندی توام با اخم ریز و با همون صدای دلفریب همیشگی گفت: _نه ممنونم. لبخندی زدم گفتم: +منم از شما ممنونم. اگر دوست داشته باشید خوشحال میشم که بشینید و با هم چای، یا دمنوش، یا قهوه و... میل کنیم! کسی هم نیست! میتونید راحت باشید. _خیلی لطف دارید.. حاج خانوم منتظر هست، باید زودتر برگردم! +هر طور میلتونه! پس یه زحمتی بکشید! فقط قبل از اینکه برید لطف کنید یه قاشق برای من بیارید که این غذا رو تا از دهن نیفتاده و گرم هست بخورم. لبخندی زد و رفت از آشپزخونه قاشق و آورد. وقتی داشت برمیگشت که بره، دوباره هر دوتامون هم زمان به هم دیگه نگاه کردیم. لبخندی زد و رفت. با خودم گفتم الان اگر بره و این حرفی که بهش گفتم «کسی نیست، درخدمت باشیم» به بی بی کلثوم بگه و مادرم بفهمه، یک حسین واویلایی راه میفته که نگو و نپرس. داشتم توی دلم میخندیدم. چون از عمد اینطور رفتار کردم تا ببینم چندمرده حلاجِ و چطور دختریه. بعد از این اتفاق، نمیدونم چیشد که دیگه این دختره نیومد و بی بی خودش برام غذا میاورد و حسابی بهم توجه میکرد. اما همین نیومدن، بیشتر من و مشکوک میکرد. بگذریم... یک ماه و نیم پای من توی گچ بود... رسما خونه نشین شدم و عملا تبدیل شدم به یه آدم بی حرکت و یکجا افتاده. خلاصه بعد از یک ماه و نیم، گچ پام و باز کردن و تا 15 روز به طور دائم، هر روز میرفتم استخر و توی استخر راه میرفتم تا کم کم به حالت طبیعی برگردم. ادامه دارد... ⛔️ و هرگونه استفاده (تاکید میکنم هرگونه استفاده) از این مستند داستانی امنیتی فقط باذکر منبع و لینک کانال خیمه گاه ولایت در ایتا که در پایین درج شده است وَ ذکر نام می باشد وگرنه قابل پیگیری و ‌شکایت خواهد بود و‌ از لحاظ شرعی پیگرد الهی دارد. ⛔️ ✅ خیمه گاه ولایت در ایتا ✅ http://eitaa.com/kheymegahevelayat
عاکف سلیمانی
بسم‌الله الرحمن الرحیم #قسمت_پنجم گوشی کاری و دارای طبقه‌بندی‌ام را چک کردم... تصویر ابومصعب را بر
تا اواسط سخنرانی بیدار بودم اما پس از اینکه مقداری از سخنرانی را گوش دادم، همانطور که در انتهای جمعیت نشسته بودم، کم کم در همان حالت نشسته خوابم برد. با صدای گریه عزاداران سیدالشهداء در انتهای سخنرانی بیدار شدم و خودم را جمع و جور کردم دیدم حاج رضا سرش را تکانی داد و نیشخندی زد. روضه خوان شروع کرد به روضه خواندن و دقایقی بعد که به روضه وداع حضرت زینب سلام‌الله‌علیها و امام حسین علیه‌السلام اشاره کرد، دلم شکست. با چشمان آلوده‌ام اشکم را نثار آن بی بی و آقایی کردم که پدرم در هشت سال دفاع مقدس فدایی‌شان شد. یاد مادرم افتادم که برایم تعریف کرد: «زمانی که با پدرت می‌رفتیم حرم امام رضا، با اینکه سنت خیلی کم بود، پدرت تو را مقابل ضریح امام رضا قرار می‌داد و به تو یاد می‌داد بگویی: بأبی انت و امی...» آنقدر گفتم که آخرش پدرم فدای این خاندان شد. موقع سینه زنی طبق علاقه و عشق همیشگی، چفیه‌ام را از دور کمرم باز کردم و به سرم بستم و به دستور حاج رضا رفتم وسط هیأت، برای میانداری. امام حسین به معنای واقعی کلمه همه‌ی زندگی‌ام بود و هست و خواهد بود. ان‌شاءالله. آن روزغ یک دل سیر، سینه زدم. به قول شاعر: گفت سائل از چه رو بر سینه و سر می‌زنی گفتم از آیینه دل گردگیری می‌کنم... آن روز آنقدر سینه زدم و گریه کردم، تا بلکه امام حسین به من هم نگاهی بیندازد و من راه به دوستان شهیدم ملحق کند. عزاداری که تمام شد، بلند شدم رفتم نزدیک پنجره هال و پذیرایی خانه حاج رضا، نگاهی به داخل حیاط انداختم و دیدم خلوت است و می‌شود یک گوشه نشست و صبحانه روضه را خورد. رفتم سمت سیدحسین، گفتم: +پایه‌ای بریم بیرون بشینیم صبحونه رو بخوریم و گپی بزنیم... نیم خیز شد و نگاهی به حیاط انداخت، گفت: _چرا که نه، بریم... به عاصف اشاره زدم صبحانه‌مان را بیرون بیاورد... از جمع فاصله گرفتیم و رفتیم گوشه‌ای از حیاط خانه حاج رضا نشستیم. حاج رضا با عبایی که روی دوشش بود آمد بیرون و نگاهمان کرد و لبخندی زد، برگشت کنار مهمان‌هایش. چای را خوردم و احساس کردم سیدحسین منتظر توضیحات من است. گفتم: +سید، عبدالله اعتراف کرده و شبکه‌اش و کشیده. سیدحسین نگاهی به من انداخت و شروع کرد لقمه گرفتن... گفت: _تا کجا پیش رفتی باهاش؟ +تا بعقوبه... _پس سرتیم توی عراق هست... +سرتیم که نمیشه گفت، ولی هادی اونجا هست. _و‌بالاتر از هادی؟ +ان‌شاءالله تا برگردیم، امیدوارم بچه‌ها ردی ازش بزنن. _بلند شو بریم... +بریم... صبحانه را نیمه کاره در همان دو سه لقمه اول رها کردیم و رفتیم سراغ حاج رضا و خداحافظی کردیم و با عاصف، و چندتن از افسران تیم حفاظت سیدحسین، به ستاد بازگشتیم. در اتاق بازجویی از لحظه‌ای که اسم «عبدالصمد» آمد، پیچیدگی پرونده بیشتر شد و اقدامات اطلاعاتی ما از یک اتاق بازجویی در تهران، به یک شکار زنجیره‌ای فرامرزی کشیده شد. گزارش را با هماهنگی سیدحسین به شاخه برون‌مرزی «عراق» دادم. اعترافات عبدالله، عضو دستگیرشده سلول داعش در تهران، دو نقطه حساس را برای من بعنوان مسئول پرونده و مقابله با این شبکه آشکار کرد: اول: انبار C4 در بعقوبه تحت کنترل «ابومصعب» به‌عنوان منبع اصلی دوم: خط فرماندهی در موصل به رهبری «عبدالصمد» و ارتباط مستقیم او با عناصر رده بالای تکفیری سوریه و فراتر از آن... مسئول واحد عراق را توجیه کردم. او من را مستقیم به عامل در میدان وصل کرد. طی پیامی رمزنگاری شده برایش نوشتم: بخش اول: بعقوبه_«کدفرعی/برگشت/درصورت مقاومت، خنجر.» تاریخ: +72 ساعت پس از اعلام... 72ساعت بعد، پهپاد شناسایی ما در عراق، هدف را شناسایی و تایید کرد. مختصات محل عملیات، یک ساختمان نیمه‌ساز با سه نگهبان بود. تیم نفوذ، نیروهای عملیاتی و محلی حشدالشعبی بودند که بی‌صدا از دیوار غربی وارد شدند. سه محافظ ابومصعب را کشتند و او را زنده دستگیر کردند. طی یک برنامه‌ریزی از پیش تعیین شده بین ما و تیم عملیاتی حشدالشعبی، ساختمان تخلیه و برای انفجار کنترل‌شده آماده سازی شد. ابومصعب به ایران تحویل داده شد و خیالمان جمع شد، اما عبدالصمد... ادامه دارد... کپی با ذکر منبع و لینک کانال بنده یا خیمه‌گاه ولایت فقط مجاز است