هدایت شده از خیمهگاه ولایت
مستند عاکف سری دوم.pdf
2.5M
هدایت شده از خیمهگاه ولایت
مستند عاکف سری سوم.pdf
6.57M
#پی_دی_اف_مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_سوم
لطفا نشر دهید.
PDF
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_چهارم در راه است.
✅ @kheymegahevelayat
هدایت شده از عاکف سلیمانی
پوستر سری جدید #مستند_داستانی_امنیتی_عاکف
سلام. به زودی، از سالروز شهادت فرمانده عزیزمان سرلشگر حاج قاسم سلیمانی، سری چهارم مستند داستانی امنیتی عاکف، در کانالهای پایگاه اطلاع رسانی خیمه گاه ولایت در پیام رسان های تلگرام و سروش و ایتا این پایگاه منتشر خواهد شد.
لطفا، این بنر را برای دیگران ارسال کنید.
من «عاکف سلیمانی» و مجموعه خیمه گاه ولایت بدون کمک شما نمیتوانیم اثرگذار باشیم.
پس لطفا ما را یاری کنید تا در بالا بردن سطح هوش امنیتی جامعه برای پیشگیری ازاتفاقات مهم موثر باشیم.
من روی کمک شما حساب کردم.
#مستند_داستانی_امنیتی_عاکف_سری_چهارم
✅ @kheymegahevelayat
✅ خیمه گاه ولایت در تلگرام👇
🌐https://telegram.me/kheymegahevelayat_ir1
✅ خیمه گاه ولایت در سروش👇
✅ http://sapp.ir/kheymegahevelayat
✅ خیمه گاه ولایت در اینستاگرام 👇
🌐 https://www.instagram.com/kheymegahevelayat/
✅ خیمه گاه ولایت در توییتر 👇
✅ https://twitter.com/kh_Velayat
⛔️ هشدارهای #ضدجاسوسی
⚠️ سازمان های #اطلاعاتی با استفاده از شیوه ها و شگردهای نوین سعی در کسب اطلاعات محرمانه در ابعاد مختلف را داشته و از آن در راستای ضربه زدن به کشور بهره برداری می نمایند.
⚠️ علیرغم پیشرفت های گوناگون و خیره کننده ای که در ابزار و ادوات #جاسوسی بدست آمده، سرویس های اطلاعاتی بر این باورند که نیروی انسانی مطمئن ترین و کارآمدترین سرمایه برای دستیابی به #اطلاعات پنهان می باشد.
⚠️ لذا به حیله های گوناگون سعی در نزدیک شدن به نخبگان، متخصصین و عناصر علمی و دانشگاهی کشور را داشته و نسبت به جذب و #جاسوس کردن آنها اقدام می نمایند.
⚠️ در این میان افرادی که مستقیم یا غیر مستقیم، بالفعل یا بالقوه از قابلیت و میزان دسترسی بالایی در پروژه های استراتژیک و محیط های تحقیقاتی و علمی برخوردارند موردنظر سازمان های #جاسوسی قرار گرفته و توسط آنها با پوشش های مختلف و به ظاهر عادی شکار می شوند.
✅ @kheymegahevelayat
۴۳ سال پیش در آبان ۵۶ در چنین روزی تصویر محمدرضا پهلوی در حالیکه همراه با فرح دیبا در کاخ سفید ایستاده بود و با دستمال اشکهایش را در کنار کارتر دموکرات!! پاک می کرد در تلوزیون و رسانه ها مننتشر شد .یکسال بعد حکومتش ساقط و بعد هم خودش سقط شد.
#عاکف_سلیمانی
☑️ @Akef_soleimany
✅ انهدام باند جعل عناوین دولتی در هرمزگان
🔹 باند جعل عناوین دولتی که اقدام به اخاذی و کارچاقکنی میکرد توسط پاسداران گمنام امام زمان عجلالله در سازمان اطلاعات سپاه استان هرمزگان متلاشی شد.
🔹 اعضای این باند با دسترسیهایی که در خصوص پروندههای قضایی برخی از متهمان داشته است، با عناوین خاصی اقدام به ارتباطگیری با خانواده متهمان کرده و با ادعای نفوذ بر روند رسیدگی به پرونده متهم و تبرئه وی، اقدام به اخاذی از خانواده آنها میکردند.
🔹 تاکنون باند مذکور موفق به اخذ مبالغی بیش از ۵۰ میلیارد ریال از خانواده متهمان شدهاند.
#عاکف_سلیمانی
☑️ @Akef_soleimany
🔴سفر فرمانده نیروی قدس سپاه به عراق
♦️ سردار اسماعیل قاآنی، فرمانده نیروی قدس سپاه پاسداران با مصطفی الکاظمی، نخستوزیر عراق در بغداد دیدار و گفتوگو کرد.
♦️حاج اسماعیل قاآنی چهارشنبه گذشته با دعوت رسمی نخستوزیر عراق به بغداد سفر کرده و با وی دیدار کرده است.
#عاکف_سلیمانی
☑️ @Akef_soleimany
برای محاسبه اخلاص، صبح که بیدار میشوی با خودت شرط کن تا پایانِ شب هیچ کاری را انجام ندهی مگه اینکه خیرِ اُخروی در رضای خدا برای تو باشد..
[سفارش علامه طباطبایی در نامه به یکی از شاگردانش..]
akef_safaehaeri.mp3
2.87M
دوست دارم این و گوش کنید.
مرحوم استاد صفایی حائری هستند...
من چندساله باهاش مانوسم
عاکف سلیمانی
دوست دارم این و گوش کنید. مرحوم استاد صفایی حائری هستند... من چندساله باهاش مانوسم
خدایا من گناهانم زیاده
نمیتونم بیام سمتت
تو بیا دنبالم من و ببر برای خودت 😔😔😔😭😭😭😭
خدایا تو دورغ های ما را بخر v3.3.mp3
3.42M
🎧 تو دروغ های ما را بخر
خدایا ما غیر از تو هیچ کسی و نداریم
حاج قاسم میخواست مثل چه کسی شهید شود؟
«محمود خالقی» از دوستان نزدیک حاج قاسم:
🔹در یکی از دیدارهایمان حاج قاسم میگفت دوست دارم طوری شهید شوم که همه ذرات بدن من را متاثر کند و چیزی از من باقی نماند و بعد آقای حکیم را مثال زد و گفت دوست دارم مثل او شهید شوم.
🔸شهید محراب، آیت الله سید محمدباقر حکیم در هفتم شهریور ۱۳۸۲ وقتی در حال خروج از صحن مبارک حضرت امیرالمومنین علی (ع) بود، بر اثر یک انفجار تروریستی به شهادت رسید.
☑️ @akef_soleimany
#عاکف_سلیمانی
#شهید_سید_علی_حسینی، مرد ماموریت های اطلاعاتی و پر ریسک و خطر و حساس، وَ از سربازان گمنام امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف، وَ از نیروهای جان برکف واجا «وزارت اطلاعات» که در #سریال_خانه_امن آقای امین زندگانی با نقش افشین ، در پایان فصل اول این سریال به ماموریت این شهید عزیز اشاره دارد که پس از ماموریتی نسبتا طولانی که #نفوذ_در_سازمان_تروریستی_و_اطلاعاتی_موساد بود، شناسایی میشود.
#سیدعلی_حسینی در دی ماه سال ۱۳۹۲ در اسراییل «خاک سرزمین های اشغالی»، پس از اینکه موساد متوجه حضور یک نفوذی از ایران در رده های حساس سازمان اطلاعاتی خود میشود، او را شناسایی و به شهادت میرساند.
یادش گرامی و راهش پر رهرو ، به ذکر صلوات بر محمد و آل محمد.
هرگونه استفاده از این مطلب، فقط با ذکر نام خیمه گاه ولایت و آدرس کانال مجاز میباشد.
لطفا نشر دهید
☑️ @akef_soleimany
بسم الله الرحمن الرحیم
#مقدمه
سلام. ارادتمند شما عاکف سلیمانی هستم. اول از همه بابت اینکه فصل چهارم دیرتر از موعد مقررش یعنی چیزی حدود 6 ماه قبل باید منتشر میشد، اما نشد، از همه ی شما عذر میخوام. مطلب بعدی اینکه در طول این یکسال و نیم اخیر، یعنی ماقبل شهادت حاج آقا قاسم و هیات همراه شهید ایشان «اتفاقات و اغتشاشات بنزینی 98» و پس از آن تا به حال اتفاقات ریز و درشت زیادی در زندگی شخصی حقیر افتاد که شاید یک روز به برخی از زوایای آن اشاره کردم و نوشتم.
دلیل عدم انتشار به موقع مستند داستانی فصل چهار، همین اتفاقاتی بود که فعلا بنا ندارم در موردش چیزی بگم. بعد از شهادت حاج آقا قاسم، روحیه م به هم ریخته بود؛ وَ اگر بگم هنوز در شوک شهادت ایشان به سر میبرم، اغراق نکردم و دروغ نگفتم.
القصه، سخن کوتاه میکنم و به اصل مسئله میپردازم.
☑️ @akef_soleimany
عاکف سلیمانی
بسم الله الرحمن الرحیم #مقدمه سلام. ارادتمند شما عاکف سلیمانی هستم. اول از همه بابت اینکه فصل چهار
#قسمت_اول
اما بعد...
بریم سر اصل مطلب...
جمعه/ اذان صبح/ منزل مادرم...
آلارم گوشیم به صدا اومد... صدای دلنشین استاد مرحوم صفایی حائری هست که داره نکات دلنشینی رو درمورد غلام امام حسین فرمایش میکنه:
«جُون غلام سیاهی از مایَملک ابوذر باقی مونده. بعد از اینکه آزاد شد غلام امیرالموئمنین شد، وَ بعد غلام امام حسن شد وَ بعد از امام حسن هم غلام امام حسین بود. جُون پیر شده... در کربلا، وقتی علی اکبر از امام حسین اذن میدان خواست، حضرت اذن میدان داد! اما وقتی جناب جُون از او اذن میدان خواست، حضرت فرمود: من آزادت میکنم، برو کمی برای خودت زندگی کن. این غلام به امام حسین عرض کرد آقا، من چون چهره ام سیاه هست، بدنم بوی بد میده، بی اصل و نسبم نمیزاری برم برات بجنگم؟ خلاصه امام حسین بهش اذن میداد داد، او رفت و جنگ نمایانی کرد وَ شهید شد، امام حسین رفت بالای سرش.. دعایی کرد! جُون چهره اش سفید شد، بوی بدنش خوشبو شد و...»
به زور بیدار شدم... آلارم گوشی رو قطع کردم و سپس نگاهی به ساعت انداختم. 5:03 صبح بود. از اتاقم اومدم بیرون دیدم مادرم داره قرآن میخونه. سلام علیکی کردم و رفتم مسواک زدم، بعدش وضو گرفتم آماده شدم برای اقامه نماز صبح.
وقتی نمازم و خوندم، ده دقیقه ای رو وقت گذاشتم مطالب دو روز اخیری که ادمین ها در کانال خیمه گاه ولایت گذاشتن و به طور گذرا و چشمی چک کردم.
همینطور که مشغول چک کردن محتوای کانال بودم، صدای در اومد... میدونستم مادرم هست. چون غیر از ما، کسی توی خونه نبود. گفتم:
+بفرما حاج خانوم.
مادرم در و باز کرد... نگاهی بهم انداخت گفت:
_ قبول باشه نمازت.
+فدای شما. قبول حق باشه. از شما هم قبول باشه. چیزی شده مادر؟
_امروز میری اداره؟
+ نه دورت بگردم. میخوام یه تُوکِ پا برم خونه خودم. این مدت دوماه که از فوت فاطمه زهرا گذشته، بعد از اینکه به اصرار شما و حاج کاظم اومدم اینجا، فقط سه چهار بار به خونه خودم سر زدم. فکر کنم الآن کلی تار عنکبوت بسته. برم ببینم چه خبره و شارژ ماهیانه ی ساختمون و پرداخت کنم و یه کمی هم به کارام برسم!
_کی میخوای بری؟
+چطور؟
_گفتم اگر زحمتی نیست، برو نون بگیر بیا باهم بشینیم صبحونه بخوریم.
+چشم. اطاعت میشه حاج خانوم. آخه این که زحمت نیست، رحمته و وظیفه منه.
بلند شدم لباسام و پوشیدم و رفتم دستور مادرم و انجام دادم، یه نون سنگک گرفتم برگشتم خونه. نشستیم دوتایی مشغول صبحونه خوردن شدیم...
داشتیم صبحونه میخوردیم، مادرم گفت:
_شب بر میگردی اینجا یا میری اداره؟
لیوان چای و گذاشتم روی میز، نگاهی به مادرم کردم، لبخندی زدم گفتم:
+راستش و بخوای، حاج کاظم این مدت خیلی روی من زوم کرد.. دید نمیتونم خوب کار کنم و تمرکز داشته باشم، برای همین با ریاست صحبت کرد و قرار شد دو ماه من و بفرستن مرخصی! چون من جزء نیروهایی هستم که کمترین مرخصی رو تا الآن رفتم.
_خداروشکر. خدا حفظ کنه حاج آقا کاظم رو که انقدر هواتو داره.
+آره واقعا.
_خدا رحمت کنه پدر شهیدت و، بعد از بابات، کاظم آقا عین برادر و خانومش زینب خانوم عین خواهر پشتم بودند تا شماهارو بزرگ کنم...
مادرم آهی کشید و ادامه داد:
_بعد از شهادت پدرت، خیلی تحت فشار مالی قرار داشتم. دیگه دیدم نمیتونم این وضعیت و تحمل کنم، چون تو و داداشت و دوتا خواهرت خرج داشتید! باید شکمتون و سیر میکردم! یادمه گاهی حتی توی خونمون یه لقمه نون نبود! تصمیم گرفتم برم کارگری! رفتم خونه این و اون کارگری کردم، خونه هاشون و تمیز کردم تا یه لقمه نون حلال در بیارم بزارم سر سفره بچه هام بخورن. خبرش به کاظم آقا رسید! همون شبش اومد خونمون! دیدم عصبیه! با خودم گفتم حتما اتفاقی افتاده... پشت سرش زینب خانوم اومد.. بهم اشاره زد چیزی نگم... یه هویی کاظم آقا صداش و برد بالا گفت« مگه من مرده م داری میری خونه این و اون کارگری؟ بیخود کردی رفتی خونه مردم نظافت کردی.» بعد یه هویی ساکت شد سرش و انداخت پایین. از ادبیاتی که استفاده کرد خودش شرمنده شد.
دیدم مادرم داره بغض میکنه... ادامه داد به حرفاش و گفت:
_قسمم داد به حق پدر شهیدت علی، که دیگه نرم خونه مردم کارگری... گفت خرجتون و من میدم... تا بچه هات بزرگ بشن برن سرکار... تا اینکه پدر بزرگت چندسال بعد فوت شد و زمین های اون و داییت تقسیم کرد و یه چیزی هم به ما رسید... خداروشکر دستمون رفت توی جیبمون و دیگه حاج کاظم و مدیون کردم که بهمون چیزی نده... چون نیاز نداشتیم... هیییی... بگذریم مادر. سرت و درد نیارم. حاج کاظم خیلی برای ما عزیزه.. خدا خیرش بده که تو رو توی این وضعیت تنها نمیزاره.
+خدا بهشون عمر با برکت بده و عاقبت بخیر بشن.
لیوان چای رو گرفتم، یه قلوپ دیگه خوردم، همینطور که ذهنم درگیر مشکلاتم بود، مادرم گفت:
_برنامه ت برای این دوماه چیه پسرم؟
عاکف سلیمانی
#قسمت_اول اما بعد... بریم سر اصل مطلب... جمعه/ اذان صبح/ منزل مادرم... آلارم گوشیم به صدا اومد..
#قسمت_دوم
گفتم:
+دیشب خیلی فکر کردم. راستش میخوام برم ویلای سوادکوه. باید کتاب و وسیله هام و بگیرم برم اونجا تا این چندوقتی که اونجا هستم، مفصل استراحت کنم، بلکه کمی ذهنم آروم بشه. راستش دلم میخواد شماهم بیای.
_من نمیتونم بیام مادر، اما هر از گاهی با برادرت یا خواهرت و دامادت میایم بهت سر میزنیم.
دیدم فکر خوبیه.. هم تنها هستم، هم هر از گاهی خودشون میان بهم سر میزنن و میبینمشون.
بابت صبحانه از مادرم تشکر کردم و خمیازه ای کشیدم، بعدش بلند شدم رفتم اتاقم، موبایل و کیف و اسلحم و برداشتم. وسیله هام و که جمع کردم دست مادرم و بوسیدم و ازش خداحافظی کردم.
سوار ماشینم شدم رفتم سمت خونه ی خودم.
تا ظهر موندم خونه خودم. قبل از اینکه خونه رو مرتب کنم، ساکم و جمع کردم. ساعت 12 ظهر بود. تماس گرفتم با رفیقِ شفیق وَ همیشگی ام سید عاصف عبدالزهرا.
آهنگ پیشوازش داشت میخوند...
از شام بلا، شهید آوردند...
چند ثانیه ای گذشته بود که جواب داد:
_سلااااام حضرت عشق. خوبی حاجی؟
+سلام عزیز برادرم. ممنونم. تو خوبی عاصف جان؟
_شکر.
+کجایی؟
_طبق معمول اداره ام!
+چه خبر تازه؟
_هیچچی. خبر خاصی نیست.. دلم برات تنگ شده. میشه بیام ببینمت؟
+بله. چرا نشه. من خونه خودم هستم. پاشو بیا اینجا.
_عه جدی؟ کی رفتی؟
+همین امروز صبح اومدم.
_بسیار عالی. پس تا نیم ساعت دیگه پیشتم. یاعلی.
نیم ساعت بعد....
صدای آیفون اومد.. دوربین و چک کردم دیدم عاصف هست. دکمه رو زدم در پایین باز شد. درب واحد و باز کردم، دو دقیقه بعد عاصف با آسانسور رسید جلوی واحدمون.
سلام علیکی کردیم و رفتیم نشستیم...سر صحبت که باز شد گفت:
_شنیدم داری چندوقت میری و نیستی!
+خوشحالی؟
_غلط کنم.
+چقدر خبرهای مربوط به من زود میپیچه؟!!! ماشالله کلاغ ها خیلی فعالن.
_خلاصه ما اینیم دیگه! آمارت و در میاریم!
+جدیدا زیاد توی کارم سرک میکشی!
_به هرحال منم منابع خودم و دارم.
+من چندوقت تهران نیستم و دارم میرم. حواست به خودت باشه یه وقت گند نزنی. با هرکسی که میخوای روی پرونده ها کار کنی، شش دانگ حواست به کار باشه و مواظبت کن از خودت.
_چشم.
+آ بارک الله...
_راستی!!! تا یادم نرفته بهت بگم که کلاغ ها خبر نیاوردند، حاجی بهم گفت که عاکف و دارم میفرستم مرخصی دو ماهه.
+خودمم میدونستم. چون معمولا خبرهای مربوط به من جایی درز نمیکنه مگر اینکه حاج کاظم صلاح بدونه بگه.
_حالا واقعا میخوای دو ماه نیای؟
+نظر تشکیلات اینه. البته خودمم راغب هستم که یه مدتی نباشم تا ان شاءالله با قوت برگردم به کارم ادامه بدم.
_ان شاءالله که هرکجا هستی موفق باشی.. فقط یه سوال.
+جانم، بگو.
_ میتونیم با هم دیگه در تماس باشیم و ارتباط داشته باشیم؟! یا نه؟
+آره. چرا نتونیم در ارتباط باشیم. ممکنه یه جاهایی به کمک هم دیگه نیاز داشته باشیم.
_یه سوال دیگه!
+بپرس.
_تکلیف معاونت عملیات ضدجاسوسی چی میشه؟
+نترس. بعد از دستگیری هادی، تموم اون شبکه هایی که ایجاد کرده بود، در طی این مدت زیر ضربه رفتند وَ همونطور که اطلاع داری، بعضی از بچه های داخل ستاد هم دستگیر شدند!!! خداروشکر_ حجت الاسلام _انتخاب درستی کرد و حاج آقا سیف رو معرفی کرده برای مدیریت کل بخش ضدجاسوسی سازمان، که تا چندوقت دیگه، معارفه صورت میگیره.
_حالا تو در این معاونت می مونی یا میخوای بری؟
+موندن و رفتن که دست من نیست. چون تشکیلات تعیین میکنه. ولی نظر سازمان این هست فعلا واحد ضدجاسوسی باشم. اما اینکه سیف من و بپذیره یا نه، الله اعلم. حاج کاظم اخیرا بهم گفت آماده ای بری واحد مفاسد اقتصادی یا نه؟ که منم گفتم فعلا بزارید همینجا بمونم.
_یعنی معاونت مفاسد اقتصادی یا ریاست؟
+نه بابا. من درحد ریاست نیستم. همین معاونت هم از سرم زیادیه.
_پس موندگاری.
+فعلا بلی.