از زندان هارون تا زندان غیبت،
فاصلهای جز جهل و ضعف شیعه نسبت
به امام زمانشان نیست!!
مهدی جان
اکنون در آستانه سالی نو، شیعیانتان به زندان گرفتاری و بیماری اسیر هستند،
چشم امیدی جز کرم خاندان شما نداشته و نداریم و دلمان روشن است
به سالی که با یاد باب الحوائج آغاز میشود.
▪️ای ظهورت حاجت باب الحوائج جلوه کن
▫️اللهم عجل لولیک الفرج #شبت_بخیر_امام_غریبم
༻﷽༺
#ایها_الارباب🌷
بعد از خدا،
بہ نامِ تو آغاز مےشــوَد🍃
با یڪ سلام،✋
سمتِ حرم ، روزِ نوڪران🍃
#السلام_علیڪ_یااباعبدالله💚
#حضـرٺ_عشـــق❤️
@mahdisahebazman
#صبحتبخیرمولایمن
اے یوسف زهرا سفرت کی بہ سر آید ؟
کی چهره ماهت ز پس پرده در آید ؟
از پیک صبا کی شنوم آمدنت را ؟
کی بانگ اناالمهدیت از کعبه بر آید؟
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
@mahdisahebazman
#امام_غریبم_مهدی_جان! در این ✨ روز جمعه، اولین روز شروع سال جدید با شما #عهد میبندیم که: قلبمان را مملو از #عشق و #محبت شما کنیم به معرفی و شناخت کامل ازشما دست پیدا کنیم. تمام #مستحبات و #اعمال نیک خود را به نیت سلامتی و ظهور شما انجام دهیم. برای رضایت قلب مبارکتان همیشه #نماز_اول وقت و #با_حضور_قلب بخوانیم. و مهم تر از همه اینکه: #تعلقات و #دل_بستگی_های_مادی ما را از شما غافل نکند.... #مولای_من!یاریمان کن🤲
#بیقراری
براے آمدنت تغییر لازم است!
تغییری از جنس خواستن!!
متحول که شویم ،
سال ظهورت تحویل خواهد شد ...
"حول حالنا إلی أَحسنِ الحال"
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_استاد_شجاعی
پیام تبریک سال نو ؛ استاد شجاعی 🎤
#شجاعی
✍ اِلهى عَظُمَ الْبَلاء ...
نبودنت ، همان بلایِ عظیم است ؛
که زمین را تنگ کرده!
و اینک... بـــــهار و...
یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَار...
با تحول قلبهایمان به أَحْسَنِ الْحَال ...
را از میلههای غربت هزار ساله رهایت میکنیم!
و زمین را ؛ از بلایِ هزار لایه...
روزمان را با تو ؛ نو میکنیم ...
نوروزمان مبارک 🌺
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم 13
یه گوشه از آداب نماز
استاد پناهیان:
در نماز زمانی که ایستاده اید نگاهتون باید به کجا باشه❓👀
↙
" به محل سجده یعنی مهر ⚪️ ."
زمانی که میروید به رکوع باید نگاهتون 👀 کجا باشه ❓
اگه موقع رکوع چشمت به مهر باشه پلکت میاد بالا اونوقت بی ادبیه هاااا...
⏬🙄
آدم اینقدر پیش خدا چشمشو نمیاره بالا☺
یعنی همون: پاتو جفت کن توی سربازی❗️
💢✌💢
تو رکوع باید نگاهتو بدوزی به پایین پاها ...
🔰 ای رکوعت شاخه ی پر باردل/
🔰 ای تواضع از نگاه تو خجل/
🔰 بر دو کتفم داغ قربانی بزن/
🔰 یا به سر تاج سلیمانی بزن...
🔹🔸👑
نماز رعایت ادبه . وقتی تشهد می خونید نگاهتون 👀 باید کجا باشه ❓
اگه به مهر باشه چشمت دوباره زاویش زیاد میشه❗️
توی تشهد اگه نگاهت به مهر باشه، "زاویه ی پلک چشم میاد بالا" بازم بی ادبیه❗️
ادب رو رعایت کن.😐☝️
باید به زانوهات نگاه کنی وقت تشهد
چشمتو به مهر ندوز...
🚩🔸🔸🔸🌍
💢 آداب نماز خیلی مهم هست. بعضیا بدون رعایت ادب میخوان از همون اول عشق بازی کنن با خدا🔅
تو اول باید حساب ببری از خدا ، بعدش لذت معنوی خودش میاد....☺️
🌺🌺🌺
نمازت رو مودبانه بخون تا فایده ی نماز رو ببری.🙃
دنبال عشق بازی با خدا نباش فعلا.
یه مدت باید فقط از خداوند متعال حساب ببری.😊
ادامه دارد...
امروز دلم را از هر عشقی خالی میکنم
و سندِ دلم را به نامِ تو میزنم
امروز روزِ توست
روزِ تو ، که پیرترین جوانِ تاریخی ...
امروز و هر روز روزِ توست
هر روز که به یادت باشم بهار و
هر لحظه که برایم دعا کنی عید است ...
امروز و هر روز روزِ توست
و من منتظرِ آمدنت میمانم تا دیگر
هیچ غروبی بدونِ تو
سخت و تلخ و دلگیر نباشد ...
▪️اللهم عجل لوليک الفرج
▫️بحق سيدتنا الزينب علیها السلام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سخنرانی_استاد_راىفي_پور
✅برای ظهور آماده ای؟
از نشانه های آخرالزمان اینه که مرگ سفید (بیماری) و مرگ سرخ (جنگ) و سیل و زلزله و... زیاد میشه. خدا آنقدر مردم را به درد دچار میکند تا بفهمند ندارند...
🎤 استاد رائفی پور
#رائفی_پور
@mahdisahebazman
#قرار_جمعه_ها : اولین #دعای_سمات سال نو..... به نیت فرج و سلامتی گل زهرا🌹
#چگونه_یک_نماز_خوب_بخوانیم 14
عشق بازی با خدا ⁉️
استاد پناهیان:
🕋 نماز ذلیل شدن انسان دم خانه ی خداوند متعال هست.
نماز عشق بازی با خدا نیست❗️
"زوده برای ما عزیزدلم."
⭕❗✴
اونوقت من میترسم یه زمانی عشق بازی نکنی با خدا و حال نداشته باشی، به نماز بی احترامی کنی.
👇👇👇
"نماز ادبش مهمه‘’✅
من از شما میپرسم: شما نماز رو اگر بخواید غلط بخونید باطل میشه یا اشک نریزید باطل میشه⁉️
خب معلومه. اگه نماز رو غلط بخونید باطل میشه.
"پس غلط نخوندن نماز اصل نمازه "
👆💠👆✅
خدا میخواد چیکار کنه با ما سر نماز⁉️
بگو خدایا ببین چطوری وایسادم جلوت❗️
خوشت اومد❓......
☺
طرف گفت چطوری از نماز لذت ببرم❗️❓
❗🚩❓
گفتم بنا نیست تو از نماز لذت ببری.
بناست تو خوب نماز بخونی و خدا از نماز تو خوشش بیاد .
بعد که خوشش اومد ممکنه ان شاءالله باهات رفیق بشه و بغلت بگیره و بعد کم کم همه چی درست بشه...
💠💠💟💠✅
بعضیا هم هنوز هیچی نشده میخوان با امام حسین ع عشق بازی کنن.
تا جایی که هر گناهی دلشون بخواد انجام میدن بعدش میگن خود امام حسین مارو میبره بهشت❗️
راه رو اشتباهی رفتی عزیزم😘
درسته که خدا میبخشه اما بخشیدن "مربوط به خداست"
و
"اما ما باید وظیفه ی خودمون رو انجام بدیم"
لطفا هنوز هیچی نشده با خدا عشق بازی نکن
باعث میشه نتونی بخوبی دینداری کنی❗️
و حتی باعث بی دینی شما در آینده میشه...
💠💠🔹♦🔸
"نماز رو مودبانه و با خوف از خداوند متعال بخون"
ادامه دارد...
#رمان
#نخل_سوخته 📚
📖قسمت 7⃣3⃣
📚📖در عملیات والفجر چهار،یه گروهان نیرو روی ارتفاع بسیار بلندی گیر افتاده بود.عراقیها با دوشکا راه بچهها رو بسته بودن.ارتفاع خیلی بلند بود.راه کارهای فرعی رو هم کسی بلد نبود.
❌قرار شد من و حسین و شهید کازرونی بریم و ببینیم چی شده؟ چه بلایی سرشون اومده تا بلکه بتونیم کمکشون کنیم.وقتی روی ارتفاع رسیدیم به درختی برخوردیم که میوه های قرمز و شیرینی داشت.عراقیها متوجه ما شدن و شروع به تیراندازی کردن.
🔴هیچ جان پناهی نبود،سریع پشت همون درخت سنگر گرفتیم. همون موقع دیدم حسین از درخت بالا رفت و لابه لای شاخه ها نشست.-گفتم:کجا میری خطرناکه؟-گفت:ببین چه دونه های خوشمزه ای داره.روی شاخه نشست و دونه ها رو می چید و می خورد.
🔴از طرفی عراقیها اون رو دیدن و به طرفش تیراندازی کردن.من گفتم الانه که حسین تیر بخوره.-گفتم:حسین!تورو به خدا بیا پایین الان تیر می خوری.خندید و گفت:بیا این چند دونه رو بگیر بخور ، خیلی خوشمزه اس.
⁉️-گفتم:بابا بیا پایین.الان شهید راه این میوه ها میشی.خنده اش بیشتر شد.-گفت:نترس اینا منو نمی زنن.-گفتم:مگه نمی بینی که چطور تیراندازی می کنن؟ بعضی تیرها شاخه ها رو می شکستن،اما حسین بی خیال نشسته بود و همونطور می خندید.دونه ها رو می چید و به من می داد.
‼️گفتم:حسین نگاه کن این تیرا درست از کنارت رد میشن.الان کارت تمومه.-گفت:امکان نداره.اگه همه ی تیرهاشون رو هم شلیک کنن به من نمی خوره.بعد خندید و ادامه داد:تو خیالت راحت باشه،فکر خودت باش.
💠بعد مدتی سالم از درخت پایین اومد و حرکت کردیم،بدون کوچکترین خراشی.او کسی نبود که بی گدار به آب بزنه و نسنجیده عمل کنه.کاملا معلوم بود دلش از جای دیگه ای مطمئنه.
🌟وقتی روی درخت با اطمینان به من گفت که امکان نداره تیری به او بخوره،مشخص بود که بی حساب این حرف رو نمی زنه.اون روز هم شاید می خواست منو بسازه.می خواست بفهمونه که تا خدا نخواد،برگی از درخت نمی افته.
✔️به روایت از حمید شفیعی
#ادامه_دارد...
#رمان
#نخل_سوخته 📚
📖قسمت 8⃣3⃣
📚📖حسین از ناحیه ی پا مجروح شده بود و در بیمارستان«کرمان-درمان»بستری بود.مادر ما،خدا بیامرز صبح زود از خواب بیدارم کرد و گفت:هادی جان پاشو.کمی گل گاوزبان جوشوندم بردار ببر برای حسین،تا اول وقت بخوره.
✅فاصله خانه تا بیمارستان زیاد نبود. چون صبح زود بود، دربان ها،نمی ذاشتن برم تو،با کلی اصرار قبول کردن برم و جوشونده رو بذارم و برگردم.حسین طبقه چهارم بستری بود.از آسانسور استفاده نکردم پله ها رو گرفتم و رفتم بالا،وقتی رسیدم به اتاق حسین خواب بود.
⁉️همین که بالا سرش رسیدم،یه دفعه چشماش رو باز کرد و گفت:بلاخره اومدی هادی؟-گفتم:چی شده مگه اتفاقی افتاده ؟-گفت:نه،همین الان خواب می دیدم از پله ها داشتی میومدی بالا.همینطور مسیرت رو دنبال کردم تا بلاخره رسیدی بالای سرم.چشمام رو باز کردم دیدم اینجایی.
⁉️خیلی عجیب بود او حتی در مورد بالا اومدن من که از آسانسور استفاده نکرده بودم درست می گفت.۱
💠"مادر ایشون نقل می کرد:وقتی حسین شیمیایی شده بود و در بیمارستان تهران بستری شد به عیادتش رفتم.داخل بیمارستان دنبال اتاقش می گشتم،همینطور که از کنار اتاقی رد شدم،یه مرتبه حسین صدام کرد:مادر من اینجام،بیا اینجا.
✨سریع داخل اتاق رو نگاه کردم حسین اونجا بود،بالای سرش رفتم چشماش بسته بود،موقع شیمیایی چشماش هم آسیب دیده بود.تعجب کردم چطور منو دیده؟چشماش که بسته بود،کسی هم توی اتاق نبود،ماهم سرو صدایی نکردیم.پس از کجا فهمیده بود؟
✨پرسیدم:حسین چطور منو دیدی؟کی به تو گفت؟-گفت:فراموشش کن مادر،نمی خواد چیزی بپرسی.-گفتم:به من که مادرتم باید بگی.-گفت:مادر از همون ساعت که راه افتادی،متوجه اومدنتون شدم و تا الان اومدن شما رو حس کردم.
✨مادر ایشون می گفت:حسین حتی می دونست با چه وسیلهای به تهران اومدیم. اما بیشتر به سوالاتمون جواب نداد. "من خودم یه بار ازش پرسیدم:حسین تو از یه سری قصایا با خبر میشی،چطور اینکارو میکنی؟ با اصرارم خیلی کوتاه جواب داد.
🌟-گفت:کار خاصی نمی کنم فقط وقتی می خوابم،سعی میکنم مثه آدم بخوابم.-گفتم:آدما مگه چطور می خوابن؟-گفت:اینو دیگه باید خودت بفهمی.و دیگه هیچ حرفی در این مورد نزد.۲
✔️راویان:۱-محمد هادی یوسف اللهی ۲-علی نجیب زاده
#ادامه_دارد...
#رمان
#نخل_سوخته 📚
📖قسمت 9⃣3⃣
📚📖شب عملیات والفجر سه بود.همه بچهها جلو رفته بودن.حسین هم می خواست با ماشین جلو بره،پیش من اومد و گفت:عباس بچهها رفتن خط.تو،کنار ساکها وایسا و مواظبشون باش.
‼️با ناراحتی گفتم:چرا من بمونم.الان چند ماهه که توی منطقه دارم کار می کنم.حالا که شب عملیاته،باید بمونم و مواظب ساکها باشم. حسین گفت:آخه کسی نیست.
⁉️گفتم:به من ربطی نداره.اینهمه نیروی تازه وارد داریم،خب یکی از اونا رو بذار اینجا. چطور نیرویی که هنوز دوماه نشده اومده،میره جلو اون وقت من بمونم؟من دوست دارم تو عملیات باشم.
✳️اینو گفتم و رفتم توی سنگر.لحظه ای نگذشته بود که دیدم لندکروزی جلوی سنگر ایستاد. حسین و حمید نصری و راننده تو ماشین بودن.یه نفر هم پیاده شده بود و میومد داخل سنگر.تا منو دید گفت:عباس ساکت رو کجا گذاشتی؟-گفتم:توی سنگره.
✳️گفت:بذار همونجا باشه.حالا برو سوار ماشین شو.منم کلی خوشحال شدم و رفتم سوار ماشین شدم.-حسین به راننده گفت:زود حرکت کن.نزدیکی های خط،شیرازی-یکی از بچههای اطلاعات-رو دیدیم که داشت نون و حلوا می خورد.
✳️-حسین با دیدن او به راننده گفت:یه کم یواشتر برو.راننده سرعت ماشین رو کم کرد.حسین رو به من کرد و گفت:عباس این قیافه رو خوب نگاه کن. گفتم:کدوم قیافه رو.
✳️گفت:منظورم شیرازیه.-گفت:دارم می بینمش.-گفت:خوب نگاش کن،شاید دیگه هیچوقت اون رو نبینی.من اون لحظه متوجه منظور حسین نشدم.شیرازی رو نگاه کردم خیلی عادی داشت نون و حلوا می خورد.
💠اما اینکه چرا دیگه نمی تونستم ببینمش برام روشن نبود.بعد عملیات که خبر مفقود شدن شیرازی رو شنیدم یاد حرف حسین افتادم و تازه اون وقت بود که منظورش روفهمیدم.اما یه چیز رو هیچوقت نفهمیدم،اینکه حسین واقعا از کجا می دونست؟
✔️به روایت از عباس طرماحی
#ادامه_دارد...