┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
❤️☘🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
هل من ناصر ینصر صاحب الزمان؟
من بگردم گردِ آن یاری که میگردد پِی اَم
اللهم عجل لولیک الفرج
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتبیستدوم
باصداش از فکر بیرون اومدم:-رسیدیم،همین خونه کاهگلی که حصار نداره!
نزدیک تر رفت و رو به در داد زد:
_های خدیجه بی بی!
صدایی از داخل خونه به گوش رسید:-چه خبر شده؟بیا داخل پسرم!
لبخند مهربونی بهم تحویل داد و دست کرد توی جیبشو یک سکه گرفت سمتمو و گفت:اینو بده بهش و بگو اورهان داد!
پس اسمش اورهان بود،نگاهی به چشمای خندونش و خطوط بامزه ای که موقع خندیدن اطراف چشمش پیدا میشد انداختمو سکه رو ازش گرفتمو با خجالت گفتم:-ممنونم که منو تا اینجا رسوندی!
دوباره خندید و دوباره اخمام کشیده شد توی هم،خیلی دوست داشتم بدونم به چی میخنده!
قدم برداشتم سمت خونه خدیجه بی بی،دم در منتظرم ایستاده بود و با دیدنم چشماش رو ریز کرد و لب های چروکش رو به هم فشار داد:-چی میخوای ننه؟
-سلام،اومدم لباس سحرناز و بگیرم دختر اشرف خاتون!
-داشتم میدوختمش،یکم دیگه کار داره!
نگاهی به آسمون انداختم خورشید کم کم داشت غروب میکرد نمیتونستم صبر کنم اما زنعمو گفته بود حق ندارم بدون لباس برگردم،آهی کشیدمو گفتم:-عیب نداره منتظر میشم تا تمومش کنید!
سکه رو به سمتش گرفتمو ادامه دادم:این رو همون آقاهه داد گفت بدم به شما،همون که صداتون کرد!
با لبخند سکه رو ازم گرفت و زیرلب دعاش کرد و دعوتم کرد برم داخل،با تردید پشت سرش راه افتادم پسر بچه ای گوشه ی خونه نشسته بود و با چندتا قلوه سنگ بازی میکرد، دستی روی سرش کشید و گفت:-نومه میاد اینجا از من مراقبت کنه!
لبخندی زدمو با دل قرص تری وارد شدم، نشست وسط پارچه ها و مشغول سوزن زدن به لباس شد،لباسی که درست شبیه همون چیزی شده بود که توی رویاهام میدیم با صداش از فکر بیرون اومدم:-دختر کی هستی؟از آدمای عمارتی؟
سرمو بالا آوردمو لبی تر کردم و با خستگی جواب دادم:-بله بی بی،اسمم آیسنه،دختر ارسلان و ساقی ام!
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
_ #استوری _
خدا تنها کسی است که
با پای شکسته هم
می توان سراغش رفت 💚👌🏻…
تنها خریداری است که
اجناس شکسته را بهتر بر می دارد 🥺❤️🩹…
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
┄┅─✵💖✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
❤️☘🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
یا امام زمان ....
ترسید «چراغ دوازدهم» را هم بشکنند.
جایش یک «شمع» داد تا ببیند چه می کنند با او.
پروانگی آموخته اند؟
... اللهم عجل لولیک الفرج
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
یا امام زمان ....
ترسید «چراغ دوازدهم» را هم بشکنند.
جایش یک «شمع» داد تا ببیند چه می کنند با او.
پروانگی آموخته اند؟
... اللهم عجل لولیک الفرج
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتبیستسوم
همونجور که سرش پایین بود از بالای چشم نگاه خیره ای بهم انداخت کرد!
-بی بی اگه میشه بذار منم کمکت کنم تا زودتر تموم بشه!
-کار تو نیست دختر جان!
شروع کرد به خوندن شعری محلی و سرش رو با غم تکون داد!
با خجالت سرمو پایین انداختم از استرس این که وقتی دیر برسم بقیه چه واکنشی نشون میدن دلم به شور میزد آخه دو ساعت دیگه وقت شام بود و من قبل از تاریکی باید می رسیدم.
-برای خودت چایی بریز!
-ممنونم زنعمو میگه چای برای بزرگ تراست!
لبخندی زد و سرش رو تکان داد و دوباره چشمش رو انداخت روی لباس، حدود نیم ساعتی دوختن لباس طول کشید دیگه از استرس تموم تنم به لرزه افتاده بود نمی دونستم چجوری باید برگردم!
بی بی نگاهی بهم انداخت و گفت:-دلت نلرزه دختر،دیگه کارم تمومه الان میگم اورهان تا روستاتون ببرتت و قبل از اینکه من حرفی بزنم رو به پسر بچه گفت:های پسر برو اورهان رو صدا کن بگو بیا خدیجه بی بی کارت داره!
لباس رو گرفت سمتمو گفت: اینم از لباس دختر عموت!
پولی که زنعمو بهم داده بود رو بهش دادم!
-تو چی می خوای بپوشی برای عروسی؟لباس داری؟
سرم را پایین انداخته و با غم گفتم:آره آنام از لباسای قدیمی سحرناز برام یه لباس حاضر کرده!
دستی به سرم کشیده و گفت:-تو چیت از اون دختره کمتره که لباسای کهنه مردم رو بپوشی؟به طرف صندقش رفت لباسی نقره ای رنگی ازش بیرون کشید و
با محبت به طرفم گرفته و لب زد:
-بیا دختر اینم تو بپوش فکر کنم اندازته اما اگه یکم گشاد بود بده آنات برات تنگش کنه،مطمئنم توش مثل یه تیکه ماه میشی درست مثل اسمت!
چشمام از دیدن لباس برق زد پارچش حتی از لباس سحرنازم خوشگل تر بود اما اگه زنعمو میفهمید چی؟:-خیلی خوشگله اما نمیتونم قبول کنم بی بی!
اخمی کرد و با جدیت گفت:
-بدم میاد کسی از خونه م دست خالی بره بیرون بگیرش!
نگاهی به چهره چروکیده اش انداختم برعکس آدمایی که میشناختم چقدر مهربون بود،بی اختیار رفتم توی آغوشش:-ممنونم بی بی خیلی خوشگله!
پیشونیمو بوسه ای زد و زیر لب گفت:-پیر شی دختر!
کمکم کرد لباس ها رو گذاشتم توی بقچه و خواستم راه بیفتم که پسر بچه نفس نفس زنون اومد داخل:-بی بی اورهان میپرسه چیکارش داری؟
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻