『♥️』
اگه آدمي وارد زندگيتون شد و همون آدم قبلي موندين و دوستاي نزديكتون رو فراموش نكردين،يعني شما جوگير نيستيد
قدر خودتون رو بدونيد...
[علي قاضي نظام]
#ربیع_الاول
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
هیچکس قفل بدون کلید نمیسازه
اگر قفلی در زندگیت می بینی،
شک نکن اون قفل کلیدی هم داره
کلید خیلی از قفلهای زندگی سه چیزه:
صبر،آرامش وتوکل..
#ربیع_الاول
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
یه کانالی کاملا #امامرضائی هیچ مطلبی جز مطلب #امامرضائی گذاشته نمیشه
عاشق #امامرضا عليه السّلام هستی عضو شو
اینم #لینکش👇👇👇
عاشقانه امام رضا علیه السلام
https://eitaa.com/joinchat/3378184385Cded59ab28c
امام رضائی باشی و عضو نشی!!!!!!!!
من که باورم نمیشه😊
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا،
کمک کن دیرتر برنجم،
زودتر ببخشم،
کمتر قضاوت کنم
و بیشتر فرصت دهم ...
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@delneveshte_hadis110
#عهدنوڪرے
#السلامعلیڪیابقیةاللهفیارضه✋❤️
چنین نوشتہ خدا در شناسنامہے دل
منم غلام و بنده زادهے خورشید
سلام مےدهم از عمق این دلِ تاریڪ
بہ آخرین پسر خانوادهے خورشید
#صباحکم_مهدوی
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتسیصدیازدهم
لبخندی به روش زدمو عصا رو به دست گرفتمو قدمی به سمت جلو برداشتم خیلی خوب بود که برای راه رفتنم به کمک کسی نیاز نداشتم، برگشتم تا دوباره ازش تشکر کنم چشمام افتاد به آلما که توی چارچوب مطبخ ایستاده بود بهم زل زده بود لبخند از لبم جمع شد:-اگه اذیتت میکنه بگو برات درستش میکنم!
-نه خوبه!
-قیافت که به چیز دیگه ای میگه!
-به خاطر این نیست،نظرت راجع به کلفت جدید چیه؟
اخماشو در هم کرد و خیلی جدی گفت:-نمیدونم نظر خاصی درموردش ندارم ولی انگار خیلی بدبخته!
-نمیدونم چرا بهش حس خوبی ندارم انگار داره یه چیزایی رو پنهون میکنه،وقتی ازش پرسیدم از کودوم ده اومدی رنگش پرید!
-همون روزی که رفته بودین سرو کلش پیدا شد،وضعیت خوبی نداشت لباساشم اونقدر بزرگ بود که به تنش زار میزد،آقامم وقتی دیدش دلش سوخت،گذاشت جای ساره مشغول شه،دستی توی موهاش فرو برد و گفت:- راستی کجا رفته بودین؟
هول زده نگاهی بهش انداختم:-آاااآتاش کار داشت منم همراه خودش برده بود تا...
پرید توی حرفمو با غم لب زد:-خوبه که حداقل نگران سلامتیت هست،اینطوری خیال منم راحت تره،خب من دیگه برم دوستتم که داره میاد!
متعجب از حرفی که زده بود سر چرخوندمو با دیدن آلما که با عجله به سمتم میومد نفسی از سر کلافگی کشیدم!
انگار فهمیده بود داریم راجع بهش حرف میزنیم:-خانوم بذارین کمکتون کنم!
-نیازی نیست خودم میتونم!
-پس همراهتون میام تا اگه کمکی خواستین باشم!
نمیدونم چرا اینقدر به من علاقه مند بود،نزدیک باغچه شدیم دبه آب رو روی دستم گرفت و آبی به صورتم پاشیدم:-خانوم اورهان خان خیلی هواتونو دارن از دیشب دارن برای شما عصا درست میکنن،انگار شما هم بهشون بی میل نیستین!
نگاهی عصبی بهش انداختم،دلم میخواست همون عصایی که دستم بود رو توی دهانش فرو کنم:-ببخشید خانوم انگار حرف اشتباهی زدم،آخه من شنیدم شما مجبور شدین با آتاش خان ازدواج کنین برای اون پرسیدم!
کلافه نفسی بیرون دادمو بدون اینکه جوابی بهش بدم از جا بلند شدمو برگشتم به اتاق، این دختره و حرکاتش تموم ذهنمو به خودش مشغول کرده بود چندباری تا شب اومد به بهونه شام و ناهار میومد توی اتاقمو حرفایی میزد که اصلا هیچ ارتباطی باهاش نداشتن،مضمون تموم حرفاشم آتاش و اورهان بودن،برای لحظه ای از ذهنم گذشت که نکنه به اورهان چشم داره و میخواد از طریق من یه چیزایی در موردش بفهمه،حتی فکرشم باعث میشد بیشتر از قبل ازش نفرت پیدا کنم،نزدیکی غروب بود که از پنجره نگاهی به بیرون انداختم و وقتی که از نبودنش مطمئن شدم آروم پا از اتاق بیرون گذاشتمو رفتم سمت مستراح از جلوی اتاق خان که رد میشدم صدای داد و بیداد توجهمو جلب کرد،انگار حوریه همه چیز رو به خان اعتراف کرده بود که خان رو اینقدر عصبی کرده بود،صدای حوریه به گوشم خورد:-به خدا قسم برای حفظ آبروی شما گفتم این کارو کنه وگرنه پسره زیر بار نمیرفت،فرحناز حامله بود مجبور بودین عقدش کنین!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتسیصددوازدهم
خندم گرفته بود هنوزم داشت کارشو توجیه میکرد اگه آتاش حرفاشو میشنید،حتما به ریختن خونش رضایت میداد،اصلا حوصله شنیدن این دعواهارو نداشتم آروم توی تاریکی قدم برداشتم سمت حیاط پشتی!
وقتی کارم تموم شد با شنیدن سر و صداهای زیادی که از حیاط عمارت به گوش میرسید وحشت زده،لنگون لنگون خودمو به درخت بزرگی که حیاط اصلی رو از حیاط پشتی جدا میکرد مخفی کردم،چند نفر مشعل به دست توی حیاط عمارت ایستاده بودن، یعنی خان اینقدر عصبی شده بود که کل اهالی رو خبر کرده باشه؟یا کار آتاش بود؟
هر چی که بود اتفاق مهمی افتاده بود،چشم چرخوندم میون جمعیت و نگاهم افتاد به زن درشت اندامی که با رخت کلفتی جلو افتاده بود و با التماس میخواست که خان بهش رحم کنه،به عمرم ندیده بودمش حتی نمیتونستم حدس بزنم کیه!
صدای بم مردی که جلوتر از همه ایستاده بود توی گوشم زنگ خورد:-اژدرخان بیا بیرون امروز باید حساب پس بدی!
تموم تنم به یکباره لرزید خوب میدونستم خان الان عصبانیه معلوم نبود چی پیش بیاد،جمعیت دقیقا روبه روی اتاق ما ایستاده بودنو من حتی جرات رفتن به اتاقم نداشتم،همونجا پشت درخت نشستم و تموم حواسمو جمع کردم تا ببینم قضیه از چه قراره،کم کم همه از اتاقاشون بیرون زدن و خان عصبی غرید:-چه خبر شده؟
شعبون با ترس لب زد:-خان به خدا قسم به زور داخل شدن!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻