یه کانالی کاملا #امامرضائی هیچ مطلبی جز مطلب #امامرضائی گذاشته نمیشه
عاشق #امامرضا عليه السّلام هستی عضو شو
اینم #لینکش👇👇👇
عاشقانه امام رضا علیه السلام
https://eitaa.com/joinchat/3378184385Cded59ab28c
امام رضائی باشی و عضو نشی!!!!!!!!
من که باورم نمیشه😊
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا،
کمک کن دیرتر برنجم،
زودتر ببخشم،
کمتر قضاوت کنم
و بیشتر فرصت دهم ...
سلاااام
الهی به امیدتو
صبحتون بخیر💖
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@delneveshte_hadis110
#عهدنوڪرے
#السلامعلیڪیابقیةاللهفیارضه✋❤️
چنین نوشتہ خدا در شناسنامہے دل
منم غلام و بنده زادهے خورشید
سلام مےدهم از عمق این دلِ تاریڪ
بہ آخرین پسر خانوادهے خورشید
#صباحکم_مهدوی
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
💠❤️💠
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتسیصدیازدهم
لبخندی به روش زدمو عصا رو به دست گرفتمو قدمی به سمت جلو برداشتم خیلی خوب بود که برای راه رفتنم به کمک کسی نیاز نداشتم، برگشتم تا دوباره ازش تشکر کنم چشمام افتاد به آلما که توی چارچوب مطبخ ایستاده بود بهم زل زده بود لبخند از لبم جمع شد:-اگه اذیتت میکنه بگو برات درستش میکنم!
-نه خوبه!
-قیافت که به چیز دیگه ای میگه!
-به خاطر این نیست،نظرت راجع به کلفت جدید چیه؟
اخماشو در هم کرد و خیلی جدی گفت:-نمیدونم نظر خاصی درموردش ندارم ولی انگار خیلی بدبخته!
-نمیدونم چرا بهش حس خوبی ندارم انگار داره یه چیزایی رو پنهون میکنه،وقتی ازش پرسیدم از کودوم ده اومدی رنگش پرید!
-همون روزی که رفته بودین سرو کلش پیدا شد،وضعیت خوبی نداشت لباساشم اونقدر بزرگ بود که به تنش زار میزد،آقامم وقتی دیدش دلش سوخت،گذاشت جای ساره مشغول شه،دستی توی موهاش فرو برد و گفت:- راستی کجا رفته بودین؟
هول زده نگاهی بهش انداختم:-آاااآتاش کار داشت منم همراه خودش برده بود تا...
پرید توی حرفمو با غم لب زد:-خوبه که حداقل نگران سلامتیت هست،اینطوری خیال منم راحت تره،خب من دیگه برم دوستتم که داره میاد!
متعجب از حرفی که زده بود سر چرخوندمو با دیدن آلما که با عجله به سمتم میومد نفسی از سر کلافگی کشیدم!
انگار فهمیده بود داریم راجع بهش حرف میزنیم:-خانوم بذارین کمکتون کنم!
-نیازی نیست خودم میتونم!
-پس همراهتون میام تا اگه کمکی خواستین باشم!
نمیدونم چرا اینقدر به من علاقه مند بود،نزدیک باغچه شدیم دبه آب رو روی دستم گرفت و آبی به صورتم پاشیدم:-خانوم اورهان خان خیلی هواتونو دارن از دیشب دارن برای شما عصا درست میکنن،انگار شما هم بهشون بی میل نیستین!
نگاهی عصبی بهش انداختم،دلم میخواست همون عصایی که دستم بود رو توی دهانش فرو کنم:-ببخشید خانوم انگار حرف اشتباهی زدم،آخه من شنیدم شما مجبور شدین با آتاش خان ازدواج کنین برای اون پرسیدم!
کلافه نفسی بیرون دادمو بدون اینکه جوابی بهش بدم از جا بلند شدمو برگشتم به اتاق، این دختره و حرکاتش تموم ذهنمو به خودش مشغول کرده بود چندباری تا شب اومد به بهونه شام و ناهار میومد توی اتاقمو حرفایی میزد که اصلا هیچ ارتباطی باهاش نداشتن،مضمون تموم حرفاشم آتاش و اورهان بودن،برای لحظه ای از ذهنم گذشت که نکنه به اورهان چشم داره و میخواد از طریق من یه چیزایی در موردش بفهمه،حتی فکرشم باعث میشد بیشتر از قبل ازش نفرت پیدا کنم،نزدیکی غروب بود که از پنجره نگاهی به بیرون انداختم و وقتی که از نبودنش مطمئن شدم آروم پا از اتاق بیرون گذاشتمو رفتم سمت مستراح از جلوی اتاق خان که رد میشدم صدای داد و بیداد توجهمو جلب کرد،انگار حوریه همه چیز رو به خان اعتراف کرده بود که خان رو اینقدر عصبی کرده بود،صدای حوریه به گوشم خورد:-به خدا قسم برای حفظ آبروی شما گفتم این کارو کنه وگرنه پسره زیر بار نمیرفت،فرحناز حامله بود مجبور بودین عقدش کنین!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتسیصددوازدهم
خندم گرفته بود هنوزم داشت کارشو توجیه میکرد اگه آتاش حرفاشو میشنید،حتما به ریختن خونش رضایت میداد،اصلا حوصله شنیدن این دعواهارو نداشتم آروم توی تاریکی قدم برداشتم سمت حیاط پشتی!
وقتی کارم تموم شد با شنیدن سر و صداهای زیادی که از حیاط عمارت به گوش میرسید وحشت زده،لنگون لنگون خودمو به درخت بزرگی که حیاط اصلی رو از حیاط پشتی جدا میکرد مخفی کردم،چند نفر مشعل به دست توی حیاط عمارت ایستاده بودن، یعنی خان اینقدر عصبی شده بود که کل اهالی رو خبر کرده باشه؟یا کار آتاش بود؟
هر چی که بود اتفاق مهمی افتاده بود،چشم چرخوندم میون جمعیت و نگاهم افتاد به زن درشت اندامی که با رخت کلفتی جلو افتاده بود و با التماس میخواست که خان بهش رحم کنه،به عمرم ندیده بودمش حتی نمیتونستم حدس بزنم کیه!
صدای بم مردی که جلوتر از همه ایستاده بود توی گوشم زنگ خورد:-اژدرخان بیا بیرون امروز باید حساب پس بدی!
تموم تنم به یکباره لرزید خوب میدونستم خان الان عصبانیه معلوم نبود چی پیش بیاد،جمعیت دقیقا روبه روی اتاق ما ایستاده بودنو من حتی جرات رفتن به اتاقم نداشتم،همونجا پشت درخت نشستم و تموم حواسمو جمع کردم تا ببینم قضیه از چه قراره،کم کم همه از اتاقاشون بیرون زدن و خان عصبی غرید:-چه خبر شده؟
شعبون با ترس لب زد:-خان به خدا قسم به زور داخل شدن!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتسیصدسیزدهم
خان با اشاره دستش از شعبون خواست بره و نزدیک شد و دستشو پشت کمر مرد گذاشت اما اون عصبانی تر از قبل دست خان رو پس زد،با ترس دست روی دهانم گذاشتم،یعنی کی بود که همچین جرأتی کرده بود:-اژدر اون دختره بی همه چیز رو هر جا که قایمش کردی بگو بیاد بیرون،با تو کاری ندارم فقط میخوام برگرده و این آبرویی که ازم ریخته رو جمع کنه همین!
خان که از حرکت مرد حسابی عصبانی شده بود با صدای بلندتری فریاد زد:-چی داری میگی اصغر؟دارم احترام مهمون بودنت رو نگه میدارم وگرنه اینجا نمی ایستادم تا توی خونه خودم بهم بی حرمتی کنی درست بگو حرف حسابت چیه؟!راجع به کودوم دختر حرف میزنی؟
-یعنی میخوای بگی نمیدونی کیو میگم؟خبرش هنوز به گوشت نخورده یا داری خودت رو به خریت میزنی؟
خان قدمی جلو برداشت و عصبی خواست حرکتی کنه که آتاش و اورهان که تازه رسیده بودن مانعش شدن:-متوجه هستی چی از دهنت بیرون میاد؟من نمیدونم در مورد کی حرف میزنی واضح بگو تا جوابتو بدم اونوقت آدماتو بردار و گورتو از اینجا گم کن!
مرد وقتی عصبانیت خان رو دید انگار کمی ترسید از بلندی صداش کم کرد و گفت:-اومدم پی دخترم همونی که توی این عمارتت مخفیش کردی تا دست من بهش نرسه، خوب میدونی مجازات دختری که از خونه آقاش فراری بشه چیه اونم شب عروسیش،مطمئن باش هر کسی هم بهش کمکی کرده باشه تاوان پس میده،پس بهتره خودت بیاریش و کت بسته تحویلم بدی اونوقت آدمامو برمیدارمو میرم دیگه رنگمم نمیبینی!
-لا اله الا الله چی داری میگی مرد حسابی؟من چرا باید به دخترت پناه بدم؟اصلا مگه من با دخترت چه صنمی دارم؟
-تو که نه ولی فکر کنم پسرات خوب بدونن،این زنیکه رو میبینی امروز دهن باز کرد و گفت که دخترم دلباخته پسرت شده و اون فراریش داده،میدونم پسرات زن دارن راضی به این وصلت نبوده و نمیشم فقط به ریختن خونش رضا میدم تا این عمارت رو زیر و رو نکردم خودتون بیارینش تحویلم بدیم به هیچکودومتون کاری ندارم!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻