هدایت شده از ❣کمال بندگی❣
﷽
#بهباغخدابرويم
#برگبیستم
﷽
يك روز پيامبر به دخترش حضرت فاطمه(س) رو كرد و فرمود: "اى فاطمه! هر كس به خدا و روز قيامت ايمان دارد، بايد مهمان را احترام نمايد".
آرى، اين دستور اسلام است كه ما بايد احترام مهمان خود را بگيريم، چرا كه مهمان، براى صاحب خانه مايه رحمت و بركت است.
از طرف ديگر امام صادق(ع) در سخنى مى فرمايد: "كسى كه در مسجد نماز بخواند و به انتظار نماز بعدى بنشيند، او مهمان خدا است و بر خداوند است كه به مهمان خود اكرام نمايد".
آرى، خدايى كه خود دستور داده است تا ما از مهمان احترام بگيريم، آيا مى شود كه مهمانان خود را فراموش كند؟
وقتى براى خواندنِ نماز جماعت به مسجد مى روى و نماز مغرب را مى خوانى و منتظر مى مانى تا نماز عشا شروع شود بايد بدانى كه اين لحظاتِ بين دو نماز بهترين لحظات عمر تو مى باشد.
تو در اين لحظات، مهمان خدا هستى و خداوند با مهربانى و رحمت خويش از تو پذيرايى مى كند.
مبادا خودت را از فيض اين مهمانى محروم كنى.
مسجد و نماز جماعت مى توانند آن قدر مقام تو را بالا ببرند كه فرشتگان حسرت آن مقام تو را بخورند.
تلاش كن تا همواره در اين مهمانى خدا شركت كنى و بر سر سفره رحمت او بنشينى و به اين وسيله پله هاى كمال و معنويّت را طى كرده، در زمره بندگان خاصّ او قرار گيرى.❤️❤️❤️❤️
<=====●○●○●○=====>
#بهباغخدابرويم
#آشنائبامسجد
#فضیلتنمازدرمسجد
#سیزدهمینمسابقه
#نشرحداکثری
#کانال_کمال_بندگی
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
eitaa.com/joinchat/177012741Cffe22f43ef
4_5958735277399737475.mp3
2.93M
یارِ جون جونی،تو دیگه با اونی آخه کیو میسوزونی؟منِ تک و تنها...
❤️❤️❤️
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
یه کم دقت کن
هیچ مقصدی در انتظار قایق لجبازی نیست!
هر جا که متوجه شدی در اشتباهی ،
از همانجا برگرد
این نقطه عطفت به سمت موفقیت است.
🍃🌸
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#عید_غدیر_خم
براے عیـد غـدیـر خم چه ڪار ڪنیـم؟😍
💠اطعام فرهنگی
اَشهَدُاَنَّعَلیَّوَلیُالله
#فقط_به_عشق_علی ع
#فقط_حیدر_امیرالمؤمنین_است
🌹❤️🌷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
#سلام_امام_زمانم
زمان میرود ...
کجای این زمان میشود پیدایت کرد
یا صاحب الزمان 💚
همه میگویند به تعجیل ظهورش صلوات
کاش این هفته بگویند
به تبریک ظهورش صلوات 😍
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتدویست
کاغذ اول که برداشتم زیادی قدیمی به نظر میومد اما مهری که زیرش خورده بود توجهمو جلب کرد،حتما چیز مهمی بود،با زور و زحمت بخشی ازشو خوندم:-بسمه تعالی اینجانب احمدرضا .... خان روستای .... وصیت میکنم که پسر بزرگم ارسلان در صورت داشتن یا نداشتن فرزند پسر،بعد از مرگم خان بعدی روستا شود و به کلیه امور عمارت و روستا و اموالم نظارت کند و با عدالت اموالم را بین بقیه فرزندانم اعم از اتابک و مهری تقسیم نماید،لیست دارایی اینجانب در زیل ذکر شده!
اشکامو با دستم پاک کردمو دوباره و دوباره نامه رو خوندم،با اینکه معنی بعضی از کلماتشو اصلا نمیفهمیدم اما مفهومش برام کاملا واضح بود،یعنی پدربزرگم میخواسته که آقام خان بشه!
این همه مدت زنعمو سر ما شیره مالیده بود؟اصلا چه دلیلی داشت وصیت نامشو پنهون کنه چرا نابودش نکرده؟ با کنجکاوی کاغذ بعدی رو نگاه کردم نامه اورهان بود،نگاهی بهش انداختمو گذاشتمش روی زمین کنار دستمو کاغذ بعدی رو برداشتم و شروع به خوندنش کردم:-به نام خدای عشق،اردشیر عزیزم این شاید آخرین نامه ای باشه که برات مینویسم،چون وقتی تو از زندگیم بری با کاری که باهام کردی برای همیشه میمیرم،دیگه نمیتونم با کس دیگری عروسی کنم چون تو دامنم رو لکه دار کردی،میدونم خودم بهت اجازه دادم اما خیال میکردم اونقدر دوستم داری که پای کاری که کردی بایستی،من برای همیشه از زندگیت میرم فقط تنها چیزی که ازت میخوام اینه که بیای و قبل از مرگم نامه هایی که دستم داری رو ازم بگیری،چون اگه دست کسی به این نامه ها برسه و بفهمن چه کار کردیم آقاجونم خونت رو حلال میکنه فردا بیا همون جایی که همیشه میدیمت تموم نامه هاتو میارم،میدونی که به کسی نمیشه اعتماد کرد،خدانگهدار!
چشم بستمو نفسمو کلافه بیرون دادم،خط به خط این نامه شبیه سرنوشت من بود با این تفاوت که فرحناز با میل خودش بی آبرو شده بود و من با میل آتاش،لعنت بهش کاش هیچوقت برنمیگشت!
-آیسن چرا اینجا نشستی؟صورتت چی شده؟
با صدای اورهان سر بالا آوردمو متعجب نگاش کردم...
با صدای اورهان سر بالا آوردمو متعجب نگاش کردم:-این کاغذا چیه دور و برت ریختی؟
دست برد تا نامه فرحناز رو برداره که وحشت زده چنگی زدمو گذاشتمش توی جیبم،اخمی کرد و گفت:-اومدم دنبالتون برو فرحناز رو خبر کن بریم!
با ناراحتی اشکامو پاک کردمو رو بهش گفتم:-فرحناز رفته مسجد منم هیچ جا نمیام!
سرشو جلو آورد و آروم در گوشم لب زد:-نمیخوای از اینجا پاشی عصمت و شعبون پشت سرمن اینطوری ببیننت برات حرف در میارن!
با اکراه از سر جام بلند شدم،اورهان نگاهی به پشت سرش انداخت و داد زد:- شما برین دنبال فرحناز از همونجا ببرینش ده ما هم الان راه میفتیم!
-اما آخه آقا شما که اسب ندارین؟
-خودم یه فکری به حالش میکنم سریع برین فرحناز رو ببرین،حواستونم باشه بهش چیز اضافی نگین!
شعبون چشمی گفت و همراه عصمت که با غیض نگاهم میکرد راهی مسجد شد،نگاهی به اورهان انداختمو تموم خشممو ریختم توی دستمو هلش دادم:-چیه؟ داداشتو پیدا کردی؟الانم اومدی عروسشو براش ببری؟تو نمیدونی ولی اون میخواد بی آبروم کنه؟میخواد بیشتر از اینا زجرم بده،حاضرم پشت همین دیوار مثل یه سگ زندگی کنم اما با آتاش نه!
سرمو توی دستش گرفت:-آیسن آروم باش!
ضربه محکمی با مشت به سینش زدم:-نمیتونم آروم باشم،تو جای من نبودی بفهمی چی کشیدم،نامه رو زدم به سینش و گفتم:-هر چی میکشم به خاطر تو و این نامه و گردنبندته،ازت متنفرم،از اینکه همیشه میخوای خوب باشی هم همینطور!
بغضم ترکید صدای هق هقم تموم کوچه رو برداشته بود،اورهان سرمو آروم چسبوند به سینش صدای قلبشو که شنیدم از ته دل هق زدم بوسه ای به سرم نشوند و با بغض لب زد:-آروم باش،دیگه کسی نیست اذیتت کنه،آتاش مرده!
سرمو از بغلش بیرون آوردمو با تعجب به چشمای اشکیش نگاه کردم،حس کردم قلبم از تپیدن ایستاده،نه خوشحال بودم نه ناراحت،فقط شوکه شده بودم،یعنی من الان بیوه بودم؟
نگاهم به پشت سر اورهان افتاد و با دیدن حسین که عصبی ایستاده بود و سینش از خشم بالا و پایین میشد زبونم بند اومد،اشاره ای به اورهان کردم و تا چرخید حسین توی یک حرکت آنی مشتی به صورتش کوبید،اورهان که تازه متوجه حضورش شده بود دستشو گرفت و پیچوند و توی چند ثانیه حسین روی زمین افتاده بود و اورهان نشسته بود روی کمرش:-چته افسار پاره کردی؟
-بی ناموس تو مگه زن نداری چشمت به ناموس برادرته؟
توی چند ثانیه حسین روی زمین افتاده بود و اورهان نشسته بود روی کمرش:-چته افسار پاره کردی؟
-بی ناموس تو مگه زن نداری چشمت به ناموس برادرته؟
تا این حرف از دهن حسین بیرون اومد اورهان از کوره در رفت و حسین رو که به سینه افتاده بود چرخوند و مشتاشو پیاپی تو صورتش کوبید،با ترس نزدیک شدم و بازوی پهن اورهان رو گرفتم توی دستام:-بسه دیگه تورو به خدا ولش کن!🌷
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
خداوندا؛ خواستههای بیمورد #دلم را ببخش!
نهجالبلاغه،خطبه ۷۸
#امام_علی (علیه السلام)
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
5.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#کلیپ اهمیت غدیر
🎙 حاج اقا #فرحزاد
🔮 اهمیت غدیر
#مبلغ_غدیر_باشیم✌
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻