#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتدویستپنجاهچهارم
نفس کشیدن ساواش رفته رفته کوتاه تر و تند تر میشد،عصبی از جا بلند شد و به سمت من که نزدیک در ایستاده بودم اومد و نگران لب زد:-زنداداش نگفت کجا میره؟
دیدن چهره عصبی ساواش باعث شد به لکنت بیفتم:-نه چیزی بهم نگفت!
حوریه عصبی از جا بلند شد و نزدیک اومد:-اگه بهت نگفته پس از چی ترسیدی؟چرا رنگت پریده؟حرف بزن بگو چجوری دختره رو فراری دادی،خودم دیدم تموم مدت حموم داشتی تو گوشش میخوندی،کمر بستی آبروی این خاندان رو ببری،نه؟
ساواش کلافه دستی توی موهاش فرو برد و خواست چیزی به حوریه بگه که آتاش زودتر گفت:-حرف دهنتو بفهم حوریه خاتون به آیسن چه ربطی داره که کی فرار کرده؟این دختر اگه جرات داشت همون موقع که زوری به عقد من درش آوردی خودش فرار میکرد،بهتره تو این مسائل دخالت نکنی از کجا معلوم خودت مجبورش نکرده باشی فرار کنه؟همونجوری که مجبورش کردی بره توی اتاق ساواش!
حوریه هم رنگ گچ دیوار شد،ساواش عصبی داد کشید:-ساره فرار نکرده ،هیچوقتم همچین کاری نمیکنه،مطمئنم یه اتفاقی افتاده،زن داداش تورو به خدا بگو چیز دیگه ای بهت گفت یا نه؟
داشتم میلرزیدم اشک توی چشمام حلقه بسته بود آتاش دستمو گرفت و خواست به سمت اتاق ببرتم که جمله ساره یادم اومد با لبهای لرزونم لب زدن:-فقط میگفت زود برمیگردم انگار همون نزدیکیا کار داشت،هر چی گفتم کجا میری نگفت!
ابروهای پرپشت ساواش با شنیدن حرفم در هم شد و دستی روی سرش گذاشت و با سرعت دوید سمت حیاط انگار فهمیده بود کجا میتونه ساره رو پیدا کنه!
نگاهی به چهره اخمو و رنگ پریده حوریه انداختم آتاش بد ضربه ای بهش زده بود،از این میترسیدم که بخواد مثل همیشه تلافیشو سر من در بیاره،با کشیدن دستم توسط آتاش از حوریه رو گرفتم و پا گذاشتم توی حیاط و نگاهم تو چشمای سرد و بی احساس اورهان گره خورد،با غم پکی به سیگار توی دستش زد و بیخیال به سمت اتاقش رفت.
🦋🌷🦋🌷🦋🌷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
💕برای داشتن #چیزی یا کسی که
دوسش داری
باید از خیلی از #علایقت بگذری
بعضی از وابستگیاتو بذاری کنار
به دست #آوردن هر علاقه ای
تاوان داره
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🏴🖤🏴💠====>
سید رضا نریمانیبسمِ الله از ما اجازه از شما_۲۰۲۱_۰۸_۱۱_۰۹_۱۹_۱۰_۱۷۵.mp3
زمان:
حجم:
5.35M
☑️کربلایی سیدرضا نریمانی
💠ان شاءالله #اربعین پیاده کربلا
#مداحی
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🏴🖤🏴💠====>
Haj Amir KermanshahiAmir Kermanshahi - Emsalam Ke Raha Baz Shod (128).mp3
زمان:
حجم:
2.35M
☑️امیر کرمانشاهی
💠امسالم که راه ها باز شد ، باز جا موندم
#مداحی
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🏴🖤🏴💠====>
WWW.ZOHOORFARG.IR1_823473984.mp3
زمان:
حجم:
3.7M
ترانه عشق
بهانه ی عشق
تومیراث جاودانه عشق
السلام علیک یا صاحب الزمان
#محرم
#سلامبرحسین
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#کانالدلنوشتهوحدیث
@delneveshte_hadis110
<====💠🏴🖤🏴💠====>
┄┅─✵💝✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
بنامدوست﷽
گشاییم دفترصبح را
به فر عشق فروزان کنیم محفل را
بسم الله النور
روزمان را بانام زیبایت آغازمیکنیم
دراین روز بما رحمت وبرکت ببخش
وکمکمان کن تازیباترین روز را
داشته باشیم
سلام صبحتون بخیر
الهی به امید تو💚
🔵❤️🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
@hedye110
🏴🖤🏴
#سلام_امام_زمانم 💔
صوت زیبای تو آرامشِ جانَست بیا
وَجه پُرنور تواز دیده نهانَست بیا
دل عُشاق بِسوزد زغمِ دوریِ تو
قَدعالم ز فراقِ تو کمان است بیا😔
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_بحق_بانوی_صبر
#محرم
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🖤🏴
#ماهنقرهای🔹
#داستانواقعی 🦚
#پارتدویستپنجاهپنجم
،نفسم توی سینه حبس شد تا به حال ندیده بودم اورهان لب به سیگار بزنه،اصلا چرا دیگه مثل سابق نگران ساواش نبود؟چرا سعی نمیکرد همراهش بره تا کمکش کنه ساره رو پیدا کنه؟
با فشاری که آتاش به دستم وارد کرد چشم از اورهان گرفتم:-برو داخل،سعی کن زیاد از اتاق بیرون نیای،دیدی که این آدما فقط دنبال یکی میگردن تا تقصیرات خودشونو گردنش بندازن!
سری به نشونه مثبت تکون دادمو وارد اتاق شدم:-به عصمت میگم غذاتو بیاره اتاق منم میرم ببینم خبری از این دختره میشه یا نه!
همین که خواست بره ناخودآگاه لب زدم:-ممنونم!
چرخید و سری تکون داد و گفت:-به خاطر تو نبود،به خاطر خودم ازت دفاع کردم به هر حال هر چی نباشه ناموس منی،آبروی تو آبروی منم هست!
چهرم در هم جمع شد درو بستم، حاضر نبود حتی برای یکبار هم که شده غرورشو کنار بذاره،همیشه سعی داشت خودشو یک آدم خودخواه و پر از کینه نشون بده،اما انگار ذات واقعیش جور دیگه ای بود هر چند شاید هم از سر دشمنی با حوریه از من دفاع کرده بود اما اینکه نگران بود که از اتاق بیرون برم بوی دیگه ای میداد!
تقریبا شب شده بود و هنوز خبری از ساره و ساواش نبود،توی عمارت غوغا به پا شده بود هر کس یه چیزی میگفت و بیخیال ترین فرد اورهان بود که بیخیال سرشو توی لاک خودش فرو برده بود به کسی کاری نداشت،نگران حالش بودم اما دلم نمیخواست نزدیکش بشم باید از من نا امید میشد تا به زندگی سابقش بر میگشت،خان وقتی متوجه قضیه شد با فریاداش عمارت رو روی سرش گذاشت،انگار براش افت داشت که یه دختر به قول خودش کلفت بخواد با آبروشون بازی کنه به آدماش دستور داده بود تا زیر سنگم شده ساره رو پیدا کنن تا خودش به سزای عملش برسوندش،تموم وجودم نگران ساره بود،خدا میدونست الان چه حالی داره؟
با صدای در به خودم اومدم:-خانوم جان غذای آوان خان رو آوردم براشون ببرین...
🔵🔵🔵🔵🔵🔵
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻