سخن ما دلها را زنده مى كند.امام باقر ع
بحارالانوار، جلد 2 ، صفحه 155
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🏴🏴
#شب_هفتم_محرم
#یا_علیاصغر
اصـغر ای شهزادهی نیکو لقا
ای دودست کوچکت مشکلگشا
ای که نامت اصغر، اما اکبری
گرچه طفلی، لیک عین حیدری
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_ع
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🏴🏴
✨الهے
✨در این شبهاے محرم
✨امیدوار کن کسے
✨را که به آستانت ناامید است
✨بگیر دستے که
✨بسوے تو بلنـد است
✨مستجاب کن دعای
✨کسے که با اشکهایش
✨تو را صدا میـزند
شبتون سرشاراز آرامش🌸
🌸🍃
@hedye110
┄┅─✵💔✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
@hedye110
🏴🏴🏴🏴🏴
#سلام_امام_زمانم
تـا نشــد قسمتـــ مــا تاریڪے قبــــر بیـــا
اے بہ عـالـم بعـد زینبــــ،جبـل الصبــر بـیـا
💫السلام علیڪ یا بقیة الله فے ارضہ(عج)💫
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🏴🏴
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدچهلهشتم🌺
آتاش که انگار با حرفای بی بی قانع شده بود نفس عمیقی کشید و گفت:-خیلی خب بی بی هر چی خودت صلاح میدونی همون کن،راست میگی اینجوری خیال منم راحت تره!
کارد میزدی خونم در نمیومد،بی بی که دیگه اجازه آتاش رو هم گرفته بود کم کم تموم وسایل اتاقم رو به اتاق آتاش منتقل کرد،تموم مدت چهره آیلا پیش چشمم بود،یعنی اگه میفهمید با عموش هم اتاق شدم چی میشد؟
با این فکر با دلخوری چشم از آتاش گرفتمو مستقیم رفتم سمت مطبخ،لیوان آبی ریختم و یک جا سر کشیدم،اما هنوز درد سینه عذابم میداد،حس میکردم بی بی با این کارش چاقویی توی قلبم فرو برده،از روی اورهان خجالت میکشیدم،مدام صحنه برگشتن آتاش وقتی بعد از مرگش عقد اورهان شده بودم پیش چشمم بود و حتی شاید امید به برگشت اورهان هم داشتم حتی با وجود اینکه جنازشو با چشم دیده بودم،از اینکه روزی برگرده و ببینه توی نبودش با برادرش هم اتاق شدم شرمم میشد!
نفس عمیقی کشیدمو پامو از مطبخ گذاشتم بیرون توی سینه آتاش فرو رفتم با دلخوری نگاهمو ازش گرفتمو خواستم برم سمت اتاق لیلا که راهمو سد کرد:-باید با هم حرف بزنیم!
-دیگه چه حرفی مونده؟فکر میکردم با ساواش فرق داری!
دستی زیر چونه ام گذاشت و سرمو گرفت بالا و چشماشو ریز کرد و زل زد توی چشمام:-واقعا منو با ساواش مقایسه میکنی؟
نگاهمو ازش دزدیدم،خوب میدونستم کارش قابل مقایسه با ساواش نبود،اما از اینکه ازم دفاع نکرده بود عصبی بودم و دلم میخواست جوری حرصمو سرش خالی کنم!
سکوتمو که دید پوزخندی زد و گفت:-واقعا فکر نمیکردم به چشمت همچین آدمی باشم،اما باید بدونی حرفای بی بی درسته،تو الان ناموس منی،قبلا هم بودی،اما الان قضیش فرق میکنه، نگران نباش شده کل شب رو بیرون اتاق سپری کنم نمیذارم اذیت بشی،این اتاق از این به بعد متعلق به توئه فقط اگه اجازه بدی من یه گوشه ایش سرمو میذارم میخوابم فردا صبحشم میرم همین،اینم برات سخته؟
مظلوم نگاهی بهش انداختم،با حرفایی که زد دلم به رحم اومد،آتاش به خاطر من از خود گذشتگی کرده بود و من الان داشتم به خاطر عواقب تصمیمی که خودم گرفتمو و اونو توی سختی انداختم بازخواستش میکردم،سری تکون دادمو با صدایی که از ته چاه در میومد لب زدم:-خیلی خب پس اتاق رو دو بخش میکنیم…
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدچهلنهم🌺
بوی شیرینی و دود اسپند توی فضای عمارت پیچیده بود و حیاط بوی نم میداد،نفس عمیقی کشیدمو بوی نم و خاک رو وارد ریه هام کردم،خدایا امروز بعد از دو ماه قرار بود جگر گوشمو دوباره ببینم تا حالا انقدر ازش دور نمونده بودم،اصلا عمارت بدون حضورش رنگ و بو نداشت،هنوزم از ازدواج منو عموش و حتی هم اتاق شدنمون خبر نداشت و فقط این موضوع بود که مضطربم میکرد:-آنا میرزا حسن نیومد؟من مطمئنم طاقت نمیارم!
دستی به صورت لیلا که این حرف رو زده بود کشیدم:-نگران نباش دختر،پسرت داره مرد میشه،با یاد آوری این حرف ذهنم پر کشید سمت اورهان درست شب ختنه سرون آیهان این حرف رو بهم گفته بود من چقدر توی دلم به خاطر دلداری مسخره ای که بهم داده بود بهش خندیده بودم،پسرت داره مرد میشه….
آهی کشیدمو دوباره سر چرخوندم سمت لیلا،یادته چند سال پیش وقتی قرار بود آیاز رو ختنه سرون کنیم قایمش کرده بودی؟میگفتی نمیذارم بیاد آقاجون میخواد کتکش بزنه…
مضطرب لبخندی زد:-آره زمان چقدر زود میگذره،اون موقع هیچ کس فکرشم نمیکرد قراره یه زمانی زنش بشم!
با خنده اشک توی چشممو گرفتم:-خدا بیامرزه اژدر خان رو چه جشنی برای پسرم گرفته بود،تموم بزرگای آبادی اینجا بودن!
-الانم خان عمو کم نذاشته،ببین چه بل بشویی راه انداخته،حتی ده بالا رو هم خبر کرده،راستی آنا حالا جواب آیلا رو چی بدیم؟حتما خیلی شوکه میشه بفهمه تو با عمو…
سر به زیر انداختمو مضطرب لب زدم:-عموت گفت خودش باهاش صحبت میکنه،آرات هم به خاطر این تا الان نذاشته بفهمه تا از زبون خودمون بشنوه،فعلا بهتره بهش چیزی نگیم تا بعد از مراسم،تو هم نگران نباش دختر خیلی زود تموم میشه منم حال و روزم درست مثل خودت بود حتی الانم دست کمی از تو ندارم اما خیالم راحت طوری نمیشه،عموت از شهر دکتر خبر کرده،میرزا حسنم فقط برای حموم کردنش میاد،ببین اومدش اوناهاش…
با اومدن میرزا حسن لیلا مضطرب به سمتش دوید،قرار بود اورهان رو قبل از اومدن مهمونا غسل بده،با اینکه دیگه حسابی پیر شده بود اما همه اهالی ده هنوزم برای ختنه سرون بچه هاشون خبرش میکردن میگفتن دستش سبکه!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
یاد خدا، سعه صدر مى آورد. امام علی ع
شرح غررالحكم، جلد 1 ، صفحه 210
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🏴🏴
#سلام_امام_زمانم
بی فایده ست روضه و ماتم بدون تو
بی فایده ست اشک دمادم بدون تو
ای منتقم.... جان عمو جان تان بیا
بی فایده ست ماه محرم بدون تو
چنگی به دل نمیزند آقای غصه دار
بیرق-علم - سیاهی و پرچم بدون تو
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🏴🏴
#روز_هفتم_محرم
#الدخیل_یا_باب_الحوائج▪
با چه رو خیمه بَرَم این سرِ آویزان را
چه کنم مشکلِ این حنجر خون ریزان را
به سفیدیِ گلوی تو کسی رحم نکرد
رسمِ کوفی است بگیرند هدف، مهمان را
محمودژولیده
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_ع
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🏴🏴🏴🏴
#روز_هفتم_محرم
حضرت علی اصغر(ع)-شهادت
در تنگناي حادثه بر لب نوا گرفت
از بي قرارياش دل هر آشنا گرفت
با شوق پر کشيدن از اين خاک بي فروغ
در بين گاهواره قنوت دعا گرفت
اعلام کرد تشنهي صبح شهادت است
آنقدر ناله زد که گلوي صدا گرفت
آنقدر اشک ريخت که خورشيد تيره شد
از شرم چشم غرق به خونش، هوا گرفت
در آخرين وداع غريبانه اش پدر
او را به روي دست براي خدا گرفت
ناگاه يک سه شعبه سراسيمه سر رسيد
ناباورانه فرصت يک بوسه را گرفت
تا عرش رفت مرثيهي سرخ حنجرش
جبريل روضه خواند و خدا هم عزا گرفت
از شرم چشم هاي پر از حسرت رباب
قنداقه را امام به زير عبا گرفت
شاعر نوشت از کرم دست کوچکش
آخر از او حوالهي يک کربلا گرفت
🔸شاعر:
#یوسف_رحیمی
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_ع
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#حسینجانسلام
#آقاجانسلام
#عاشقانِامامرضا
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
Majid Banifatemeh - Shab Ta Sobh Mikhonam Barat Lalaei.mp3
13.15M
🔳 #شور #روز_هفتم #محرم
شب تا صبح میخونم برات لالایی
من پای این نیزه تو اون بالایی😭
🎤 #سید_مجید_بنی_فاطمه
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_ع
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#حسینجانسلام
#آقاجانسلام
#عاشقانِامامرضا
@emame_mehraban
🕊🕊🕊🕊
#شب_هشتم_محرم
#الدخیل_یا_باب_الحوائج▪
برو بابا! که اکنون چشم در راهاند قاتلها
برو بابا که دریا گردد از خون تو ساحلها
برو بابا! که زخمت گل کند تا حشر در دلها
برو تا شعلۀ داغ تو گردد شمع محفلها
غلامرضاسازگار
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_ع
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🏴🏴
Nazar-Al-Qatari-Madahi-08.mp3
6.46M
🔳 #شب_هشتم_محرم #محرم
◼️ تازه جوانم، مرا تو جانم در جاني
با اشك سردم مرا تو دردم درماني
🎤با نوای: #نزار_القطری
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🏴🏴
┄┅─✵💔✵─┅┄
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
اِلهی
یا حَمیدُ بِحَقِّ مُحَمَد
یا عالی بِحَقِّ علی
یا فاطِرُ بِحَقِّ فاطمه
یا مُحْسِنُ بِحَقِّ الحسن
یا قدیمَ الاِ حسان بِحَقِّ الحُسَیْن
عَجِّلْ لِوَلیِّکَ الْفَرَجَ صاحبَ العصرِ والزَّمان
🏴🏴🏴🏴🏴
@hedye110
اي بهار آفرینش، اي یادگار اهل کسا، یا مهدی!
قسم بـه سپیده ي رویت،
بـه طلوع دیده ات،
بـه مژگان سیاهت،
بـه محراب ابروی مهسایت،
بـه غنچه ي لبهایت،
بـه قامت رعنایت،
بـه شهد کلامت
#سلامبرحسین
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🏴🏴🏴
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدپنجاه🌺
نگاهی به در اتاقم انداختم،از عصمت خواسته بودم چندتا از اسباب اثاثیه ام رو دوباره برگردونه تا حداقل تا آخر مراسم آیلا متوجه چیزی نشه،تموم این چند روز توی اتاق آتاش خوابیده بودم،چند شب اول سعی میکرد دیر تر بیاد وقتی که من کاملا خوابم برده بود،تا کمتر معذب بشم،اما رفته رفته بهم عادت کردیم،اون یه قسمت اتاق و من قسمت دیگرش رو برای خودم انتخاب کرده بودم و هر از گاهی فقط با هم همکلام میشدیم،هنوزم از تصمیمی که گرفته بودم راضی بودم،کنار بچه هام و آتاش حس بهتری داشتم تا آینده نامعلومی که ساواش برام چیده بود،فقط فکر آیلا بود که مثل خوره به جونم افتاده بود!
-یالا عصمت آب رو بیار که بچم یخ کرد!
نگاهی به بی بی و ننه حوری که اورهان رو برهنه بالای تشت نگه داشته بودن انداختم و با عجله به سمتشون دویدم،آب تشت رو با آبی داغی که عصمت آورده بود ترکیب کردمو میرزا حسن در حالیکه زیر لب ذکر میگفت اورهان رو توی تشت گذاشت و شروع کرد به ریختن آب روی سرش،با دیدن چهره بانمکش لبخند روی لبم نشست!
با تموم شدن کارش حوله ای دور پسرم پیچیدمو گرفتمش توی بغلم و داشتم قربون صدقه اش میرفتم که با شنیدن صدای آیلا اشک دوباره به چشمام دوید،سر چرخوندم سمت در و با نگاهم براندازش کردم!
چقدر خانوم شده بود!
ننه حوری نزدیک اومد و اورهان رو از دستم گرفت و نفهمیدم چطوری آیلا رو کشیدم توی بغلم،قلبم مثل طبل پر صدا میکوبید،انگار اورهان رو دیده باشم از سر و صورتش میبوسیدمو به خودم فشارش میدادم:-خوبی دختر؟چقدر دلتنگت بودم!
-ممنون آنا تو خوبی؟ببین کیو همراه خودم آوردم!
کنار رفت و با دیدن صورت خندون بالی که کنجکاو و خجالت زده به اطراف نگاه میکرد گل از گلم شکفت سلامی بهش کردمو روی گونه ی سرخ شده اش بوسه ای نشوندم:-پس برای هم دوستای خوبی شدین!
-آره خانوم جان عروس خانوم خیلی با من مهربونن،من ازشون خواستم برای جشن همراه خودشون بیارنم دلم برای شما هم تنگ شده بود!
-خوب کردی بیا داخل عزیزم،بقیه کجان؟
با اشاره آیلا سر چرخوندم سمت فرحناز که خرامان وارد میشد،با یادآوری فرهان لبخند از لبم ماسید هنوز نمیتونستم خودمو به خاطر کاری که باهاش کرده بودم ببخشم…
توی این دو ماه و با شهادت آدمای آتاش همه به این باور رسیده بودن که فرهان از ده فرار کرده،فرحنازم خوشحال بود،پیش خودش میگفت پسرم سالمه هر جا باشه خوبه،نمیدونست آدمای آتاش زیر خروارها خاک دفنش کردن!
-آنا حواست کجاست عمه سلام میکنه!
لبخند تلخی رو به فرحناز زدمو جواب سلامشو با مهربونی دادم و با رسیدن آرات و آتاش و دکتری که از شهر آورده بود مراسم رو شروع کردیم،حال لیلا مثل مرغ سر کنده بود،اما خدا روشکر همه چیز به خوبی و خوشی گذشت،آتاش گوسفندی قربونی کرد و بی بی شروع کرد به گذاشتن حنا روی بدن اورهان،نزدیک شدم مقداری حنا از ظرف برداشتمو گذاشتم کف دست آیلا:-میگن خوش یمنه ان شاالله تا چند وقت دیگه مادر بشی!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
#آیلاماهبانو🍀
#داستانواقعی💜
#قسمتسیصدپنجاهیکم🌺
خجالت زده حنا رو کف دستش فشرد و سرش رو انداخت پایین،با نزدیک شدن آرات ازشون کمی فاصله گرفتم و به تماشاشون ایستادم،دیدنشون کنار هم بهم حس خوبی میداد!
-خب به سلامتی اینم گذشت،میخوای قضیه رو به آیلا بگیم؟
مضطرب سر چرخوندم سمت آتاش که این حرف رو زده بود:-بهتر نیست بذاریم برای بعد؟
-آخرش که چی؟بلاخره که باید بگیم،اجازه بده من خودم باهاش صحبت میکنم!
سری به نشونه مثبت تکون دادمو تا خواست بره با صدای پسری جوون که داشت به سمت فرحناز میدوید توجهمون به سمت در جلب شد:
-خانوم،خانوم خاک بر سر شدیم!
با ترس نگاهی به آتاش انداختمو با اشاره ی چشماش پناه بردم پشت سرش،یعنی چی شده بود؟دلم گواهی بد میداد!
آتاش قدمی به سمت فرحناز برداشت و رو به پسر پرسید:-چه خبر شده؟
پسر اخمی به آتاش کرد و بدون این که جوابشو بده رو به فرحناز گفت:-خانوم چندتا کشاورز اومدن میگن تو زمینای اطراف عمارت یه جنازه پیدا کردن…با نشونه هایی که دادن حدس میزنیم جنازه ی…جنازه فرهان خان باشه…
با این حرف نفسم توی سینه حبس شد و زانوهام شروع کرد به لرزیدن،نگاهمو چرخوندم سمت آیلا که همرنگ میت شده بود و همچین لبمو به دندون گزیدم که طعم شوری خون توی دهنم پخش شد!
فرحناز یا ابوالفضلی گفت و دستش رو گذاشت روی سینه اش:-چی میگی نصرت؟از کجا میگی فرهانه؟
انگشتری گرفت سمتش و گفت:-خانوم آخه اینم همراهشون آورده بودن،انگشتر اژدر خانه،همون که شب عروسی آرات خان خودتون دادین بهش!
با این حرف فرحناز شروع کرد به شیون کردن!
آرات قدمی جلو برداشت و جدی گفت:-از کجا معلوم جنازه فرهان باشه؟شاید انگشتر رو ازش دزدیدن…یا شاید جای رشوه به کسی داده،با این که نمیشه مطمئن شد!
-حالا برمیگردیم ده مشخص میشه،من که بهتون گفته بودم به این آدما اعتماد نکنین خانوم یکی دوتا از نگهبانا اونشب آتاش خان و آدماشو دیدن که داشتن چیزی از عمارت بیرون میبردن،هر چی گفتم گوش نکردین اینم مدرک!
-چی میگی نصرت آقای من به فرهان چیکار داره؟اگه میخواست بکشتش توی خفا همچین کاری نمیکرد،این چرندیات رو تمومش کن وقتی برگشتیم ده همه چیز روشن میشه!
-خیلی خب آرات خان از آقات بپرس بگو شب عروسی چی از عمارت بیرون میبرد،فرخ همه چیز رو با چشمای خودش دیده،مطمئنم دروغ نمیبافه!
با این حرف آرات سر چرخوند سمت آتاش،قلبم هنوز وحشیانه میکوبید و قصد آروم شدن نداشت!
🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷
🌸به نیت فرج امام زمانمون
اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌸
🦋
🌹🦋
🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🦋
🌹🌹🌹🌹🦋
#کانالعکسنوشتهایتا
@Aksneveshteheitaa
🌻❤️🌻
Rmezani_Babolharam_net_shab8.mp3
8.23M
روضه علی اکبر
مجتبی رمضانی
@hedye110
🏴🏴🏴🏴
#روز_هشتم_محرم
#الدخیل_یا_باب_الحوائج▪
دیدم اعضای تنت را جگرم سوخت علی
پاره های بدنت را جگرم سوخت علی
ناگهان زانویم افتاد زمین چون دیدم
طرز چانه زدنت را جگرم سوخت علی
محمودژولیده
#السلام_علیک_یا_اباعبدالله_ع
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان_عج
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
#دلنوشتهوحدیث
eitaa.com/joinchat/3848601639C18dab506c9
🏴🏴🏴🏴