.
اول
.
آفتاب کاملا بالا آمده بود که سایه بان ایستگاه بتواند جلویش را بگیرد. معذب روی صندلی ایستگاه خط نشسته بود .با لباس های رنگ ورو رفته و سیاه. منتظر سرویس کارخانه . توی بلوار بسیج.هنوز تمام موهایش سیاه است با ریشی خیلی کم پشت.در ذهنش می گذراند اگر بتواند دوشنبه هفته بعد را مرخصی بگیرد چه خوب می شود. یک شنبه و سه شنبه که تعطیل است .روی هم سه روز .می تواند برود روستایشان . خیلی دلتنگ شده. چند ماهی ست مادر پیرش را ندیده.
#داستان_دنباله_دار
#اول
@alef_laam_mim
الفلاممیم
#هشتم اش بماند برای فردا
امروز چه باید بگویم ؟
#هشتم اش را ؟
#اول تا #هفتم مگر چقدر به یادت بودند که #هشتم_ی یادت باشد
همه یکی اند
چه فرقی می کنند با هم
یکی دارا یکی ندار
یکی دانا یکی نادان
یکی..... یکی.....
یکی یکی شمردم
#اول
#دوم
.
.
#هفتم
امروز چه باید بگویم ؟
#هشتم اش را؟
دیگر نمی گویم
به جایش شما را می گویم
شما کجایی؟
...
#داستان_دنباله_دار
@alef_laam_mim
.
به بهانه دلتنگی
نوشته:
اواخرِ اسفند ماهِ نود و هفت
.
.
پارک کوچک را که رد کنی ، وارد کوچه خامنه ای می شوی.
سرِ کوچه کنار دیوار پیرزن توی خودش فرو رفته،
کلاه مشهدی سرش هست و با دستکش نشسته .
چادر رنگ و رو رفته ای هم سر کرده .
روبرویش مقوایی روی زمین است و رویش پر از فرفره.
به خیابان میرسی . دست راست دویست متری که بِرَوی باب الجواد است.
باغچه های باب الجواد پر از گل است.
پیرِ مردِ پالتو پوش با آرم آستان قدس ایستاده ،
شال سبزی هم گردنش است .
سلامی می گویم و جوابی با لبخند می گیرم.
همه چیزش با صفاست اینجا!
.
داخل حرم می روم و سلامی به آقا می دهم ،
السلام علیک یا سلطان !
اذن دخول را که می خوانم هنوز نیم ساعتی به اذان ظهر مانده.
پنج شنبه است ، روزِ سه ساله.
.
از طرف باب الهادی ، از صحن خارج می شوم .
بیرون که میرَوی آن بالا سمت چپ را اگر نگاه کنی ، تابلوی مسجد را می بینی.
«مسجدِ صدیقی ها»
وارد شدم ، مسجد خلوت است ، فقط چند خادم هستند.
حاج محمود هم بین آن هاست ، سلامی می کنم.
.
حاجی خادمِ محفلِ اشک امام رضاست!
همه را تحویل می گیرد، چه آشنا چه غریبه!
همه چیزش با صفاست اینجا!
.
#اول
#دنباله_دار
.
@alef_laam_mim
.
پارسال همین شب و روز ها بود . کم کم خبرش پیچید . مادر و پدر پیرش را خبر کردند . چند روز مانده به شهادت . شب ها می رفتیم مصلی . شربت درست می کردند ،عکس پخش می کردند . تویوتایی که برای راهپیمایی ها هست را آورده بودند جلوی مصلی . هنوز هم در گوشم صدایش می پیچد .
«مژده ی یوسف به کنعان آمده ، در کویر تشنه باران آمده ...» . صدای مداحی که چند دقیقه یک بار کم رنگ تر می شد . حاج آقایی داخل ماشین ، پشت بلند گو اطلاعیه می خواند . تک به تک کلمه هایش هنوز در گوشم می پیچد . «بسم رب الشهدا و الصدیقین ، پیکر شهید شعبانعلی عبداللهی پس از سی و هفت سال به خانه برگشت ... » .
یادم هست . پدرش سر و ساده آمده بود بالا سر پسر . مادرش مانده بود و یک کفن . کفن سفیدی که بزرگ رویش نوشته اند «شهید شعبانعلی عبداللهی سروی» . عکسش را دیدم ، پدری مثل همه ی پدر های روستایی . کلاهی که همیشه تابستان و زمستان روی سرشان هست. دستش را عمود زمین کرده و نشسته کنار کفن .
کفن سفیدی که داخلش غیر چند مشت استخوان همه پنبه است . همان چند مشت استخوان ، همان پیراهن یوسف ، همان نشانه ای که سال های سال منتظرش بودند . یعقوب را نبودن همان نشانه ها پیر کرد . حالا یعقوب رسیده به پیراهن یوسفش ، سر و ساده می نشیند کنارش .
سی و هفت سال با قبری که میدانسته خالی است حرف می زده . حالا ولی همان حرف ها را می گوید برای پسرش . حالا کنارش خوابیده ، آرام . قربان و صدقه رفتن های مادرانه اش اما ... . حرف ها دارد ... . مادری که می گوید ، پسرم ، قربانت شوم ، آن جا ، حضرت مادر ، سرتان می آمد؟! بانوی گمنامان ، برایت مادری می کرد ؟من به فدای تو و بی بی .
به خاطر طلبه بودن شهید ، گفتند در حیاط حوزه دفنش کنند. مادرش گفته بود ، سی و هفت سال نبوده ، حالا که آمده نزدیک خودم باشد . هر روز بیایم پیشش ، حرف بزنم ، درد دل کنم .
#اول
#شهید_عبداللهی
@alef_laam_mim