eitaa logo
الف‌لام‌میم
512 دنبال‌کننده
260 عکس
53 ویدیو
1 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
. اول . آفتاب کاملا بالا آمده بود که سایه بان ایستگاه بتواند جلویش را بگیرد. معذب روی صندلی ایستگاه خط نشسته بود .با لباس های رنگ ورو رفته و سیاه. منتظر سرویس کارخانه . توی بلوار بسیج.هنوز تمام موهایش سیاه است با ریشی خیلی کم پشت.در ذهنش می گذراند اگر بتواند دوشنبه هفته بعد را مرخصی بگیرد چه خوب می شود. یک شنبه و سه شنبه که تعطیل است .روی هم سه روز .می تواند برود روستایشان . خیلی دلتنگ شده. چند ماهی ست مادر پیرش را ندیده. @alef_laam_mim
الف‌لام‌میم
#هشتم اش بماند برای فردا
امروز چه باید بگویم ؟ اش را ؟ تا مگر چقدر به یادت بودند که یادت باشد همه یکی اند چه فرقی می کنند با هم یکی دارا یکی ندار یکی دانا یکی نادان یکی..... یکی..... یکی یکی شمردم . . امروز چه باید بگویم ؟ اش را؟ دیگر نمی گویم به جایش شما را می گویم شما کجایی؟ ... @alef_laam_mim
. به بهانه دلتنگی نوشته: اواخرِ اسفند ماهِ نود و هفت . . پارک کوچک را که رد کنی ، وارد کوچه خامنه ای می شوی. سرِ کوچه کنار دیوار پیرزن توی خودش فرو رفته، کلاه مشهدی سرش هست و با دستکش نشسته . چادر رنگ و رو رفته ای هم سر کرده . روبرویش مقوایی روی زمین است و رویش پر از فرفره. به خیابان میرسی . دست راست دویست متری که بِرَوی باب الجواد است. باغچه های باب الجواد پر از گل است. پیرِ مردِ پالتو پوش با آرم آستان قدس ایستاده ، شال سبزی هم گردنش است . سلامی می گویم و جوابی با لبخند می گیرم. همه چیزش با صفاست اینجا! . داخل حرم می روم و سلامی به آقا می دهم ، السلام علیک یا سلطان ! اذن دخول را که می خوانم هنوز نیم ساعتی به اذان ظهر مانده. پنج شنبه است ، روزِ سه ساله. . از طرف باب الهادی ، از صحن خارج می شوم . بیرون که میرَوی آن بالا سمت چپ را اگر نگاه کنی ، تابلوی مسجد را می بینی. «مسجدِ صدیقی ها» وارد شدم ، مسجد خلوت است ، فقط چند خادم هستند. حاج محمود هم بین آن هاست ، سلامی می کنم. . حاجی خادمِ محفلِ اشک امام رضاست! همه را تحویل می گیرد، چه آشنا چه غریبه! همه چیزش با صفاست اینجا! . . @alef_laam_mim
. پارسال همین شب و روز ها بود . کم کم خبرش پیچید . مادر و پدر پیرش را خبر کردند . چند روز مانده به شهادت . شب ها می رفتیم مصلی . شربت درست می کردند ،عکس پخش می کردند . تویوتایی که برای راهپیمایی ها هست را آورده بودند جلوی مصلی . هنوز هم در گوشم صدایش می پیچد . «مژده ی یوسف به کنعان آمده ، در کویر تشنه باران آمده ...» . صدای مداحی که چند دقیقه یک بار کم رنگ تر می شد . حاج آقایی داخل ماشین ، پشت بلند گو اطلاعیه می خواند . تک به تک کلمه هایش هنوز در گوشم می پیچد . «بسم رب الشهدا و الصدیقین ، پیکر شهید شعبانعلی عبداللهی پس از سی و هفت سال به خانه برگشت ... » . یادم هست . پدرش سر و ساده آمده بود بالا سر پسر . مادرش مانده بود و یک کفن . کفن سفیدی که بزرگ رویش نوشته اند «شهید شعبانعلی عبداللهی سروی» . عکسش را دیدم ، پدری مثل همه ی پدر های روستایی . کلاهی که همیشه تابستان و زمستان روی سرشان هست. دستش را عمود زمین کرده و نشسته کنار کفن . کفن سفیدی که داخلش غیر چند مشت استخوان همه پنبه است . همان چند مشت استخوان ، همان پیراهن یوسف ، همان نشانه ای که سال های سال منتظرش بودند . یعقوب را نبودن همان نشانه ها پیر کرد . حالا یعقوب رسیده به پیراهن یوسفش ، سر و ساده می نشیند کنارش . سی و هفت سال با قبری که میدانسته خالی است حرف می زده . حالا ولی همان حرف ها را می گوید برای پسرش . حالا کنارش خوابیده ، آرام . قربان و صدقه رفتن های مادرانه اش اما ... . حرف ها دارد ... . مادری که می گوید ، پسرم ، قربانت شوم ، آن جا ، حضرت مادر ، سرتان می آمد؟! بانوی گمنامان ، برایت مادری می کرد ؟من به فدای تو و بی بی . به خاطر طلبه بودن شهید ، گفتند در حیاط حوزه دفنش کنند. مادرش گفته بود ، سی و هفت سال نبوده ، حالا که آمده نزدیک خودم باشد . هر روز بیایم پیشش ، حرف بزنم ، درد دل کنم . @alef_laam_mim