.
اول
.
آفتاب کاملا بالا آمده بود که سایه بان ایستگاه بتواند جلویش را بگیرد. معذب روی صندلی ایستگاه خط نشسته بود .با لباس های رنگ ورو رفته و سیاه. منتظر سرویس کارخانه . توی بلوار بسیج.هنوز تمام موهایش سیاه است با ریشی خیلی کم پشت.در ذهنش می گذراند اگر بتواند دوشنبه هفته بعد را مرخصی بگیرد چه خوب می شود. یک شنبه و سه شنبه که تعطیل است .روی هم سه روز .می تواند برود روستایشان . خیلی دلتنگ شده. چند ماهی ست مادر پیرش را ندیده.
#داستان_دنباله_دار
#اول
@alef_laam_mim
.
دوم
.
یک ساعت بعد اذان مغرب بود . شش و نیم هفت.ریش هایش تازه جوانه زده.لباس یقه آخوندی سفیدی که شاید زیر کاپشن کت و کلفتش کمتر به چشم بیاید تنش هست.یک دستش را عمود دیگری کرده و آن یکی را زیر چانه اش گذاشته.کفش سیاه واکس زده ای هم پایش هست. به یک جا خیره شده. دارد فکر می کند اگر بتواند امسال را دو سال بخواند. برسد به پایه سه. برود از حاج آقا نامه بگیرد تا انتقالی اش را قبول کنند به قم.
#داستان_دنباله_دار
#دوم
@alef_laam_mim
.
سوم
.
ساعت نه و ربع صبح بود.با یک دستش چادرش را نگهداشته با دست دیگر هم پاکت ها را می پاید تا کسی برندارد. از گردی صورتش هم کمتر معلوم است. محکم چادر را چسبیده. به شوهرش فکر می کند توی خانه. مردی که امروز نه سال شد که در خانه افتاده.با خودش می گوید حتما باز می گوید چرا رفتی خرید.کاش زودتر اتوبوس سر برسد. به روح الله زنگ میزدی بخرد. به پسرش فکر می کند که حالا کمتر به خانه اش می آید.با خودش جواب هایش را آماده می کند روح الله آن قدر کار دارد و سرش شلوغ هست که ... .
#داستان_دنباله_دار
#سوم
@alef_laam_mim
.
چهارم
.
آرنج هایش را تکیه داده به زانوهایش . دستی حواله موهای مدل دارش می کند . در همان حالت دست راستش را زیر چانه گذاشته . و با دست چپش صفحه گوشیش را بالا پایین می کند.شلوار جذبی پا کرده با یک تیشرت سیاه.ساعت ده شب هست. کاپشن بزرگی هم تنش هست . پاهایش را همراه آهنگی که از هنذفری بی سیمش می شنود بالا پایین می کند. نگاهی به ساعت گوشی اش می اندازد و باخود می گوید چقدر دیر کرده. قرار بود رفیقش بیاید همراه شوند و بروند.جشن تولد علی . رفیق صمیمی اش .
#داستان_دنباله_دار
#چهارم
@alef_laam_mim
.
پنجم
.
تمام دکمه های پالتویش را بسته . دست هایش را توی جیب هایش فرو کرده و .روی روسری سیاهش کلاه سر کرده بود.ساعت هفت و نیم شب هست.روی صندلی مچاله نشسته. منتظر تاکسی هست برود یزد . نگران می گوید نکند تاکسی دیر کند . بلیط امشب هواپیما ی یزد_مشهد را توی جیبش لمس می کند. به حرف هایی که مادرش پشت تلفن با صدای لرزان زده بود فکر می کند . با خودش می گوید حتما پدر بزرگ مرده.خانه ی پدر بزرگ را در ذهنش مجسم می کند. تمام خاطرات از ذهنش می گذرد.سه ماهی بود فهمیدند سرطان دارد.
#داستان_دنباله_دار
#پنجم
@alef_laam_mim
.
ششم
.
سرش را گرفته بین دو دستش . کمرش را تا کرده رو به جلو.کت و شلوار خاکستری و زیرش هم جلیقه بافت تنش هست . فکر می کند چطور با این پول شکم بچه هایش را سیر کند . عکس های ذهنی دو پسر و یک دخترش با صدای حرف های امروز فاطی میکس می شود و جلوی چشمان بسته اش رژه می رود . چهار ماهی است بچه ها رنگ گوشت ندیده ان.ببین این بچه مریض را. دو هفته است قراره ببریش دکتر. چشمانش را بیشتر روی هم فشار می دهد.
#داستان_دنباله_دار
#ششم
@alef_laam_mim
.
هفتم
.
مو هایش خاکستری هست . خاکستر سیگاری که بین انگشت اشاره و شستش گرفته را می تکاند.دوباره کامی از سیگار می گیرد. به جوانی اش فکر می کند . به تمام سرمایه جوانی اش که پای قمار رفت که رفت. هنوز هم منتظر اویی هست که گذاشت و رفت.او تمام مرد بود ، او زندگی اش بود. شاید انتظار فایده ای ندارد. ساعت دوازده و ربع شب.
#داستان_دنباله_دار
#هفتم
@alef_laam_mim
الفلاممیم
#هشتم اش بماند برای فردا
امروز چه باید بگویم ؟
#هشتم اش را ؟
#اول تا #هفتم مگر چقدر به یادت بودند که #هشتم_ی یادت باشد
همه یکی اند
چه فرقی می کنند با هم
یکی دارا یکی ندار
یکی دانا یکی نادان
یکی..... یکی.....
یکی یکی شمردم
#اول
#دوم
.
.
#هفتم
امروز چه باید بگویم ؟
#هشتم اش را؟
دیگر نمی گویم
به جایش شما را می گویم
شما کجایی؟
...
#داستان_دنباله_دار
@alef_laam_mim
.
دوازدهم
.
منتظر نشسته.
با عبا و عمامه .
خال سیاه گونه راستش بدجوری دلرباست.
جوانی است بیست ، سی ساله.
منتظر امر حق.
منتظر کسانی که منتظر خیلی چیز ها هستند غیر او .
زیر لب زمزمه می کند : الهی عظم البلاء...
#دوازدهم
#داستان_دنباله_دار
@alef_laam_mim