.
سوم
.
ساعت نه و ربع صبح بود.با یک دستش چادرش را نگهداشته با دست دیگر هم پاکت ها را می پاید تا کسی برندارد. از گردی صورتش هم کمتر معلوم است. محکم چادر را چسبیده. به شوهرش فکر می کند توی خانه. مردی که امروز نه سال شد که در خانه افتاده.با خودش می گوید حتما باز می گوید چرا رفتی خرید.کاش زودتر اتوبوس سر برسد. به روح الله زنگ میزدی بخرد. به پسرش فکر می کند که حالا کمتر به خانه اش می آید.با خودش جواب هایش را آماده می کند روح الله آن قدر کار دارد و سرش شلوغ هست که ... .
#داستان_دنباله_دار
#سوم
@alef_laam_mim