eitaa logo
الف دزفول
3.4هزار دنبال‌کننده
5.3هزار عکس
310 ویدیو
8 فایل
شهید آباد مجازی دزفول ارتباط با مدیر @alimojoudi
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از الف دزفول
🎁 اختصاصی الف دزفول 🌴🎁 پست فوق ویژه الف دزفول 🔴 معرفی یکی از مظلوم ترین دختران شهید دزفول و یا شاید هم «مظلوم ترین» دختر شهید دزفولی ✍🏻 روایت این دختر شهید دزفولی ، سنگ را هم به گریه می اندازد ❤️ دختر شهیدی که پس از 43 سال غربت برای اولین بار معرفی خواهد شد . 🔅دختر شهیدی که هیچ گاه در لیست شهدا قرار نگرفت و در نهایت مظلومیت نامش در آمار شهدای دزفول و کشور نیامد. ⏳ منتظر باشید . . . . 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
⚫️ این روند خسران محض است ✍🏻 تلخی فراق حاج ناصر اسدمسجدی از منظری دیگر 🌴 حاج ناصر یک کوه از خاطرات شهدا ، یک کوه از خاطرات مفید روزهای رزم و پیکار ، یک کوه از تجربیات و ابتکارات جلسه داری و جریان سازی و کارهای تربیتی در جلسات قرآن و . . . را با خود برد و رفت. خاطراتی که دیگر هیچ راهی برای رسیدن به آن نیست. 🔴 این اتفاق خواهی ، نخواهی و دیر یا زود برای همه ی یادگارهای دفاع مقدس و پدران و مادران شهدا و خواهران و برادرانشان رخ میدهد و ما مثل برگ خزان داریم یکی یکی این گوهرهای ناب را از دست می دهیم، بدون اینکه خاطرات این عزیزان را از سالهای حماسه و ایثار به ثبت رسانده باشیم. ✅در دزفول اوضاع بحرانی است. خوب است آقایان مسئول و مدیران فرهنگی بدانند ما در بهترین حالت «یک درصد» از شهدای دزفول را توانسته ایم در قالب کتاب به مردم معرفی کنیم و حوالی «یک دهم درصد» از رزمندگان ، جانبازان، آزادگان و ایثارگران دزفول خاطرات شفاهی خود را به کتاب تبدیل کرده اند. ⚠️خوب است آقایان بدانند ، شهری با لقب سنگین پایتخت مقاومت ایران ، تا کنون حتی نتوانسته است یک کتاب را به تقریظ رهبری برساند در حالی که بسیاری از شهرها که ارتباط چندانی با دوران دفاع مقدس نداشته اند، چندین کتاب را به تقریظ رهبر انقلاب رسانده است. ✍🏻متن کامل را در الف دزفول مرور کنید: 🌎 https://alefdezful.com/l8ta 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🔅 🔅 🌷8️⃣قسمت هشتم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 بسم رب الشهدا و الصدیقین ✅«قصه ی خورشید » روایتگونه ی کوتاه و تکان دهنده ای از زندگی آزاده ی دزفولی با 119 ماه اسارت و 50 درصد جانبازی ، « شهید حاج غلامحسین خورشید» است از زبان همسر صبور و رزمنده اش « زهرا افضل پور » 🌅خورشید این قصه ، 13 تیر ماه 1397 در اثر عوارض ناشی از شکنجه های رژیم بعث عراق غروب کرد ✍️ هر روز یک قسمت از این روایتگونه ی بی نظیر منتشر می شود 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 از آزمایشاتی می گفت که روی آنان انجام می دادند. می گفت: «شده بودیم موش آزمایشگاهی شان! هر روز با سرنگ هایی به جانمان می افتادند و آزمایش پشت آزمایش! پوستمان تکه تکه کنده می شد و به حال و روزی افتاده بودیم که خدا نصیب کسی نکند! بر اثر آن آزمایشاتی که نمی دانم چه بود، موهایم روز به روز بیشتر می ریخت و حالم روز به روز بدتر می شد.» او می گفت و من بغض می کردم. تحمل چنین شکنجه هایی از حد تصور آدم هم خارج بود. مانده بودم که با آن بدن بیمار و نحیف چگونه تاب آورده بود. خودش حرف نمی زد. باید پاپیچش می شدیم تا هر بار، جلوه ای از آن روزهای سخت را بیان کند. یک روز که بچه ها خیلی اصرار کردند، آهی کشید و اینچنین روایت کرد: «کمترین شکنجه ای که دیدیم ریختن آب جوش بر روی زخم های عفونت کرده مان بود و بعد هم با کابل می افتادند به جانمان! آنقدر می زدند تا خسته می شدند!. دیگر بماند آن روزهایی که پودر رختشویی توی غذایمان می ریختند و درب آسایشگاه را قفل می کردند. مسموم شدن بچه ها در مکانی که هیچ امکان بهداشتی وجود نداشت، شکنجه ی روحی سنگینی بود! اما بچه ها غیرتمندانه در مقابلشان می ایستادند و تحمل می کردند و با صبوری هایشان آنان را به زانو در می آوردند. قصه ی اسارت سه زن را هم برای بچه ها روایت کرد که : « سه تا از خواهرانمان در اردوگاه ما در یک سلول زندانی بودند. بچه ها مثل عقاب مراقب بودند که عراقی ها به این عزیزان دست درازی نکنند و هتک حرمتی صورت نگیرد. یک روز که یکی از سربازان عراقی در حالت مستی به سمت سلول آنان رفته بود، به محض بلند شدن صدای خواهران، بچه ها چنان قیامتی در اردوگاه به پا کردند که از آن روز به بعد عراقی ها حتی جرأت نداشتند غذایشان را درب سلول ببرند. ظرف غذا را با فاصله می گذاشتند و خواهرها خودشان می آمدند و برمی داشتند. بچه های ما در اسارت هم چنین غیرتی از خود نشان می دادند که معلوم نبود ما اسیر آنانیم یا آنها اسیر ما؟!» گاهی هم از محرم های اسارت می گفت. از پاییدن نگهبانان عراقی با یک تکه آینه و عزاداری ها و سینه زنی ها و روضه هایی که باید با طنینی آرام انجام می دادند تا در پس آن کتک کاری و شکنجه نباشد. یک بار هم از شکنجه ی دردناک و عجیب و غریب دیگری برایمان پرده برداشت وگفت: «اوایل اسارت، به خاطر شرایط محل نگهداریمان ، ریشمان را حدود یک سال نزده بودیم و ریش های بچه ها بلند شده بود. اصلاً حمام نداشتیم! چیزی به عنوان نظافت و بهداشت وجود نداشت! حالا همین قیافه ها بهترین دلیل برای شکنجه ای دردناک بود. می گفتند شما روحانی هستید. شما پاسداران خمینی هستید. ریشمان را می گرفتند و با ریش روی زمین می کشاندند.» لحظه های سخت و نفس گیر و دردناکی بود که به وصف نمی آید. فکرش هم بدن آدم را به مور مور می اندازد! گاهی از رادیویی می گفت که از عراقی ها به قول خودش کف رفته بودند. می گفت:«اگر می گرفتنمون جز اعدام سرنوشتی نداشتیم! اما به داشتنش می ارزید. خبرهای ایران را می گرفتیم و هر بار که خبر پیروزی بچه ها در عملیاتی را می شنیدیم از خوشحالی خوابمان نمی گرفت ، اما هنوز صبح نشده، تلافی این پیروزی بچه ها را با کابل و چوب و میلگرد و شلنگ های قطور سر ما در می آوردند. آدم تو داری بود. در همان معدود خاطراتی هم که می گفت بیشتر از رفقایش می گفت تا خودش. برخی روایات را باید از زبان رفقای آزاده اش می شنیدم. خودش که اصلاً این چنین مواردی را به زبان نمی آورد. ⚠️ادامه دارد ... 🔅این روایت را به همراه تصاویر در «الف دزفول» بخوانید👇 🌐http://alefdezful.com/5253 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🎁موتورسیکلت ✍🏻 روایتی تامل برانگیز و تکان دهنده از سردار شهید محمدرضا آل عبدی 🌹 این روایت را یک دقیقه بخوانید و یک عمر تفکر کنید ✅ این روایت کوتاه را بدهید همه مدیران و مسئولینی که ادعای خدمت به خلق الله دارند بخوانند، ببینند چند درصد شبیه محمدرضا هستند. ⚫️ درد امروز ما این است که امثال محمدرضا دیگر یا پیدا نمی شود و یا کمتر پیدا می شود. 🌷مشروح خاطره را در الف دزفول ببینید👇🏻 🌐https://alefdezful.com/089z 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
مراسم گرامیداشت سالروز ورود آزادگان "" خاکریز پنهان "" 🟢 با سخنرانی حجت الاسلام و المسلمین پناهیان همراه با شعر خوانی و خاطره گویی 🕘زمان: سه شنبه ۲۴ مرداد راس ساعت۲۱ 🕌مکان: آستانه متبرکه حضرت سبزقبا(ع) 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌴 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🔅بسم رب الشهدا و الصدیقین🔅 ✍🏻 اگر ما از مسئله قدس بگذریم، اگر ما از صدام بگذریم، اگر ما از همه کسانى که به ما بدى کردند بگذریم، نمى توانیم از آل سعود بگذریم« امام خمینی (ره) » 🌷«روایت عروج» روایتی است از واقعه جمعه خونین مکه در 9 مرداد ماه سال 1366 و شهادت سردار رشید اسلام «شهید حاج عبدالحمید بادروج» مسئول ستاد لشکر 7 ولیعصر(عج) خوزستان . 🌷راوی این سطرها، «حاج محمدعلی بهرامی » است. پدر شهید «حمیدبهرامی » از شهدای اتوبوس آسمانی گردان بلال دزفول. او تنها شاهد عینی ماجرای شهادت شهید بادروج است. 🌷بسیاری از بخش های این روایت برای اولین بار منتشر می شود . مطمئن باشید از خواندن بسیاری از فصل های این روایت حیرت زده خواهید شد. 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 6️⃣🌷 قسمت ششم : پرواز کفتارها عقب آمدند و من فقط پیکری می دیدم که سرتا پای لباس هایش از خون رنگین شده بود. تکان نمی خورد. چند نفرشان آرام آرام دوباره جلو رفتند. انگار از بدن بی جان او هم می ترسیدند. از آن فاصله ی نچندان دور دیدم که پیکر بادروج را روی زمین کشان کشان بردند سمت یک کمپرسی. به سختی از روی زمین بلندش کردند و انداختند عقب ماشین. انگشت هایش را از لای در بیرون گذاشتند و آن درب بزرگ آهنی را بشدت بستند. (بعدها که پیکر پاکش را دیدم ، انگشت هایش خرد شده بود) کمپرسی حرکت کرد و بادروج را بردند. و من تنها کسی بودم که تمام این صحنه ها را لحظه به لحظه دیدم، اما نتوانستم برای آن مالک اشتر خمینی کاری کنم. به هم ریختم. به شدت هم به هم ریختم. دیگر حال خودم را نمی فهمیدم. یاد حرف های دیشبش ، حالاتش ، رفتارش ، خنده هایش و وصیت هایش، آتش درونم را بیشتر شعله ور می کرد. یادآن سیاه بدقواره. آن نامردی که بادروج با گلوله اش از پای درآمد، عذابم می داد. یان آن کفتارهای بی مروت. یاد ثانیه های مبارزه و شهادت بادروج همه و همه عین فیلم از جلو چشمانم می گذشت. باید کاری می کردم. با سرعت شروع کردم به دویدن به سمت وردی پل و زیر لب اَشهدم را هم خواندم. بادروج دیشب گفته بود که فردا شهید می شویم. باید کاری می کردم. باید کاری می کردم که برای محمد پسرش حرفی برای گفتن داشته باشم. دیگر فکر جان خودم نبودم. باید انتقام می گرفتم. انتقام بادروج را؛ انتقام آن جانباز بی دست را که مظلومانه شهید کردند و انتقام ان همه شهیدی را که گوشه و کنار خیابان ها افتاده بودند. قیافه کریه آن سیاه دومتری که بادروج را با تیر زد، جلو چشمم بود. انگار فقط او را می دیدم و آن اسلحه را و تصویر آن شلیک را که پیش چشمانم رفیقم را از من گرفت. مدام زیر لبم می گفتم که باید حقش را کف دستش بگذارم. باید انتقام خون به ناحق ریخته ی بادروج را از او بگیرم؛اما دست خالی نمی شد. باید اسلحه ای پیدا می کردم. باتومی ، میله ای ، چیزی... . در همین افکار بودم که یک لحظه چشمم افتاد به یکی از نیروهایشان. چفیه قرمزی روی سرش بسته بود و باتوم به دست دنبال مظلومی دیگرمی گشت. باتومش چشمم را گرفت. حواسش به من نبود. آرام آرام از پشت سر به او نزدیک شدم. شهادتین را مکرر زیر لب می خواندم و قدم بر می داشتم و نزدیک و نزدیک تر می شدم. دوره انواع نبردهای تن به تن را دیده بودم. دیگر فقط به اندازه ی دو قدم با او فاصله داشتم که ناگهان فریاد زدم: « الله اکبر» و به سویش دویدم. فرصت برگشتن و نگاه کردن هم به او ندادم. خم شدم و زدم زیر پاهایش. تا بخواهد به خودش بیاید، بلندش کردم و با سر کوبیدمش روی زمین. گیج و منگ پهن شد روی آسفالت و تا بخواهد به خودش بیاید، باتومش را برداشتم و با تمام قُوایم بالا بردم با الله اکبری دیگر محکم کوبیدم توی بازویش. نعره اش بلند شد و خون از بازویش فواره زد. تعجب کردم. آخر من که با چوب زده بودم. باتوم که چنین زخمی ایجاد نمی کرد. نگاهم را از بازوی آن نامرد گرفتم و به سر باتوم نگاه کردم. دو میخ آهنی بلند خودنمایی می کرد. ناگهان یاد همان جانباز بی دستی افتادم که با همین باتوم ها زدند توی صورتش. تصور اینکه چه بلایی سر آن جانباز مظلوم آمده بود، حالم را دگرگون تر کرد. اما حالا اسلحه داشتم. اسلحه ای که برایم حکم یک مسلسل را داشت. دوباره چهره ی آن سیاه دومتری پیش رویم شکل گرفت. تصویر شهادت بادروج و شلیک آن نامرد لحظه ای رهایم نمی کرد. باید انتقام می گرفتم. ⭕️⭕️ ادامه دارد ... ✳️«روایت عروج » را به همراه تصاویر در الف دزفول بخوانید👇 🌐https://alefdezful.com/563 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🎁 اختصاصی الف دزفول 🌴🎁 پست ویژه الف دزفول 📸 روایت شهیدی که پدرش عکاس بود 1️⃣✍🏻 اولین پست بدون متن و تمام تصویری الف دزفول 🔅یک پست کاملاً متفاوت ، خاص و تکان دهنده ⌛️ به زودی در الف دزفول ⏳ منتظر باشید . . . . 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc
🌹 *حالا می بینی سیاهپوشان خط را می شکند یا صحرابِدَر!* ✍🏻روایت یک کُری خوانی متفاوت بین بچه های محله سیاهپوشان و صحرابِدَر ✳️ کل کَل بین من و نبی دوباره شروع شد. تقصیر خودش بود. باز هم خودش شروع کرد: «امشب صحرابِدَر خط را می شکند . . . » گفتم: «عمراً سیاهپوشان بگذارد صحرابِدَری ها خط را بشکنند . . . » 🌊 تلاطم های آب، وحشی تر از همیشه بالا و پایینمان می کرد. طوفان شده بود. امواج مثل دیوارهای بلندی بر سرمان خراب می شدند. فین می زدیم و جلو می رفتیم. 🌹جلوتر رفتم. حالا فقط چند قدم با او فاصله داشتم. ناگهان برقِ آبی دسته ی چاقویی که روی لباسش بود، چشمم را گرفت. همان چاقویی که نبی عصر امروز روی لباسش بسته بود. زانوهایم سست شد. دلم تیر کشید. انگار یکی از گلوله های رسام دشمن قلبم را سوراخ کرده بود، که ای کاش سوراخ کرده بود و این صحنه را نمی دیدم. 🌷 این خاطره کم نظیر را در الف دزفول ببینید👇🏻 🌐https://alefdezful.com/1125 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 ✅ «الف دزفول» اولین رسانه تخصصی مقاومت و پایداری شهرستان دزفول 🌐www.alefdezful.com ✴️لینک عضویت کانال ایتا الف دزفول👇🏻 🌐https://eitaa.com/joinchat/349503489C0f4d7935fc