eitaa logo
مدافعان بانوی دمشق.شهید مدافع حرم محمد رضا الوانی
167 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
145 فایل
.چی می شود پرچم حرم،برام کفن بشه. سلام من به بی بی شهادتین من بشه.بدون زینبی من نفس نمی کشم تا زنده ام از عشق بی بی دست نمی کشم https://eitaa.com/alvane ا
مشاهده در ایتا
دانلود
همه افراد اطاعت کردند وهر یک قبری برای خود حفر کردیم. بعد هر یک جلوی قبر خود نشستیم. من که روحانی وراهنمایشان بودم به آنها گفتم: باید به چهارده معصوم (علیهم السلام) متوسل شویم. بعد خودم شروع به خواندن دعای توسل کردم. ابتدا به رسول خدا (صلّی الله علیه وآله) وبعد به حضرت فاطمه زهرا (علیها السلام) سپس به امیر المؤمنین وامام حسن وامام حسین (علیهما السلام) وبقیه ائمه متوسل شدیم. وقتی توسل به امام زمان (علیه السلام) پیدا کردیم، روضه ای خواندم وگریه زیادی کردیم. سپس ملهم شدم که همه با هم حضرت را با این ذکر صدا کنیم: «یا فارس الحجاز، یا ابا صالح المهدی ادرکنا، یا صاحب الزمان ادرکنا» با حال گریه همه ما این ذکر را می گفتیم. سپس به زائران گفتم: با خود فکر کنید که چه کار خیری که خالص برای خدا باشد در مدت عمرتان انجام داده اید، خدا را به آن کار خیر قسم دهید که همه ما را نجات دهد. هر کس فکری کرد ودر پیشگاه خدا چیزی گفت، ما هم چیزهایی به خدا گفتیم. بعد دوباره به آنها گفتم: «با خدا قرار بگذارید که اگر ما را نجات دهد، تمام اموالی را که همراه داریم در راه خدا انفاق کنیم ودر بقیه عمر نیز اگر حاجت مندی به ما مراجعه کرد وبرآوردن درخواست او از دستمان ساخته بود آن را انجام دهیم وبقیه عمرمان را در قضای حوائج مردم وکارهای خیر واطاعت وبندگی خدا ساعی وکوشا باشیم.» همه با خدا تعهد کردند که چنین کنند. حال اضطرار وانقطاع کامل بعد از این سخنان، همه مشغول ذکر ورازونیاز شدند. خودم از جمع آنها جدا شده وپشت تپه کوچکی رفتم تا کسی مرا نبیند وتنها با خدای خود مشغول صحبت شدم. کلماتی با خدا گفتم. صحبت هایی کردم که اکنون واقعا از بازگو کردن آن شرم دارم! به خدا می گفتم: خدایا اگرچه مرگ در اینجا سعادت وتوفیق باشد، اما ما نمی خواهیم در اینجا با این کیفیت بمیریم! ما باید به وطنمان برگردیم ونزد اهل وعیالمان با عزّت بمیریم. دوست نداریم اینجا از دنیا برویم. با امام زمان (علیه السلام) نیز همین گونه صحبت می کردم. می گفتم: «آقا جان اگر اینجا به فریادمان نرسی پس کجا می خواهی به فریادمان برسی؟! در این اضطرار وبیچارگی که همه تشنه هستیم واز عطش داریم تلف می شویم، اگر در این بیچارگی به فریادمان نرسی پس کی به فریادمان می رسی؟!» این عرائض را به محضر امام زمان (علیه السلام) می گفتم واشک می ریختم. حال گریه وتوسل عجیبی داشتم؛ بلکه از هر مخلوقی قطع وبه خالق وصل شده بودم. حالی که - یدرک ولا یوصف - است. آن حالت انقطاع وتوسل وتوجه هرگز پس از آن روز برای من پیدا نشده است. تشریف فرمایی امام زمان (ارواحنا فداه) در حال توسل وگریه وناله بودیم که ناگهان دیدم یک آقایی در شکل وشمایل یک مرد عرب حاضر شد. در جلوی من بیابان صافی بود که اگر تخم مرغ را در پنجاه قدمی روی زمین می گذاشتی، از همانجا دیده می شد، اما من آمدن او را ندیدم ومثل «خلق الساعة» همراه با هفت شتر آنا در مقابل من ظاهر شد. هر هفت شتر هم دارای بار بودند. من خیال کردم که او از عرب های حجاز وشتربانی است که دارد همراه شترهایش از بیابان به مسافرت می رود. رهگذر است وتصادفا از این محل عبور می کند. وقتی او را دیدم خیلی خوشحال شدم ودر پوست خود نمی گنجیدم. گویا خودم را در «جریة» که مرز حجاز بود می دیدم. گفتم: «این آقا حتما راه رسیدن به «جریه» را می داند وما را راهنمایی خواهد کرد». با این حالت خوشحالی، آن عرب به طرف من آمد. از جا برخاستم وبا خوشحالی به سوی او رفتم. دیگر هیچ حالت اندوه وگریه وتضرعی در من نبود. وقتی به من نزدیک شد سلام کردم؛ «سلام علیکم». او فرمود: «علیکم السلام ورحمة الله وبرکاته». بعد به هم رسیدیم وروبوسی کردیم. من صورت او را بوسیدم. قیافه او در نهایت جذّابیت بود. چشم وابرو صورت و... جمال او بسیار قشنگ ونورانی بود. پس از سلام وروبوسی، ایشان فرمود: «ضیعتم الطریق؟»(۴۰۳) راه گم کرده اید؟ گفتم: «بله راه گم کرده ایم.» فرمود: «من آمده ام که راه را به شما نشان دهم!» گفتم: «خیلی ممنون! بفرمایید.» فرمود: «از این راه مستقیم می روید واز آن دو کوه می گذرید (جلوی ما دو کوه بود) بعد از آن، دو کوه دیگر ظاهر می شود. از وسط آن دو کوه هم می گذرید آن گاه راه (جاده) برای شما نمایان می شود. بعد طرف چپ را بگیرید بروید تا به جریه برسید. (جریه مرز میان حجاز وعراق بود که بعد از آن از مکانی به نام زبیر می گذشتیم وبه بصره می رسیدیم)» حضرت پس از آنکه راه را به ما نشان دادند فرمودند: «النذر الّذی نذرتم علیه لیس بصحیح»(۴۰۴)؛ آن نذری که کرده اید صحیح نیست. عرض کردم: «چرا مولای من؟» فرمودند:
«نذر شما مرجوح است. اگر شما هرچه را همراه دارید در راه خدا انفاق کنید، چگونه به عراق می روید؟ در حالیکه شما چهل روز در عراق هستید وبه زیارت امام حسین وزیارت امیر المؤمنین وبقیه ائمه (علیهم السلام) مشرّف می شوید. اگر آنچه را همراه دارید در راه خدا انفاق کنید، خودتان بدون خرجی می مانید «لا زال تسألون والسؤال حرام!»؛ مجبور می شوید گدایی وتکدی کنید وتکدی حرام است. شما اکنون آنچه را همراه دارید قیمت کنید وبنویسید ووقتی به وطنتان رسیدید به همان مقدار در راه خدا انفاق کنید ولی الان عمل کردن به نذرتان مرجوح است.» سپس فرمودند: «رفقایت را صدا کن وسوار شوید. الان که راه بیفتید، اول مغرب در جریه هستید»(۴۰۵). تا این هنگام رفقای من در حال توسل وگریه بودند وما را نمی دیدند! ما رفقا را می دیدیم اما آنها ما را نمی دیدند(۴۰۶)! وقتی آقا فرمودند: «رفقایت را صدا کن» ومن آنها را صدا زدم، آنها ما را دیدند وهمه برخاستند وبه سوی ما آمدند. یکی یکی سلام کردند ودست آقا را بوسیدند(۴۰۷). سپس حضرت فرمودند: «سوار شوید واز همین راه بروید.» من به زائران گفتم: «راه را به من نشان دادند، سوار شوید تا برویم»(۴۰۸) یکی از زائران به نام حاج محمّد شاه حسینی به من گفت: «حاج آقا! اگر راه بیفتیم دوباره ممکن است ماشین در شن فرو برود یا راه گم کنیم، اینکه راه درست وحسابی نیست! بیایید پول هایی را که قرار شد در راه خدا بدهیم، همین الان به این عرب به اندازه ای که می خواهد بدهیم تا همراهمان بیاید وما را تا رسیدن به مقصد همراهی کند». آقا وقتی گفتار او را شنید فرمودند: «جلوی من به همه آنها بگو نذری که کرده اند صحیح نیست.» من به حاج محمّد وبقیه زوار گفتم(۴۰۹): «آقا می فرمایند: نذر شما مرجوح است وصحیح نیست واگر همه اموالتان را در راه خدا بدهید، با کدام پول می خواهید به عراق بروید وسپس به ایران برگردید؟ به تکدی کردن مجبور می شوید وتکدی حرام است.» آن بزرگوار هم چنین فرمود: «انا ادری الذی معکم یکفیکم والاّ انا اعطیکم»؛ من می دانم پولی که همراه دارید برای شما کافی است وپول بیشتری لازم ندارید والاّ من به شما پول می دادم. من دیدم که نمی توانیم او را با پرداختن پول حاضر به همراه شدن با خود کنیم، به همین جهت به قلبم افتاد که این آقا اهل حجاز است واهل حجاز به قرآن خیلی عقیده دارند (در سوگند خوردن واحترام کردن) به همین جهت قرآن کوچکی را که در جیب بغلم بود بیرون آوردم وعرض کردم. «شما را به این قرآن قسم می دهم که ما را به جریه برسانید». ایشان فرمودند: «چرا به قرآن قسم می خوری؟ به قرآن قسم نخور! باشد، حالا که مرا به قرآن قسم دادی می آیم.» سپس فرمودند: «المقصّر علی اصغر! ومحمود یسوق، انا اقعد بالوسط وانت تقعد بصفّی» هیچ کدام فکر نمی کردیم که ایشان نام اصغر آقا که راننده بود را از کجا می داند؟ اسم راننده دیگر را نیز از کجا می داند؟! فرمود: «علی اصغر مقصّر است (که باعث گم شدن شما شد) اکنون محمود رانندگی کند، من هم وسط (صندلی کنار راننده) می نشینم وتو کنار من بنشین. به رفقا هم بگو زود سوار شوند.» من به رفقا گفتم وهمه سوار شدند. به علی اصغر هم گفتم: «تو برو داخل ماشین بنشین» وبه محمود گفتم: «تو رانندگی کن.» حضرت هم شترهایش را همان جا خواباند وخودش سوار شد وکنار محمود نشست ومن هم کنار ایشان نشستم. هیچ کس در این فکر نیفتاد که اگر او واقعا یک مرد عرب ومسافر است، چرا شترها وبارهایش را وسط بیابان رها کرد؟! یقینا آن شترها وبارشان تصنّعی بوده اند وشتر وبار واقعی نبوده است. فقط به این جهت آنها را همراه آورده اند تا ما ایشان را نشناسیم. حرکت کردن ماشین بالاخره محمود پشت فرمان نشست وحضرت به من فرمودند: «قل لیسوق!»؛ بگو: ماشین را به راه اندازد. هیچ یک از مسافران وراننده ها به نداشتن بنزین وآب توجه نداشتند. من به محمود آقا گفتم: «ماشین را حرکت بده! محمود سویچ ماشین را حرکت داد وماشین روشن شد وبه راه افتاد!». (واز همان لحظه دیدم که حضرت انگشت سبابه شان را حرکت می دادند ولی من از راز آن آگاه نبودم). ماشین بدون اینکه در رمل ها فرو برود به سرعت راه می پیمود. وقتی از آن دو کوه گذشتیم دو کوه دیگر ظاهر شد. حضرت فرمودند: گفتم که دو کوه دیگر ظاهر می شود اینها همان دو کوه است. بگو مستقیم از وسط این دو کوه برود». من به محمود آقا گفتم: «از وسط این دو کوه عبور کن». آقا اصلا فارسی صحبت نکردند، فقط با من عربی صحبت می کردند، اما اسم مرا می دانست، مرا با اسم صدا می کرد، نام راننده ها را می دانستند، افراد دیگر را هم به اسم نام می بردند. نماز اول وقت
بالاخره به وسط آن دو کوه رسیدیم، در این هنگام ایشان نگاهی به آسمان کرد وفرمودند: «الان اوّل الظّهر، قل لیتوقّف، صلّوا انا اصلّی، بعد الصلوة نرکب»؛ الان اول ظهر است به راننده بگو توقف کند، شما نماز بخوانید، من هم نماز بخوانم، بعد از نماز سوار می شویم وناهار هم در ماشین بخورند تا اول مغرب به جریه برسیم. من به حاج محمود گفتم واو ماشین را متوقف ساخت وهمه پیاده شدیم. وقتی پیاده شدیم ایشان فرمودند: «آب که ندارید؟!» گفتم: نه، آب نداریم. حضرت درختچه خاری را که به کلفتی یک عصا بود نشان داد وفرمود: «آن درخت را می بینی؟» گفتم: «بله». فرمود: «در کنار آن چاهی است، بروید آب بنوشید وضو بگیرید ونماز بخوانید، مشک ها را هم پر کنید، ماشینتان را هم آب کنید «ملّوا قربکم، ملّوا سیارتکم» من وضو دارم، همین جا نماز می خوانم.» کنار آن درختچه رفتیم، دیدیم چاهی با آب زلال مثل اشک چشم حدود یک وجب ونیم از سطح زمین پایین تر است. به راحتی دستمان به آب می رسید ومی توانستیم از آن بنوشیم ووضو بگیریم. یقینا این چاه هم از معجزه حضرت بود امّا ما متوجه نبودیم چون در خاک عربستان حدود صد متر، دویست متر باید حفاری کنند تا به آب برسند، اما در اینجا سطح آب حدودا یک وجب از زمین پایین تر بود! آب نوشیدیم مشک ها وماشین را هم پر کردیم. حدود سی، چهل فرسخ را بدون آب وبنزین آمده بودیم. اکنون به آب دسترسی پیدا کردیم. وضو گرفتیم ونماز خواندیم. وقتی نماز ما تمام شد، ایشان هم نمازشان تمام شده بود، تشریف آورده وفرمودند: «هر کسی ناهارش را داخل ماشین بخورد.» من داخل ماشین رفتم ومقداری آجیل وخوراکی برداشتم وآوردم تا اینکه با آقا بخوریم. رفقا سوار ماشین شدند وماشین به راه افتاد. اکنون ماشین آب داشت اما یک قطره بنزین هم در آن نبود. هیچ کس به فکر این نبود که ماشین چگونه پیش می رود. احتمالا حضرت با حرکت انگشت سبابه خود ماشین را راه می بردند. مردم به خوردن خوراکی هایشان مشغول بودند. من به حضرت آجیل تعارف کردم اما ایشان نگرفتند وفرمودند: «نمی خواهم» اما نانی را که خودم در شاهرود از گندم تمیز وخوب درست کرده بودم، به ایشان تعارف کردم وایشان گرفتند، ولی من ندیدم که بخورند. برکات اهل بیت در ایران وقتی ماشین به راه افتاد ما هم کم کم شروع به صحبت کردیم. من به حضرت عرض کردم: «این ملک سعود که از هر نفر هزار تومان خاوه می گیرد، چرا یک راه خوب درست نمی کند که هرکسی گم نشود؟» ایشان فرمودند: «ملک سعود کلب بن کلب! ما یرید یشوفکم...»؛ او سگ، پسر سگ است! نمی خواهد شما را ببیند چطور برایتان راه درست کند؟! اصلا به این فکر نیفتادم که اگر او عرب سعودی بود مانند بقیه آنها باید ملک سعود را خلیفة المسلمین بداند نه [اینکه] او را با این نام ونشان ذکر کند! بعد درباره وضع ایران صحبت کردم وگفتم: «در ایران یک بار هندوانه هفت ریال است اما در اینجا یک دانه هندوانه هفت ریال است. در ایران یک بار انگور هفت ریال است اما در اینجا یک کیلو انگور هفت ریال است» همین طور یک یک نعمت های ایران را با عربستان مقایسه می کردم. حضرت گاهی در جواب می فرمود: «کلّ من برکات الائمة»؛ همه از برکات ائمه است وگاهی می فرمود: «کل من برکاتنا»؛ همه اینها از برکات ماست. سپس حضرت از بعضی شهرهای ایران تعریف کردند. از همدان، کرمانشاه ومشهد تعریف کردند. از بعضی علما تعریف کردند. از «آخوند ملاّ علی» که در همدان بود تعریف وتمجید کردند، از «شیخ حسین خراسانی» که الان در قم است تعریف کردند. آقای وحید خراسانی آن وقت به «شیخ حسین خردو» معروف بود، جثه وهیکل کوچکی داشتند ومنبری بودند؛ حضرت اظهار توجهی به ایشان فرمودند که: «برکات وعنایات ما به ایشان می رسد.» بقیه آقایانی که حضرت از آنها تعریف کردند به رحمت خدا رفته اند ومن نباید قبل از این، این مطلب را به کسی می گفتم وهرگز نگفتم تا اینکه همه آنها به رحمت خدا رفتند وتنها کسی که باقی مانده است، آقای حاج شیخ حسین است. راجع به خودم هم قدری دلداری دادند وفرمودند: شما ان شاء الله وضعتان خوب است وخوب خواهد شد. در مورد ناراحتی هایی که داشتم دلداری دادند والحمد لله ربّ العالمین آن گرفتاری ها برطرف شد. به هرحال در راه درباره علما صحبت هایی شد. حضرت از بعضی از مراجع واز جمله از مرحوم آسید ابو الحسن اصفهانی (رحمه الله) واز آقایان دیگری تعریف وتمجید فرمودند. درباره خیلی از این مطالب می فرمودند: «همه اینها از برکات ما اهل بیت است.» من به حضرت عرض کردم: «در جاده های ایران [فاصله بین آبادی ها] هر [کدام] یک فرسخ دو فرسخ [بیشتر] نیست!» حضرت فرمودند: «همه جای ایران نعمت وافر وفراوان است وهمه از برکات ما اهل بیت است.» من «بینی وبین الله» اصلا به ذهنم نمی رسید که چرا ایشان می گوید: «از برکات ماست.» البته خودمان می دانستیم که اینها از برکات اهل بیت است اما اصلا متوجه مقصود حضرت نمی شدم. رسیدن به جریه
به هرحال در ماشین در خدمتشان بودیم وقراردادها وسخنانی بین ما ردوبدل می شد تا اینکه الحمد لله اول مغرب همان گونه که فرموده بودند به جریه رسیدیم. جریه مرز سرزمین سعودی وعراق است که اکنون نیز، به همین نام است. وقتی به جریه رسیدیم وپیاده شدیم، من فورا به رفقا گفتم: «هر کس وظیفه خودش را انجام دهد.» هر یک از زوّار مسؤول کاری بود. اموری مانند تهیه چای، طبخ غذا، چادر زدن وفرش کردن هریک مشغول کار خود شدند. من در طول یکی دو روز آنقدر گرفتار ونگران بودم که نیاز به آفتابه برداشتن ودستشویی رفتن نداشتم، اما در آن وقت احساس کردم که باید بروم ورفع حصر کنم. آفتابه را برداشتم وبه آقا عرض کردم: «ارفع الحصر، انا محصور!»؛ من محصور هستم، آفتابه برداشته ام تا بروم ورفع حصر کنم. ایشان فرمودند: «من دیگر می روم. شما به اینجا رسیده اید، دیگر به تنهایی بقیه راه را نروید. امشب در جریه بمانید، فردا یک قافله صدتایی از مکه می آید، با آن قافله همراه شوید». من عرض کردم: چشم! امشب همین جا می مانیم. شما هم نزد ما بمانید ومهمان باشید. در این هنگام یک فرش پهن شده بود. عده ای از زوّار پول هایی که همراه داشتند را آوردند تا نزد من بگذارند (تا در راه خدا داده شود). من به آقا عرض کردم: «امشب غذا درست می کنیم وشما برای شام پیش ما باشید. حالا که شب است ان شاء الله فردا بروید.» حضرت فرمودند: «نه شیخ اسماعیل! من کار زیادی دارم، تو مرا به قرآن قسم دادی ومن تو را اجابت کردم. من باید بروم وشما را به خدا می سپارم ومجددا می گویم: آن نذری که کرده اید صحیح نیست. مراقب باشید که اینها اموالشان را به کسی نبخشند. همانطور که گفتم اموالتان را حساب کنید وبنویسید ومجددا در وطن خودتان به اندازه آن انفاق کنید.» تا آن لحظه من ساعت های طولانی در کنار او بودم. حدود سه ساعت به ظهر سوار ماشین شده بودیم وتا مغرب در خدمت او بودم. روزهای عربستان از روزهای ایران طولانی تر است به علاوه که فصل تابستان هم بود. آقا خیلی خوش اخلاق بودند. شالی شبیه به یک طناب به کمرشان بسته بودند وشمشیر کوچکی در طرف چپ آن آویزان بود. چیزی مانند «یشناق» که عرب ها بر سرشان می اندازند، به سر مبارکشان انداخته بودند ولی پیشانی مبارک وابروهای کمند وچشم های جذّابشان کاملا دیده می شد. خیلی از وقتشان را مشغول ذکر گفتن بودند اما من متوجه نبودم که چه ذکری می گویند. غیبت ناگهانی به هرحال من آفتابه را برداشتم وبه دنبال مکان پنهانی بودم تا رفع حصر کنم، اما ایشان همراه من می آمدند. چند مرتبه به ایشان گفتم: «شما بفرمایید بنشینید من الان می آیم» اما ایشان با من می آمدند وبا هم صحبت می کردیم. ناگهان در آن واحد دیدم که آقا غیب شد! همینطور آفتابه، به دستم خشکید! دیگر نیازی به رفع حصر نداشتم. یک مرتبه بنا کردم به گریه کردن ورفقا را صدا زدم: «حاج عبد الله! حاج محمد! کور باطن ها! از صبح تا حالا خدمت آقا بودیم ونشناختیم.» وقتی من این جمله را گفتم، آنها هم شروع به گریه کردند. همه دور هم در خیمه جمع شدیم وگریه می کردیم. خدایا! چرا آقا را نشناختیم ونفهمیدیم؟! در این هنگام چند شرطه با عجله در خیمه آمدند وگفتند: منو میت! منو میت؟؛ چه کسی مرده؟ چه کسی مرده؟ آنها خیال کردند که یک نفر مرده است وما برای او گریه می کنیم! من به آنها گفتم: «کسی نمرده است. ما راه را گم کرده بودیم وچون حالا راه را پیدا کرده ایم گریه می کنیم.» یکی از آنها گفت: خدا را شکر کنید که راه را پیدا کردید، الحمد لله، اینکه گریه ندارد! در این حال که ما با شرطه صحبت می کردیم صدای اذان بلند شد ومغرب شده بود. من به راننده گفتم: «حاج محمود! اسم تو را از کجا می دانست؟! اسم مرا از کجا می دانست؟!» به راننده دیگر گفتم: «اصغر آقا! گفتند؛ تقصیر تو بود!» اصغر آقابنا کرد به سر زدن وگریه کردن وگفت: «راست گفتند؛ تقصیر من بود، من سبب گم شدن شما شدم.» به اصغر آقا گفتم: «الحمد لله عاقبتش به خیر شد. تو ما را گم کردی اما الحمد لله به نعمت ملاقات مولایمان رسیدیم.» آن زوّار چند نفرشان اهل تهران وبقیه اهل شاهرود بودند. بعضی از اینها تا دو سه سال قبل هم زنده بودند والان به رحمت خدا رفته اند. اللّهمّ صلّ علی محمّد وآل محمّد(۴۱۰).
۰ ✅ برنامه روزانه رهبر بزرگوارمان (حفظه الله) 👈 غلام شاه پسندی از محافظان رهبری در مورد برنامه روزانه ایشان گفت: 🕑 ایشان حدود یک تا یک‌ونیم ساعت پیش از نماز صبح بیدارند که تهجد و عبادت شخصی ایشان است. روزهایش هم با هم فرق می‌کند، شبیه به هم نیست‌. ایام هفته فرق می‌کند. یک روز آقا بیشتر نماز می‌خوانند،‌ یک روز بیشتر قرآن می‌خوانند، یک روز بیشتر دعا می‌خوانند، یک روز بیشتر ذکر می‌گویند... 🕓 بعدش نماز صبح را می‌خوانند، ایشان نماز صبح را به‌ جماعت می‌خوانند و کمترین جماعتشان، آن شخصی است که همراه ایشان است و بیشترین‌شان هم هر کسی که توی آن ساختمان است، می‌آید. ایشان توی دفتر کارشان نماز می‌خوانند و همه کسانی که صبح در محل کار هستند ـ اعم از پاسدارها و دفتری‌هایی که آنجا هستند ـ‌ نمازشان را با آقا می‌خوانند. 🕔 کوهنوردی بعد از نماز صبح،‌ ایشان هفته‌ای سه روز کوهنوردی می‌کنند و حداقل بین چهل‌وپنج تا شصت دقیقه به سمت بالا حرکت می‌کنند. این مسیر را حدود نیم ساعت تا چهل‌وپنج دقیقه برمی‌گردند. بعضی از مواقع کوه‌هایی دورتر هستند و برای اینکه به وضعیت کار ایشان لطمه نزند، آقا آن ساعت که باید تهجد و نماز و عبادت شخصی خودشان باشد را‌ می‌آیند بیرون و در طول مسیر عبادتشان را انجام می‌دهند. پای کوه که می‌رسیم، نماز را آن‌جا می‌خوانیم. هنوز تاریک است و کسی بیدار نیست. یک ساعتی که بالا می‌رویم، هنوز آفتاب نزده است. 🕖 آن سه روز کوهنوردی وقتی از کوه پائین می‌آیند، بعد وقت اداری کار ایشان است و آن چهار روز دیگر را توی خانه ورزش می‌کنند. پس از ورزششان از ساعت هفت، هفت‌ونیم، ایشان در محل کار حاضر می‌شوند. اگر ملاقات خاصی نداشته باشند می‌روند منزل و صبحانه را در منزل با خانواده می‌خورند و بعد از صبحانه می‌آیند دفتر، کارشان انجام می‌شود. 🕗 اگر ملاقات داشته باشند،‌ ملاقات با صبحانه شروع می‌شود. وقتی هفت صبح با آقا ملاقات هست،‌ صبحانه‌شان را هم با آقا می‌خورند. 🕛 بعد از خوردن صبحانه و کار اداری، تا نماز ظهر، آقا توی دفتر است. اذان که گفته بشود، هر کاری که وجود داشته باشد، وسط سخنرانی هم که باشد،‌ آقا قطع می‌کنند، می‌گویند نماز را بخوانیم بعد بیاییم؛ نماز اول وقت. 🕑 بعد از نماز، ادامه کار. اگر جلسات ادامه داشته باشد، ناهار را آقا با آن افراد جلسه، توی دفتر میل می‌کنند. اگر توی دفتر، ملاقاتی نبود، بین ساعت نماز تا یکی دو ساعت بعد از نماز، چون فاصله بین منزل آقا و دفتر به اندازة ده‌، بیست قدم است، در منزل غذایشان را می‌خورند و استراحت‌شان را می‌کنند، مجدد اولین برنامه‌ای که دارند ساعت سه بعد از ظهر، چهار بعدازظهر است. ایشان می‌آیند در داخل دفتر هستند و مواقعی که بعدازظهر جلسه خاصی نباشد، ایشان توی کتابخانه شخصی‌شان به مطالعه می‌پردازند. 💠 هر زمانی که شما ایشان را ببینید، یا ذکر می‌گوید یا قرآن می‌خواند. ایشان به ما توصیه می‌کردند و می‌گفتند: «بچه‌ها قرآن را زیاد بخوانید؛ قرآن نور است، قرآن را خیلی مطالعه کنید. من در جوانی هر سه روز یک دور قرآن می‌خواندم. یعنی روزی ده جزء. الآن دیگر اصلاً نمی شود، پیر شده‌ام، از نظر سن‌وسال، وضعیت، شغل، گرفتاری‌های کاری، این‌ همه مسائل کشور , واقعاً نمی‌توانم قرآن بخوانم. خیلی از قرآن دور شدم. نُه روز، ده روز طول می‌کشد من یک دور قرآن را بخوانم.» الآن که دور شده اند، روزی سه جزء قرآن می‌خوانند. 💠 همه افراد خانواده آقا حافظ کل قرآن هستند. منزل حضرت آقا یک خانواده پرجمعیتی است، خودشان، خانمشان و شش تا فرزند با ایشان زندگی کرده‌اند که همه الآن ازدواج کرده‌اند و رفته‌اند؛ هر هشت نفر این خانواده حافظ کل قرآن هستند. مأنوس قرآن بودن یعنی این. کل افراد خانواده قاری و حافظ قرآن‌اند. 🗞 یک روز با رهبری،ماهنامه
🇮🇷 📝 چک سفید خدا 🍃🌹🍃 🔻خدا در قرآن به دو گروه داده و فرموده است خودتان مبلغش را بنویسید! یک گروه کسانی هستند که بر می‌کنند. چون این افراد ثابت کرده‌اند که حقیقتا خدا را می‌خواهند. «إِنَّمَا يُوَفَّى الصَّابِرُونَ أَجْرَهُمْ بِغَيْرِ حِسَابٍ»(زمر، ۱۰). 🔺گروه دوم هم افرادی هستند که می‌خوانند. «فَلَا تَعْلَمُ نَفْسٌ مَا أُخْفِيَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ أَعْيُنٍ»(سجده، ۱۷) خداوند می‌فرماید هیچ‌کس نمی‌تواند بفهمد برای این‌ها چه آماده کرده‌ام! 👤 🇮🇷 کانال اساتید انقلابی و نخبگان علمی @asatid_enghelabi ایتا و سروش
⭕️ قدرت نظام یا ضعف عدلیه! 🔹 ریاست محترم قوه قضائیه ! اخیرا اخبار نگران کننده ای از محتوای لایحه قوه جهت مقابله با بی حجابی بگوش می رسد مثلا : ▪️مبلغ جریمه کشف حجاب معادل قیمت یک ساندویچ معمولی است! ▪️ضابطین قضایی برای جریمه کردن هر فرد بی حجاب باید مستندات مربوطه را تهیه و نگه داری کنند.( چون ممکن است فرد بی حجاب به جریمه اعتراض کند!!) ▪️افراد بی حجاب می توانند به جریمه اعمال شده اعتراض کنند و اعتراض آنها باید در یک کمیسیون خاص بررسی شود و ابراز پشیمانی مجرم موجب لغو جریمه و پاک شدن سوابق آن خواهد شد. ▪️بر اساس این لایحه اگر زنی بدون رعایت پوشش شرعی و حتی در حالت برهنگی بدن در خیابان و اماکن عمومی حاضر شود نه پلیس و نه هیچ نهاد دیگری حق بازداشت یا جلوگیری از ادامه حضور او را نخواهد داشت و این فرد می تواند با آزادی کامل تا هر زمان که بخواهد با همان حالت در جامعه حضور داشته باشد و تنها به پرداخت جریمه ای معادل قیمت یک کیلو گوشت محکوم خواهد شد! ( که می تواند به این جریمه هم اعتراض کند و....) ▪️اگر چند حقوق دان متدین و انقلابی مسئول بررسی این لایحه شوند خطاها و نواقص بسیاری را در این لایحه ۳ صفحه ای خواهند یافت ! بزرگترین مشکل این لایحه آن است که نویسندگان آن نخواسته اند مفهوم «حرام سیاسی» را بپذیرند و به همین علت بی حجابی را در حد یک تخلف ساده رانندگی تنزل داده اند! ▪️این لایحه ( در صورت تصویب در مجلس ) نه تنها موجب بازدارندگی از بی حجابی نمی شود بلکه مسیر را برای عادی شدن بی حجابی و حتی برهنگی زنان هموار خواهد کرد چون بر اساس این قانون زنان می توانند در هرمکان عمومی و به هر شکلی که مایل باشند برهنه شوند و در صورت حضور پلیس و اعمال قانون با ارزانترین قیمت ممکن هزینه برهنگی خود را بپردازند!! وقتی برخی از این زنان برای سگهای خود گردن بندهای طلا (معادل حقوق چند ماه یک قاضی دادگستری) می خرند ، پرداخت جریمه ای چند صد هزار تومانی برای برهنگی بدون مانع در مملکت امام زمان برایشان در حکم شوخی خواهد بود! ▪️این لایحه چنان دست ضابطان قضایی برای برخورد قانونی با بی حجابی و برهنگی زنان را می بندد که کمتر پلیسی برای اجرای آن رغبت خواهد کرد چرا که پلیس درک می کند نویسندگان لایحه بیش از آن که به فکر مواجهه با یک «حرام شرعی و سیاسی» باشد به فکر آرامش و راحتی بی حجابان بوده و به همین علت لایحه را به صورت یک جانبه به نفع شهوترانی آنها ( و به زیان سلامت روانی و معنوی جامعه) تنظیم کرده اند! 🔹 جناب اژه ای ! در صورت صحت این اخبار لطفا نام این لایحه را به شکل زیر تغییر بدهید: «لایحه صیانت قضایی از بی حجابان» و بر اساس سوابق طولانی امنیتی و قضایی خود بفرمایید: ▪️ آیا این لایحه می تواند وعده رهبر انقلاب مبنی بر جمع شدن قطعی بی حجابی را عملی کند؟ ▪️نسبت لایحه فوق با این فرمایش رهبرانقلاب ( قدرت نظام باید جلوی فساد و فحشا را بگیرد!) چیست؟ به نظر شما تنظیم کنندگان این لایحه اعتنایی به دغدغه ها و دستورات رهبری داشته اند؟ ✍دکتر محمد صادق کوشکی @Akhbarevijeh1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شدن دختر ایرانی مقیم انگلیس در شهید علی وردی (خیابان ورزش) در 💢این دختر خانوم وقتی فیلم نحوه شهادت آرمان در صفحه دختران انقلاب را می بیند خانواده اش را از انگلیس رها می‌کند و میاد ایران و سراغ دختران انقلاب....به اتفاق دختران انقلاب و با بی تابی تمام و اشک چشم به ملاقات مادر آرمان میرود..... وقتی برایش از ناراحتی آرمان به خاطر شنیدن خبر چادر کشیدن میگوید،تصمیم می گیرد را کامل بپوشاند و به حمدالله در در شهید به دست خانواده شهید آرمان علی وردی میشود... ✅و در آخر پیام این بانو به دنیا را به زبان انگلیسی ببینید... 🌷❤️ 🇮🇷کانال را دنبال کنید ✅https://eitaa.com/joinchat/3435003923C863f1fbcfc
ذیقعده شد و بهار ایران آمد / در مشهد و قم دو گنج پنهان آمد در روز یکم کریمه آل رسول (ص) / در یازدهم شاه خراسان آمد . . . میلاد گلهای حضرت رسول (ص) مبارک باد
مردی از یاران امام جعفر صادق (علیه السلام) دختردار شد، حضرت نزد او رفت، دید خشمگین است، فرمود: «اگر خداوند به تو وحی کند که آیا می خواهی چیزی را من برای تو انتخاب کنم یا تو برای خودت انتخاب می کنی؟ چه پاسخ می دهی؟» آن مرد گفت: به خدا عرض می کنم: آنچه را تو برایم بپسندی و انتخاب کنی، می پسندم. امام صادق (علیه السلام) فرمود: «اکنون خداوند فرزند دختر را برای تو انتخاب کرده است.» سپس فرمود: «آن عالم و ولی خدا (خضر علیه السلام) که همراه موسی (علیه السلام) بود و آن پسر بچه را کشت، خداوند از قول او فرمود: ما آن پسر را کشتیم چرا که بیم آن بود پدر و مادرش را به طغیان و کفر وا دارد، از این رو خواستیم پروردگارشان به جای او فرزندی پاک تر و با محبّت تر به آن پدر و مادر بدهد.»[10] (کهف/81) امام صادق (علیه السلام) در ادامه فرمود: «خداوند به آن دو، دختری عنایت کرد که از او و نسل وی هفتاد پیامبر به دنیا آمدند.» (قمی، سفینةالبحار، ج1، حرف «باء» و «نون»)
خاطره ای از شهید محمد حسین فهمیده راوی : مادر شهید داشتم خونه رو مرتب می کردم حسین گوشه‌ی آشپزخونه نشسته و به نقطه‌ای خیره شده بود اونقدر غرق افکار خودش بود که هر چی صداش کردم، جواب نداد رفتم جلوش و گفتم: حسین... حسین ... کجایی مادر؟! یهو برگشت و بهم نگاه کرد گفتم: حسین جان! کجایی مادر؟! خندید و گفت: سر قبرم بودم مامان... از تعجب خنده‌ام گرفت. بهش گفتم: قبرت؟!.. قبرت کجاست مادر جون؟! گفت: بهشت زهرا سلام الله علیها ردیف ۱۱ قطعه ۲۴ شماره ۴۴ چیزی نگفتم و گذشت ... وقتی شهید شد و دفنش کردیم به حرفش رسیدم؛ با کمال تعجب دیدم دقیقاً همون جایی دفن شده که اون روز بهم گفته بود پشتم لرزید، فهمیدم اون روز واقعاً سر قبرش بوده... امام و شهدا را یاد کنیم با ذکر صلوات اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم شهید 😭🌹🙏
💠برنامه های سلوکی عارف كامل آیت الله العظمی بهجت در حرم بانوی کرامت ✍آيت الله العظمی بهجت(ره) از سال 1324 شمسی روزی دو ساعت به حرم حضرت معصومه می‌رفتند و یک ساعت ایستاده و یک ساعت نشسته زیارت می‎کردند و دعای جامعه کبیره و چند بار نیز به نیابت، امین‌الله می‌خواندند. تا سن نود سالگی هم در حرم مشغول راز و نیاز و عبادت بودند، گاهی می پرسیدند چرا این همه زیارت نامه طول می کشد؟می فرمودند: ما کسانی را دیدیم چهار ساعت زیارت حرمشان طول می‌کشید. وقتی می پرسیدند برای چی؟، می‌گفت خودم را در بهشت می‌بینم، چطور بیرون بیایم. ✅ ملائکه با صدای بلند زُوّار اذیت می شوند آیت الله مسعودی خمینی؛ تولیت سابق حرم حضرت معصومه: آیت الله بهجت اصرار داشت نه ‌تنها در حرم‌های ائمه(ع)، بلکه در حرم فاطمه معصومه(س) نباید صدا را بلند کرد روزی در حرم به من ‌فرمودند: به خدام و زوار بسپارید که در حرم فریاد نزنند و صدای خود را بلند نکنند، چون ملائکه در حال طواف هستند و از صدای بلند اذیت می شوند. https://eitaa.com/joinchat/691798023C0216686926
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینطورشیعه‌بودن به‌درد نمیخورد!! ‼️ خاطره حجت‌الاسلام راجی از یک فرد هیئتی! _________________________ 🏴 به مناسبت سالروز شهادت حضرت امام صادق علیه‌السلام 💠 اندیشکده راهبردی 🆔 @soada_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✝️ کشیش ارشد آمریکایی: رفتن به کربلا برای همه واجب است، اگر تا به حال کربلا نرفته اید، همین الآن برای رفتن به آنجا برنامه ریزی کنید. 📣 صحبتهای بسیار جالب «کِنِث جی. فلاورز» کشیش ارشد کلیسای دترویت درباره تجربه اش از زیارت حرم حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام. 🤲 خداوندا! شفاعت و زیارت با معرفت سرور آزادگان جهان را نصیب ما بفرما @ranggarang
با سلام و تحیات. باطلاع اعضا گروه می رسانم که سایت کتاب صرفی پور حاوی بیش از ششصد جلد کتب تالیفی حجه السللام محمد تقی صرفی پور امام جماعت مسجد امیرالمومنین بلوار شروع بکار کرده و کسانی که علاقه مند هستند تا با معارف اسلام اشنا شوند می توانند از سایت مذکور به نشانی..https://ketabsarfipoor.ir/..بازدید نموده و کتاب مورد علاقه خود را با فایل پی دی اف مطالعه یا دانلود نمایند. باتشکر فراوان
یاد آوری نماز یکشنبه ذی القعده و آثار آن 👇 توبه مقبول / گناهش آمرزیده / طلبکاران او در روز قیامت از او راضی شوند / با ایمان بمیرد/ دینش گرفته نشود / قبرش گشاده و نورانی گردد / والدینش از او راضی گردد/ مغفرت شامل حال والدین و ذریه او گردد/ توسعه رزق پیدا کند/ ملک الموت در موقع مردن با او مدارا کند / به آسانی جان دهد.
تمام مناقشات منطقه ای ایران از گور پهلوی بلند میشه؛ با فروش دشت ناامید، سر منشا رود هیرمند رو از دست داد! با فروش آرارات یکی از مهمترین منابع طبیعی و آبی را نابود کرد! با جدایی بحرین چاههای نفتی وسیع رو به انگلیسی ها واگذار کرد! همین وطن فروشا الان برامون ژست وطن پرستی گرفتن! رضا شاه، روحت شاد، رضا پالون، میفهمی که چی میگم؟😅
🔴 فوری/ افشاگری تکان دهنده و صریح حسین شریعتمداری از یک لایحه عجیب و فاجعه بارلایحه عفاف یا گسترش بی‌حجابی؟! ▪️حاج حسین شریعتمداری مدیر مسئول روزنامه کیهان با اشاره به بندهایی از لایحه عجیب و غریب قوه قضائیه برای مقابله با بیحجابی نوشت: در این لایحه اولاً؛ وظیفه تصریح شده مقابله با جرم مشهود بیحجابی از ماموران سلب شده است! ثانیاً؛ مجازات کشف حجاب، از دایره جرایم کیفری حذف شده و به جرایمی از نوع «تخلف‌»! آن‌هم با مجازات نقدی تقریباً ناچیز تبدیل شده است! ثالثاً؛ امکان برخورد با این پدیده عفت‌سوز از سایر نهادهای ضابط قضایی مانند بسیج و سپاه گرفته شده و حال آنکه برخورد آنان با جرایم مشهود یک ماموریت قانونی و مصوب مجلس و فرماندهی کل قواست! رابعاً مردم از انجام تکلیف دینی و قانونی امر به معروف و نهی از منکر نه فقط منع شده‌اند، بلکه اقدام آنها در این زمینه به‌گونه‌ای یک اقدام مجرمانه نیز تلقی شده است! و مثلاً حق ندارند از تردد کشف‌حجاب‌کنندگان در معابر عمومی و انظار عامه جلوگیری کنند! ▪️و اما، حالا به شاه بیت! ماده یک این لایحه نظری بیندازید! چه می‌بینید؟! مطابق این ماده، نیروی انتظامی در صورت مشاهده جرم مشهود کشف حجاب، حق کمترین برخورد و ممانعتی ندارد! خُب، باید چه کند؟‌ باید برای کشف‌حجاب‌کننده پیامک بفرستد و به او تذکر بدهد! اگر مراعات نکرد چه؟ پیامک دوم! اگر بازهم... پیامک سوم! و‌... ▪️خودتان قضاوت کنید. آیا این فرمول پیشنهادی در لایحه یاد‌شده غیر از رها کردن پدیده خانمان‌برانداز و عفت‌سوز کشف حجاب و تشویق دشمن به بهره‌گیری از زنان فریب‌خورده برای ادامه این راه پلشت، مفهوم و معنای دیگری دارد؟! آیا این ماده خنده‌دار نیست؟! البته که خنده‌دار نیست، بلکه بر احوال ملت و خون شهدا و شهید و شهادت و مجاهدت‌های ۴۴ ساله ملت و... باید‌گریست! ⭕️متن کامل در زیر https://kayhan.ir/fa/news/265494 🔴 👇 @bidariymelat
وصیتنامه شهید ناصرالدین باغانی / بخش اول ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 🍂🌺🍂 🌺 معرفی شهید : سال 46 در خانوادهاي مذهبي و روحاني در قم به دنيا آمد. با شروع حوادث انقلاب و جهت ياري مردم به سبزوار رفتند. پدرش نماينده دور اول مجلس از سوي مردم سبزوار گرديد. ناصرالدين در شاخه جوانان حزب جمهوري مشغول فعاليت شد و در اين مدت، چهار بار برنده مسابقات قرآن كريم شد. با سپري كردن دوران دبيرستان در دانشگاه امام صادق (ع) پذيرفته شد. خودش مي گفت: من دانشگاه امام صادق (ع) را به دانشگاه امام حسين (ع) تبديل كردم و مدرك قبولي را از دستان آقا ابا عبدالله گرفتم. از عمليات بدر در جبهه حضور داشت ودر عمليات كربلاي 5 در حالي كه نوزده سال بيشتر نداشت در 65/12/21 به شهادت رسيد. دستنوشته ها و وصيتنامه او بسيار عجيب است. مقام معظم رهبری درباره ی این شهید بزرگوار ميگويند: نوشتجات این شهید عزیز را مکرر خوانده ام و هر بار بهره و فیض تازه ای از آن گرفته ام. بسم رب الشهداء و الصدیقین اینجانب ناصرالدین باغانی بنده ي حقیر درگاه خداوند چند جمله ای را به رسم وصیت مینگارم. سخنم را درباره عشق آغاز میکنم: هر آنکه نیست در این حلقه زنده به عشق بر او نمرده به فتوای من نماز کنید ما را به جرم عشق مؤاخذه میکنند گویا نمیدانند که عشق گناه نیست. اما کدام عشق!؟ خداوندا، معبودا، عاشقا، مرا که آفریدی، عشق به پدر و مادر را در من به ودیعت نهادی. مدتی گذشت. دیگر عشق را آموخته بودم، اما به چه چیز عشق ورزیدن را نه، به دنیا عشق ورزیدم. به مال و منال دنیا عشق ورزیدم. به مدرسه عشق ورزیدم. به دانشگاه عشق ورزیدم. اما همه اینها بعد از مدت کمی جای خود را به عشق حقیقی و اصیل داد. یعنی عشق به تو، فهمیدم عشق به تو پایدار است و دیگر عشقها، عشقهای دروغین است فهمیدم که لا ینفع مال و لا بنون فهمبدم که وقتی شرایط عوض شود "یفر المرء من اَخیه و صاحبته و بنیه و امه و ابیه و ... " پس به عشق به تو دل بستم. بعد ازچندی که با تو معاشقه کردم به یکباره به خود آمدم! دیدم که من کوچکتر از آنم که عاشق تو شوم و تو بزرگتر از آنی که معشوق من قرار بگیری. فهمیدم که دراین مدت که فکر میکردم عاشق تو هستم اشتباه میکردم. این تو بودی که عاشق من بودی و مرا میکشاندی. اگر من عاشق تو بودم باید یکسره به دنبال تو میآمدم. ولیکن وقتی توجه میکنم میبینم گاهی اوقات در دام شیطان افتاده ام ولی باز به راه مستقیم آمده ام. حال میفهمم که این تو بودی که عاشق بنده ات بودی و هر گاه او صید شیطان شده تو دام شیطان را پاره کردی. هر شب به انتظار او نشستی تا بلکه یک شب او را ببینی! حالا می فهمم که تو عاشق صادق بنده ات هستی. بنده را چه که عاشق تو شود.(عنقا شکار کس نشود دام باز گیر) آری تو عاشق من بودی و هر شب مرا بیدار میکردی و به انتظار یک صدا از جانب معشوقت مینشستی اما من بدبخت ناز میکردم و شب خلوت را از دست میدادم و ميخوابیدم. اما تو دست برنداشتی و اینقدر به اینکار ادامه دادی تا بالاخره من گریزپای را به چنگ آوردی. من فکر میکردم که با پای خود آمده ام و چه خیال باطلی. این کمند عشق تو بود که به گردن من افتاده بود. مرا که به چنگ آوردی تا به دور از هرگونه هیاهو با من نرد عشق ببازی و من در کار تو حیران بودم و از کرم تو تعجب میکردم آخر تو بزرگ بودی و من کوچک. تو کریم بودی و من لئیم. تو جمیل بودی و من قبیح. تو مولا بودی و من بنده و من شرمنده از این همه احسان تو بودم. کمند عشقت را محکمتر کردی. مرا به خط مقدم عشق بردی. در آنجا شراب عشقت را به من نوشاندی و چه نیکو شرابی بود. من هنوز از لذت آن شراب مستم. اولین جرعه آن را که نوشیدم مست شدم و در حال مستی تقاضای جرعه ای دیگر کردم . اما این بار تو بودی که ناز میکردی و مرا سر میگرداندی پیاله ام را به طرفت دراز کردم و تقاضای جرعه ي دیگر کردم اما پیاله ام را شکستی. هرچه التماس کردم که جامی دیگر بده تا از حجاب جسمانی بیاسایم ندادی و زیر لب به من خندیدی و پنهانی عشوه کردی. اکنون من خمارم و پیاله به دست. هنوز در انتظار جرعه ای دیگر از شراب عشقت به سر میبرم. ای عاشق من. ای اله من . پیاله ام را پر کن و مرا در خماری نگذار. تو که یک عمر به انتظار نشسته بودی حال که به من رسیده ای چرا کام دل بر نمیگیری. تو که از بیع و متاع عشق دم میزدی چرا هم اکنون مرا در انتظار گذاشته ای؟! 🌺 🍂🌺🍂 🍃🍂🌺🍃🍂🌺 ✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ملاقات بانوی تازه مسلمان غربی با امام زمان (عج) من وقتی مسلمان شدم، همه چیز این دین را پذیرفتم، به خصوص این که به شوهرم خیلی اطمینان داشتم و می‌دانستم بی‌جهت به دین دیگری رو نمی‌آورد. نماز و روزه و تمام برنامه‌ها و اعمال اسلام را پذیرفتم و دیگر هیچ شکی نداشتم. فقط در یک چیز شک داشتم و هر چه می‌کردم دلم آرام نمی‌گرفت و آن مسئله آخرین امام و منجی این دین مقدس بود که... پایگاه جامع فرق،‌ ادیان و مذاهب_ یکی از هم‌وطنان ایرانی یک سال در ایام محرم به انگلستان سفر کرده بود. یک روز که به منزل یکی از دوستان دعوت شده بود وقتی وارد حیاط منزل شد، با تعجب دید که آنجا نیز بساط دیگ و آتش و نذری امام حسین (علیه‌السلام) برپاست، همه پیراهن مشکی بر تن کرده و شال عزا به گردن آویخته و عزادار حضرت سید الشهداء اباعبدالله الحسین (علیه‌السلام) هستند. در این میان متوجه یک زوج جوان که خیلی عاشقانه در مجلس امام حسین (علیه‌السلام) فعالیت می‌کردند، شد و وقتی از حال آن‌ها جویا شد، متوجه شد که آن دو مسیحی بوده‌اند و مسلمان شده‌اند و هر دو پزشک هستند. مرد متخصص قلب و عروق و زن هم فوق تخصص زنان. برایش جالب بود که در انگلستان، برخی از مردم این طور عاشق اهل بیت (علیه‌السلام) باشند و مخصوصاً دو پزشک مسیحی، مسلمان شوند و با این شور و حال و با کمال تواضع در مجلس امام حسین (علیه‌السلام) نوکری کنند. کمی نزدیک‌تر رفت، با آن زن تازه مسلمان شروع به صحبت کردن نمود و از او پرسید که به چه علت مسلمان شده و علت این همه شور و هیجان و عشق و محبت چیست؟ او گفت: «درست است، شاید عادی نباشد، اما من دلم ربوده شده، عاشق شدم و این شور و حال هم که می‌بینی به خاطر محبت قلبی من است.» از او پرسید: «دلربای تو کیست؟ چه عشقی و چه محبتی!؟» پاسخ داد: «من وقتی مسلمان شدم، همه چیز این دین را پذیرفتم، به خصوص این که به شوهرم خیلی اطمینان داشتم و می‌دانستم بی‌جهت به دین دیگری رو نمی‌آورد. نماز و روزه و تمام برنامه‌ها و اعمال اسلام را پذیرفتم و دیگر هیچ شکی نداشتم. فقط در یک چیز شک داشتم و هر چه می‌کردم دلم آرام نمی‌گرفت و آن مسئله آخرین امام و منجی این دین مقدس بود که هرچه فکر می‌کردم برایم قابل هضم نبود که شخصی بیش از هزار سال عمر کرده باشد و باز در همان طراوت و جوانی ظهور کند و اصلاً پیر نشود. در همین سرگردانی به سر می‌بردم تا اینکه ایام حج رسید و ما هم رهسپار خانه خدا شدیم. شاید شما حج را به اندازه ما قدر ندانید. چون ما تازه مسلمانیم و برای یک تازه مسلمان خیلی جالب و دیدنی است که باشکوه‌ترین مظاهر دین جدیدش را از نزدیک ببیند. وقتی اولین بار خانه کعبه را دیدم، به طوری متحول شدم که تا به آن موقع این طور منقلب نشده بودم. تمام وجودم می‌لرزید و بی‌اختیار اشک می‌ریختم و گریه می‌کردم. روز عرفه که به صحرای عرفات رفتیم، تراکم جمعیت آن چنان بود که گویا قیامت برپا شده و مردم در صحرای محشر جمع شده بودند. ناگهان در آن شلوغی جمعیت متوجه شدم که کاروانم را گم کرده‌ام، هوا خیلی گرم بود و من طاقت آن همه گرما را نداشتم، سیل جمعیت مرا به این سو و آن سو می‌برد، حیران و سرگردان، کسی هم زبانم را نمی‌فهمید، از دور چادرهایی را شبیه به چادرهای کاروان لندن می‌دیدم، با سرعت به طرف آن‌ها می‌رفتم، ولی وقتی نزدیک می‌شدم متوجه می‌شدم که اشتباه کرده‌ام. خیلی خسته شدم، واقعاً نمی‌دانستم چه کنم. دیگر نزدیک غروب بود که گوشه ای نشستم و شروع کردم به گریه کردن، گفتم خدایا خودت به فریادم برس! در همین لحظه دیدم جوانی خوش سیما به طرف من می‌آید. جمعیت را کنار زد و به من رسید. چهره‌اش چنان جذاب و دلربا بود که تمام غم و ناراحتی خود را فراموش کردم. وقتی به من رسید با جملاتی شمرده و با لهجه انگلیسی فصیح به من گفت: «راه را گم کرده ای؟ بیا تا من قافله‌ات را به تو نشان دهم.» او مرا راهنمایی کرد و چند قدمی بر نداشته بودیم که با چشم خود «کاروان لندن» را دیدم! خیلی تعجب کردم که به این زودی مرا به کاروانم رسانده است. از او حسابی تشکر کردم و موقع خداحافظی به من گفت : «به شوهرت سلام مرا برسان». من بی اختیار پرسیدم: «بگویم چه کسی سلام رسانده؟» او گفت : «بگو آن آخرین امام و آن منجی آخرالزمان که تو در رمز و راز عمر بلندش سرگردانی! من همانم که تو سرگشته او شده ای!» تا به خودم آمدم دیگر آن آقا را ندیدم و هر چه جستجو کردم، پیدایش نکردم. آنجا بود که متوجه شدم امام زمان عزیزم را ملاقات کرده‌ام و به این وسیله طول عمر حضرت نیز برایم یقینی شد. از آن سال به بعد ایام محرم، روز عرفه، نیمه شعبان و یا هر مناسبت دیگری که می‌رسید من و شوهرم عاشقانه و به عشق آن حضرت خدمتش را می‌کنیم و آرزوی ما دیدن دوباره اوست.» منبع: کتاب ملاقات با امام زمان در عصر حاضر، ابوالفضل سبزی،‌ قم، عصر رهایی، ‌1385، ص 88.