eitaa logo
مدافعان بانوی دمشق.شهید مدافع حرم محمد رضا الوانی
167 دنبال‌کننده
4.3هزار عکس
2.4هزار ویدیو
145 فایل
.چی می شود پرچم حرم،برام کفن بشه. سلام من به بی بی شهادتین من بشه.بدون زینبی من نفس نمی کشم تا زنده ام از عشق بی بی دست نمی کشم https://eitaa.com/alvane ا
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
یک تابلو آیه الکرسی در اتاق پذیرایی بود. عکس بچه ها همراه نوه هام دورتادورش بود. یه روز دیدم عکس مصطفی نیست، خیلی ناراحت شدم به بچه ها گفتم: کسی عکس مصطفی را ندیده؟👀 همه اظهار بی اطلاعی کردند. مصطفی سوریه بود. خیلی دلتنگش شدم💔. بعداز چند روز مصطفی اومد، خیلی خوشحال شدم بعد بهش گفتم: که عکستو گم کردم . چیزی نگفت: فقط یه لبخند زد☺️ ... بعد از چند روز اومد گفت: مامان برات یه عکس اوردم توپ جون میده برای ......🕊 نذاشتم ادامه بده گفتمش: نمیخوام ببرش گفت :ببخشید. وقتی عکسشو دیدم واقعا دلم ریخت، 😞 این عکس آخرین عکسی بود که از، دستش گرفتم خودش این عکس رو خیلی دوست داشت، ومن دیوانه ی این عکس زیباش شدم.......😔 راوی:مادرشهید : 🆔@alvane
فرستادنم اهواز،🏘 گشتی بزنم و چند جا رو ببینم. به دکتر گفتم:« تو هم می‌آیی؟»گفت: «آره. خیلی دوست💞 دارم اطراف اهواز رو ببینم..راه افتادیم. از که رفتیم بیرون، رهنمون به راننده🚙 گفت نگه دارد. پرسیدم: «چه کار می‌خواهی بکنی؟ گفت: . برمی‌گردم. شما می‌خواهید بروید مأموریت😊. من که نمی‌روم می‌روم تفریح. ماشین هم دولتی ⛔️است.. شد، ماشین گرفت برگشت.👌 ♥️ : 🆔@alvane
🌺استاد فاطمی نیا: 💎حديثي زيبا از امیرالمومنین علیه السلام نقل شده است كه موارد بسياري به بنده مراجعه كردند كه بعد از عمل به اين روايت مشكلشان حل شده است! حضرت در یک جمله کوتاه میفرمایند: (( الاحتمال ، قبر العیوب )) " " چه طور جسد در قبر پنهان میشود، همه عیب ها با بردباری پنهان میشود. 🌱مردي برايم نقل ميكرد كه من تا به منزل ميرسيدم، همسرم شروع به دعوا میکرد كه چرا تو فقيري؟! چرا من را بيست سال اسيرخود كردي؟! و...! مرد میگفت من هم جوابش را ميدادم و تا شب مدام دعوا میکردیم! و به همين منوال روزهاي ديگر! از وقتي كه این حدیث را شنيد و عمل كرد، کارشان درست شد! 🌱مرد نقل ميكرد که همسرم طبق معمول ، تا من رسيدم شروع کرد به تكرار همان حرف ها! میگوید یاد این روايت افتادم که "الاحتمال قبر العیوب" هیچی نگفتم و سكوت كردم! با همين سكوتم ،تمام شد! دعوا ریشه کن شد! : 🆔@alvane
4_333159736977392177.mp3
707K
درد و دل با امام زمان همه جا بروم به بهانه تو که مگر برسم در خانه تو همه جا دنبال تو میگردم که تویی درمان همه دردم اللهم عجل الولیک الفرج @alvane
خاکریز یا دکل .mp3
2.31M
🔊 | خاکریز یا دکل 🎙 به روایت حاج حسین یکتا ما باید انقلاب اسلامی را از بالای دکل ببینیم، نه از پشت خاکریز! (تولید: هاتف) ❣خاکریز شهـدا❣ : 🆔@alvane
یعنی میشه آقاجون بها بگیرم یعنی میشه اذن بگیرم یعنی میشہ ‌پای شش گوشہ‌باگریه بشینم ذکر بگیرم آقاجان کربلا میخوام😭😭 سلام رضا جانم😍 @alvane
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀° 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 📝(( اولین پله های تنهایی)) 🌹مات و مبهوت ... پشت در خشکم زده بود ... نیم ساعت دیگه زنگ کلاس بود ... و من حتی نمی دونستم باید سوار کدوم خط بشم ... کجا پیاده بشم ... یا اگر بخوام سوار تاکسی بشم باید ... 🍃همون طور ... چند لحظه ایستادم ... برگشتم سمت در که زنگ بزنم ... اما دستم بین زمین و آسمون خشک شد ... - حالا چی می خوای به مامان بگی؟ ... اگر بهش بگی چی شده که ... مامان همین طوری هم کلی غصه توی دلش داره... این یکی هم بهش اضافه میشه ... 🌹دستم رو آوردم پایین ... رفتم سمت خیابون اصلی ... پدرم همیشه از کوچه پس کوچه ها می رفت که زودتر برسیم مدرسه ... و من مسیرهای اصلی رو یاد نگرفته بودم ... 🍃مردم با عجله در رفت و آمد بودن ... جلوی هر کسی رو که می گرفتم بهم محل نمی گذاشت ... ندید گرفته می شدم ... من ... با اون غرورم ... یهو به ذهنم رسید از مغازه دارها بپرسم ... رفتم توی یه مغازه ... دو سه دقیقه ای طول کشید ... اما بالاخره یکی راهنماییم کرد باید کجا بایستم ... با عجله رفتم سمت ایستگاه ... دل توی دلم نبود ... یه ربع دیگه زنگ رو می زدن و در رو می بستن ... 🚌اتوبوس رسید ... اما توی هجمه جمعیت ... رسما بین در گیر کردم و له شدم ... 🌹به زحمت از لای در نیمه باز کیفم رو کشیدم داخل ... دستم گز گز می کرد ... با هر تکان اتوبوس... یا یکی روی من می افتاد ... یا زانوم کنار پله له می شد... 🍃توی هر ایستگاه هم ... با باز شدن در ... پرت می شدم بیرون ... 🌹چند بار حس کردم الان بین جمعیت خفه میشم ... با اون قدهای بلند و هیکل های بزرگ ... و من ... بالاخره یکی به دادم رسید ... خودش رو حائل من کرد ... دستش رو تکیه داد به در اتوبوس و من رو کشید کنار ... توی تکان ها ... فشار جمعیت می افتاد روی اون ... 💔دلم سوخته بود و اشکم به مویی بند بود ... سرم رو آوردم بالا ... - متشکرم ... خدا خیرتون بده ... اون لبخند زد ... اما من با تمام وجود می خواستم گریه کنم ... ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 📝(( نمک زخم )) 🍃نیم ساعت بعد از زنگ کلاس رسیدم مدرسه ... ناظم با ناراحتی بهم نگاه کرد ... - فضلی ... این چه ساعت مدرسه اومدنه؟ ... از تو بعیده ... 🌹با شرمندگی سرم رو انداختم پایین ... چی می تونستم بگم؟ ... راستش رو می گفتم ... شخصیت پدرم خورد می شد ... دروغ می گفتم ... شخصیت خودم جلوی خدا ... جوابی جز سکوت نداشتم ... 🍃چند دقیقه بهم نگاه کرد ... - هر کی جای تو بود ... الان یه پس گردنی ازم خورده بود ... زود برو سر کلاست ... برگه ورود به کلاس نوشت و داد دستم ... - دیگه تاخیر نکنی ها ... - چشم آقا ... و دویدم سمت راه پله ها ... 🌹اون روز توی مدرسه ... اصلا حالم دست خودم نبود ... با بداخلاقی ها و تندی های پدرم کنار اومده بودم ... دعوا و بدرفتاریش با مادرم و ما یک طرف ... این سوژه جدید رو باید چی کار می کردم؟ ... 🍃مدرسه که تعطیل شد ... پدرم سر کوچه، توی ماشین منتظر بود ... سعید رو جلوی چشم من سوار کرد ... اما من... وقتی رسیدم خونه ... پدر و سعید ... خیلی وقت بود رسیده بودن ... زنگ در رو که زدم ... مادرم با نگرانی اومد دم در ... - تا حالا کجا بودی مهران؟ ... دلم هزار راه رفت ... 🌹نمی دونستم باید چه جوابی بدم ... اصلا پدرم برای اینکه من همراهش نبودم ... چی گفته و چه بهانه ای آورده ... سرم رو انداختم پایین ... - شرمنده ... 🍃اومدم تو ... پدرم سر سفره نشسته بود ... سرش رو آورد بالا و نگاه معناداری بهم کرد ... به زحمت خودم رو کنترل کردم ... 🌹- سلام بابا ... خسته نباشی ... جواب سلامم رو نداد ... لباسم رو عوض کردم ... دستم رو شستم و نشستم سر سفره ... دوباره مادرم با نگرانی بهم نگاه کرد ... 🍃- کجا بودی مهران؟ ... چرا با پدرت برنگشتی؟ ... از پدرت که هر چی می پرسم هیچی نمیگه ... فقط ساکت نگام می کنه ... 🌹چند لحظه بهش نگاه کردم ... دل خودم بدجور سوخته بود ... اما چی می تونستم بگم؟ ... روی زخم دلش نمک بپاشم ... یا یه زخم به درد و غصه هاش اضافه کنم؟ ... از حالت فتح الفتوح کرده پدرم مطمئن بودم این تازه شروع ماجراست ... و از این به بعد باید خودم برم و برگردم ... 🍃- خدایا ... مهم نیست سر من چی میاد ... خودت هوای دل مادرم رو داشته باش ... ✍ادامه دارد...... : 🆔@alvane
نیست بوی آشنا را تاب غربت بیش از این از نسیم صبح، بوی یار می باید کشید... به تو نشستن که نه، باید ایستاد : 🆔@alvane
جـــــاده گناه بن بـسته رفیق❌ تا دیر نشده دور بـــــزن ↻ ممکنه دیر بشه : 🆔@alvane
💠 در جمع رفقای👬 هیئتی لقب سردار داشت/همیشه می‌گفت من یک روز شهید⚰🇮🇷 می‌شوم 🔻حسین عاشق امام حسین(ع) بود، کشته کربلا. گفته بود: «می‌خواهم بروم برات کربلایم را از امام رضا(ع) بگیرم.» رفت مشهد و چندین روز آنجا ماند و لباس خادمی امام رضا(ع) را پوشید. 🔹برادرش👨 می‌گفت: «به حسین زنگ زدم☎ گفتم:"حسین کی بر می‌گردی؟! دو هفته است که رفتی" او گفت: من هنوز حاجتم🙏 را نگرفتم». چند روز بعد که حسین بر می‌گردد. برادرش👨 می‌گوید: "چه شد حاجتت را گرفتی؟" حسین هم فقط لبخند 😊می‌زند. 🔸حسین مدتی دنبال انتقال👨✈ از اهواز به دزفول بود، می‌خواست در شهر خودش کار کند و به مسائل فرهنگی بپردازد. این اواخر اما گفته بود که من اهواز🏢 می‌مانم تا شهید ⚰🇮🇷شوم. 🔹در جمع رفقای هیئتی👬 حسین لقب سردار داشت. سردار هیچ‌وقت اهل ریا نبود، اما یکجا ریا کرد آنجایی که گفت🗣:«بذار ریا بشه تا بقیه یاد بگیرند، من می‌دانم شهید می‌شوم.» همیشه می‌گفت: «من یک روز شهید🇮🇷 می‌شوم.»  حسین ولایتی فر 🌹 : 🆔@alvane