حامد محقق:
⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️
✔️روز یازدهم محرم چه حوادثی رخ داد؟
عمر بن سعد روز عاشورا و فردایش را در کربلا اقامت کرد ، بقیّه سرها را با شتاب جمع کرد(عمر بن سعد سر مبارک سید الشهداء علیه السلام را در همان روز عاشورا توسط خولی بن یزید برای ابن زیاد فرستاد) ، آنگاه سرها را که ۷۲ تا میشد را همراه شمر بن ذی الجوشن و قیس بن اشعث و عمرو بن حجّاج جلوتر فرستاد .
و به حمید بن بکیر دستور داد که حرکت به سوی کوفه را اعلام کند .
سپس دختران و خواهران حسین - علیه السلام - و بچه هایی که بودند و علی بن الحسین را با همان حال بیماری برداشت و با خود بُرد .
✔️قرّه بن قیس تمیمی که از لشکر عمر بن سعد است می گوید :
وقتی زینب از قتلگاه برادرش می گذشت می گفت :
وا محمداه ! یا محمداه!
این حسین است که که زیر آسمان (در بیابان و بدون سایه بان) افتاده ، به خاک و خون آغشته شده ، و اعضایش قطعه قطعه شده ؛
یا محمداه ! دخترانت اسیر گردیده و فرزندانت کشته شده اند !
قرّه می گوید :
به خدا سوگند زینب با حرفهایش دوست و دشمن را به گریه انداخت .
⚪️ وقعه الطف ، ص ۲۵۹
⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️⚫️
@alvane
زن سرطانی شفا گرفت
روز بیست سوم فروردین ماه سال 1380مطابق هفدهم محرم سال 1422 هجری قمری 🗓
جناب آقای جباری زنجانی فرمودند:
آقای سیاوش پور صمدی 👨🏫 در تهران در هیئت امام موسی بن جعفر ع مداحی 🎤می کند، ایشان قبل از محرم 1422 از تبریز با کاروانی عازم کربلا 🕌میشود .
زنی در کاروانشان بیماری سرطان داشته و پزشکان جوابش کرده بودند 😔وبا همین کاروان عازم کربلا 🕌 میشود ،
آن زن امیدی به ادامه حیات نداشت است،وقتی وارد کربلا میشود به حضرت قمر بنی هاشم ع متوسل میشود
پس از بازگشت از کربلا معلی روز سوم محرم الحرام به مداح اهل بیت ع زنگ می زند که من شفایم را از حضرت ابوالفضل ع گرفتم
@alvane
YA omfarwah:
آقای سید علی اکبر کوثری
از روضه خوان های قدیم قم و از پیرغلام های مخلص اباعبدلله علیهالسلام
در ظهر عاشورای یک سالی به یکی از مساجد قم برای روضهخوانی تشریف میبرند.
بچههای آن محله به رسم کودکانهی خود بازی میکردند و به جهت تقلید از بزرگترها، با چادرهای مشکی و مقنعههای مشکی مادرانشان حسینیه و تکیه کودکانه و کوچکی در عالم کودکی، در گوشهای از محله برای خودشان درست کرده بودند.
مرحوم سید علی اکبر میگوید بعد از اتمام جلسه آمدم از درب مسجد بیرون بیایم یکی از دختر بچههای محله آمد جلو و گفت آقای کوثری برای ما هم روضه میخونی؟
گفتم: دخترم روز عاشوراست و من تا شب مجالس مختلفی وعده کردهام و چون قول دادم باید عجله کنم که تاخیری در حضورم نداشته باشم.
هر چه اصرار کرد توجهی نکردم تا عبای مرا گرفت و با چشمان گریان گفت مگه ما دل نداریم!؟
چه فرقی بین مجلس ما و بزرگترها هست؟
میگوید پیش خودم گفتم دل این کودک رو نشکنم و قبول کردم و به دنبالش با عجله رفتم تا رسیدیم.
حسینیه کوچک و محقری بود که به اندازه سه تا چهار نفر بچه بیشتر داخلش جا نمیشدند.
سر خم کردم و وارد حسینیه کوچک روی خاکهای محله نشستم و بچههای قد و نیم قد روی خاک دور و اطرافم نشستند.
سلامی محضر ارباب عالم حضرت سیدالشهداء علیهالسلام عرضه کردم
اَلسَّلامُ عَلَیکَ یا اَباعَبدالله...
دو جمله روضه خواندم و یک بیت شعر
از آب هم مضایقه کردند کوفیان...
دعایی کردم و آمدم بلند بشوم باعجله بروم که یکی از بچهها گفت تا چای روضه را نخورید امکان ندارد بزاریم بروی
رفت و تو یکی از استکانهای پلاستیکی بچهگانشون برایم چای ریخت،چای سرد که رنگ خوبی هم نداشت
با بیمیلی و اکراه استکان را آوردم بالا و برای اینکه بچهها ناراحت نشوند بی سر و صدا از پشت سر ریختم روی زمین و بلند شدم و رفتم...
شام عاشورا، شب شام غریبان امام حسین خسته و کوفته آمدم منزل و از شدت خستگی فوراً به خواب رفتم.
وجود نازنین حضرت زهرا صدیقه کبری در عالم رویا بالای سرم آمدند طوری که متوجه حضور ایشان شدم
به من فرمود:
آسید علی اکبر مجالس روضه امروز قبول نیست.
گفتم چرا خانوم جان!!!
فرمود:
نیتت خالص برای ما نبود.
برای احترام به صاحبان مجالس و نیات دیگری روضه خواندی،
فقط یک مجلس بود که از تو قبول شد و ما خودمان در آنجا حضور داشتیم، و آن روضهای بود که برای آن چند تا بچه کوچک دور از ریا و خالص گوشه محله خواندی....
آسید علی اکبر ما از تو گله و خوردهای داریم!
گفتم جانم خانوم، بفرمائید چه خطایی از من سر زده؟
خانوم حضرت زهرا سلام الله علیها با اشاره فرمودند: آن چای را من با دست خودم ریخته بودم چرا روی زمین ریختی!!؟😭😭😭
میگوید از خواب بیدار شدم و از آن روز فهمیدم که توجه و عنایت آنها به مجالس با اخلاص و بیریاست
و بعد از آن هر مجلس کوچک و بیبضاعتی بود قبول میکردم و اندک صله و پاکتی که از آنها عاید و حاصلم میشد، برکتی فراوان داشت و برای همهی گرفتاریها و مخارجم کافی بود.
🌷
از همان کودکی میگفت «هر کس #زیارت_عاشورا بخواند #شهید میشود»‼️🕊
به قدری به #حضرت_ابوالفضل(علیه السلام) علاقه داشت که وقتی اسم مبارک حضرت میآمد, محمد حسین از خود بی خود میشد😔.
برادرش در یکی از ماموریتها چشم راستش را از دست داد و جانباز شد😔, محمدحسین خود را مانند حضرت ابوالفضل(علیه السلام) فدای برادرش میکرد و به برادرش میگفت «عیب ندارد من عصای تو هستم و ناراحت نباش حتی اگر کور شوی من همراهت هستم..»☝️
شهید مدافع حرم محمدحسین میردوستی🌹
┄┅┅✿❀ ❀✿┅┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«شمر زمانه ات را بشناس»
طنین شعارهای انقلابی در دسته هیاتهای عاشورایی...
شب عاشورای ۹۸ - امامزاده شاه میرعالی حسین بهبهان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«شمر زمانه ات را بشناس»
طنین شعارهای انقلابی در دسته هیاتهای عاشورایی...
شب عاشورای ۹۸ - امامزاده شاه میرعالی حسین بهبهان
▪️🕊💔🕊▪️
چقدر به هم نزديک و مربوطند:‼️
«قربان»، «غدير»، «عاشورا»...❗️
❌«قربان»: تعريف عهـد الهى
❌«غدير»: اعلام عهـد الهى
❌«عاشورا»: امتحان عهـد الهى
⭕️چقدر آمار قبولى پايين است!⭕️
"نه فهميدند عهد چيست ؟!"
"نه فهميدند عهد با كيست ؟!"
و "نه فهميدند عهد را چگونه بايد پاس داشت ؟!"
خدایا، ما را بر عهدمان با امام زمان مان استوار ساز تا مرگمان جاهلی نباشد.
▪️🕊💔🕊▪️
🔴مراسم شام غریبان امسال در حسینیه امام خمینی، شاهد اتفاقی ویژه و خاص بود.
🔹حضور مقتدا صدر، از رهبران شیعه عراق که تا پیش از این بسیاری از تحلیلگران او را رهبری ضد ایرانی و در برابر منافع جمهوری اسلامی در عراق میدانستند.
🔹معنای این عکس استراتژیک را بهتر از همه ترامپ و ملک سلمان و نتانیاهو میفهمند.
YEKNET.IR -narimani.mp3
8.48M
🔳 #روضه_شهادت_امام_سجاد (ع)
🌴پیرمردِ بلا کشیده منم
🌴پسرِ شاهِ سر بریده منم
🎤 #سید_رضا_نریمانی
👌 #بسیـاردلنشیـن
YEKNET.IR - شور دو - حسین طاهری.mp3
4.99M
🔳 #شـور_شهادت_امام_سجاد (ع)
🌴الهی جونم فدات حلالم کن حسین
🌴کم گریه کردم برات حلالم کن حسین
🎤 #حسین_طاهری
#دانلــودویــژه
YEKNET.IR - Moghadam-ShahadatImamSajad139601.mp3
5.5M
🔳 #زمینه_شهادت_امام_سجاد (ع)
🌴منزل به منزل خسته در اسارت
🌴دیدم به هر جایی فقط جسارت
🎤 #جوادمقدم
👌 #دانلــودویــژه
YEKNET.IR -Khotbe- MIRDAMAD.mp3
8.95M
🔳 #روضه_شهادت_امام_سجاد (ع)
🌴خطبه ی کوبنده ی #امام_سجاد
🌴به همراه روضه حضرت سیدالشهدا
🎤 #میرداماد
👌 #بسیـاردلنشیـن
گل نرگس:
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_نود_و_دوم ((نت برداری))
🌷امتحانات آخر سال هم تموم شد. دلم پر می کشید برای مشهد و امام رضا، تا رسیدن به مشهد، دل توی دلم نبود.
مهمانی ها و دورهمی ها شروع شد. خونه مادربزرگ پر شده بود از صدای بچه ها، هر چند به زحمت ۱۵ نفر آدم، توی خونه جا می شدیم، اما برای من اوقات فوق العاده ای بود. اون خونه بوی مادربزرگم رو می داد و قدم به قدمش خاطره بود.
🌷بهترین بخش،رفتن سعید به خونه خاله معصومه بود و اینکه پدرم جرات نمی کرد جلوی دایی محمد چیزی بهم بگه. رابطه پدرم با دایی ابراهیم بهتر بود. اما دایی ابراهیم هم حرمت زیادی برای دایی محمد قائل بود و همه چیز دست به دست هم می داد و علی رغم اون همه شلوغی و کار، مشهد، بهشت من می شد.
شب، خونه دایی محسن دعوت بودیم.
🌷وسط شلوغی، یهو من رو کشید کنار
– راستی مهران، رفته بودم حرم، نزدیک حرم، پرده #پناهیان رو دیدم. فردا بعد از ظهر سخنرانی داره.
گل از گلم شکفت
ـ جدی؟ مطمئنی خودشه؟
ـ نمی دونم، ولی چون چند بار اسمش رو ازت شنیده بودم با دیدن پرده، یهو یاد تو افتادم. گفتم بهت بگم اگه خواستی بری.
🌷محور صحبت درباره “جوانان، خدا و رابطه انسان و خدا ” بود. سعید، واکمنم رو شکسته بود، هر چند سعی می کردم تند نت برداری کنم، اما آخر سر هم مجبور شدم فقط قسمت های مهمش رو بنویسم. بعد از سخنرانی رفتم حرم، حدود ساعت ۸ بود که رسیدم خونه.
🌷دایی محمد، بچه ها رو برده بود بیرون، منم از فرصت و سکوت خونه استفاده کردم. بدون اینکه شام بخورم، سریع رفتم یه گوشه و سعی کردم هر چی توی ذهنم مونده رو بنویسم. سرم رو آوردم بالا، دیدم دایی محسن بالای سرم ایستاده.
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_نود_و_سوم ((مرزهای خیال))
🌷سرم رو آوردم بالا دیدم دایی محسن بالای سرم ایستاده.
– چی می نویسی که اینقدر غرق شدی؟
ـ بقیه حرف های امروزه، تا فراموش نکردم دارم هر چی رو یادم مونده می نویسم.
🌷نشست کنارم و دفترم رو برداشت. سریع تر از چیزی که فکر می کردم یه دور سریع از روش خوند و چهره اش رفت توی هم.
ـ مهران از من می شنوی پای صحبت این آدم و اون آدم نشین. به این چیزها هم توجه نکن.
خیلی جا خوردم.
🌷ـ چرا؟ حرف هاش که خیلی ارزشمند بود.
ـ دوستی با خدا معنا نداره، وارد این وادی که بشی سر از ناکجا آباد در میاری. دوستی یه رابطه دو طرفه است. همون قدر که دوستت از تو انتظار داره، تو هم ازش انتظار داری. نمیشه گفت بده بستونه، اما صد در صد دو طرفه است.
🌷ساده ترینش حرف زدنه، الان من دارم با تو حرف میزنم. تو هم با من حرف میزنی و صدام رو می شنوی، سوال داشته باشی می پرسی. من رو می بینی و جواب می شنوی. تو الان سنت کمه، بزرگ تر که بشی و بیوفتی توی فراز و نشیب زندگی، از این رابطه ضربه می خوری. رابطه #خدا با انسان، با رابطه انسان ها با هم فرق می کنه. رابطه بنده و معبوده، کلا جنسش فرق داره. دو روز دیگه، توی اولین مشکلات زندگیت،
🌷 با خدا مثل رفیق حرف میزنی، اما چون انسانی و صدای خدا رو نمی شنوی و نمی بینیش، شک می کنی که اصلا وجود داره یا نه. اصلا تو رو می بینه یا نه. این شک ادامه پیدا کنه سقوط می کنی. به هر میزان که اعتماد و باورت جلوتر رفته باشه، به همون میزان سقوطت سخت تره.
🌷حرف هاش تموم شد. همین طور که کنارم نشسته بود، غرق فکر شدم.
ـ ولی من همین الان یه دنیا مشکل دارم، با خدا رفاقتی زندگی کردم و خدا هم هیچ وقت تنهام نگذاشته و کمکم کرده.
زل زد توی صورتم
ـ خدا رو دیدی؟ یا صداش رو شنیدی؟ از کجا می دونی خدا کمکت کرده؟ از کجا می دونی توهم یا قدرت خیال نیست؟
🌷شاید به صرف قدرت تلقین، چنین حس و فکری برات ایجاد شده. مرز بین خیال و واقعیت خیلی باریکه
✍ادامه دارد......
🎀 @alvane🎀
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
گل نرگس:
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_نود_و_چهارم((۷ سال اعتماد))
🌷دایی محسن، اون شب کلی حرف های منطقی و فلسفی رو با زبان بی زبانی بهم زد. تفریح داییم فلسفه خوندن بود و من در برابر قدرت فکر و منطقش شکست خورده بودم.
🌷حرف هاش که تموم شد دیگه مغزم مال خودم نبود. گیج گیج شده بودم و بیش از اندازه دل شکسته. حس آدمی رو داشتم که عزیزترین چیز زندگیش رو ازش گرفتن. توی ذهنم دنبال رده پای حضور خدا توی زندگیم می گشتم.
🌷جاهایی که من، زمین خورده باشم و دستم رو گرفته باشه، جایی که مونده باشم و…
#شک تمام وجودم رو پر کرده بود.
ـ نکنه تمام این سال ها رو با یه توهم زندگی کردم؟ نکنه رابطه ای بین من و خدا نیست. نکنه تخیلم رو پر و بال دادم تا حدی که عقلم رو در اختیار گرفته؟
🌷نکنه من از اول راه رو غلط اومده باشم؟نکنه … شاید … همه چیزم رفت روی هوا. عین یه بمب، دنیام زیر و رو شده بود و عقلم در برابر تمام اون حرف های منطقی و فلسفی، به بدترین شکل، کم آورده بود.
با خودم درگیر شده بودم. همه چیز برای من یه حس بود، حسی که جنسش با تمام حس های عادی فرق داشت و قدرتش به مرحله حضور رسیده بود.
🌷تلاش و اساس ۷ سال از زندگیم، داشت نابود می شد و من در میانه جنگی گیر کرده بودم که هر لحظه قدرتم کمتر می شد. هر چه زمان جلوتر می رفت، عجز و ناتوانی بر من غلبه می کرد. شک و تردیدها قدرت بیشتری می گرفت و عقلم روی همه چیز خط می کشید.
کم کم سکوت بر وجودم حکم فرما شد.
🌷سکوت مطلق، سکوتی که با آرامش قدیم فرق داشت. و من حس عجیبی داشتم. چیزی در بین وجودم قطع شده بود. دیگه صدای اون حس رو نمی شنیدم و اون حضور رو درک نمی کردم.
حس خلأ، سرما و درد، به حدی حال و روزم ویران شده بود که… همه چیز خط خورده بود. حس ها، هادی ها، نشانه ها و اعتماد.
دیگه نمی دونستم باید به چیز ایمان داشته باشم، یا به چه چیزی اعتماد کنم.
🌷من، شکست خورده بودم.
✍ادامه دارد......
°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺°❀°🌺
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی
📝 #نسل_سوختــه
#قسمت_نودوپنجم ((نمازی که قضا نشد))
💙✨خوابم برد. بی توجه به زمان و ساعت و اینکه حتی چقدر تا نمازشب، یا اذان باقی مونده بود.
غرق خواب بودم که یه نفر صدام کرد.
ـ مهران
و دستش رو گذاشت روی شونه ام.
ـ پاشو، الان نمازت قضا میشه.ا
❤️✨خمار خواب، چشم هام رو باز کردم.چشم هام رو که باز کردم دیگه خمار نبودم. گیجی از سرم پرید.
جوانی به غایت زیبا، غرق نور بالای سرم ایستاده بود.
و بعد مکان بهم ریخت، در مسیر قبله، از من دور می شد، در حالی که هنوز فاصله مادی ما فاصله من تا دیوار بود. تا اینکه از نظرم ناپدید شد.
💛مبهوت، نشسته توی رختخواب خشکم زده بود. یهو به خودم اومدم
– نمازم
و مثل فنر از جا پریدم. آفتاب طلوع کرده بود و زمان زیادی نبود، حتی برای وضو گرفتن. تیمم کردم و الله اکبر … همون طور رو به قبله، دونه های درشت اشک، تمام صورتم رو خیس کرده بود. هر چه قدر که زمان می گذشت، تازه بهتر می فهمیدم واقعا چه اتفاقی برام افتاده بود.
💜✨ـ کی میگه تو وجود نداری؟ کی میگه این رابطه دروغه؟
تو هستی، هست تر از هر هستی دیگه ای
و تو، از من، به من مشتاق تری.
من دیشب شکست خوردم و بریدم. اما تو از من نبریدی. من چشمم رو بستم.
💖✨ اما تو بازش کردی. من … گریه می کردم و تک تک کلمات و جملات رو می گفتم. به خودم که اومدم، تازه حواسم جمع شد. این اولین شب زندگی من بود که از خودم فضایی برای خلوت کردن با خدا داشتم. جایی که آزادانه بشینم و با خدا حرف بزنم.
فقط من بودم و خدا
💚✨خدا از قبل می دونست و همه چیز رو ترتیب داده بود.
✍ادامه دارد.....
@alvane
هیچڪس رقیـــــب
حضرت زینب نمیشود
عالم حـــریف
هیبت زینب نمیشود
تنها به احترام
حسینش اسیر شد
هر عاشقے ڪه
حضرت زینب نمیشود
🏴🏴🏴🏴
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•