🌼ماه شعبان ماه ذکر و عبادت و توجه و خشوع است.
✍رهبر انقلاب: فرصت مغتنمی است ایجاد ارتباط و اتّصال محکمتر با خدای متعال، ایجاد #بندگی خالصتر و بهتر؛ از این نباید غفلت کنیم.
۱۳۹۴/۴/۶
@shakoori12
هدایت شده از طب سنتی و اسلامی🍎]
🔴به حضرت نرجس خاتون مادر امام زمان متوسل شوید، ایشان چون مادر ولی وقت ما هستند به فرزندشان میفرمایند که پسرم، این شخص به من متوسل شده خواستهاش را بده
👌ختمی بسیار سریع الاجابه از حضرت نرجس خاتون برای براورده شدن حاجاتی که امیدی به براورده شدنش ندارید
ختمی که تا به حال کسی را دست خالی رد نکرده 👇
https://eitaa.com/joinchat/3533438976C7d7a5d813a
🔴ویژه_همین_الان🔴
{•🌼•}
یکےگفتحاجآقاازکجابدونم
آقاۍخامنہاۍبرحقهست؟!
اینهمہعلیہشتوکانالآمطبہ
-گفتمنمیخامبراتچنصفحہ
استدلالبیارمفقطیہجملہ↯🌱
همھخوبایعالمپاکترینایروزگار
همهباتموموجودعاشقرهبرانقلابنـ😍♥️
وهمہجنایتکاراودزداوقاتلا
ومنافقاواونوریاباتماموجودمخالف
رهبرجانِمان
#حالاخودتببینکےحقہوکےباطل
💌{مَقامِ مٌعَظَم ِدِلَبـ😍ـرۍ}
بھشگفتم:🗣
" پسرم؛ توبہاندازهٔ کافے
جبھہرفتی،☄️ دیگہنرو؛ بزاراونایـےبرن کہنرفتہاند"
چیزۍنگفت ویِہگوشہ ساکتنشست
صبحکہخواستم نمازبخونماومد📿 جانمازمروجمعکرد،😐
بھمگفت :
"پدرجان! شمابہاندازه کافـےنمازخوندی بذارینکمـےهم بینمازها، نمازبخونـن"
خیلےزیبامنو قانعکرد ودیگہحرفی براۍگفتننداشتم
#شهید_عبدالحسین_برونسی
✅ فرزندان حاج قاسم
@shakouri12
#حتمابخوانید؛
#ڪمیهمتفکر
همه مراجع بر این عقیده هستن که انتشار عکس هایی که دارای مفسده باشد حرام است☄❌
میتونید سرچ کنید اینترنت🙆🏻♂
انتشار عکس های دختران چادری🧕🏻
برخلاف تصور و تفکر سطحی تبلیغ حجاب اشتباه هستش...🙄
انتشار این عکس ها درظاهر تبلیغ حجابه اما در واقعیت ماجرا این عکس ها منجر به مفسده هستن ♨️❗️
مفاسدشون:👇
یک:
این عکسایی که دختر چادری و پسر مذهبی در آغوش هم هستن و یا درحال بوسیدن😑
همدیگه و تماس فیزیکی هستن که معلومه حرامن از هر عالمی هم بپرسین بهتون میگه حرامن چون هم موجب تحریک دختر پسرا میشه 💯🥀
هم بی حرمتیه و حریم خصوصی زنو شوهرو به نمایش میذاره🚷
همینطورعکسایی که طرف با ارایش عکس گرفته به عبارتی چادری ماتیکیه💄😐
که چادر نماهستش چادری نیست🙇🏻♂
عین بی حجابی هست و به دختران القا میکنه که چادر سر کن هرچقد دوسداری ارایش کن😐
که حرامه میتونید کسب تکلیف از علما کنید🤷🏻♂
دو:
عکسای دخترایی که اندامشون مشخصه یا صورت یا دست ها 😐🌱
لازم به ذکره که نگاه به عکس با نگاه تو فضای واقعی فرق داره🤦🏻♂
یعنی توی فضای حقیقی نمایان بودن گردی صورت و دستها تا مچ حلاله🙂
اما توی عکس چون اون دستو صورت بسیار به چشم میزنه و جوریه که قشنگ با جزئیات ذول بزنن به این اندام و باعث مفسده و تحریک پسران بالاخص مذهبیا میشه😲
همینطور بی حرمتی حریم دختر هستش و عکسی که باعث مفسده باشه حرامه هم انتشارش وهم نگاهش💁🏻♂
سه:
صاحبان این عکسا دوگروهن✌️🏻
اول: طرف عکسشو گذاشته پروفایلش یاتو پیجش ازش بی اجازه کپی کردن و منتشر کردن که راضی نیست 💁🏻♂
دوم: طرف مدل تبلیغاتی شده و مدلینگ فرهنگ حرام غربیه که داره مد میشه 💁🏻♂
چهار:
شخصی صدتا فالور داره عکس یه دختر چادری رو میذاره تا صد نفر نگاهش کنن لایکش کنن و دربارش نظر بدن 😐
این اصلا اخلاقی نیست انگار یک دختر رو با چادرش بذاری تو ویترین در معرض دید عموم 😐🌱
پنج:
هدف چادر و حجاب کمتر دیده شدن زیبای ها و زینت های یک زن درجامعه هستش🧕🏻
یعنی یک اختفا برای زن و برای کمتر دیده شدن حالا اگه همون دختر با چادرش در معرض دید عموم تو حالت یه ویترین قرار بگیره هدف حجاب و چادر زمین میخوره و ناکام میمونه🤕🕸
شش:
این عکسا یه جور خودنمایی برای دخترای مذهبیه...😬
همینطور که میدونید پسرای مذهبی بیشتر به دخترای مذهبی جذب میشن🤭
اما کاری به پسرا نداریم درکل لایک جمع کردن و خودنمایی بالاخص برای دخترا رفتار ناشایسته هستش 🤦🏻♂
هفت:
عکسای دختران چادری و پسران خوشتیپو قد بلند بسیجی🧕🏻👳🏻♂
پسرانو دختران مذهبی رو به مرور زمان تشنه همدیگه میکنن عطش ارتباط باصاحبان این عکسا روح و روان جوونامونو میریزه به هم و مفاسد گسترده روابط بین دخترانو پسران مذهبی که الان داریمو ایجاد میکنه🤐
همینطور دیگه امنیت دختر چادری ها هم کم کم از بین میره چون پسرا دنبال دختر چادری ها هم میفتن متاسفانه🏃♂🧕🏻
هشتم:
عکسای دخترا دیگه جابرای عکسای امام زمان نذاشته 😐
انقد زیاد شدن دیگه هرجا میری عکس دختر انقد زیاده عکسای امام زمان باشه هم دیده نمیشه|💐|
فقط دخترا چشمای مذهبیارو نوازش میده
مظلومیت امام زمان دل ادم کباب میکنه😔
متاسفانه یه فرهنگ غلط جا افتاده بین مذهبیا که هرکس میخواد پیج مذهبی بزنه باید توش بشه پر از دختر و پسرای لاکچریو خواستنی که اب دهان بچه مذهبیا به راه میندازه و دلشونو با یاد نامحرم از یاد خدا میبره😔🍂
نهم:
ضرر عکس دختران لخت کمتر از چادریاس😐
چون پسر مذهبی اونارو نگاه نمیکنه اما با ولع با تصور اینکه گناه نیس ذول میزنه به اندام و خود عکس دختران چادری که باعث تاسفه 😔
یه درصد احتمال نمیشه وقتی با نگاه به این عکسا ممکنه گناه باشه🌵🔥
حالا سوال پیش میاد پس تبلیغ حجابو چیکار کنیم 🤷🏻♂
اولا بگم تبلیغ حجاب مستحب هستش و انتشار این عکسا در نود درصد موارد حرام🙎🏻♂
ببینید شما احتمال بدین یک درصد این همه استدلال منطقی که اوردیم درست باشه✅
حالا اگه پیجتون پر عکس نباشه گناهی مرتکب نشدین اما اگه باشه بعدا بدجور پشیمونی داره پس از اونجایی که احتیاط شرط عقله احتیاط کنید🛵🌦
@shakouri12
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
در سکوت شب نقش رویاهایت را به تصویر بکش....
ایمان داشته باش به خدایی که نا امید نمیکند و رحتمش بی پایان است...
عاشقان امام زمان بشتابید...
🌹🌹🌹🌹🌸🌸🌸🌸💐💐💐💐
🌹( از ایت الله بهجت پرسیدند:آقا کجاست
فرمودند:آقا در قلب های شماست
مواظب باشید بیرونش نکنید . )🌹
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
منتظران مهدی آگاه باشید!
حسین را منتظرانش کشتند!
باحضور در کانال ما امام زمانی باشید🌷👇👇👇👇
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
┏━━✨✨✨━━┓ ❣ ❣ ┗ https://eitaa.com/joinchat/14352471C26b8c7ef77
━━✨✨✨━━┛
💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐💐
آمال|amal
#حتمابخوانید؛ #ڪمیهمتفکر همه مراجع بر این عقیده هستن که انتشار عکس هایی که دارای مفسده باشد حرام
یازھࢪا ۜ:
ثانیا تبلیغ حجاب فقط عکس نیست شما میتونید با انتشار احادیث، ایات قران، فلسفه حجاب و فواید حجاب و شعار های حجاب که مال غیرت مردان و جایگاه رفیع زن باحجاب در اسلامه حجابو تبلیغ کنید🌸🌾
دختری که با عکس دخترچادری مذهبی باحجاب بشه برا چادرش دلیل عقلانی نداره صرفا برا خوشگلی سرش میکنه که باارایش فرقی نداره چون هدفش خوشنودی خدا نیس🌥❌
هدفش خوشگل شدنه و اگه با چادر به زیبایی که تو ذهنشه مثل همون عکسی که دیده نشه میذاردش کنار↪️🔥
دلایل ما کافی و راه درستو غلط برای شما روشن شده درضمن برای عکسایی از دختران چادری که اندامشون معلوم نیست دلایل سوم تا نهم صدق میکنه🙄
حالا انتخاب با شماست که عقل رو بپذیرید یا هوای نفس که همون صدای درونتونه فکر میکنید داره درست میگه
والسلام👋
🔹 فرزندان حاج قاسم
آمال|amal
#رمان_بدون_تو_هرگز #بخش_سی_و_پنجم اطلاعات علمي و سابقه کاري... چيزي بود که با خبر بودنش جاي تعجب ز
#رمان_بدون_تو_هرگز
#بخش_سی_و_ششم
یک لحظه غفلت یا اشتباه،ثمره و زحمت تمام این سال هاروازم
میگرفت.دنیا هم هم با تمام جلوه اش جلوی چشمم بالا و پایین می
رفت. می سوختم و با چنگ و دندان تا آخرین لحظه از ایمان دفاع می کردم.... حدود ساعت ۲ با هم تماس گرفتن و گفتن سریع خودم را به جلسه برسونم.... پشت در ایستادن چند لحظه چشم هام رو بستم....بسم الله الرحمن الرحیم....خدایا به فضل توو به امید تو... در را باز کردم و رفتن تو گوش تا گوش کل سالن کنفرانس پر از آدم بود دانشگاه بیمارستان برای بررسی نهایی شرایط،رئیس تیم جراحی عمومی هم حضور داشت. پشت سر هم حرف میزدن... یکی تندتر یکی نرم تر،یکی فشار وارد می کرد،یکی چراغ سبز نشون میداد. همشون با هم بهم حمله کرده بودن،هر کدوم لشکری از شیاطین به کمکش آمده بود وسوسه و فشار پشت وسوسه و فشار هر لحظه شدیدتر از قبل.....
پلیس خوب و بد شده بودند و همه با یه هدف یا باید از اینجا بریم یا باید شرایط رو بپذیری.... من یکی بودم؛اما احساس میکردم به اندازه یک دونده ماراتون تمام انرژیم رو از دست دادم....
به پشت صندلی تکیه دادم.
نویسندهـ:به نقل از همسر و فرزند شهید سیدعلی حسینی🌷
@shakouri12
هدایت شده از مسجد المنتظر (عج)
#رمان_بدون_تو_هرگز
#بخش_سی_و_هفتم
- زينب! اين کربالي توئه چي کار مي کني؟ کربالئي ميشي يا تسليم؟
چشم هام رو بستم. بي خيال جلسه و تمام آدم هاي اونجا...
- خدايا! به اين بنده کوچيکت کمک کن. نذار جاي حق و باطل توي نظرم عوض بشه،
نذار حق در چشم من، باطل و باطل در نظرم حق جلوه کنه. خدايا راضيام به رضاي تو!
با ديدن من توي اون حالت با اون چشمهاي بسته و غرق فکر همه شون ساکت
شدن. سکوت کل سالن رو پر کرد. خدايا! به اميد تو، بسم الله الرحمن الرحيم...
و خيلي آروم و شمرده شروع به صحبت کردم...
- اين همه امکانات بهم داديد که دلم رو ببريد و اون رو مسخ کنيد... حاال هم بهم مي
گيد يا بايد شرايط شما رو بپذيرم يا بايد برم... امروز آستين و قد لباسم کوتاه ميشه و
يقه هفت، تنم مي کنيد، فردا مي گيد پوشيدن لباس تنگ و يقه باز چه اشکالي داره؟
چند روز بعد هم البد مي خوايد حجاب سرم رو هم بردارم؟!
چشم هام رو باز کردم...
- هميشه همه چيز با رفتن روي اون پله اول شروع ميشه.
سکوت عميقي کل سالن رو پر کرده بود. چند لحظه مکث کردم...
- يادم نمياد براي اومدن به انگلستان و پذيرشم در اينجا به پاي کسي افتاده باشم و
التماس کرده باشم! شما از روز اول ديديد من يه دختر مسلمان و محجبه ام و شما
چنين آدمي رو دعوت کرديد... حاال هم اين مشکل شماست نه من، اگر نمي تونيد اين
مشکل رو حل کنيد کسي که بايد تحت فشار و توبيخ قرار بگيره من نيستم.
و از جا بلند شدم. همه خشک شون زده بود! يه عده مبهوت، يه عده عصباني! فقط
اون وسط رئيس تيم جراحي عمومي خندهاش گرفته بود. به ساعتم نگاه کردم...
- اين جلسه خيلي طوالني شده. حدودا نيم ساعت ديگه هم اذان ظهره، هر وقت به
نتيجه رسيديد لطفا بهم خبر بديد؛ با کمال ميل برمي گردم ايران...
نماينده دانشگاه، خيلي محکم صدام کرد...
- دکتر حسيني واقعا علي رغم تمام اين امکانات که در اختيارتون قرار داديم با برگشت
به ايران مشکلي نداريد و حاضريد از همه چيز صرف نظر کنيد؟
- اين چيزي بود که شما بايد همون روز اول بهش فکر مي کرديدجمله اش تا تموم شد جوابش رو دادم... مي ترسيدم با کوچک ترين مکثي دوباره
شيطان با همه فشار و وسوسهاش بهم حمله کنه. اين رو گفتم و از در سالن رفتم بيرون
و در رو بستم. پاهام حس نداشت، از شدت فشار تپش قلبم رو توي شقيقه هام حس
مي کردم. وضو گرفتم و ايستادم به نماز، با يه وجود خسته و شکسته! اصال نمي
فهميدم چرا پدرم اين همه راه، من رو فرستاد اينجا... خيلي چيزها ياد گرفته بودم؛ اما
اگر مجبور مي شدم توي ايران، همه چيز رو از اول شروع کنم مثل اين بود که تمام اين
مدت رو ريخته باشم دور.
توي حال و هواي خودم بودم که پرستار صدام کرد:
- دکتر حسيني لطفا تشريف ببريد اتاق رئيس تيم جراحي عمومي...
نویسنده:بہ نقل از فرزند و همسر شہید سید علے حسینے 🌷
❌رمانـــــ📚 فقط یڪ شنبہ سہ شنبہ و جمعہ در ڪانال قرار میگیـرכ
𝓳𝓸𝓲𝓷↯🍃
https://eitaa.com/joinchat/2049507374Cc7ce24149c
هدایت شده از مسجد المنتظر (عج)
#رمان_بدون_تو_هرگز
#بخش_سی_و_هشتم
در زدم و وارد شدم. با ديدن من، لبخند معناداري زد!😏 از پشت ميز بلند شد و روي مبل
جلويي نشست .
- شما با وجود سن تون واقعا شخصيت خاصي داريد.
- مطمئنا توي جلسه در مورد شخصيت من صحبت نمي کرديد. 😶
خنده اش گرفت
- دانشگاه همچنان هزينه تحصيل شما رو پرداخت مي کنه؛ اما کمک هزينه هاي
زندگي تون کم ميشه و خوب بالطبع، بايد اون خونه رو هم به دانشگاه تحويل بديد.🏡
ناخودآگاه خنده ام گرفت...
- اول با نشون دادن در باغ سبز، من رو تا اينجا آورديد، تحويلم گرفتيد؛ اما حالا که
حاضر نيستم به درخواست زور و اشتباه تون جواب مثبت بدم. هم نمي خوايد من رو
از دست بديد و هم با سخت کردن شرايط، من رو تحت فشار قرار مي ديد تا راضي به
انجام خواسته تون بشم... 😐
چند لحظه مکث کردم
- لطف کنيد از طرف من به رياست دانشگاه بگيد برعکس اينکه توي دنيا، انگليسي ها
به زيرک بودن شهرت دارن، اصلا دزدهاي زرنگي نيستن.😒
اين رو گفتم و از جا بلند شدم... با صداي بلند خنديد
- دزد؟ از نظر شما رئيس دانشگاه دزده؟😳
- کسي که با فريفتن يه نفر، اون رو از ملتش جدا مي کنه، چه اسمي ميشه روش
گذاشت؟ 🤔هر چند توي نگهداشتن چندان مهارت ندارن... بهشون بگيد، هيچ کدوم از
اين شروط رو قبول نمي کنم.از جاش بلند شد...
- تا الان با شخصي به استقامت شما برخورد نداشتن،. هر چند فکر نمي کنم کسي،
شما رو براي اومدن به اينجا مجبور کرده باشه.
نفس عميقي کشيدم...
- چرا، من به اجبار اومدم... به اجبار پدرم.🙎♂
و از اتاق خارج شدم... برگشتم خونه، خسته تر از هميشه، دل تنگ مادر و خانواده💔😔، دل
شکسته از شرايط و فشارها، از ترس اينکه مادرم بفهمه اين مدت چقدر بهم سخت
گذشته هر بار با يه بهانہ اي تماسها رو رد مي کردم. 📱سعي مي کردم بهانه هام دروغ
نباشه؛ اما بعد باز هم عذاب وجدان مي گرفتم به خاطر بهانه آوردن ها از خدا خجالت
مي کشيدم... از طرفي هم، نمي خواستم مادرم نگران بشه...
حس غذا درست کردن يا خوردنش رو هم نداشتم... رفتم بالا توي اتاق و روي تخت
ول شدم...
- بابا... مي دوني که من از تلاش کردن و مسير سخت نمي ترسم... اما... من، يه نفره
و تنها... بي يار و ياور وسط اين همه مکر و حيله و فشار... مي ترسم از پس اين همه
آزمون سخت برنيام... کمکم کن تا آخرين لحظه زندگيم... توي مسير حق باشم... بين
حق و باطل دو دل و سرگردان نشم...
همون طور که دراز کشيده بودم... با پدرم حرف مي زدم و بي اختيار، قطرات اشک از
چشمم سرازير مي شد...
درخواست تحويل مدارکم رو به دانشگاه دادم... باورشون نمي شد مي خوام برگردم
ايران...
هر چند، حق داشتن... نمي تونم بگم وسوسه شيطان و اون دنياي فوق العاده اي که
برام ترتيب داده بودن... گاهي اوقات، ازم دلبري نمي کرد... اونقدر قوي که ته دلم مي
لرزيد...
زنگ زدم ايران و به زبان بي زباني به مادرم گفتم مي خوام برگردم... اول که فکر کرد
براي ديدار ميام... خيلي خوشحال شد... اما وقتي فهميد براي هميشه است... حالت
صداش تغيير کرد... توضيح برام سخت بود...
- چرا مادر؟ اتفاقي افتاده؟
- اتفاق که نميشه گفت... اما شرايط براي من مناسب نيست... منم تصميم گرفتم
برگردم... خدا براي من، شيرين تر از خرماست...
نویسنده:بہ نقل از فرزند و همسر شہید سید علے حسینے 🌷
❌رمانـــــ📚 فقط یڪ شنبہ سہ شنبہ و جمعہ در ڪانال قرار میگیـرכ
𝓳𝓸𝓲𝓷↯🍃
https://eitaa.com/joinchat/2049507374Cc7ce24149c
هدایت شده از مسجد المنتظر (عج)
#رمان_بدون_تو_هرگز
#بخش_سی_و_نهم
اما علي که گفت...
پريدم وسط حرفش... بغض گلوم رو گرفت...
- من نمي دونم چرا بابا گفت بيام... فقط مي دونم اين مدت امتحان هاي خيلي
سختي رو پس دادم... بارها نزديک بود کل ايمانم رو به باد بدم... گريه ام گرفت...😭
مامان نمي دوني چي کشيدم... من، تک و تنها... له شدم...
توي اون لحظات به حدےٖ حالم خراب بود که فراموش کردم... دارم با دل يه مادر که
دور از بچه اش، اون سر دنياست... چه مي کنم و چه افکار دردآوري رو توي ذهنش
وارد مي کنم...😔
چند ساعت بعد، خيلي از خودم خجالت کشيدم...
- چطور تونستي بگي تک و تنها... 🧐اگر کمک خدا نبود الان چي از ايمانت مونده بود؟
فکر کردي هنر کردي زينب خانم؟
غرق در افکار مختلف... داشتم وسايلم رو مي بستم که تلفن زنگ زد... دڪتر دايسون...
رئيس تيم جراحي عمومي بود... خودش شخصا تماس گرفته بود تا بگه... دانشگاه با
تمام شرايط و درخواست هاي من موافقت کرده...😄
براي چند لحظه حس پيروزي عجيبـے بهم دست داد؛ اما يه چيزي ته دلم مي گفت
انقدر خوشحال نباش همه چيز به اين راحتي تموم نميشه و حق، با حس دوم بود.
برعکس قبل و برعکس بقيہ دانشجوها شيفت هاي من، از همه طوالني تر شد، 😨نه تنها
طولاني، پشت سر هم و فشرده. فشار درس و کار به شدت شديد شده بود! 📑گاهي
اونقدر روي پاهام مي ايستادم که ديگه حس شون نمي کردم. از ترس ريیس، اونها رو
محکم مي بستم... به حدي خسته مي شدم که نشسته خوابم مي برد. سختتر از
همه، رمضان از راه رسيد؛ حتی يه بار، کل فاصله افطار تا سحر رو توي اتاق عمل بودم.
عمل پشت عمل... انگار زمين و آسمان، دست به دست هم داده بود تا من رو به زانو
در بياره؛🤕 اما مبارزه و سرسختي توي ژن و خون من بود. از روز قبل، فقط دو ساعت
خوابيده بودم. کل شب بيدار... از شدت خستگي خوابم نمي برد. بعدازظهر بود و هوا،
ماليم و خنک... 🌬رفتم توي حياط... هواي خنک، کمي حالم رو بهتر کرد. توي حال خودم
بودم که يهو دکتر دايسون از پشت سر، صدام کرد و با لبخند بهم سالم کرد. 🙂
- امشب هم شيفت هستيد؟
- بله
- واقعا هواي دلپذيري شده!
با لبخند، بله ديگہ اي گفتم و ته دلم التماس مي کردم به جاي گفتن اين حرف ها،
زودتر بره.🙄 بيش از اندازه خسته بودم و اصلا حس صحبت کردن نداشتم، اون هم سر
چنين موضوعاتي... به نشانه ادب، سرم رو خم کردم، اومدم برم که دوباره صدام کرد.🤦♀️
- خانم حسيني من به شما عالقہ مـند شدم و اگر از نظر شما اشکالي نداشته باشه مي
خواستم بيشتر باهاتون آشنا بشم💙
براي چند لحظه واقعا بريدم...🙁
- خدايا، بهم رحم کن... حالا جوابش رو چي بدم؟
توي اين دو سال، دکتر دايسون جزء معدود افرادي بود که توي اون شرايط سخت ازم
حمايت مي کرد. از طرفي هم، ارشد من و رئيس تيم جراحي عمومي بيمارستان بود و
پاسخم، ميتونست من رو در بدترين شرايط قابل تصور قرار بده. 😱
- دکتر حسيني... مطمئن باشيد پيشنهاد من و پاسخ شما کوچکترين ارتباطي به
مسائل کاري نخواهد داشت. پيشنهادم صرفا به عنوان يک َمرده، نه رئيس تيم
جراحي...
چند لحظه مکث کردم تا ذهنم کمي آروم تر بشه...
- دکتر دايسون من براي شما به عنوان يه جراح حاذق و رئيس تيم جراحی احترام
زيادي قائلم. علي الخصوص که بيان کرديد اين پيشنهاد، خارج از مسائل و روابط کاريه؛
اما اين رو در نظر داشته باشيد که من يه مسلمانم و روابطي که اينجا وجود داره بين
ما تعريفي نداره، اينجا ممکنه دو نفر با هم دوست بشن و سال ها زير يه سقف زندگي
کنن؛ حتی بچه دار بشن و اين رفتارها هم طبيعي باشه ولي بين مردم من، نه...
ما براي خانواده حرمت قائليم 💑و نسبت بهم احساس مسئوليت مي کنيم. با کمال احترامي
که براي شما قائلم پاسخ من منفيه
نویسندھ:بہ نقل از همسر و فرزنـد شهید سید علے حسینے 🌷
❌رمانـــــ📚 فقط یڪ شنبہ،سہ شنبہ و جمعہ در ڪانال قرار میگیـٖرכ
https://eitaa.com/joinchat/2049507374Cc7ce24149c
تاڪســــ🚙ــــے
تاڪسے ڪه مرا از ترمینال جنوب تا خانہ ام آورد🚕 100 تومان بیشتر گرفت . چون مے گفت باید ماشینش را ببرد ڪارواش . گرد و غبار لباس خاڪے من را میخواست بشوید !!!🌧
همان روز باید مے فهمیدم ڪھ چہ اتفاقےٖ افتاده ...اما طول ڪشید ...زمان لازم بود 🕑...همین چندے پیش آژانس گرفتہ بودم تا بروم جائے ..🚶♂راننده پسر جوانے بود ڪھ حتےٰ خاطره آژیر خطر را هم در ذهن نداشت . 😕
ریہ هایم به خاطر هواےِ بد تحریڪ شد و سرفه ها به من حمله ڪردند .
از حالم سوال کرد.🧐
( ڪم پیش مے آید که وضعیت جسمانیم را براے ڪسے توضیح بدهم ...🤭اما آن شب انگار ڪسے دیگر با زبان من گفت ...گوئے قرار بود من چیزے را درک کنم و بفهمم با تمام وجود ) گفتم که جانباز شیمیائی هستم و نگران نباشد و این حالم طبیعی است .🙂💔
سڪـوت ڪرد ...🤫بہ سرعت ظبط ماشینش را خاموش کرد و خودش را جمع و جور نمود ...وارد اتوبان ڪہ شدیم ...🛣حالم بدتر شد ...سرفه ها امانم را بریدھ بودند ...
ایستاد و مرا پیاده ڪرد و گفت ڪه ممڪن است حالم بهم بخورد و ماشینش ڪثیف شود و او چندشش میشود ...😞
و...رفت🚶
من تنها در شبی سرد ..ڪنـــٰار اتوبان ایستاده بودم و با خودم فِڪر میڪردم ڪه: چرا ؟ پدر و مادر او مگــر از ما برایش نگفته اند ؟ معلمانش چه ؟