آمال|amal
#رمان_یادت_باشد #پارت_پنجاه_و_چهار حمیدخیلی همراه بودواصلابه من سخت نگرفت.تمام سعیش این بودکه من
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ♥️ــ♥️ـــ♥️ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#رمان_یادت_باشد
#پارت_پنجاه_و_پنج
بعدهم تادرحیاط بدرقه اش کردم وگفتم:"حمیدجان!وقتی رسیدی حتماتک بندازیاپیامک بده تاخیالم راحت بشه که به سلامت رسیدی."ازلحظه ای که راه افتادتارسیدن به محل کارش،یعنی حدودساعت هفت که تک زنگ زد،صلوات میفرستادم.حوالی ساعت نه صبح زنگ زد.حالم راکه جویاشد،به شوخی گفت:"خواب بسه.پاشوبرای من ناهاربذار!"
این جریان روزهای بعدهم تکرارشد.هرروزمن بعدازنمازصبحانه راآماده میکردم ومنتظرحمیدمیشدم تابیایدسرسفره بنشیند.
چندلقمه ای باهم صبحانه بخوریم وبعدهم بابدرقه من راهی محل کارش شود.ساعت دوونیم که میشدگوش به زنگ رسیدن حمیدبودم.همه ی وسایل سفره راآماده میکردم تارسیدغذارابکشم.اکثراساعت دوونیم خانه بود،البته بعضی روزهادیرتر؛حتی بعدازساعت چهارمی آمد.موقع برگشت دوست داشت به استقبالش بروم.آیفون راکه میزدم،میرفتم سرپله هامنتظرش می ماندم.بادیدنش گل ازگلم میشکفت.
روزسومی که حمیدطبق معمول ساعت نه صبح زنگ زدوسفارش ناهارداد،مشغول آماده کردن مواداولیه ی کباب کوبیده شدم.همه وسایل راسرسفره چیدم ومنتظرشدم تاحمیدبیایدوکوبیده راسیخ بزنیم.
حمیدسیخ ها
راکه آماده کرد،شروع کردم به کباب کردن سیخ هاروی اجاق.مشغول برگرداندن سیخ ها
بودم که حمیداسپنددونی راروی شعله دیگرگازگذاشت وشروع کردبه اسپنددودکردن.تامن کباب هارادرست کنم،خانه رادوداسپندگرفته بود.گفتم:"حمیدم!این کباب ها
به حدکافی دودراه انداخته،تودیگه بدترش نکن."
جواب داد:"وقتی بوی غذابره بیرون،اگه کسی دلش بخوادمدیون میشیم.اسپنددودکردم که بوی کباب روبگیره."
حمیدروی مبل نشسته بودومشغول مطالعه ی
کتاب"دفاع ازتشیع"بود.محاسنش رادست میکشیدوسخت به فکرفرورفته بود.آن قدردرحال وهوای خودش بودکه اصلامتوجه آبمیوه ای که برایش بردم نشد.وقتی دو،سه باربه اسم صدایش کردم،تازه من رادید.روکردبه من وگفت:"خانوم هرچی فکرمیکنم میبینم عمرماکوتاهترازاینه که بخوایم به بطالت بگذرونیم.
بیایه برنامه بریزیم که زندگی متاهلیمون بازندگی مجردی فرق داشته باشه."پیشنهاددادهم صبح هاوهم شب هایک صفحه قرآن بخوانیم.این شدقرارروزانه ی ما.
بعدازنمازصبح ودعای عهدیک صفحه ازقرآن راحمیدمیخواند،یک صفحه رامن.مقیدبودیم آیات رابامعنی بخوانیم
کنارهم می نشستیم.یکی بلندبلندمیخواندودیگری به دقت گوش میکرد.
پیشنهادش راکه شنیدم به یادعجیب ترین
وسیله ی جهازم که یک ضبط صوت بودافتادم.زمانی که خانه خودمان بودیم یک ضبط صوت قدیمی داشتیم که باآن پنج جزءقرآن راحفظ کرده بودم.مادرم هم برای خانه مشترکمان به عنوان جهازیک ضبط صوت جدیدخریدتابتوانم حفظم راادامه دهم.هرکدام ازدوستان وآشنایان که ضبط صوت رامیدیدند
میگفتند"مگه توی این دوره زمونه برای جهازضبط هم میدن؟!"
بعدازازدواج برای شرکت درکلاس حفظ قرآن فرصت نداشتم،اماخیلی دوست داشتم حفظم راادامه بدهم.مواقعی که حمیدخانه نبود،هنگام آشپزی یاکشیدن جاروبرقی ضبط صوت راروشن میکردم وبانواراستادپرهیزگارآیات راتکرارمیکردم.گاهی صدای خودم راضبط میکردم.دوباره گوش میدادم وغلط های خودم رامیگرفتم.به تنهایی محفوظاتم رادوره میکردم وتوانستم به مرورحافظ کل قرآن بشوم.
برای حمیدحفظ قرآن من خیلی مهم بود.همیشه برای ادامه ی حفظ تشویقم میکردومیپرسید:"قرآنت رودوره کردی؟این هفته حفظ قرآنت روکجارسوندی؟من راضی نیستم به خاطرکارخونه وآشپزی واین طورکارهاحفظ قرآنت عقب بیفته."کم کم حمیدهم شروع کردبه حفظ قرآن.اولین
سوره ای که حفظ کردسوره ی جمعه بود.ازهم سوال وجواب میکردیم.سعی داشتیم مواقعی که باهم خانه هستیم آیات رادوره کنیم.درمدت خیلی کمی حمیدپنج جزءقرآن راحفظ کرد.
یک ماهی ازعروسی گذشته بودکه حسن آقامارابرای پاگشاشام دعوت کرد.داشتم آماده میشدم که نگاهم به حمیدافتاد.مثل همیشه باحوصله درحال آماده شدن بود.هرباربرای بیرون رفتن داستانی داشتیم.تیپ زدنش خیلی وقت میگرفت.عادت داشت مرحله به مرحله پیش برود.اول چندین بارریشش راشانه زد.جوراب پوشیدنش کلی طول کشید.چندبارعوض کردتارنگش راباپیراهن وشلواری که پوشیده ست کند.بعدهم یک شیشه ادکلن راروی لباسهایش خالی کرد!
نگاهم راازاوگرفتم وحاضروآماده روی مبل نشستم تاحمیدهم آماده شود.بعدازمدتی پرسید:"خانوم تیپم خوبه؟بوکن ببین بوی ادکلنم رودوست داری؟"گفتم:"کشتی منوبااین تیپ زدنت آقای خوش تیپ.بریم دیرشد."اماسریال آماده شدن حمیدهمچنان ادامه داشت.چندین بارکتش راعوض کرد.پیراهنش راجابه جاکردوبعدهم شلوارش راکه میخواست بپوشدروی هواچندبارمحکم تکان داد.بااین کارش صدایم بلندشدکه:"حمید!گردوخاک راه ننداز.بپوش بریم."بارهامیشدمن حاضروآماده سرپله هامی نشستم.جلوی درمیگفتم:"زودباش حمید.زودباش آقا!"
ادامه دارد...
کپی/اصکی❌
💝|• https://eitaa.com/Childrenofhajqasim1399
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ♥️ــــ♥️ــــ♥️ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#رمان_یادت_باشد
#پارت_پنجاه_و_شش
بعدهم تادرحیاط بدرقه اش کردم وگفتم:"حمیدجان!وقتی رسیدی حتماتک بندازیاپیامک بده تاخیالم راحت بشه که به سلامت رسیدی."ازلحظه ای که راه افتادتارسیدن به محل کارش،یعنی حدودساعت هفت که تک زنگ زد،صلوات میفرستادم.حوالی ساعت نه صبح زنگ زد.حالم راکه جویاشد،به شوخی گفت:"خواب بسه.پاشوبرای من ناهاربذار!"
این جریان روزهای بعدهم تکرارشد.هرروزمن بعدازنمازصبحانه راآماده میکردم ومنتظرحمیدمیشدم تابیایدسرسفره بنشیند.
چندلقمه ای باهم صبحانه بخوریم وبعدهم بابدرقه من راهی محل کارش شود.ساعت دوونیم که میشدگوش به زنگ رسیدن حمیدبودم.همه ی وسایل سفره راآماده میکردم تارسیدغذارابکشم.اکثراساعت دوونیم خانه بود،البته بعضی روزهادیرتر؛حتی بعدازساعت چهارمی آمد.موقع برگشت دوست داشت به استقبالش بروم.آیفون راکه میزدم،میرفتم سرپله هامنتظرش می ماندم.بادیدنش گل ازگلم میشکفت.
روزسومی که حمیدطبق معمول ساعت نه صبح زنگ زدوسفارش ناهارداد،مشغول آماده کردن مواداولیه ی کباب کوبیده شدم.همه وسایل راسرسفره چیدم ومنتظرشدم تاحمیدبیایدوکوبیده راسیخ بزنیم.
حمیدسیخ ها
راکه آماده کرد،شروع کردم به کباب کردن سیخ هاروی اجاق.مشغول برگرداندن سیخ ها
بودم که حمیداسپنددونی راروی شعله دیگرگازگذاشت وشروع کردبه اسپنددودکردن.تامن کباب هارادرست کنم،خانه رادوداسپندگرفته بود.گفتم:"حمیدم!این کباب ها
به حدکافی دودراه انداخته،تودیگه بدترش نکن."
جواب داد:"وقتی بوی غذابره بیرون،اگه کسی دلش بخوادمدیون میشیم.اسپنددودکردم که بوی کباب روبگیره."
حمیدروی مبل نشسته بودومشغول مطالعه ی
کتاب"دفاع ازتشیع"بود.محاسنش رادست میکشیدوسخت به فکرفرورفته بود.آن قدردرحال وهوای خودش بودکه اصلامتوجه آبمیوه ای که برایش بردم نشد.وقتی دو،سه باربه اسم صدایش کردم،تازه من رادید.روکردبه من وگفت:"خانوم هرچی فکرمیکنم میبینم عمرماکوتاهترازاینه که بخوایم به بطالت بگذرونیم.
بیایه برنامه بریزیم که زندگی متاهلیمون بازندگی مجردی فرق داشته باشه."پیشنهاددادهم صبح هاوهم شب هایک صفحه قرآن بخوانیم.این شدقرارروزانه ی ما.
بعدازنمازصبح ودعای عهدیک صفحه ازقرآن راحمیدمیخواند،یک صفحه رامن.مقیدبودیم آیات رابامعنی بخوانیم
کنارهم می نشستیم.یکی بلندبلندمیخواندودیگری به دقت گوش میکرد.
پیشنهادش راکه شنیدم به یادعجیب ترین
وسیله ی جهازم که یک ضبط صوت بودافتادم.زمانی که خانه خودمان بودیم یک ضبط صوت قدیمی داشتیم که باآن پنج جزءقرآن راحفظ کرده بودم.مادرم هم برای خانه مشترکمان به عنوان جهازیک ضبط صوت جدیدخریدتابتوانم حفظم راادامه دهم.هرکدام ازدوستان وآشنایان که ضبط صوت رامیدیدند
میگفتند"مگه توی این دوره زمونه برای جهازضبط هم میدن؟!"
بعدازازدواج برای شرکت درکلاس حفظ قرآن فرصت نداشتم،اماخیلی دوست داشتم حفظم راادامه بدهم.مواقعی که حمیدخانه نبود،هنگام آشپزی یاکشیدن جاروبرقی ضبط صوت راروشن میکردم وبانواراستادپرهیزگارآیات راتکرارمیکردم.گاهی صدای خودم راضبط میکردم.دوباره گوش میدادم وغلط های خودم رامیگرفتم.به تنهایی محفوظاتم رادوره میکردم وتوانستم به مرورحافظ کل قرآن بشوم.
برای حمیدحفظ قرآن من خیلی مهم بود.همیشه برای ادامه ی حفظ تشویقم میکردومیپرسید:"قرآنت رودوره کردی؟این هفته حفظ قرآنت روکجارسوندی؟من راضی نیستم به خاطرکارخونه وآشپزی واین طورکارهاحفظ قرآنت عقب بیفته."کم کم حمیدهم شروع کردبه حفظ قرآن.اولین
سوره ای که حفظ کردسوره ی جمعه بود.ازهم سوال وجواب میکردیم.سعی داشتیم مواقعی که باهم خانه هستیم آیات رادوره کنیم.درمدت خیلی کمی حمیدپنج جزءقرآن راحفظ کرد.
یک ماهی ازعروسی گذشته بودکه حسن آقامارابرای پاگشاشام دعوت کرد.داشتم آماده میشدم که نگاهم به حمیدافتاد.مثل همیشه باحوصله درحال آماده شدن بود.هرباربرای بیرون رفتن داستانی داشتیم.تیپ زدنش خیلی وقت میگرفت.عادت داشت مرحله به مرحله پیش برود.اول چندین بارریشش راشانه زد.جوراب پوشیدنش کلی طول کشید.چندبارعوض کردتارنگش راباپیراهن وشلواری که پوشیده ست کند.بعدهم یک شیشه ادکلن راروی لباسهایش خالی کرد!
نگاهم راازاوگرفتم وحاضروآماده روی مبل نشستم تاحمیدهم آماده شود.بعدازمدتی پرسید:"خانوم تیپم خوبه؟بوکن ببین بوی ادکلنم رودوست داری؟"گفتم:"کشتی منوبااین تیپ زدنت آقای خوش تیپ.بریم دیرشد."اماسریال آماده شدن حمیدهمچنان ادامه داشت.چندین بارکتش راعوض کرد.پیراهنش راجابه جاکردوبعدهم شلوارش راکه میخواست بپوشدروی هواچندبارمحکم تکان داد.بااین کارش صدایم بلندشدکه:"حمید!گردوخاک راه ننداز.بپوش بریم."بارهامیشدمن حاضروآماده سرپله هامی نشستم.جلوی درمیگفتم:"زودباش حمید.زودباش آقا!"
ادامه دارد...
کپی/اصکی❌
💝|• https://eitaa.com/Childrenofhajqasim1399
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ♥️ــ♥️ــ♥️ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#رمان_یادت_باشد
#پارت_پنجاه_و_هفت
درنهایت قرارگذاشتیم هروقت میخواستیم بیرون برویم ازنیم ساعت قبل حمیدشروع کندبه آماده شدن!تازه بعدازنیم ساعت که میخواستیم سوارموتوربشویم،میدیدی یک وسیله راجاگذاشته.یک بارسوییچ موتور،یک بارکلاه ایمنی،یک بارمدارک.وقتی برمیگشت بازهم دست بردارنبود.دوباره به آینه نگاهی میکردودستی به لباسهایش میکشیدبعدازمهمانی عمه هزارتاگردوی دوپوست تازه به مادادکه فسنجان درست کنیم.به خانه که رسیدیم گردوهاراکف آشپزخانه پهن کردم تابعدازخشک شدن مغزشان کنم.بگذریم ازاینکه تااین گردوهاخشک بشوندحمیدبیشترازصدتایش راخورده بود!توی پذیرایی جلوی تلویزیون می نشست،به گردوها
نمک میزدومیخورد.
روزسه شنبه دانشگاه برنامه داشتیم.ازاول صبح به خاطربرگزاری همایش کلاسرپابودم.ساعت 12بودکه حمیدزنگ زدوگفت که برای یکسری کارهای بانکی مرخصی گرفته والان هم رفته خانه.پرسیدبرای ناهاربه خانه میروم؟گفتم:"حمیدجان ماهمایش داریم.احتمالاامروزدیربیام.توناهارتوخوردی استراحت کن."ساعت پنج غروب بودکه به خانه رسیدم
.حمیدمثل مواقع دیگری که من دیرترازاوبه خانه میرسیدم تاکناردربه استقبالم آمد.ازدرپذیرایی که واردشدم به حمیدگفتم:"ازبس سرپابودم وخسته شدم حتی یه دقیقه هم نمیتونم بایستم."بعدهم همان جاجلوی درنقش زمین شدم.
کمی که جان گرفتم،به حمیدگفتم:"ببخش امروزکه توزوداومدی من برنامه داشتم نتونستم بیام.حتماتنهایی توی خونه حوصلت سررفته ازبیکاری."جواب داد:"همچین هم بیکارنبودم.یه سربری آشپزخونه میفهمی
."حدس زدم که ناهارگذاشته یابرای شام ازهمان موقع چیزی تدارک دیده باشد.واردآشپزخانه که شدم تمام خستگیم دررفت.باحوصله اکثرگردوهارامغزکرده بودوفقط چندتایی مانده بود.وقت هایی که حوصله اش میگرفت،کارهایی میکردکارستان.گفتم:"حمیدجان!خداخیرت بده.بااین وضعیت کلاس ودانشگاه مونده بودم بااین همه گردوچکارکنم."حمیددرحالی که باخوشحالی مغزگردوهای داخل سینی رااین طرف وآن طرف میکرد،گفت:"فرزانه!ببین چه قدرگردوداریم.یعنی تومیتونی هرروزبرای من فسنجون درست کنی!"
دی ماه سال 92،حمیدبیست روزی خانه نبود.برای ماموریت رفته بودخارج قزوین.نزدیک امتحاناتم بود.دلتنگی ودوری ازحمیدنمیگذاشت روی درس وکتابم تمرکزکنم.ده روزاول خانه ی پدرم بودم.غروب روزیازدهم راهی خانه ی خودمان شدم.هم میخواستم سری به خانه وزندگیمان بزنم،هم این که فکرمیکردم شایددیدن خانه ی مشترکمان کمی ازدلتنگیهایم کم کند
.
واردخانه که شدم همه چیزسرجایش بود،البته به همراه کلی گردوخاک که روی همه ی وسایل نشسته بود.میدانستم حمیدکه برگرددکمک میکندتادستی به سروروی خانه بکشیم.
خانه بدون حمیدخیلی سوت وکوربود.داشتم به گلدان روی اپن آب میدادم که بادیدن مارمولکی کناردیوارآشپزخانه،نصفه جان شدم.سریع پریدم روی مبل.نمیدانستم چکارکنم.مارمولک دوتاچشم داشت،دوتاهم قرض گرفته بودوبه من نگاه میکرد.ازجایش تکان نمیخورد.میخواستم حاج خانم کشاورزراصداکنم.بعدپیش خودم گفتم الکی این پیرزن راهم اذیت نکنم.بایدیک جوری شراین مارمولک بدپیله راازخانه وزندگیمان دورمیکردم.
ترسم راقورت دادم.ازمبل پایین آمدم ولنگه دمپایی رابرداشتم.باهزاربدبختی مارمولک راکشتم.بعدازآن کلی گریه کردم.شایدگریه ام بیشتربه خاطرتنهایی بود.این مسایل برایم آزاردهنده بود.سختی دوری ازحمیدوماموریت های زیادی که میرفت یک طرف،تحمل این طورچیزهاهم به آن اضافه شده بود.باخودم گفتم:"من دراین زندگی مردمیشوم!"
این بیست روزباهمه ی سختی هایش گذشت.اول صبح یک لیست ازوسایل موردنیازخانه رانوشتم وبعدازخریدهمه رابه سختی به خانه رساندم.برای ناهارفسنجان درست کردم.معمولابعدازهرماموریت باپختن غذای موردعلاقه اش به استقبالش میرفتم.به خاطراینکه دندان هایش راارتودنسی کرده بود،معده حساسی داشت.خیلی ازغذاهابه خصوص غذاهای تندرانمیتوانست بخورد.بااینکه من غذاهای تندرادوست داشتم،امابه خاطرحمیدخودم راعادت داده بودم که غذای تنددرست نکنم.
اولین چیزی که بعدازهرماموریت یاهربارافسرنگهبانی داخل خانه می آمد،دستش بودکه یک شاخه گل داشت.همیشه هم گل طبیعی میخرید.آن قدرتعدادگل هایی که خریده بودزیادشده بودکه به حمیدگفتم:"عزیزم!شماکه خودت گلی.بابت این همه محبتت ممنون،ولی سعی کن به جای گل طبیعی گل مصنوعی بگیری که بتونیم نگه داریم.چون مااینجامستاجریم،زیادجای بزرگی نداریم که بتونم این همه گل روخشک کنم.
ادامه دارد ...
کپی/اصکی❌
💝|• https://eitaa.com/Childrenofhajqasim1399
آمال|amal
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ♥️ــ♥️ــ♥️ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ #رما
اینم یک پارت برای معذرت خواهی⛅️🙃
دوستان گل چندتا پیام جدید دادید(ناشناس) بعداز ظهر توس کانال ناشناس جواب میدم🙂
اینجا منظورمه😅👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/782762108C1ac5d756ae
"ما" امنیت را از دشمن التماس نمیکنیم!😎
#شهیدجهادمغنیه☝🏻
#مدیر
#منبع←انتصار
ʝøɨռ↷
@Childrenofhajqasim1399
🔰پرسش و پاسخ
💠 والدین چه کنند تا با فرزندِ نوجوانشان کشمکشی پیش نیاد؟
✍ پاسخی کوتاه به این پرسش
📝 برای پاسخ به این پرسش ابتدا ویژگی های این دوره را بصورت کلی عرض می کنیم وبعد به پرسش پاسخ میدهیم.
🔹 ویژگی ها دوره ی نوجوانی:
1⃣ حس استقلال وبزرگی
2⃣ مسؤلیت پذیری
3⃣ پُرانرژی و پُرکاری
4⃣ رشد عاطفی و جنسی
🔸 آسیب های دوره نوجوانی:
1⃣ کشمکش بین والدین و فرزند
2⃣ عکس العمل تند و فوری(آستانه تحمل کم)
3⃣ بزهکاری و کارهای خطا وغلط وخطرناک
◽️شناخت ویژگی ها و آسیب ها به ما می فهماند عکس العمل صحیح چیست.
❌ علت پرخاشگری نوجوانان:
با توجه به ویژگیهایی که برای دوره ی نوجوانی ذکر شد بعضی از رفتارهای ما ممکن است موجب پرخاشگری او شود من جمله :
1⃣ امرونهی زیاد آنان
2⃣ توقع زیاد از آنها
3⃣ پرتوقع بار آوردن آنها
4⃣ تغذیه ناقص ونامناسب
وعواملی مثل
5⃣ گاهی خستگی آنها
6⃣ عوامل زیستی مثل کم خونی و...
7⃣ استفاده بیش از حد از رسانه وموبایل
🔹 عکس العمل صحيح در برابر پرخاش نوجوانان:
1⃣ برخورد با متانت و احترام
2⃣ حوصله و صبوری
3⃣ حفظ شخصيت وپرهیز از خر کردن او
4⃣ رفاقت کردن با او و از موضع قدرت برخورد نکردن
5⃣ عامل پرخاش را پیدا کنید و آن را برطرف کنید
6⃣ پدر و مادر در روش تربیت همسو باشید
7⃣ مسؤلیتی که از عهده ی آن برمیآیند به او بسپاریم و با این کار و با زیرکی دسترسی او به موبایل را کم کنید.
▪در آخر، اقتضای دورهی نوجوانی و سن او را یادتان نرود.
#پرسش_پاسخ
#نوجوان
#پرخاشگری
#کشمکش
🌐 پایگاه حفظ و نشر آثار "استاد تراشیون"
#ادمین_یازهرا
@Childrenofhajqasim1399
هدایت شده از تیپ تاپ🎤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو این همه خبرِ بد
چقدر این روزا نیاز داریم یه نفر بیاد بگه:
ببین گوش کن؛ گوش کن ؛
کمکت میکنم.
به خدا کمکت میکنم.
🆔 @TipTop 💯
آمال|amal
دوستان گل چندتا پیام جدید دادید(ناشناس) بعداز ظهر توس کانال ناشناس جواب میدم🙂 اینجا منظورمه😅👇🏻🦋 http
الان جوابارو میزارم😍
هرکس پیام داده بیاد تو کانال شروط
❤️بسم رب الحسین❤️
#تلنگر
#شمر نمازش را میخواند،
روزهاش را هم میگرفت،
آشکارا هم فسق و فجور نمیکرد،
و شاید اهل #رشوه و #ربا هم نبود...
معاویه و ابنزیاد و #عمربنسعد هم همینطور.....
یادمان باشد،
#زیارت_عاشورا که میخوانیم
وقتی رسیدیم به « #وَلَعنَ_الله...»هایش؛
لحظه ای به خودمان گوشزد کنیم:
نکند این «لعن الله...» شامل حال ما هم بشود؟؟؟!!!!!
مایی که گاه خودمان را
"ارزانتر" از شمر و عمر و ابنزیاد میفروشیم......
جمله ای بس سنگین از #شهید_آوینی:
"کربلا"به رفتن نیست...
به شدن است!..
که اگر به رفتن بود!
شمر هم "کربلایی" است!
#حواسمونهستـــ
#عاشورا
#کربلا
🖤⚫️🖤
#ادمین_یازهرا
@Childrenofhajqasim1399
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
از خدا پرسیدم:
چرا وقتی شادم
همه بامن میخندند!
ولی وقتی ناراحتم
کسی با من نمیگرید؟
جواب داد:
شادیها را برای
جمع کردن دوست آفریده ام
ولی غم را
برای انتخاب بهترین دوست🌷🍃
💕💙💕
#ادمین_یازهرا
@Childrenofhajqasim1399
❇️عنایت امام حسین سلام الله علیه به مرحوم حاج اسماعیل دولابی
آیت الله مبشر کاشانی در مورد علم اهل بیت علیه السلام فرمودند:
ائمه طاهرین، صاحبان علم هستند و هر فردی که قصد عالم شدن و بهره گرفتن از دانشی را دارد، تنها از طریق آنها است که به او عنایت می شود و اگر می بینید آیات قرآن در مورد نعمات الهی و بهشت سخن می گویند، مقصود همان معارف الهی هستند که در آنجا نصیب مؤمنان می شود.
ایشان در ادامه همین بحث از باب نمونه فرمودند: جناب آقای حاج اسماعیل دولابی که برداشت های زیبا و خوبی از آیات و روایات داشتنه اند به این دلیل بوده است که وقتی در ایام جوانی به زیارت عتبات عالیات در کشور عراق می روند و به محضر مبارک امام حسین علیه السلام در کربلا مشرف می شوند، کنار ضریح مقدس، از آن حضرت طلب علم و معرفت می کنند.
ایشان در آن حال که بسیار منقلب هستند، ناگهان مکاشفه ای برایشن پیش می آید و می بینند دست مبارکی از ضریح مقدس خارج شد و سیبی را داخل سینه ایشان قرار داد.
آن گاه متوجه می شوند که امام علیه السلام به ایشان عنایت فرموده اند و آن معارفی را که بیان می کردند از حضرت سید الشهدا علیه السلام داشتند و آن سیب هم معنی اش همان معارف و علوم بود.
#محرم
#امام_حسین
#ملت_حسین_به_رهبری_حسین
#ادمین_یازهرا
@Childrenofhajqasim1399
آمال|amal
❇️عنایت امام حسین سلام الله علیه به مرحوم حاج اسماعیل دولابی آیت الله مبشر کاشانی در مورد علم اهل ب
این داستان را تاآخرش بخونید
✅ماوقتی از امام حسین چیزی بخواهیم یا حوایج مادی.... نهایتاخداببخشمون 😕
حالا ببینیداین عالم بزرگواراز امام حسین علیه السلام چی خواستن
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ♥️ــ♥️ــ♥️ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#رمان_یادت_باشد
#پارت_پنجاه_و_هشت
بعدازشستن دست وصورتش،وقتی سفره ی غذارادید،اولین کاری که کردمثل همیشه ازسفره عکس انداخت وزبان تشکرش بلندشد.باهمان لباس هاسرسفره نشست ومثل همیشه بااشتهامشغول خوردن شد.
وسط غذاخوردن بودیم که نگاهش به گوشه ی آشپزخانه افتاد.یک جعبه ی پلاستیکی میوه که بیرونش رانایلون کشیده بودم،دید.پرسید:"این جعبه برای چیه؟لونه کفتردرست کردی؟"گفتم:"نه آقا!چون زمستون برف وبارون میاد،این جعبه رودرست کردم که گوشه ی حیاط باشه.دمپایی هاروبذاریم زیراین جعبه خیس نشه."
لبخندی زدوگفت:"ماکه فکرنکنم حالاحالابتونیم خونه بخریم.ان شاءالله نوبت ماکه بشه،میریم خونه ی سازمانی.اونجادیگه برای استفاده ازسرویس بهداشتی مجبورنیستیم سرمای حیاط روتحمل کنیم."گفتم:"بااین که این خونه کوچیک وقدیمیه،گاهی وقتهاهم که تونیستی مارمولک پیدامیشه،ولی من اینجارودوست دارم.باصفاست.بی روح نیست.تازه حاج خانم وآقای کشاورزهم که همیشه محبت دارن.این چندوقت که تونبودی چندباری پرسیدن پس پسرمون کجاست؟سراغ تورومیگرفتن."
حمیدگفت:"آره،واقعامحبت دارن
.مارومثل دختروپسرخودشون می بینن."بعدهم پرسید:"راستی خانوم،من نبودم اجاره رودادی؟"گفتم:"قراراجاره ی ماکه دهم هرماهه."حمیدگفت:"چون دوست دارم خوش حساب باشیم،اجاره روچندروززودتربدیم بهتره.یادت باشه همیشه قبض آب وبرق وگازروهم دقیق حساب کنیم وسهم خودمون روبه موقع بدیم."
بعدازغذاکمی استراحت کرد.بیدارکه شد،گفت:"این چندوقت نبودم،دلم برای گلزارشهداتنگ شده."گفتم:"اگه خسته نیستی،پاشوبریم،چون من هم این چندوقت نشده که برم."لباس پوشیدیم وراه افتادیم.چون هواسردبودموتورنبردیم.به گلزارشهداکه رسیدیم،سرمزارشهیدحسین پورچندتاخانم ایستاده بودند.حمیدجلوترنیامد.گفتم:"ماکه نمیدونیم اون خانم هاکی هستن.
مثل بقیه بریم جلوفاتحه بخونیم."گفت:"نه خانوم!شایداون خانمهاازاعضای خانواده ی شهیدباشن.بخوان چنددقیقه ای خلوت کنن.ماجلوبریم معذب میشن.ازهمین درورودی گلزارشمانیت بکنی،اون شهیدخودش مارومی بینه.نیازی نیست حتمابریم سرمزاریادست بذاریم روی سنگ مزارشهید."آن موقع این حرف حمیدراشیرفهم نشدم،ولی بعدهاخیلی خوب معنای خلوت کنارسنگ مزاررافهمیدم!
ازگلزارشهدارفتیم خانه ی عمه.دلتنگیهاونگرانیهای یک مادرهیچوقت تمامی ندارد.حمیدمثل همیشه مادرش راکه دیدپیشانیش رابوسید.به اصرارعمه شام را
همان جاماندیم.تازه سفره ی شام راجمع کرده بودیم که شبکه ی یک سخنرانی آقاراپخش میکرد.به مناسبت نوزده دی مردم قم به دیدارایشان رفته بودند.
حمیدسریع جلوی تلویزیون نشست ومشغول گوش دادن سخنرانی شد.پدرحمیدهم که ازبسیجی های زمان جنگ بودمثل حمیدازاول تاآخرسخنرانی راگوش کرد.حمیدهمه ی سخنرانی های آقاراکامل گوش میداد.هرکدام راهم که نمیرسیدبعداازاینترنت میگرفت ونکات مهمش رایادداشت میکرد.
برای همه ی سخنرانی هاهمین روال راداشت.هرکجاپای سخنرانی می نشست یک دفترچه وخودکارهمراه داشت.وقت هایی که دفترچه همراهش نبودازکوچک ترین کاغذممکن مثل فیش های خریداستفاده میکرد.بعداازهمین مطالب درمباحث حلقه های صالحین،جمع رفقایش بعدازهییت یابرای صحبت باسربازهایش استفاده میکرد.
روزهایی که دانشگاه داشتم برنامه من این بودکه ازشب قبل ناهارراباربگذارم.خورشت راشب میگذاشتم،برنج راهم اول صبح.بااین برنامه ریزی غذای ماهرروزحاضری بود
.این طورنبودکه چون دانشگاه داشتم بگویم امروزنرسیدم غذادرست کنم.ناهاریاشام راحتماغذای خورشتی بارمیگذاشتم.مثلااگرظهرکتلت یاماکارونی داشتیم،برای شب خورشت میگذاشتم یابرعکس.
اگرخودم زودترمیرسیدم که غذاراگرم میکردم،اگرحمیدزودترمی آمدخودش غذاراگرم میکرد؛ولی هردوی ماحداقل یکی دوساعت منتظریکدیگرمی ماندیم تاهرجورشده باهم غذابخوریم.گاهی اوقات که کارمن طول میکشید،حمیددو،سه ساعت چیزی نمیخوردتامن برسم وباهم سریک سفره غذابخوریم.
روزهای دوشنبه ی هرهفته که هم صبح،هم بعدازظهرکلاس داشتم،برای ناهاربه خانه برمیگشتم وبعدازخوردن غذاکنارهم دوباره به دانشگاه برمیگشتم.آن روزدوشنبه،ساعت یک کلاسم که تمام شد،سریع سوارتاکسی شدم تازودتربه خانه برسم.غذاراگرم کردم وسفره راچیدم.همه چیزراآماده کردم تاوقتی حمیدرسید،زودناهاررابخورم وبرای ساعت سه دانشگاه باشم.حمیدخیلی دیرکرده بود.تماس که گرفتم خبردادکمی باتاخیرمیرسد.ناچارتنهایی سرسفره نشستم وچندلقمه ای به زورخوردم تازودترراه بیفتم وبه کلاس برسم.
هنوزازدرخانه بیرون نرفته بودم که حمیدرسید.
به روایت همسر شهید حمید سیاهکلی مرادی
نویسنده اقای ملاحسنی
ادامه دارد....
کپی/اصکی❌
💝|• https://eitaa.com/Childrenofhajqasim1399
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ♥️ــ♥️ــ♥️ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#رمان_یادت_باشد
#پارت_پنجاه_و_نه
دستهاولباسهایش خونی شده بود.تاحمیدرابااین وضع دیدم،بنددلم پاره شد.سریع گفت:"نترس خانوم،چیزیم نشده."تاباچشم های خودم ندیده بودم،باورم نمیشد.گفتم:"پس چرابااین وضع اومدی؟دلم هزارراه رفت.
"گفت:"باموتورداشتم ازمحل کاربرمیگشتم که یه سربازجلوی پای ماازپشت نیسان افتادپایین.زخمش سطحی بود،ولی بنده خداخیلی ترسیده بود.
بغلش کردم،آوردمش یه گوشه.کنارش موندم وبهش روحیه دادم تاآمبولانس برسه."
نفس راحتی کشیدم وگفتم:"خداروشکرکه طوری نشده.اون سربازچیشد؟طفلک الان حتماپدرومادرش نگران میشن."حمیدگفت:"شکرخدابه خیرگذشت.بردنش درمانگاه که اگه نیازشدبفرستن ازدست وپاهاش عکس بگیرن."گفتم:"ولی اولش بدجورترسیدم.فکرکردم خدای ناکرده خودت باموتورزمین خوردی.ناهارآماده است.من بایدبرم به کلاس برسم."گفت:"صبرکن لباسموعوض کنم،برسونمت خانوم."گفتم:"آخه توکه ناهارنخوردی حمید."گفت:"برگشتم میخورم،چون بایدبعدش هم برم باشگاه."
زودآماده شدوراه افتادیم.سرخیابان که رسیدیم،بادست یک مغازه پنچری رانشانم دادوگفت:"عزیزم!به این مغازه پونصدتومن برای تنظیم بادلاستیک موتوربدهکاریم.دیروزکه اومدم اینجاپول خردنداشتم حساب کنم.الان هم که بسته است.حتمایادت باشه سری بعدکه ردشدیم،پولش روبدیم."گفتم:"چشم،مینویسم توی برگه،میذارم کناراون چندتایی که خودت نوشتی که همه روباهم بدیم."همیشه روی بدهی های خردی که به کاسب هاداشت حساس بود.روزهایی که من نبودم بدهی هایش راروی برگه های کوچک مینوشت وکنارمانیتور
می چسباندکه اگرعمرش به دنیانبود،من باخبرباشم وبدهی های جزیی راپرداخت کنم.
نزدیک دانشگاه بودیم که به حمیدگفتم:"امسال راهیان نورهستی دیگه؟
بچه هادارن
هماهنگی هاروانجام میدن.بهشون گفتم من وآقامون باهم میایم."جواب داد:"تاببینیم شهداچی میخوان.چون سال قبل تنهارفتی،امسال سعی میکنم جورکنم باهم بریم."
اواخراسفندماه92بودکه همراه کاروان دانشگاه علوم پزشکی عازم جنوب شدیم.حمیدبه عنوان مسیول اتوبوس تنهاآقایی بودکه همراه ماآمده بود.
به خوبی احساس میکردم که حضوردراین جمع برایش سخت است،ولی من ازاینکه توانسته بودیم باهم به زیارت شهدابیاییم خوشحال بودم.حوالی ساعت ده ازاتوبوس پیاده شدیم.حمیدوسایلش رابرداشت وبه سمت اسکان برادران رفت.من بایددانشجویانی که دراتوبوس مابودندرااسکان میدادم.حوالی ساعت دوازده بودکه دیدم حمیددوبارتماس گرفته،ولی من متوجه نشده بودم.چندباری شماره حمیدراگرفتم،ولی برنداشت.نگران شده بودم.اول صبح هم که ازاسکان بیرون آمدیم حمیدراندیدم.یک ساعت بعدخودش تماس گرفت وگفت:"دیشب بهت زنگ زدم برنداشتی.
من اومدم معراج الشهدا،شب رواینجابودم.چون میدونستم امروزبرنامه ی شماست که بیایدمعراج،دیگه برنگشتم اردوگاه.اینجامنتظرشمامی مونم."وقتی به معراج الشهدارسیدیم،حمیددرورودی منتظرمابود.یک شب هم نشینی باشهداکارخودش راکرده بود.مشخص بودکل شب رابیدارمانده وحسابی باشهدای گمنام خلوت کرده است.
لحظه ی تحویل سال93منزل پدرم بودیم.شام هم همان جاماندیم.نوروزاولین سال متاهلی حمیدبرای من یک شاخه گل همراه عطرخریده بودکه تامدتهاآن راداشتم.
دلم نمی آمدازآن استفاده کنم.عیدسال93مصادف باایام فاطمیه بود.به حرمت شهادت حضرت زهراسلام ا...علیهاآجیل وشیرینی نگرفتیم.به مهمان ها
میوه وچای میدادیم.چون کوچک تربودیم،اول مابرای عیددیدنی خانه ی فامیل رفتیم.
ازآنجایی که تازه عروس ودامادبودیم،همه خاص تحویل میگرفتندوکادومیدادند.اکثرجاهابرای اولین باربه بهانه ی عیدخانه ی فامیل وآشنایان رفتیم وپاگشاشدیم.ازروزسوم عیدتماس های موبایل من وحمیدشروع شد.اقوام تماس میگرفتندودنبال آدرس خانه ی مابرای عیددیدنی بودند.
حمیدازمدتهاقبل پیگیرساخت مسجدی درمحله ی پونک بودوکارهای بنایی انجام میداد.ازروزاول خودش پیگیرساخت این مسجدشده بود.ازاهالی محل،آشنایان واقوام امضاجمع کردتابه عنوان درخواست مردمی ازمسیولین پیگیرمجوزساخت مسجدباشد.
به روایت همسر شهید حمید سیاهکلی مرادی
نویسنده اقای ملاحسنی
ادامه دارد
کپی اصکی❌
💝|•https://eitaa.com/Childrenofhajqasim1399
https://harfeto.timefriend.net/16296360669381
ناشناس و بترکونید😁😍
اگه نظرات زیاد باشه یک پارت دیگه میزارم😌😝