eitaa logo
آمال|amal
362 دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
31 فایل
زهرا صادق پور هستم🌱💚 اینجا منم و نقاشیام و بوکمارکام اینجا رو یه دختر دهه هشتادی کوچولو داره اداره میکنه تهران
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ᴍᴏʜᴇʙ ∫ مٌـحِـب
*کوچکترین شهید انفجار روز جمعه در نمازجمعه قندوز افغانستان" 💔 ذَنب قُتِلَت؟ پس به چه جرمی کشته شد...؟😭 🥀 🌼@MazhabiiiTor🌼
‹📌🖇› ‌ - - دلے را نشڪن💔 شایـد←خـانہ خـدا بـاشد ڪسی را تـحقیر مڪن❌ شایـد←محـبوب خـدا بـاشد از هـيچ عبادتـے دریـغ مڪن🙂 شایـد ← ڪلید رضـايت خـدا بـاشد ســـر نمـاز اول وقـت حـاضر شو😇 شایـد ← آخـرین دیـدار دنیایـے‌ات با خـدا بـاشد هيـچ گنـاهي را كوچـك نـدان🖐🏻 شايـد ← دوری از خـدا در آن بـاشد😔 از هیـچ غمـے نالھ نڪن شایـد ← امتحانـے از خدا باشد ‌- - @Childrenofhajqasim1399
آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌲🌱 #قسمت_سی_پنجم میناو زینب توی اتاقهامی چرخیدندو آنجارا مثل خانه ی خدا طواف م
... 🌱🌲 یک روز که به بیمارستان رفته بودم،با چشم های خودم دیدم که مرد عربی را که ترکش خورده بودبه آنجاآورده بودند.آن مرد هیکل درشتی داشت و سر تا پایش خونی بود.با دیدن آن مرد خیلی گریه کردم و به خانه برگشتم و پیش خودم به دخترهایم افتخار کردم که می توانند به زخمی ها کمک کنند. یکی از روزهای بهمن 59، یک هواپیمای عراقی ، بیمارستان شرکت نفت را بمباران کرد.مینا ومهری هم آن روز بیمارستان بودند.زینب در جامعه ی معلمان خبر را شنید.وقتی به خانه آمد، ماجرای بمباران را گفت.با شنیدن این خبر من سراسیمه به مسجد سراغ مهران رفتم.در حالی که گریه می کردم ، در مسجد قدس منتظر مهران ایستادم .مهران که آمد، صدایم بلند شدو گفتم "مهران خواهرهایت شهید شدند... مهران، گل بگیرتا روی جنازه ی خواهرهایت بگذارم...مهران،مینا ومهری زا با احترام خاک کن." نمی دانستم چه می گویم. انگار که فایز می خواندم(نوحه خوانی به سبک جنوبی و بوشهری)و گریه می کردم.نفسم بند آمده بود.مهران که حال مرا دید،آرامم کردو گفت" مامان ، نترس .نزدیک بیمارستان بمباران شده.مطمئن باش دخترها صحیح و سالم هستند.به بیمارستان هیچ آسیبی نرسیده.من خبرش را دارم." با حرف های مهران آرام شدم و به خانه برگشتم.با اینکه رضایت کامل داشتم دخترهادر بیمارستان کار کنند، ولی بالاخره مادر بودم.بچه هایم عزیز بودند.طاقت مرگ هیچ کدامشان را نداشتم. شبهای در تاریکی کنارنور فانوس،من و مادرم با شهلا و زینب و شهرام می نشستیم.صدای خمپاره ها قطع نمی شد.مخصوصاشب ها سر وصدا بیشتربود.چندین بار نزدیک خانه ی ما خمپاره خورد.در خانه ی خودم احساس راحتی وآرامش می کردم.راضی بودم همه باهم کنار هم کشته بشویم،اما دیگرآواره نشویم.همیشه هم اعتقادداشتم که اگر میل خدا نباشد،برگی از درخت نمی افتد.اگر میل خدا بود،ما زیر توپ و خمپاره هم سالم می ماندیم،وگرنه که همان روزهای اول جنگ ما هم کشته می شدیم. اسفندماه، مهرداد از جبهه ی آبادان آمد و مهران خبر برگشتن ما را به اش داد. مهرداد لباس سربازی تنش بود و یک اسلحه هم در دستش بود.او با توپ پر وعصبانی به خانه آمد.آمدکه لب باز کند و دوباره ما را مجبور به رفتن کند،که مادرم او رانشاندو همه ی ماجراهای تلخ رامهرمز را برایش گفت.شهرام و شهلا و زینب هم وسط حرف های مادرم چیز هایی می گفتند.مهرداد از شدت عصبانیت سرخ شده بود.او ازمن و بچه ها شرمنده بود و چیزی نمی توانست بگوید.مهران و مهرداد هنوز هم با ماندن ما در آبادان مخالف بودند.از طرفی نگران توپ و خمپاره و هواپیما بودند و از طرفی دیگر، مواد غذایی در آبادان پیدا نمی شد و آنها مجبور بودندخودشان مرتب نان و موادغذایی تهیه کنندو برای ما بیاورندکه کار آسانی نبود.اول جنگ ،رزمنده ها در پایگاه های خودشان هم مشکل تهیه ی غذا را داشتند؛ما هم اضافه شده بودیم.پسرها هر روز نگران بودندکه ما بدون نان و غذا نمانیم. ... 🌀مارا به دوستانتون معرفی کنید.🌀
‹🌻💛› ‌ - - روز؎ِڪِہ‌مـَردُم‌بـَرآ؎ِتـَمـٰآشـٰآ؎ِ‌دَعـوآ،تَصـٰآدُف‌ واعـدآم‌اِشتیـٰآق‌نـَدآشتِہ‌بـٰآشَنـد‌اون‌روزاَزجَھـٰآنِ‌ سِومـۍبودَن‌عُبـورڪَردیـم..シ! 🚶🏻‍♂ ‌- ••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه میکنن این پهلوون‌های شیرازی گرایی چهارمین طلای کشتی فرنگی را کسب کرد محمدرضا گرایی، کشتی‌گیر وزن ۶۷ کیلوگرم ایران در فینال مسابقات جهانی نروژ با نتیجه ۵ بر ۲ حریف روس خود را شکست داد و به طلا رسید. ماشاءالله قهرمان، ماشاءالله @Childrenofhajqasim1399
Γ🌱•• سر صبح بردن نام ﴿؏﴾ بن علے میچسبد ! السَّلامُ عَلَیْکَ یا اَبا عَبْدِاللهِ وَعَلَی الاَْرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِنائِکَ عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللهِ اَبَداً ما. بَقیتُ وَبَقِیَ اللَّیْلُ وَالنَّهارُ وَلا جَعَلَهُ اللهُ آخِرَ الْعَهْدِ مِنّی لِزِیارَتِکُمْ، اَلسَّلامُ عَلَی الْحُسَیْنِ وَعَلی عَلِیِّ بْنِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَوْلادِ الْحُسَیْنِ وَعَلی اَصْحابِ الْحُسَیْنِ هرصبح‌سـلام‌بھ‌آقا !😍🖐🏻 •السلام‌علیک‌یابقیہ‌اللھ‌فےارضھ؛°السلام‌علیک‌یا‌حجةاللھ‌فےارضھ؛ •السلام‌علیک‌یا‌الحجة‌اللھ‌الثانےعشر؛ °السلام‌علیک‌یا‌نور‌اللھ‌فےالظلمات‌الارض؛•السلام‌علیک‌یا‌مولای‌یا‌صاحب‌الزمان؛ °السلام‌علیک‌یافارس‌الحجاز؛ •السلام‌علیک‌یا‌خلیفہ‌الرحمن‌و‌یا‌ °شریڪ‌‌القرآن‌و‌یاامام‌الانس‌و‌الجان✋🏻 آقای من…!💔 「eitaa.com/Childrenofhajqasim1399
معصیت و نافرمانی از خداوند 🦋|~@Childrenofhajqasim1399
شمایۍ کـه همش از رتبه کنکور الگوهای اونور آبی تعریف میکنی، چند سالت بود وقتی فهمیدے شهید مهدی زین‌الدین رتبه چهارم کنکور رشته‌ی تجربی رو کسب کرده بودن(:؟ •. - شهدا‌توهیچ‌جبهه‌ای‌کم‌نمیزاشتن🙂! ○━━⊰☆📱☆⊱━━○ @Childrenofhajqasim1399 ○━━⊰☆⚔☆⊱━━○
شب‌ڪربلاےپنج‌پلاڪش‌روڪندو‌پرت‌ڪرد توڪانال‌پرورش‌ماهے.‌ رفیقش‌گفت:‌چیکار‌دارےمیڪنے؟!‌چراپلاڪت‌رو‌میڪنے؟ ‌الان‌تیر میخورے،مفقودمیشے.گفت: «فلانے!من‌هرچےفڪر‌میڪنم‌امشب‌تو‌شلمچھ‌ما‌تیر میخوریم؛بااین‌آتیشے‌ڪھ‌از‌سمت‌دژ‌میاد،‌دخلِ مااومدھ.من‌یھ‌‌لحظھ ‌بھ‌ذهنم‌گذشت‌اگھ‌‌من شهیدبشم‌جنازھ‌ےماڪھ‌ بیاد‌مثلاً‌جلوےفلان دانشگاھ‌عجب‌تشییعے‌میشھ!بھ‌دلم‌رجوع‌ڪردم‌دیدم‌قبل‌از‌لقاءخداودیدارخدا، دارم. میخوام‌باڪندن‌این پلاڪھ‌و‌بانیامدن‌جنازھ‌یقین‌ڪنم‌ڪھ‌جنازھ‌اے ‌نمیادڪھ‌تشییع‌بشھ‌ڪھ‌جمعیتےبیادواین شهوت‌رو‌بخشڪونم.» تیر‌خوردومفقودشد...:)! مفقودشد؟! اگھ‌مفقودشدچراخاطرھ‌هاش‌گفتھ‌میشه؟ چے براخدابودوتواَبَرڪامپیوترخداگم‌شد؟ خدایھ‌زیرخاڪے‌هایےدارھ‌ڪھ‌نگھ‌داشتھ‌روز قیامت‌رو ڪنھ‌و‌بگھ‌دیدیدملائڪ؟ببینیداین‌هم‌جوون‌بودھ. اونجا‌فتبارڪ‌اللھ‌أحسن‌الخالقین‌رو‌ثابت میڪنھ! •|🎙بھ‌روایت‌حاج‌حسین‌یڪتا|• (@Childrenofhajqasim1399)
یا اجمل الاسماء یا یوسف الشهدا @Childrenofhajqasim1399
• تمام هفتہ براے حسین مےسوزم ولے دوشنبہ‌ے من وقف غربٺ حسن اسٺ..؛ . 🌱 . @Childrenofhajqasim1399
هدایت شده از • انتصار •
بعضی وقتها باید یه چیزایی همش جلو چشم آدم باشن؛ تاوقتی داریم پرت میشیم نگاه مون که افتاد بهشون متوقف شیم! مثل یه عکس از یه شهید(:
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📸 لوح | پیام پهلوانان 🔻 رهبر انقلاب: بخش عمومی و اجتماعی یک قهرمان این است که چون او مظهر توانائیهای یک ملت محسوب میشود، به مجموعه‌ی آحاد ملت، میدهد... شما با قهرمانیِ خودتان اثبات میکنید که کارهایی که بظاهر نشدنی است، در واقع شدنی است؛ این پیام برای دوران ما بسیار ارزشمند است. ۱۳۹۱/۱۲/۲۱ | ۱۴۰۰/۰۶/۲۷ 🆘 @Childrenofhajqasim1399
نقطه شروع تمام موفقیت ها ،خواستن است!
آمال|amal
#رمان_راز_درخت_کاج... 🌱🌲 #قسمت_سی_ششم یک روز که به بیمارستان رفته بودم،با چشم های خودم دیدم که مرد ع
... 🌲🌱 مهران دوستی به نام حمیدیوسفیان داشت.خانواده ی حمید بعد از جنگ به اصفهان رفته بودند.حمیدبه مهران پیشنهاد کردکه خانه ای در اصفهان،در محله ی دستگرد،خیابان چهل توت و در نزدیک خانه ی خودشان برای ما اجاره کندو هرچه زودترما را از آبادان به اصفهان ببرد. مهران قبول کرد و همراه حمید یوسفیان به اصفهان رفت که آنجا را ببیندو اگر خوشش آمد،خانه ای اجاره کند.خانواده ی حمید،آدم های بامعرفت و مومنی بودند.آنهابه نهران کمک کردندو یک خاته ی ارزان قیمت در محله ی دستگرداجاره کردند. مهران به ابادان برگشت.دوماهی بودکه ما آبادان بودیم.در این مدت برق نداشتیم و از آب شط استفاده می کردیم.از اول جنگ، لوله ی آب تصفیه ی شهری قطع بود و ما مجبور بودیم از آب شط که قبلا فقط برای شست و شو و آبیاری باغچه بود،برای خوردن و پخت وپز استفاده کنیم.با همه ی این سختی ها حاضر نبودم برای بار دوم از خانه ام جدا شوم.ولی مهران ومهردادبه ما اجازه ی ماندن نمی دادند.زینب گریه می کرد و اصرار داشت که آبادان بماند.او حاضر نبودبه اصفهان برود.مهران که به زور با ماندن مهری و مینا در بیمارستان،ان هم با شرط و شروط راضی شده بود،وقتی حال زینب را دید،گفت "همه ی دخترها باید به اصفهان بروندو مینا و مهری هم حق ماندن ندارند." میناکه وضع را این طوری دیدو می دانست که اگر کار بالا بکشدمهران و مهرداد دوباره بنای مخالفت با آنهارا می گذارند،زینب را توی اتاق بردو باهاش حرف زد. مینا به زینب گفت"مامان به تو وشهرام وابسته تر است.مامان طاقت دوری تو زا ندارد.تازه تو هنوز کلاس سوم راهنمایی هستی؛اگر در آبادان بمانی خیلی از درس عقب می مانی.اگر توبنای مخالفت را بگذاری و همراه مامان به اصفهان نروی ،مهران و مهرداد من و مهری را مجبور می کنندکه با شما بیاییم.آن وقت هیچ کدام از ما نمی توانیم در آبادان بمانیم وبه شهرمان کمک کنیم.تو باید کنارمامان بمانی تا مامان غصه ی دوری ما راتحمل کند." زینب که دختر مهربان و فهمیده ای بودو حاضر به ناراحتی خواهرهایش نبود،حرف مینا را قبول کرد. او با وجود علاقه ی زیادش برای ماندن در آبادان که این علاقه کمتر از علاقه ی مهری و مینا هم نبود، راضی به رفتن شد.هر وقت حرف من وسط می آمد،زینب حاضر بودبه خاطر من هرچیزی را تحمل کند.مینا به او گفت"مامان به تو احتیاج دارد"زینب باشنیدن همین یک جمله راضی به رفتن از آبادان شد از وقتی بچه بود آرزو داشت که وقتی بزرگ شد، کارهای زیادی برای من انجام بدهد.همیشه می گفت"مامان،بزرگ که شدم تو را خوشبخت می کنم" بعد از اینکه همه ی ما قبول کردیم که مهری و مینا در آبادان بمانند، مهران با هردوی انهاشرط کردکه اولا به هیچ عنوان از محیط بیمارستان خارج نشوند و تنهاجایی نروند،و دوما خیلی مراقب رفتارشان باشند.مهران در آبادان بودو قرار شد مرتب به انهاسر بزند و دورادور مراقب آنها باشد. ... 🌀ما را به دوستانتون معرفی کنید🌀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‏گفتم:چه خلاف سر زد از ما که درِ سرای بستی؟ ندا آمد: بگذرد ایام هجران نیز هم...:)💔
🔸علامه <<طباطبایی>> می فرمود: 🌿 اگر زن اهمیت نداشت خدا نسل دوازده امام را از نسل حضرت زهرا (س) قرار نمی داد. ✅واقعا اگر زن خوب باشدمی تواند عالم را گلستان کند ❌واگربد باشد عالم را جهنّم می نماید 🌸زن چون عفیف باشد و دانا و نیک خوی در تیرگی جهل چو تابنده اختر است 🌸فرزند خوب مادر نادان نپرورد این نکته نزد مردم دانا مقرر است 🌸در دست مادران خردمند باهنر خوشبختی و سعادت ابنای کشور است ┄┅┅❈••💓👨‍👩‍👧‍👦💓••❈┅┅┄ @Childrenofhajqasim1399
هدایت شده از آنچه باید بدانید✨
🌿 https://eitaa.com/shahide_gomnaam_313/1168 :)) )💔 ⁦⁦(◠‿◕)⁩ رفقا حمایت😎😉