آمال|amal
#حدیث 🥀✨ ''امام سجاد ؏" . • ◹زمین ڪربلا، در روز ࢪستاخیز چون ستارھ مرواریدے مۍ درخشد و ندا دࢪ مے ده
آنچه در عشاق الحسین گذشت...
🌱ꔷ͜ꔷ اے کہ دستت می رسد؛ دستے بگیر🕊
پست های امروز تقدیم به شهید مصطفی چمران 🥀
امیدواریم که از پست هامون خوشتون اومده باشه...
ترک نکن بزار رو بی صدا😉
شبتون حیدری 🌃✋🏽
@Childrenofhajqasim1399
همونے کھ عاشق چادرشھ{ریپم}:
گفتم:
تاڪربلاچقد راه ست؟
گفت:
چند لحظه..
هرڪجاباشۍمهماناویۍ!
قال امام صـادق؏💚
روبهقبلهبایستوسهباربگو:
صلۍاللهعلیڪیااباعبدالله♥️
زائرکربلا میشوی✨
#محرم
#خادم
☆عــشــاق الحــســ♥️ـــین ↯☆
🖤@Childrenofhajqasim1399🖤
علیکم السلام.
بله...بله...
من خودم دسترسی به اینستاگرام ندارم،ولی به یکی از دوستانم که داشت گفتم که به ایشون پیام بدن و اجازه بگیرن،الان چند هفتس پیام دادیم ولی اقای ملاحسنی هنوز پاسخ ندادن 😔 این چند روز هم نزاشتم چون جواب ندادن تا موقعی که پاسخ ندن #رمان_یادت_باشد و توی کانال نمیزارم 😢 این چند روزی که میزاشتم هم با عذاب وجدان می زاشتم 😣
امیدوارم که لفت ندید و همراهمون باشید❣
یاعلی
#اونیکهرمانمینویسه
آمال|amal
#رمان_یادت_باشد #پارت_پنجاه_و_چهار حمیدخیلی همراه بودواصلابه من سخت نگرفت.تمام سعیش این بودکه من
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ♥️ــ♥️ـــ♥️ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#رمان_یادت_باشد
#پارت_پنجاه_و_پنج
بعدهم تادرحیاط بدرقه اش کردم وگفتم:"حمیدجان!وقتی رسیدی حتماتک بندازیاپیامک بده تاخیالم راحت بشه که به سلامت رسیدی."ازلحظه ای که راه افتادتارسیدن به محل کارش،یعنی حدودساعت هفت که تک زنگ زد،صلوات میفرستادم.حوالی ساعت نه صبح زنگ زد.حالم راکه جویاشد،به شوخی گفت:"خواب بسه.پاشوبرای من ناهاربذار!"
این جریان روزهای بعدهم تکرارشد.هرروزمن بعدازنمازصبحانه راآماده میکردم ومنتظرحمیدمیشدم تابیایدسرسفره بنشیند.
چندلقمه ای باهم صبحانه بخوریم وبعدهم بابدرقه من راهی محل کارش شود.ساعت دوونیم که میشدگوش به زنگ رسیدن حمیدبودم.همه ی وسایل سفره راآماده میکردم تارسیدغذارابکشم.اکثراساعت دوونیم خانه بود،البته بعضی روزهادیرتر؛حتی بعدازساعت چهارمی آمد.موقع برگشت دوست داشت به استقبالش بروم.آیفون راکه میزدم،میرفتم سرپله هامنتظرش می ماندم.بادیدنش گل ازگلم میشکفت.
روزسومی که حمیدطبق معمول ساعت نه صبح زنگ زدوسفارش ناهارداد،مشغول آماده کردن مواداولیه ی کباب کوبیده شدم.همه وسایل راسرسفره چیدم ومنتظرشدم تاحمیدبیایدوکوبیده راسیخ بزنیم.
حمیدسیخ ها
راکه آماده کرد،شروع کردم به کباب کردن سیخ هاروی اجاق.مشغول برگرداندن سیخ ها
بودم که حمیداسپنددونی راروی شعله دیگرگازگذاشت وشروع کردبه اسپنددودکردن.تامن کباب هارادرست کنم،خانه رادوداسپندگرفته بود.گفتم:"حمیدم!این کباب ها
به حدکافی دودراه انداخته،تودیگه بدترش نکن."
جواب داد:"وقتی بوی غذابره بیرون،اگه کسی دلش بخوادمدیون میشیم.اسپنددودکردم که بوی کباب روبگیره."
حمیدروی مبل نشسته بودومشغول مطالعه ی
کتاب"دفاع ازتشیع"بود.محاسنش رادست میکشیدوسخت به فکرفرورفته بود.آن قدردرحال وهوای خودش بودکه اصلامتوجه آبمیوه ای که برایش بردم نشد.وقتی دو،سه باربه اسم صدایش کردم،تازه من رادید.روکردبه من وگفت:"خانوم هرچی فکرمیکنم میبینم عمرماکوتاهترازاینه که بخوایم به بطالت بگذرونیم.
بیایه برنامه بریزیم که زندگی متاهلیمون بازندگی مجردی فرق داشته باشه."پیشنهاددادهم صبح هاوهم شب هایک صفحه قرآن بخوانیم.این شدقرارروزانه ی ما.
بعدازنمازصبح ودعای عهدیک صفحه ازقرآن راحمیدمیخواند،یک صفحه رامن.مقیدبودیم آیات رابامعنی بخوانیم
کنارهم می نشستیم.یکی بلندبلندمیخواندودیگری به دقت گوش میکرد.
پیشنهادش راکه شنیدم به یادعجیب ترین
وسیله ی جهازم که یک ضبط صوت بودافتادم.زمانی که خانه خودمان بودیم یک ضبط صوت قدیمی داشتیم که باآن پنج جزءقرآن راحفظ کرده بودم.مادرم هم برای خانه مشترکمان به عنوان جهازیک ضبط صوت جدیدخریدتابتوانم حفظم راادامه دهم.هرکدام ازدوستان وآشنایان که ضبط صوت رامیدیدند
میگفتند"مگه توی این دوره زمونه برای جهازضبط هم میدن؟!"
بعدازازدواج برای شرکت درکلاس حفظ قرآن فرصت نداشتم،اماخیلی دوست داشتم حفظم راادامه بدهم.مواقعی که حمیدخانه نبود،هنگام آشپزی یاکشیدن جاروبرقی ضبط صوت راروشن میکردم وبانواراستادپرهیزگارآیات راتکرارمیکردم.گاهی صدای خودم راضبط میکردم.دوباره گوش میدادم وغلط های خودم رامیگرفتم.به تنهایی محفوظاتم رادوره میکردم وتوانستم به مرورحافظ کل قرآن بشوم.
برای حمیدحفظ قرآن من خیلی مهم بود.همیشه برای ادامه ی حفظ تشویقم میکردومیپرسید:"قرآنت رودوره کردی؟این هفته حفظ قرآنت روکجارسوندی؟من راضی نیستم به خاطرکارخونه وآشپزی واین طورکارهاحفظ قرآنت عقب بیفته."کم کم حمیدهم شروع کردبه حفظ قرآن.اولین
سوره ای که حفظ کردسوره ی جمعه بود.ازهم سوال وجواب میکردیم.سعی داشتیم مواقعی که باهم خانه هستیم آیات رادوره کنیم.درمدت خیلی کمی حمیدپنج جزءقرآن راحفظ کرد.
یک ماهی ازعروسی گذشته بودکه حسن آقامارابرای پاگشاشام دعوت کرد.داشتم آماده میشدم که نگاهم به حمیدافتاد.مثل همیشه باحوصله درحال آماده شدن بود.هرباربرای بیرون رفتن داستانی داشتیم.تیپ زدنش خیلی وقت میگرفت.عادت داشت مرحله به مرحله پیش برود.اول چندین بارریشش راشانه زد.جوراب پوشیدنش کلی طول کشید.چندبارعوض کردتارنگش راباپیراهن وشلواری که پوشیده ست کند.بعدهم یک شیشه ادکلن راروی لباسهایش خالی کرد!
نگاهم راازاوگرفتم وحاضروآماده روی مبل نشستم تاحمیدهم آماده شود.بعدازمدتی پرسید:"خانوم تیپم خوبه؟بوکن ببین بوی ادکلنم رودوست داری؟"گفتم:"کشتی منوبااین تیپ زدنت آقای خوش تیپ.بریم دیرشد."اماسریال آماده شدن حمیدهمچنان ادامه داشت.چندین بارکتش راعوض کرد.پیراهنش راجابه جاکردوبعدهم شلوارش راکه میخواست بپوشدروی هواچندبارمحکم تکان داد.بااین کارش صدایم بلندشدکه:"حمید!گردوخاک راه ننداز.بپوش بریم."بارهامیشدمن حاضروآماده سرپله هامی نشستم.جلوی درمیگفتم:"زودباش حمید.زودباش آقا!"
ادامه دارد...
کپی/اصکی❌
💝|• https://eitaa.com/Childrenofhajqasim1399
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ♥️ــــ♥️ــــ♥️ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#رمان_یادت_باشد
#پارت_پنجاه_و_شش
بعدهم تادرحیاط بدرقه اش کردم وگفتم:"حمیدجان!وقتی رسیدی حتماتک بندازیاپیامک بده تاخیالم راحت بشه که به سلامت رسیدی."ازلحظه ای که راه افتادتارسیدن به محل کارش،یعنی حدودساعت هفت که تک زنگ زد،صلوات میفرستادم.حوالی ساعت نه صبح زنگ زد.حالم راکه جویاشد،به شوخی گفت:"خواب بسه.پاشوبرای من ناهاربذار!"
این جریان روزهای بعدهم تکرارشد.هرروزمن بعدازنمازصبحانه راآماده میکردم ومنتظرحمیدمیشدم تابیایدسرسفره بنشیند.
چندلقمه ای باهم صبحانه بخوریم وبعدهم بابدرقه من راهی محل کارش شود.ساعت دوونیم که میشدگوش به زنگ رسیدن حمیدبودم.همه ی وسایل سفره راآماده میکردم تارسیدغذارابکشم.اکثراساعت دوونیم خانه بود،البته بعضی روزهادیرتر؛حتی بعدازساعت چهارمی آمد.موقع برگشت دوست داشت به استقبالش بروم.آیفون راکه میزدم،میرفتم سرپله هامنتظرش می ماندم.بادیدنش گل ازگلم میشکفت.
روزسومی که حمیدطبق معمول ساعت نه صبح زنگ زدوسفارش ناهارداد،مشغول آماده کردن مواداولیه ی کباب کوبیده شدم.همه وسایل راسرسفره چیدم ومنتظرشدم تاحمیدبیایدوکوبیده راسیخ بزنیم.
حمیدسیخ ها
راکه آماده کرد،شروع کردم به کباب کردن سیخ هاروی اجاق.مشغول برگرداندن سیخ ها
بودم که حمیداسپنددونی راروی شعله دیگرگازگذاشت وشروع کردبه اسپنددودکردن.تامن کباب هارادرست کنم،خانه رادوداسپندگرفته بود.گفتم:"حمیدم!این کباب ها
به حدکافی دودراه انداخته،تودیگه بدترش نکن."
جواب داد:"وقتی بوی غذابره بیرون،اگه کسی دلش بخوادمدیون میشیم.اسپنددودکردم که بوی کباب روبگیره."
حمیدروی مبل نشسته بودومشغول مطالعه ی
کتاب"دفاع ازتشیع"بود.محاسنش رادست میکشیدوسخت به فکرفرورفته بود.آن قدردرحال وهوای خودش بودکه اصلامتوجه آبمیوه ای که برایش بردم نشد.وقتی دو،سه باربه اسم صدایش کردم،تازه من رادید.روکردبه من وگفت:"خانوم هرچی فکرمیکنم میبینم عمرماکوتاهترازاینه که بخوایم به بطالت بگذرونیم.
بیایه برنامه بریزیم که زندگی متاهلیمون بازندگی مجردی فرق داشته باشه."پیشنهاددادهم صبح هاوهم شب هایک صفحه قرآن بخوانیم.این شدقرارروزانه ی ما.
بعدازنمازصبح ودعای عهدیک صفحه ازقرآن راحمیدمیخواند،یک صفحه رامن.مقیدبودیم آیات رابامعنی بخوانیم
کنارهم می نشستیم.یکی بلندبلندمیخواندودیگری به دقت گوش میکرد.
پیشنهادش راکه شنیدم به یادعجیب ترین
وسیله ی جهازم که یک ضبط صوت بودافتادم.زمانی که خانه خودمان بودیم یک ضبط صوت قدیمی داشتیم که باآن پنج جزءقرآن راحفظ کرده بودم.مادرم هم برای خانه مشترکمان به عنوان جهازیک ضبط صوت جدیدخریدتابتوانم حفظم راادامه دهم.هرکدام ازدوستان وآشنایان که ضبط صوت رامیدیدند
میگفتند"مگه توی این دوره زمونه برای جهازضبط هم میدن؟!"
بعدازازدواج برای شرکت درکلاس حفظ قرآن فرصت نداشتم،اماخیلی دوست داشتم حفظم راادامه بدهم.مواقعی که حمیدخانه نبود،هنگام آشپزی یاکشیدن جاروبرقی ضبط صوت راروشن میکردم وبانواراستادپرهیزگارآیات راتکرارمیکردم.گاهی صدای خودم راضبط میکردم.دوباره گوش میدادم وغلط های خودم رامیگرفتم.به تنهایی محفوظاتم رادوره میکردم وتوانستم به مرورحافظ کل قرآن بشوم.
برای حمیدحفظ قرآن من خیلی مهم بود.همیشه برای ادامه ی حفظ تشویقم میکردومیپرسید:"قرآنت رودوره کردی؟این هفته حفظ قرآنت روکجارسوندی؟من راضی نیستم به خاطرکارخونه وآشپزی واین طورکارهاحفظ قرآنت عقب بیفته."کم کم حمیدهم شروع کردبه حفظ قرآن.اولین
سوره ای که حفظ کردسوره ی جمعه بود.ازهم سوال وجواب میکردیم.سعی داشتیم مواقعی که باهم خانه هستیم آیات رادوره کنیم.درمدت خیلی کمی حمیدپنج جزءقرآن راحفظ کرد.
یک ماهی ازعروسی گذشته بودکه حسن آقامارابرای پاگشاشام دعوت کرد.داشتم آماده میشدم که نگاهم به حمیدافتاد.مثل همیشه باحوصله درحال آماده شدن بود.هرباربرای بیرون رفتن داستانی داشتیم.تیپ زدنش خیلی وقت میگرفت.عادت داشت مرحله به مرحله پیش برود.اول چندین بارریشش راشانه زد.جوراب پوشیدنش کلی طول کشید.چندبارعوض کردتارنگش راباپیراهن وشلواری که پوشیده ست کند.بعدهم یک شیشه ادکلن راروی لباسهایش خالی کرد!
نگاهم راازاوگرفتم وحاضروآماده روی مبل نشستم تاحمیدهم آماده شود.بعدازمدتی پرسید:"خانوم تیپم خوبه؟بوکن ببین بوی ادکلنم رودوست داری؟"گفتم:"کشتی منوبااین تیپ زدنت آقای خوش تیپ.بریم دیرشد."اماسریال آماده شدن حمیدهمچنان ادامه داشت.چندین بارکتش راعوض کرد.پیراهنش راجابه جاکردوبعدهم شلوارش راکه میخواست بپوشدروی هواچندبارمحکم تکان داد.بااین کارش صدایم بلندشدکه:"حمید!گردوخاک راه ننداز.بپوش بریم."بارهامیشدمن حاضروآماده سرپله هامی نشستم.جلوی درمیگفتم:"زودباش حمید.زودباش آقا!"
ادامه دارد...
کپی/اصکی❌
💝|• https://eitaa.com/Childrenofhajqasim1399
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ♥️ــ♥️ــ♥️ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
#رمان_یادت_باشد
#پارت_پنجاه_و_هفت
درنهایت قرارگذاشتیم هروقت میخواستیم بیرون برویم ازنیم ساعت قبل حمیدشروع کندبه آماده شدن!تازه بعدازنیم ساعت که میخواستیم سوارموتوربشویم،میدیدی یک وسیله راجاگذاشته.یک بارسوییچ موتور،یک بارکلاه ایمنی،یک بارمدارک.وقتی برمیگشت بازهم دست بردارنبود.دوباره به آینه نگاهی میکردودستی به لباسهایش میکشیدبعدازمهمانی عمه هزارتاگردوی دوپوست تازه به مادادکه فسنجان درست کنیم.به خانه که رسیدیم گردوهاراکف آشپزخانه پهن کردم تابعدازخشک شدن مغزشان کنم.بگذریم ازاینکه تااین گردوهاخشک بشوندحمیدبیشترازصدتایش راخورده بود!توی پذیرایی جلوی تلویزیون می نشست،به گردوها
نمک میزدومیخورد.
روزسه شنبه دانشگاه برنامه داشتیم.ازاول صبح به خاطربرگزاری همایش کلاسرپابودم.ساعت 12بودکه حمیدزنگ زدوگفت که برای یکسری کارهای بانکی مرخصی گرفته والان هم رفته خانه.پرسیدبرای ناهاربه خانه میروم؟گفتم:"حمیدجان ماهمایش داریم.احتمالاامروزدیربیام.توناهارتوخوردی استراحت کن."ساعت پنج غروب بودکه به خانه رسیدم
.حمیدمثل مواقع دیگری که من دیرترازاوبه خانه میرسیدم تاکناردربه استقبالم آمد.ازدرپذیرایی که واردشدم به حمیدگفتم:"ازبس سرپابودم وخسته شدم حتی یه دقیقه هم نمیتونم بایستم."بعدهم همان جاجلوی درنقش زمین شدم.
کمی که جان گرفتم،به حمیدگفتم:"ببخش امروزکه توزوداومدی من برنامه داشتم نتونستم بیام.حتماتنهایی توی خونه حوصلت سررفته ازبیکاری."جواب داد:"همچین هم بیکارنبودم.یه سربری آشپزخونه میفهمی
."حدس زدم که ناهارگذاشته یابرای شام ازهمان موقع چیزی تدارک دیده باشد.واردآشپزخانه که شدم تمام خستگیم دررفت.باحوصله اکثرگردوهارامغزکرده بودوفقط چندتایی مانده بود.وقت هایی که حوصله اش میگرفت،کارهایی میکردکارستان.گفتم:"حمیدجان!خداخیرت بده.بااین وضعیت کلاس ودانشگاه مونده بودم بااین همه گردوچکارکنم."حمیددرحالی که باخوشحالی مغزگردوهای داخل سینی رااین طرف وآن طرف میکرد،گفت:"فرزانه!ببین چه قدرگردوداریم.یعنی تومیتونی هرروزبرای من فسنجون درست کنی!"
دی ماه سال 92،حمیدبیست روزی خانه نبود.برای ماموریت رفته بودخارج قزوین.نزدیک امتحاناتم بود.دلتنگی ودوری ازحمیدنمیگذاشت روی درس وکتابم تمرکزکنم.ده روزاول خانه ی پدرم بودم.غروب روزیازدهم راهی خانه ی خودمان شدم.هم میخواستم سری به خانه وزندگیمان بزنم،هم این که فکرمیکردم شایددیدن خانه ی مشترکمان کمی ازدلتنگیهایم کم کند
.
واردخانه که شدم همه چیزسرجایش بود،البته به همراه کلی گردوخاک که روی همه ی وسایل نشسته بود.میدانستم حمیدکه برگرددکمک میکندتادستی به سروروی خانه بکشیم.
خانه بدون حمیدخیلی سوت وکوربود.داشتم به گلدان روی اپن آب میدادم که بادیدن مارمولکی کناردیوارآشپزخانه،نصفه جان شدم.سریع پریدم روی مبل.نمیدانستم چکارکنم.مارمولک دوتاچشم داشت،دوتاهم قرض گرفته بودوبه من نگاه میکرد.ازجایش تکان نمیخورد.میخواستم حاج خانم کشاورزراصداکنم.بعدپیش خودم گفتم الکی این پیرزن راهم اذیت نکنم.بایدیک جوری شراین مارمولک بدپیله راازخانه وزندگیمان دورمیکردم.
ترسم راقورت دادم.ازمبل پایین آمدم ولنگه دمپایی رابرداشتم.باهزاربدبختی مارمولک راکشتم.بعدازآن کلی گریه کردم.شایدگریه ام بیشتربه خاطرتنهایی بود.این مسایل برایم آزاردهنده بود.سختی دوری ازحمیدوماموریت های زیادی که میرفت یک طرف،تحمل این طورچیزهاهم به آن اضافه شده بود.باخودم گفتم:"من دراین زندگی مردمیشوم!"
این بیست روزباهمه ی سختی هایش گذشت.اول صبح یک لیست ازوسایل موردنیازخانه رانوشتم وبعدازخریدهمه رابه سختی به خانه رساندم.برای ناهارفسنجان درست کردم.معمولابعدازهرماموریت باپختن غذای موردعلاقه اش به استقبالش میرفتم.به خاطراینکه دندان هایش راارتودنسی کرده بود،معده حساسی داشت.خیلی ازغذاهابه خصوص غذاهای تندرانمیتوانست بخورد.بااینکه من غذاهای تندرادوست داشتم،امابه خاطرحمیدخودم راعادت داده بودم که غذای تنددرست نکنم.
اولین چیزی که بعدازهرماموریت یاهربارافسرنگهبانی داخل خانه می آمد،دستش بودکه یک شاخه گل داشت.همیشه هم گل طبیعی میخرید.آن قدرتعدادگل هایی که خریده بودزیادشده بودکه به حمیدگفتم:"عزیزم!شماکه خودت گلی.بابت این همه محبتت ممنون،ولی سعی کن به جای گل طبیعی گل مصنوعی بگیری که بتونیم نگه داریم.چون مااینجامستاجریم،زیادجای بزرگی نداریم که بتونم این همه گل روخشک کنم.
ادامه دارد ...
کپی/اصکی❌
💝|• https://eitaa.com/Childrenofhajqasim1399
آمال|amal
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ♥️ــ♥️ــ♥️ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ #رما
اینم یک پارت برای معذرت خواهی⛅️🙃
دوستان گل چندتا پیام جدید دادید(ناشناس) بعداز ظهر توس کانال ناشناس جواب میدم🙂
اینجا منظورمه😅👇🏻🦋
https://eitaa.com/joinchat/782762108C1ac5d756ae
"ما" امنیت را از دشمن التماس نمیکنیم!😎
#شهیدجهادمغنیه☝🏻
#مدیر
#منبع←انتصار
ʝøɨռ↷
@Childrenofhajqasim1399
🔰پرسش و پاسخ
💠 والدین چه کنند تا با فرزندِ نوجوانشان کشمکشی پیش نیاد؟
✍ پاسخی کوتاه به این پرسش
📝 برای پاسخ به این پرسش ابتدا ویژگی های این دوره را بصورت کلی عرض می کنیم وبعد به پرسش پاسخ میدهیم.
🔹 ویژگی ها دوره ی نوجوانی:
1⃣ حس استقلال وبزرگی
2⃣ مسؤلیت پذیری
3⃣ پُرانرژی و پُرکاری
4⃣ رشد عاطفی و جنسی
🔸 آسیب های دوره نوجوانی:
1⃣ کشمکش بین والدین و فرزند
2⃣ عکس العمل تند و فوری(آستانه تحمل کم)
3⃣ بزهکاری و کارهای خطا وغلط وخطرناک
◽️شناخت ویژگی ها و آسیب ها به ما می فهماند عکس العمل صحیح چیست.
❌ علت پرخاشگری نوجوانان:
با توجه به ویژگیهایی که برای دوره ی نوجوانی ذکر شد بعضی از رفتارهای ما ممکن است موجب پرخاشگری او شود من جمله :
1⃣ امرونهی زیاد آنان
2⃣ توقع زیاد از آنها
3⃣ پرتوقع بار آوردن آنها
4⃣ تغذیه ناقص ونامناسب
وعواملی مثل
5⃣ گاهی خستگی آنها
6⃣ عوامل زیستی مثل کم خونی و...
7⃣ استفاده بیش از حد از رسانه وموبایل
🔹 عکس العمل صحيح در برابر پرخاش نوجوانان:
1⃣ برخورد با متانت و احترام
2⃣ حوصله و صبوری
3⃣ حفظ شخصيت وپرهیز از خر کردن او
4⃣ رفاقت کردن با او و از موضع قدرت برخورد نکردن
5⃣ عامل پرخاش را پیدا کنید و آن را برطرف کنید
6⃣ پدر و مادر در روش تربیت همسو باشید
7⃣ مسؤلیتی که از عهده ی آن برمیآیند به او بسپاریم و با این کار و با زیرکی دسترسی او به موبایل را کم کنید.
▪در آخر، اقتضای دورهی نوجوانی و سن او را یادتان نرود.
#پرسش_پاسخ
#نوجوان
#پرخاشگری
#کشمکش
🌐 پایگاه حفظ و نشر آثار "استاد تراشیون"
#ادمین_یازهرا
@Childrenofhajqasim1399
هدایت شده از تیپ تاپ🎤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو این همه خبرِ بد
چقدر این روزا نیاز داریم یه نفر بیاد بگه:
ببین گوش کن؛ گوش کن ؛
کمکت میکنم.
به خدا کمکت میکنم.
🆔 @TipTop 💯
آمال|amal
دوستان گل چندتا پیام جدید دادید(ناشناس) بعداز ظهر توس کانال ناشناس جواب میدم🙂 اینجا منظورمه😅👇🏻🦋 http
الان جوابارو میزارم😍
هرکس پیام داده بیاد تو کانال شروط
❤️بسم رب الحسین❤️
#تلنگر
#شمر نمازش را میخواند،
روزهاش را هم میگرفت،
آشکارا هم فسق و فجور نمیکرد،
و شاید اهل #رشوه و #ربا هم نبود...
معاویه و ابنزیاد و #عمربنسعد هم همینطور.....
یادمان باشد،
#زیارت_عاشورا که میخوانیم
وقتی رسیدیم به « #وَلَعنَ_الله...»هایش؛
لحظه ای به خودمان گوشزد کنیم:
نکند این «لعن الله...» شامل حال ما هم بشود؟؟؟!!!!!
مایی که گاه خودمان را
"ارزانتر" از شمر و عمر و ابنزیاد میفروشیم......
جمله ای بس سنگین از #شهید_آوینی:
"کربلا"به رفتن نیست...
به شدن است!..
که اگر به رفتن بود!
شمر هم "کربلایی" است!
#حواسمونهستـــ
#عاشورا
#کربلا
🖤⚫️🖤
#ادمین_یازهرا
@Childrenofhajqasim1399