به روایت از پدر#شهید:
#پسرم هر #شب جمعه حرم حضرت عبدالعظیم(ع)⚘ ودر مراسم مناجاتخوانے حاج منصور ارضے بود و یڪے از #افتخارات خود را #بسیجے بودن عنوان میڪرد.
🍃⚘🍃
#پسرم ،همانند #فرمانده خود #حاج قاسم سلیمانی به #شهادت #علاقه داشت و همواره در ذهن و فکر خود به این ماجرا میپرداخت و به دوستان خود که سفرهای زیارتی داشتند، می گفت دعا کنند تا به آرزوی خود یعنی #شهادت برسد.
🍃⚘🍃
علاوه بر #صورتی #بشاش در #تلاش بود با #کمکهای #مادی و #معنوی خود به #مستضعفین، صورت آنها را نیز #خندان کند و #لبخند را به آنها #هدیه دهد.
🍃⚘🍃
به جرأت میتوانیم بگوییم یکی از #خصیصههای اخلاقی ایشان #دستگیری از #مستمندان بود و همواره نسبت به #سادهزیستی #تأکید داشت و خودش نیز پیشقراول #سادهزیستان بود.
🍃⚘🍃
#پسرم علاوه بر تمام #خوبیهایی که در وجود خود داشت؛ #بسیار #شجاع و #دلیر بود. #خداوند هیچگونه #ترسی در وجودش قرار #نداده بود؛ برای همین همواره در #صحنههای سخت #حضور داشت.
🍃⚘🍃
داشتم در آشپزخانه برنج میشستم که #احمد کلید انداخت و در باز شد. وقتی در را باز کرد دیدم صورتش انگار ۲۰#سال #شکسته شده.😭😭😭
🍃🌷🍃
به در تکیه داد. همین طور #مبهوت مانده بودم. چند دقیقه همدیگر را نگاه کردیم بدون اینکه حرفی بزنیم، دلم از #تنهایی گرفته بود، #بغض کردم.😭
🍃🌷🍃
دستانم را گرفت و گفت: زهرا چیزی بگو دعوایم کن. میدانم در شرایط بدی تنهایت گذاشتم، اما اگر بدانی چه #ظلمها و #صحنههای دلخراشی در #سوریه دیدم!😭
🍃🌷🍃
#آخرین بار موقع رفتن گفت :
به #مأموریت یزد میروم و موقع تولد دخترمان برمیگردم. هر لحظه امکان داشت بچه به دنیا بیاید. استرس داشتم.😭
🍃🌷🍃
وقتی میخواست برود خم شد پایم را بوسید. گفت: #حلالم کن. 😭خندیدم و گفتم رفتن که حلال کردن نمیخواهد. مگر چه کار کردی؟ باشد حلالت کردم.😭
🍃🌷🍃
جلوی سالن پذیرایی ایستاده بودم.#احمد به دیوار حیاط تکیه داده بود. #پنج دقیقه فقط #نگاهم کرد😭 و #پلک نزد.😭 یک دفعه در را باز کرد و #رفت. دیدم با دست #اشکهایش را پاک میکند. از کوچه دور شد.
😭😭
🍃🌷🍃
داشتم در آشپزخانه برنج میشستم که #احمد کلید انداخت و در باز شد. وقتی در را باز کرد دیدم صورتش انگار ۲۰#سال #شکسته شده.😭😭😭
🍃🌷🍃
به در تکیه داد. همین طور #مبهوت مانده بودم. چند دقیقه همدیگر را نگاه کردیم بدون اینکه حرفی بزنیم، دلم از #تنهایی گرفته بود، #بغض کردم.😭
🍃🌷🍃
دستانم را گرفت و گفت: زهرا چیزی بگو دعوایم کن. میدانم در شرایط بدی تنهایت گذاشتم، اما اگر بدانی چه #ظلمها و #صحنههای دلخراشی در #سوریه دیدم!😭
🍃🌷🍃
#آخرین بار موقع رفتن گفت :
به #مأموریت یزد میروم و موقع تولد دخترمان برمیگردم. هر لحظه امکان داشت بچه به دنیا بیاید. استرس داشتم.😭
🍃🌷🍃
وقتی میخواست برود خم شد پایم را بوسید. گفت: #حلالم کن. 😭خندیدم و گفتم رفتن که حلال کردن نمیخواهد. مگر چه کار کردی؟ باشد حلالت کردم.😭
🍃🌷🍃
جلوی سالن پذیرایی ایستاده بودم.#احمد به دیوار حیاط تکیه داده بود. #پنج دقیقه فقط #نگاهم کرد😭 و #پلک نزد.😭 یک دفعه در را باز کرد و #رفت. دیدم با دست #اشکهایش را پاک میکند. از کوچه دور شد.
😭😭
🍃🌷🍃