eitaa logo
این عماریون
385 دنبال‌کننده
230.6هزار عکس
62.3هزار ویدیو
1.4هزار فایل
کانال تحلیلی درباب مسائل سیاسی واجتماعی https://eitaa.com/joinchat/2102525986Cbab1324731
مشاهده در ایتا
دانلود
هجوم برای فرار از وطن ... &
، در عید با خیلی از بستگان دیدار کردیم. صبح 14 کسالت داشتم و در خانه بودم. صبح بود که از بانک به خانه آمد تا جویای حالم باشد، نیم ساعتی ماند و کرد و رفت. همان شب پیامی آمد که فردا به داریم. با ناراحتی گفت چرا زودتر خبر ندادند. آن شب بعد از پیامک نخوابید، خیلی بی‌تاب بود، مدام قدم زد.😭😭 🍃🌷🍃 با چند نفر تماس گرفت، یک ساعت قبل صبح به رفت و بعد هم راهی اداره شد. ساعت هفت و نیم صبح با من تماس گرفت و گفت امروز داریم شما را به من برسان.😭 🍃🌷🍃 اصلا مانده بودم چه جوابی بدهم. سریع خودم را به رساندم، ساعت هشت صبح شده بود، اتوبوس‎ها همه حاضر و آماده بودند و خانواده‌ها با عزیزانشان می‎کردند.😭 🍃🌷🍃 او هم با و شلوار و خیلی آمد، را از من گرفت و کرد، من فقط نگاهش می‌کردم و اشک‌‎هایم می‌آمد.😭😭😭 🍃🌷🍃 چیزی نمی‌توانستم بگویم، انگار شوکه شده بودم. او اما خیلی بود طوری که تا به حال او را به این بودم با حالتی به من نگاه کرد که گویا می‌خواست بگوید چرا اینطوری می‌کنی.😭 🍃🌷🍃
به همین راحتی او از ما شد و رفت. در راه زنگ زد و پیام داد، را در همین فاصله سمنان تا تهران کرد. خیلی راحت از همه شد و به رفت.😭😭 🍃🌷🍃 15 ساعت صبح اتوبوس‌ها به سمت تهران حرکت کردند، شب پرواز به بود، آخرین صحبتی که کردیم پای بود که می‌خواست گوشی را قطع کند.😭😭 🍃🌷🍃 دوباره از پله‌ها آمد پایین، دستم را گرفت، سرم را بوسید و گفت اینجور نباش، محکم بایست، انگشترهایش را درآورد، از دوشی‌اش بانکی‌اش را با انگشترها داد دستم و رفت.😭😭 🍃🌷🍃 من هنوز در بودم که این چطور است. دو روز بعد رفتن، ساعت هفت تا هفت و نیم صبح اداره بودم که به من زنگ زد، از شماره فهمیدم نیست. 😭 یک کوتاه داشتیم در این حد که رسیدم و رفتیم و کردم. گفت جای شما خالی است، جای من هم است و نباشید.😭 🍃🌷🍃
اطلاع دادند که در خیابان اکباتان آشوبگران شلوغ کاری کردند، و مابقی دوستان با موتور خودشان را به اکباتان رساندند، تعدادی مشغول شعار دادن بودند، افرادی هم سطل زباله ها را آتش زده و وسط خیابان وارونه کرده بودند. با تعدادی از ها برای آرام کردن فضا پیش می رود، تعدادی از آشوبگران از پشت بام ساختمانی شروع به پرتاب سنگ و اشیاء دیگر می کنند، به ناچار بر می‌گردند. ها و خود را توی گذاشته بود، را روی دوش گذاشت و با بچه ها خداحافظی کرد و رفت، می‌خواست از آشوبگران عبور کند که هم اطلاعاتی از تعداد آنها کسب کند و هم بعد از آن خود را به برساند. 🍃🌷🍃 تعدادی آشوبگر به و شک کردند، جلوی او را گرفته، ؟! جواب نداد، یکی را می‌کشد و با خود می برد، کیف را که باز می‌کند حوزه و را می بیند، داد می زند آخونده، آخونده؛ دور حلقه می زنند، یکی با سرعت از دور نزدیک می شود و لگد می زند و چند نفر مشغول کتک زدن می شوند.😭😭💔 🍃🌷🍃
، در عید با خیلی از بستگان دیدار کردیم. صبح 14 کسالت داشتم و در خانه بودم. صبح بود که از بانک به خانه آمد تا جویای حالم باشد، نیم ساعتی ماند و کرد و رفت. همان شب پیامی آمد که فردا به داریم. با ناراحتی گفت چرا زودتر خبر ندادند. آن شب بعد از پیامک نخوابید، خیلی بی‌تاب بود، مدام قدم زد.😭😭 🍃🌷🍃 با چند نفر تماس گرفت، یک ساعت قبل صبح به رفت و بعد هم راهی اداره شد. ساعت هفت و نیم صبح با من تماس گرفت و گفت امروز داریم شما را به من برسان.😭 🍃🌷🍃 اصلا مانده بودم چه جوابی بدهم. سریع خودم را به رساندم، ساعت هشت صبح شده بود، اتوبوس‎ها همه حاضر و آماده بودند و خانواده‌ها با عزیزانشان می‎کردند.😭 🍃🌷🍃 او هم با و شلوار و خیلی آمد، را از من گرفت و کرد، من فقط نگاهش می‌کردم و اشک‌‎هایم می‌آمد.😭😭😭 🍃🌷🍃 چیزی نمی‌توانستم بگویم، انگار شوکه شده بودم. او اما خیلی بود طوری که تا به حال او را به این بودم با حالتی به من نگاه کرد که گویا می‌خواست بگوید چرا اینطوری می‌کنی.😭 🍃🌷🍃
به همین راحتی او از ما شد و رفت. در راه زنگ زد و پیام داد، را در همین فاصله سمنان تا تهران کرد. خیلی راحت از همه شد و به رفت.😭😭 🍃🌷🍃 15 ساعت صبح اتوبوس‌ها به سمت تهران حرکت کردند، شب پرواز به بود، آخرین صحبتی که کردیم پای بود که می‌خواست گوشی را قطع کند.😭😭 🍃🌷🍃 دوباره از پله‌ها آمد پایین، دستم را گرفت، سرم را بوسید و گفت اینجور نباش، محکم بایست، انگشترهایش را درآورد، از دوشی‌اش بانکی‌اش را با انگشترها داد دستم و رفت.😭😭 🍃🌷🍃 من هنوز در بودم که این چطور است. دو روز بعد رفتن، ساعت هفت تا هفت و نیم صبح اداره بودم که به من زنگ زد، از شماره فهمیدم نیست. 😭 یک کوتاه داشتیم در این حد که رسیدم و رفتیم و کردم. گفت جای شما خالی است، جای من هم است و نباشید.😭 🍃🌷🍃