#زنگ_خاطره
توی مترو بودم
جمعیت غالب، بدحجاب و کشف حجاب بود
یه آقایی هم پشت سر من اومد توی واگن خانما
همون دم در بهش تذکر دادم
ولی افاقه نکرد
پرروتر ازین حرفا بود
اومد بین خانما روبروی در، یه ساز هم روی دوشش بود که وقتی دیدم بیشتر ناراحت شدم
تازه برداشت شروع کرد به زدن و خوندن
جمعیت هم یه طوری بود که ترسیدم حالا تازه بیان وسط و قر و... دیدم جلوی سیل رو باید از قطره اول گرفت
دیدم اونا زیادن مستقیم بگم فایده نداره باید کاری کنم که اونا بخوان اعتراض کنن و بعدم جواب داشته باشم
گفتم خب کارم باید از جنس خودش باشه کار اونا صوته منم صوتی کار میکنم
آقاهه داشت میزد و میخوند همچنان
شروع کردم با صدای متوسطی، و با آرامش آیتالکرسی رو خوندم
نزدیک آقاهه بودم و صداش برای خودم که گم میشد بقیه هم توجهشون جلب شد ولی پیرو همون تفکری که میگن به کسی زل نزن که خجالت نکشه ساکت موندن نمیدونن همین زل زدن گاهی ابزار تذکر میشه😁
منتظر بودم اعتراض کنن تا بگم منم آزادم
ولی آقاهه رفت
و منم خداروشکر کردم
اون روز از شهید #صدرزاده کمک گرفتم
یه صلوات هدیه بهش🌹🌱
♥️@amershavim♥️
بالهای پرواز
بعد از کلاس هم آموزشکده برای هنرجوها، برنامههای جالب و متنوعی داره یکیش اجازه حضور در کارگاه شعر هس
#زنگ_خاطره
پیرو این پست
یه خاطره تعریف کنم
یه روز توی گروه شعر که چت ممنوع بود، یکی از شاعرا شروع کرد به صحبت درباره یک امامزاده و خدماتش و ... خب خوشم اومد
ولی اگه قانون گروه میتونست برای امامزاده بشکنه برای امام به طریق اولی حتما میشد بشکنه 😁😂
خب با خودم فک کردم اگه این جماعت شاعر اهل امربهمعروف ونهیازمنکر بشن چقدر شعر در این زمینه تولید میشه (خیلی کمه من فعلا فقط از آقای رفیعی وردنجانی چند تا خوندم، و شعرای قدیمی مثل سعدی و مولانا و...)
و خب شروع کردیم به صحبت
و یکی از شعرا که خییییییییییلی هم شعراشون خالصانه و زیبا و اهل بیتی بود، با امربهمعروف و نهیازمنکر مخالف بودن
میگفتن بنظر من نباید اینطور و اونطور و...
دیدم باید به زبان خودش صحبت کنم
پرسیدم آقای فلانی ممکنه خواهش کنم یک رباعی، بر وزن مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن بگید؟
طبق اونی که انتظار داشتم گفتن خانم فلانی وزن رباعی که این نیست وزن مخصوص خودشو داره
گفتم شما
برای شعر
قواعدی که خود مردم قرار دادن
زیر پات نمیذاری
بعد چطور به امربهمعروف و نهیازمنکر میرسی، قواعدشو میخوای نادیده بگیری؟
خب اینم احکام داره
بیا احکامشو بخون...
یعنی حرف خدا، قواعد خدا، شکستنش راحتتر از شکستن قواعد دنیای شعر و شاعریه؟!
♥️@amershavim♥️
#زنگ_خاطره
قسمت اول
ما مثل هم نیستیم 🥲
ما تا حالا سبزی پاک میکردیم😐😂
البته دقت کردیم که غیبت نکنیم
ولی خب خاطرات خوش چرا... خیلی مرور کردیم
یکیش امربهمعروفی بود براتون تعریف میکنم 👇
مادرم که چند سال پیش حدود ۴ ماه متوالی بیمار شدن و رفتیم بیمارستان و... اونجا یه دکتر قلب داشت که بیماران دیگه رو دیده بودم پولم ندارن قبول میکنه و عمل میکنه و.. خلاصه مثبت بود
♥️@amershavim♥️
زمان:
حجم:
508.8K
📻#از_یاد_رفته
#زنگ_خاطره
چه کسی گفته باید از من تقلید کنند؟!
با زدن روی #از_یاد_رفته میتوانید خاطرات قبلی کتاب از یاد رفته رو هم گوش کنید
♥️@amershavim♥️
#زنگ_خاطره
امروز بعدازظهر رفتم نونوایی ، یه دختر نوجوان اونجا بود، که حجاب خوبی نداشت، دیدم اینجا جای بگو و بگذر نیست، و محیط کوچیکه، نیاز به ظرافت بیشتری برای تذکر هست
یکی از روشهای مناسب ارتباط با نوجوان، نظرخواهی هست. اصولا رگ خواب بچه بازیه، رگ خواب نوجوان اینه که مثل بزرگسال باهاش رفتار کنی و بپذیری که او بزرگ شده قبولش کنی این واقعیت رو او رو به زحمت و دردسر نندازی برای اثبات این، مثل رگ خواب مسئول و آقایون وووو که هر کسی یه قلقی داره
اینم برای نوجوانه
خب با توجه به این، بعد از اینکه
باهاش با روی گشاده احوالپرسی کردم و رفتم کنارش و دعوتش کردم به نشستن تا خسته نشه
و یه گفتگو درباره اینکه چند تا نون میخواد و چقد دیگه آماده میشه نونها ووو صحبت کردیم بعدم سریع رفتم سر اصل مطلب
گوشیمو درآوردم رفتم توی کانال حجابنوشت و هشتگ #شباهنگ رو جستجو کردم تا رسیدم👈 به این یادداشت
و ازش خواهش کردم بخونه و بعد نظرشو بهم بگه ☺️
جالبه خوشش اومده بود، چون نونش آماده بود ولی اونو تموم کرد بعد پاشد😊🌱
ازش سوال کردم چطور بود؟ با همون روی خوش اول جواب داد خوب بود.🥰
بعدم نونامون رو جمع کردیم برگشتیم خونمون✨🍃
♥️@amershavim♥️
#زنگ_خاطره
1⃣
رسیدیم به میدون عراقی یه مینیبوس وایساده بود با یه تعداد جوجه رنگی خوشمزه به اسم دانش آموز دبستانی😋😂🤗 بعد یه مامانه با بچهش داشت رد میشد شالش افتاده بود اول فک کردم خواهر بزرگترش باشه گفتم سنی نداره
بهش گفتم آبجی دستت بنده میخوای واست نگهدارم تا شالتو سرت کنی؟ برگشت با لبخند گفت نه ممنون دیگه میخوام سوار ماشین شم
منم متقابلا مثل خودش با لبخند و احترام گفتم عه چه خوب ، یه مکثی کردم دوباره ادامه دادم
ولی توی ماشینم بازم دید داره بپوشید حتما عزیزم و رد شدیم رفتیم.
2⃣
با آرام، داشتیم از سمت چپ خیابون شهدا میرفتیم بهطرف میدون امام
همون اول خیابون، یه آقایی درباره راهپیمایی زیر لب یه کم چرت و پرت گفت که چون وقت نبود و اصلا مهمم نبود ازش رد شدیم ولی یه خانوم چادری داشت رد میشد که حرف اونو شنید
برای اینکه حرف اونو بی اثر کنم طوری که اون حاج خانومم بشنوه به خواهرم گفتم
خییییییییییلی خوشحالم که اومدیم راهپیمایی اگه نمیومدم دق میکردم
اون همه شهید رفتن که این چادرا روی سر خانوما بمونه
خواهرمم تایید کرد خانومه کامل شنید 3⃣
بعدش تندتر رفتیم تا
رسیدیم به کوچه عظیمی یه پرایدی میخواست رد شه کشیدیم کنار تا بره چون گفتیم هر آن ممکنه جمعیت برسه یه کم دیر شده بود. اون که رفت یهو صدای شوخی و خندهی یه تعداد حدود ۱۰ ، ۱۲ تا سرباز جوون رو شنیدیم که با صدای بلندی میگفتن و میخندیدن
داشتن میگفتن بعد از راهپیمایی بریم فرنی یکتا
اولین بار بود میشنیدم کسی به بستنی یکتا میگه فرنی یکتا😁😂
دیگه اونا پشت سرمون بودن و ما هم اینو نمیخواستیم چون اینجور مواقع یاد حضرت موسی و دو دختر حضرت شعیب میفتیم به خواهرم اشاره کردم بریم طرف دیگهی خیابون ، خواهرمم با نگاهش تایید کرد و با هم رفتیم سمت راست خیابون که میشد کنار نردههای معبد آناهیتا
اونجا هم یه تعداد نوجوان داشتن میومدن پشت سرمون که داشتن با صدای بلندی که همه عابرا میشنیدن با آب و تاب از زنهایی میگفتن که اومدن معبد آناهیتا و روی سنگها با شلوارک و حجاب نداشته عکس گرفتن
انقد ناراحت شدم که حد نداشت...
دیدم دارن اشاعه منکر میکنن
برگشتم طرفشون آروم گفتم
خب پسرم بهشون نگفتی باید حجاب داشته باشن؟
گفت نه اونا خارجی بودن
گفتم خارجی هم باشن
وظیفه گردشگریه که قانون ایرانو بهشون بگه
نمیتونن به قانون ما بی احترامی کنن که! همونطوری که ما میریم کشورهای دیگه باید قانون اونا رو نگهداریم
گفت نه اونا زیاد بودن ترسیدم پلیسم بود هیچی نگفت
گفتم اتفاقا باید به همون پلیسا هم میگفتی
اگه بار دیگه دیدی حتما بگو
به خانوادههاتون هم بگید که تذکر بدن
بعدم اگه پلیسم نبود زنگ بزنید بگید اینجا دارن قانون رو رعایت نمیکنن و...
4⃣
یکیشون خودکارش تموم شده بود پرت کرد توی معبد
گفتم پسرم اینجا اثر تاریخیه آشغال داری بنداز توی سطل زباله خب
یکیشون که کوچیکتر بود به حالت مسخره گفت راست میگه وگرنه زنگ میزنن پلیسا
تو دلم گفتم همینکه فهمیدی مردم به پلیسم اعتراض میکنن خوبه
من انقد میتونستم روت اثر بذارم تا بدونی قانون خدا و کشور مهمه
دیگه قدمهامونم تند کردیم و از سر کوچه امامزاده رد شدیم باز رسیدیم به اون سربازای جوون که بخاطر تنگی پیادهرو اون طرف اومده بودن این سمت، یواشتر رفتیم تا جلوتر از اونا نباشیم اونا رسیدن به جمعیت
ما هم رسیدیم به کوچهی راستهبازار، چون جمعیت به طرز خیلی باحالی رو به ما ایستاده بودن و خیلی مرتب بودن اون منظره جون میداد برای عکس گرفتن
از خواهرم پرسیدم بگیرم زیاد موافق نبود میگفت شاید بدشون بیاد
گفتم تازه اونی هم که در حال ارتکاب جرم باشه نمیتونه بگه ازم عکس نگیر اینجا که دیگه راهپیماییه و خیلی طبیعیه عکس گرفتن 😁 و از همونجا پیدا کردن فسقلیهای شهر شروع شد😅 خیلی سوژههای جالبی بودن یکیشون انقد کوچیک بود وقتی پرچمو تکون میداد خودشم میخواست بیفته 😂😍
اینم از ماجرای تذکرای ما در یوم الله ۲۲ بهمن... یه جاهایی هم نشد نگفتم ... طبق قاعده عسر و حرج
♥️@amershavim♥️
#زنگ_خاطره
یه بار مهمون داشتیم
خانومه میخواست نماز بخونه، بعد حرف شد که خونه فامیلاشون تولد دعوت بودن، اونا خواستن برقصن و اینا، به احترام ایشون شروع نکردن. کلی ذوق کرده بودم فک کردم بخاطر اینکه گناه کم بشه و با اطلاع از اون نظر مراجع تقلید برای شرکت در مجالسی که میدونیم ممکنه گناه بشه، شرکت کردن و الان خوشحالن (یادم باشه از اون صفحه براتون عکس بگیرم یا براتون بخونمش)
بعد که ادامه دادن کاملا پنچرانه گوش کردم و صب کردم تا اون قسمت حرفشون تموم شه که بهشون بگم از نظر خدا درستش چیه؟
حالا چی گفتن که ناراحت شدم
گفتن که منم گفتم نه با با راحت باشید😐 من خودم حجابم روسری نیست دیگه تهسریِ ، ایشون اینشکلی👈 🙂
منم اینشکلی👈😰😱
گفتم خب کاش به گناه تشویقشون نمیکردین🥴😵💫🙄
شما که الحمدلله مومنید و اهل نماز
گفتن که نه خب آخه دخترم من وقتی خودم گناهکارم چی بگم به بقیه ؟
آرام خواهرم گفت عامل بودن شرط نیست
منم در ادامه حرف آرام توضیح دادم
که تذکر دادنم مث همین نمازی که میخونید واجبه
حتی اگه خودمون یه گناهی رو مرتکب بشیم بهمون واجبه که از گناه بقیه نهی کنیم
عامل بودن شرط اخلاقیه
ولی شرط فقهی نیست که
و تذکر دادن به یه گناه، با انجام ندادن اون گناه دو تا واجب جداگانه هستن
مث اینه که یکی بگه من چون نماز نمیخونم روزه هم نمیگیرم
هر دوش واجبه
میگفت آخه چطوری؟ اصلا کار قشنگی نیست نمیتونم قبول کنم
گفتم درکتون میکنم ولی الان براتون توضیح میدم
بله
اینکه من به چیزی امر کنم که خودم انجام نمیدم یا از کاری نهی کنم که خودم انجامش میدم خیلی زشته
ولی زشت بودنش بخاطر اون گناهیه که انجام میدم نه بخاطر اون حرف درستی که میزنم
بازم سختش بود قبول کنه
گفتم خب من اصرار نمیکنم حرف منو قبول کنید هم آیه داریم هم روایت هم استفتائ
خب از مرجع تقلیدتون سوال کنید
بنده خدا بازم گفت《 بنظرم》...
گفتم خب این واجبات احکام دارن نمیشه روی حساب سلیقه انجامش داد
کسی میتونه بهتون بگه بنظرم شما نماز صب ۳ رکعت بخون؟ نمیتونه چون احکام داره
امربهمعروف و نهیازمنکر هم احکام خودشو داره
گفت خب مرجع من آیتالله سیستانیه
گفتم خیلی هم خوب
خب ازشون سوال کنید
گفتن خب آخه ایشون عراقه دسترسی ندارم و فلان
گفتم خب کتابشون رو بگیرید ☺️
گفتن دارم مال همه رو و چند نفر نام بردن
و میگفتن از فلانیا میپرسم و فلان... آه! اسم رفسنجانی هم بردن میخواستم بگم مستند گیلنباره رو هم ببین 😂😂😂
دیگه نگفتم گفتم اینکه اعتقاد داره مگه اینکه با حرف مرجع تقلیدش روشن شه...
گفتم خب هیچکدوم اینایی که میگید که مرجع تقلیدتون نیستن
از اصل کاری باید بپرسید
در نهایت میخواستن به بقیه علما هم ... که من سریع بحثو جمع کردم و سینی چایی رو برداشتم و مهلت ندادم 😂 پاشدم رفتم بیرون به مامانمم گفتم مامان حاج خانوم میخوان نماز بخونن بیاین حواسشون پرت نشه 😁😁
♥️@amershavim♥️
#زنگ_خاطره (مربوط به قبل از آموزش دیدنم)
یادم اومد یه بار که مادرم بیمارستان شریعتی بستری بود، یه نوبت برای یه کار دیگه توی بیمارستان امام خمینی باید میگرفتم
از بیمارستان امام خمینی برمیگشتم خونه برادرم
با اینکه همیشه پیاده میرفتم ولی اونروز
تا ایستگاه مترو با تاکسی رفتم با اینکه نزدیک بود به مسیر همیشگی ولی خب نسبت به مسیر شناخت نداشتم
خلاصه
تاکسی سوار شدم با همه خستگیم امیدوار بودم بتونم فکرمو جمع کنم که وقتی به خونه میرسم چهرهم نگرانی نشون نده
به هر حال من زود زود مامانو میدیدم اما برادرم و خانمش چون سر کار میرفتن کمتر
و کوچکترین رفتار من برای اونا پررنگتر جلوه میکرد و بیشتر نگران میشدن و منم اینو نمیخواستم
توی یکی از خیابونای همون حوالی، تاکسی از جلوی یه دامپزشکی رد شد. مسافرا زودتر پیاده شده بودن فقط من بودم و یه آقا که جلو نشسته بود اونم پیاده شد
آدمایی رو میشد دید که سگ و گربه به بغل از اون دامپزشکی خارج میشدن یا به طرفش میرفتن
راننده رو به اون دامپزشکی با یه لحن پر از تحسین گفت :
چه زندگی میکنن ... میشد از لحنش حدس زد قیافشو چه شکلی کرده با یه حالتی که بشه ازش آرزو و حسرت رو برداشت کرد یه چشمشو ریز کرده ابروشو داده بالا دو طرف لبش هم داده پایین و با یه تمرکزی به اون قسمت خیره شده ولی داره آرزوهاشو مثل فیلم میبینه
بدم اومد...
آقاهه که داشت پیاده میشد کرایهش رو داد و درو بست
راننده هم دوباره ماشین رو حرکت داد
گفتم ولی بهتر اینه آدم مالشو در راه خدا انفاق کنه
نه اینکه حیوونا رو اسیر و خودشم مریض کنه
گفت مال خودشونه دوس دارن
تو دلم گفتم کاش موقع مکه رفتن ملتم همینو میگفتین
ولی به جاش گفتم آره ولی انصافا رسیدگی بیجا به اون حیوونا واجبه یا ... میخواستم بگم کمک به فقرا که اتفاقا همون لحظه شاهد از غیب رسید و شاهد دیدن صحنه دردناکی بودیم که یه بچه شاید ۱۰،۱۱ ساله با شلوار راحتی قرمز و کت سبز سایز مرد ۴۰ ساله با یه کیسه که کنار سطل گذاشته بود تا کمر رفته بود توی سطل آشغالی و داشت تلاش میکرد چیزی رو دربیاره
که با وجود ناراحتی
گفتم یا بهتره کمک کنن به این بچهها
دیدم بازم گفت
آره خب
بهتره آدم انفاق کنه به کشورهای دیگه مثل فلسطین و ...
متوجه اوج بی منطقیش شدم
گفتم اگه خیلی هم اصرار دارید به خارج از کشور کمک کنید
جا زیاده
نگران فلسطین نباشید
به همون کارتنخوابهای آمریکا کمک کنید که از فلاکت در بیان مملکت خودشون که به فکرشون نیست
پولی که حق اوناست میدن بمب میریزن روی سر فلسطین ...
شاید میشد بهتر جوابشو داد ولی دیگه رسیده بودم و باید پیاده میشدم
توی اون زمان کم خواستم یه تصویر دیگه هم بهش نشون بدم... به جز اونی که با ذهنش ساخته!
♥️@amershavim♥️
#زنگ_خاطره
رفته بودم آزمون استخدامی آموزش و پرورش، بعد داشتم بین مذهبیا میچرخیدم تراکت پخش میکردم
تا اینکه گفتن وارد سالن بشید و فلان
جلوی در یه خانومی بود دستشو دیدم گوشی دستشه گفتم آبجی ببخشید گوشی میذارن با خودمون...
حرفم تموم نشده بود که نگاهم تا صورتش بالا اومد و وقتی همو دیدیم از خوشحالی اسم همو صدا زدیم و بی اختیار محکم همو بغل کردیم
حس میکردم همه خاطرات خوش بچگیمو بغل کردم
انقد خوشحال شدم که نه بگو نه بپرس
قابل توصیف نیست
همینقد بگم که سریع شمارهش رو گرفتم وقتی داشت شماره رو میگفت گفتم وای چقد دلم برای شنیدن صدات تنگ شده بود...
یکی دیگه از همکلاسیای ابتدایی تا دبیرستانمو که همراهش بود دیدم
واقعا لذتبخش بود...
یکی دیگه از دوستای دانشگاهمم دیدم . همون موقع خیلی از ما بزرگتر بود و بچه داشت و.. میگفت الان مادربزرگ شده 😂
یه تراکتم به این رفیق دانشگاهیم دادم که بیا دوره رو بگذرونه
دیگه اینکه چند موردم تذکر دادم
که اگه کارهای خونه تکونی بذاره براتون تعریف میکنم
اولش که اسم نوشتم تحت فشارهای اجتماعی بود، بعدش گفتم هر چی خیره
ولی وقتی رسیدم به سوالات علوم و ریاضی یادم اومد که اگه معلم بشم باید اینا رو درس بدم از اونجا به بعد به خودم قوت قلب میدادم که نگران نباش انشاءالله بین این همه شرکت کننده قبول نمیشی 😂
دوستام میپرسیدن چیکار میکنی؟ گفتم به طور رسمی هیچی ولی غیررسمی وقت سر خاروندنم ندارم😶
همشون توقع داشتن الان دکترا گرفته باشم
ولی من گاهی فک میکنم شاید همون دانشگاهم وقتمو هدر دادم...
یه موردی بود توی سالن بعد از آزمون، آرایش داشت
بهش گفتم ببین یه چیز میخوام بگم نمیخوام ناراحت بشی ولی دوست داشتم به خودت بگم
گفت بگو
گفتم شما که آبجی حجابت خوبه اگه آرایشتم نامحرم نبینه خدا راضیتره
گفت آرایش من آنچنانی نیست گفتم به هر حال کم یا زیاد، جاش توی خانواده ست حیف شماست ... گفت باشه ممنون
شاید خوشش نیومد موافق نبود شبههش رو وقت نداشتم دربیارم و با مقبولات خودش جواب بدم، ولی در همین حدی که وقت داشتم خداروشکر ارتباط خوبی بود..
یه مورد دیگم توی حیاط بود
یکی دیگه از بچههای دبستانمون هم معلم شده اونم مراقب بود
حالا بقیه رو میگم...انشاءالله
♥️@amershavim♥️
#زنگ_خاطره
دیروز از جلوی یه مغازه لباس مردونه رد میشدم
دیدم یکی از لباسهای پشت ویترین علامت تک چشم توی مثلث رو داره
یه ۲۰ قدم دور شدم باز برگشتم رفتم داخل یه پسر جوون کم سن و سال فروشنده بود. بهش گفتم :
داداش! این لباسو دیدم برگشتم درباره این باهاتون صحبت کنم
با تعجب و روی گشاده گفت بفرمایید
گفتم شما امام زمانو دوست دارید احتمالا درسته؟ گفت آره خب
گفتم امروزم جمعهست و روز امام زمان
این طرح میگن علامت دجال هست
خودتونم میتونید یه جستجویی بکنید توی اینترنت که کامل مطلع بشید، گفت خب؟
گفتم شما که امام زمانو دوست دارید در شان شما نیست همچین طرحهایی بیارید بفروشید...
جالب بود که تا این حرفم تموم شد، بنده خدا خم شد کش دمپای شلوارشو به کفشش نزدیک کرد و من تازه دیدم داره خالکوبی روی پاشو پنهان میکنه
و گفت باشه چشم ممنون
حس کردم به خودش برگشت به همون عشقی که توی قلبش به امامش داشت
سریع خداحافظی کردم و اومدم بیرون
و راه افتادم سمت امامزاده...
♥️@amershavim♥️
#زنگ_خاطره
دیشب رفته بودیم بیرون
هنوز اذان نداده بودن.
دیدم رستوران شیلا توی میدون ولیعصر، مردم کیپِ هم نشسته بودن و با وقاحت کامل، داشتن روزه خواری میکردن.
شلوغااااا
انگار نه انگار کشور اسلامیه 🤦🏻♀😐
قشنگ از پشت شیشه ها، توی رستوران پیدا بود و کاملا میدیدی که یه مشت بی حجاب و داغون، دارن با ولع و بی خجالت، غذا میخورن 😔
اون بغلش، یه مسجد بود.
رفتم نماز بخونم.
بعد نماز، دنبال مسئول مسجد بودم تا بگم، اگه میتونه بهشون تذکر بده، اگر نمیتونه، پیگیری کنه.
چند تا خانم چادری توی مسجد بودن داشتن میرفتن.
وقتی مسئله رو به مسئول مسجد، بخش بانوان میگفتم، یهو یکی از خانمها که اصلا روی صحبتم باهاش نبود، با یه قیافه و ابروهای بالا به من میگه : خانم کفشت روی فرش نذار. ( فرشای دم در هستن که کثیفن و همه روشون با کفش میرن، اونا رو میگفت 😐)
بعدم برگشته میگه : خانم خودشون میدونن، مجوز دارن.
بعدم خانمهای دیگه رو هل داد توی آسانسور و پشتش رو کرد و گفت : دلت خوشه ها خانم. مجوز دارن خانم. چشم و ابرو میاد برای من.
اصلا کی با تو حرف زد که خودت رو انداختی وسط ؟؟؟
بعد یه خانم مسن مانتویی برگشته میگه : دلت خوشه خانم. سیگار میکشن، کسی جرات نداره بهشون حرف بزنه.
منم گفتم خانم وظیفه ما امر به معروفه.
میگه : امر به معروف ؟
الآن دیگه نمیشه امر به معروف کرد ... اثر نداره.
منم گفتم: حاج خانم امام حسین برای چی شهید شدن ؟ بخاطر احیای امر به معروف.
شرایط ما از شرایط امام حسین بدتره ؟
گفت چه فایده داره ؟
کسی اهمیت نمیده.
گفتم ما که اصلا به امام حسین نمیرسیم.
ولی ایشون در مسیر کربلا، یک نفر، یک نفر امر به معروف کردن.
اگر اثر نداشت، هرگز زهیر بن قینِ عثمانی مسلک، با ده دقیقه امر به معروف، پای رکاب امام نمیومد و افتخار شهادت رو پیدا نمیکرد.
پس امر به معروف، همیشه جواب میده.
فقط روشش رو باید بلد بود.
از دست اون زن چادریه که انقدر بد رفتار کرد، خیلی ناراحت شدم.
چرا باید مردم بشینن و راحت غذا بخورن، اونم از پشت شیشه پیدا باشه تازه 😵💫🤦🏻♀😐
اگه بدونی چه قیافه هایی دیدم توی میدون ولیعصر
خونم خواب رفته بود
از روی بیخیالی
بی توجهی
اهمیت نداد به حرف من
اون خانم مسن برگشته به من میگه : وقتی دولت چیزی نمیگه، ما چی بگیم ؟
حرف ما رو گوش نمیدن.
گفتم اگر هر کدوممون بریم و تذکر بدیم، میشه.
بالاخره تاثیر میذاره
واقعا قراره تا کجا برن ؟؟؟؟
سلامت باشی ✨
ولی تا آخر شب، حالم بد بود 🥺
عصبانی بودم. یه سری آدم که فقط وظیفه شون رو در این حد میدونن که برن مسجد، نماز بخونن و برگردن 😐
مسجد رفتن اگر با علم نباشه و عمل درست نیاره، به درد عمه ادمم نمیخوره 😐
♥️@amershavim♥️