eitaa logo
بچه های‌ بهشت (سید مانی)
359 دنبال‌کننده
13هزار عکس
3.7هزار ویدیو
2.4هزار فایل
﷽ این کانال جهت استفاده کودکان و نوجوان و همچنین مربیان و معلمان محترم ایجاد شده است. ❊══ ✼ ⊰᯽✨ بَچـه هـٰای بِهــشْت✨ ᯽⊰✼══❊ ارتباط با بنده: 👇 @Seeid313
مشاهده در ایتا
دانلود
✨مهمان کوچولو✨ مرغ پرحنایی🐔قدقدقدا کرد، دور خودش چرخید و تند تند به دانه ها نوک زد جوجه ها🐥🐥 دور مادرشان چرخیدند. جیک جیک کردند. آنها هم به دانه ها نوک زدند. خروس پرطلایی🐓 از روی دیوار کاهگلی قوقولی قوقو کرد. پرید پایین. او هم تند تند به دانه ها نوک زد. أم سلمه، همسر پیامبر صلی الله عليه وآله، دوباره مشتی دانه بر زمین ریخت و توی ظرف مرغ و خروس آب💧 ریخت. یک نفر آهسته، تق تق به در🚪 زد. ام سلمه به طرف در رفت. با خودش گفت: «یعنی کیست که این موقع روز، آن هم توی این گرما در می زند؟🤔 حتما با پیامبر صلی الله عليه واله کار دارد. هر که هست، باید بگویم پیامبر تازه خوابیده. برو یک وقت دیگر بیا!» ام سلمه سرش را نزدیک در برد و گفت: «کیستی؟» صدای شیرین و کودکانه یِ حسین❤️ را از پشت در شنید. او می خواست پدربزرگش را ببیند. ام سلمه در را باز کرد.✨حسین وارد حیاط شد. ام سلمه با شوق جلوی او زانو زد. دست بر موهای نرمش کشید و گفت: «سلام عزیزم! فدایت شوم!» بعد حسین را بوسید😚حسین به مرغ و خروس و جوجه ها نگاه کرد و لبخند زد. ام سلمه دست کوچک ✨حسین را گرفت، او را به اتاق برد و گفت: روی این تشکچه بنشین. تو مهمان کوچولوی عزیز ما هستی!🤗 همین جا باش تا برایت خوراکی🍎 بیاورم.... ...👇
سیب🍎 گنجشکها🐦 روی درخت بزرگ حیاط🌳شلوغ کرده بودند. هوا بهاری بود، نسیم خنکی💨 می وزید. چند نفر از دوستان و آشنایان، در خانه ی ✨امام رضا علیه السلام مهمان بودند✨امام از اتاق مهمانان بیرون آمد. وقتی در ایوانِ خانه پا گذاشت، صدای جیک جیک بچه پرستوها را شنید. به سقف ایوان چشم دوخته مدت ها بود که پرستویی بر سقف چوبی ایوان، لانه گذاشته بود. ✨امام علیه السلام هر وقت که از آن جا رد می شد، به لانه ی پرستو نگاه می کرد و خوشحال می شد☺️ حالا دیگر جوجه هایش کمی بزرگ شده بودند. ✨امام دید که پرستوی مادر از راه رسید. جوجه های گرسنه، دهانشان را از هم باز کردند، پرستوی مادر غذا در دهان یکی گذاشت و دوباره به آسمان پرواز کرد،✨امام علیه السلام لبخند زد و به حیاط رفت. وضو گرفت. موقع برگشتن، در گوشه ی حیاط نگاهش به چیزی افتاد، کمی ایستاد و با تعجب به آن خیره شد، بعد جلو رفت و آن را برداشت. خیلی ناراحت شد. سرش را چندبار با افسوس تکان داد و از ناراحتی روی پله ی ایوان نشست. مهمانها که منتظر برگشتن✨امام عليه السلام بودند، از دیر کردن او نگران شدند😥یکی از دوستان جوان امام، که از لای در متوجه امام شده بود، بیرون آمد: سرورم! چرا داخل نمی شوید؟✨امام ساکت بود. جلوتر آمد و نگاهی به چهره ی امام انداخت: سرورم! چیزی شما را ناراحت کرده است؟✨امام علیه السلام سیب نیم خورده یِ🍎توی دستش را نشان داد و گفت: چه کسی این میوه را اینطوری خورده؟ مرد جوان صدایش را بلند کرد: چه کسی این میوه را اینطوری خورده؟.... ...👇
▪️مرد شامی یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچ کس نبود. روزی شخصی که خانه اش در شام بود، به مدینه🏝 آمد و چشمش به مردی افتاد که در کناری نشسته بود. توجهش به اطرافیان جلب شد و از اطرافیان پرسید: " این مرد کیست❓" گفتند حسین بن علی علیه السلام💚 است. در شهر شام کسانی بر مردم حکومت می کردند که دشمن👿 امامان بودند. آن ها آن قدر درباره ✨اهل بیت علیهم السلام حرف های نادرست زده بودند که باعث شده بود مردم شام نظر خوبی درباره امامان نداشته باشند و از آن ها کینه به دل بگیرند. به همین خاطر، مرد شامی تا نام امام حسین علیه السلام را شنید، خشمگین😡 شد و شروع کرد به بد و بیراه گفتن🤭 اما امام حسین ساکت بودند و چیزی نمی گفتند... ...👇
داستان مهمان کوچولو✨ مرغ پرحنایی🐔قدقدقدا کرد، دور خودش چرخید و تند تند به دانه ها نوک زد جوجه ها🐥🐥 دور مادرشان چرخیدند. جیک جیک کردند. آنها هم به دانه ها نوک زدند. خروس پرطلایی🐓 از روی دیوار کاهگلی قوقولی قوقو کرد. پرید پایین. او هم تند تند به دانه ها نوک زد. أم سلمه، همسر پیامبر صلی الله عليه وآله، دوباره مشتی دانه بر زمین ریخت و توی ظرف مرغ و خروس آب💧 ریخت. یک نفر آهسته، تق تق به در🚪 زد. ام سلمه به طرف در رفت. با خودش گفت: «یعنی کیست که این موقع روز، آن هم توی این گرما در می زند؟🤔 حتما با پیامبر صلی الله عليه واله کار دارد. هر که هست، باید بگویم پیامبر تازه خوابیده. برو یک وقت دیگر بیا!» ام سلمه سرش را نزدیک در برد و گفت: «کیستی؟» صدای شیرین و کودکانه یِ حسین❤️ را از پشت در شنید. او می خواست پدربزرگش را ببیند. ام سلمه در را باز کرد.✨حسین وارد حیاط شد. ام سلمه با شوق جلوی او زانو زد. دست بر موهای نرمش کشید و گفت: «سلام عزیزم! فدایت شوم!» بعد حسین را بوسید😚حسین به مرغ و خروس و جوجه ها نگاه کرد و لبخند زد. ام سلمه دست کوچک ✨حسین را گرفت، او را به اتاق برد و گفت: روی این تشک بنشین. تو مهمان کوچولوی عزیز ما هستی!🤗 همین جا باش تا برایت خوراکی🍎 بیاورم.... ...👇