فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📿 هر روز با قرآن
💠 سوره مبارکه سَبَأ آیه ۴۰
🔸 ويَوْمَ يَحْشُرُهُمْ جَمِيعًا ثُمَّ يَقُولُ لِلْمَلَائِكَةِ أَهَٰؤُلَاءِ إِيَّاكُمْ كَانُوا يَعْبُدُونَ
#گمنام_امین
#میلاد_ارباب
امام حسین«ع» میفرمایند:
هر کـه خدا را بندگی کند، خداوند بیش از آرزوهایش بـه او می بخشد.
🌸🌟🌸🌟🌸🌟🌸
✳ محور شادی و غم
🔻 تنها ماهی که شهادت ندارد، #شعبان_المعظم است، و تنها ماهی که میلاد و تولد ندارد، #محرم_الاحزان است. این یعنی سیدنا و مولانا #اباعبدالله_الحسین علیه السلام، محور شادی و غم است.
👤 #شیخ_جعفر_شوشتری
📚 برگرفته از کتاب «اشک روان بر امیر کاروان»
📖 ص ۲۵
سوم شعبان سالروز میلاد حضرت ارباب و روز سبزپوشان سپاه اسلام مبارکباد.🌺🌺🌺
#گمنام_امین
#میلاد_امام_حسین_علیه_السلام
✨داستان مهمان کوچولو✨
مرغ پرحنایی🐔قدقدقدا کرد، دور خودش چرخید و تند تند به دانه ها نوک زد
جوجه ها🐥🐥 دور مادرشان چرخیدند. جیک جیک کردند. آنها هم به دانه ها نوک زدند. خروس پرطلایی🐓 از روی دیوار کاهگلی قوقولی قوقو کرد. پرید پایین. او هم تند تند به دانه ها نوک زد. أم سلمه، همسر پیامبر صلی الله عليه وآله، دوباره مشتی دانه بر زمین ریخت و توی ظرف مرغ و خروس آب💧 ریخت. یک نفر آهسته، تق تق به در🚪 زد. ام سلمه به طرف در رفت. با خودش گفت: «یعنی کیست که این موقع روز، آن هم توی این گرما در می زند؟🤔 حتما با پیامبر صلی الله عليه واله کار دارد. هر که هست، باید بگویم پیامبر تازه خوابیده. برو یک وقت دیگر بیا!» ام سلمه سرش را نزدیک در برد و گفت: «کیستی؟» صدای شیرین و کودکانه یِ حسین❤️ را از پشت در شنید. او می خواست پدربزرگش را ببیند. ام سلمه در را باز کرد.✨حسین وارد حیاط شد. ام سلمه با شوق جلوی او زانو زد. دست بر موهای نرمش کشید و گفت: «سلام عزیزم! فدایت شوم!» بعد حسین را بوسید😚حسین به مرغ و خروس و جوجه ها نگاه کرد و لبخند زد. ام سلمه دست کوچک ✨حسین را گرفت، او را به اتاق برد و گفت: روی این تشک بنشین. تو مهمان کوچولوی عزیز ما هستی!🤗 همین جا باش تا برایت خوراکی🍎 بیاورم....
#ادامه_داستان_در_پست_بعد...👇
#گمنام_امین
#ادامه_داستان_مهمان_کوچولو
👆...حسین دوباره سراغ پدر بزرگ را گرفت. ام سلمه گفت: «عزیزم! پدر بزرگت تازه خوابیده. صبر کن تا بیدار شود.» بعد رفت برایش خوراکی🍏🍊 بیاورد. ✨حسین دلش برای پدربزرگ یک ذره شده بود. طاقت نیاورد، همین که ام سلمه از پیش او رفت، از جا بلند شد و به سوی اتاق دیگر رفت. در اتاق را آهسته باز کرد. پدربزرگ را دید. او گوشه ی اتاق خوابیده بود. نزدیک تر رفت و کنار پدربزرگ نشست😍 پدربزرگ آرام نفس می کشید.
صدایش کرد. 🌟پدربزرگ آهسته چشم باز کرد. با دیدن نوه اش لبخند زد☺️ دست دراز کرد، او را گرفت و روی سینه اش نشانده چند بار بوسش کرد😘و بعد قلقلکش داد. صدای خنده های ✨حسین بلند شد. ام سلمه با یک ظرف سیب و کشمش به اتاق آمد✨حسین علیه السلام نبود. درِ اتاقی که پیامبر در آن استراحت می کرد، باز بود، خنده های✨حسین را شنید. وارد اتاق پیامبر صلی الله عليه واله شد.
🌟پیامبر صلى الله عليه و آله نشست و✨حسین را روی زانویش نشاند. ام سلمه ظرف سیب🍎و کشمش را جلوی پیامبر صلى الله عليه و آله و مهمان کوچولو گذاشت، خم شد یک بوس محکم به حسین داد و گفت: «آخ... این پسر چه قدر خوشمزه است!🤩» بعد رو به پیامبر کرد: ببخشید! دلم نیامد در را به رویش باز نکنم. او هم برای دیدنت بی تابی می کرد. پیامبر خندید و با خنده اش به او فهماند که کار خوبی کرده است😊 بعد سیب را از ظرف برداشت و آن را نصف کرد. نصفش را برای خودش گرفت و نصفش را به ✨حسین علیه السلام داد.
پایان