eitaa logo
•|‌ فادیا اندیشه - داستان‌سرا |•
40 دنبال‌کننده
18 عکس
5 ویدیو
1 فایل
روانشناسی خوانده‌ام با زلف گره خورده به ادبیات.. 🌱 .🌙. نگارش «نیمه شب تهرانپارس» به پایان رسید. .✍🏻. «هبوط» و «خون و خبر» (نام من هنوز در داستان هست!) در حال نگارش.. @ftmandisheh
مشاهده در ایتا
دانلود
سریع رفتم سراغ کمد و حاضر شدم . هنری ترین تیپی که میتونستم رو زدم تا حسابی جلو طرف پُز بدم .جلو آیینه ایستادم و روسریم رو با گیره بستم . به ذهنم رسید شاید مرصاد دوست نداشته باشه من جلو طرف بدون چادر بیام . چادرم رو از توی کمد برداشتم و تاش رو باز کردم . کیفم رو روی شونم انداختم و رفتم جلو در اتاق مرصاد : من حاضرم . - بیا تو . بوی ادکلنش تغییر کرده بود . شیشه ادکلنش رو بداشتم و گفتم : طرف گرفته ؟ همون طور که داشت سه تارش رو توی کاور میذاشت چشماش رو بست و خندید : آره اتفاقا . مرصاد ایستاد جلوم . دستی به محاسن بورش کشید و گفت : چطوره ؟ - خیلی خوش بو . - نه بابا اون که معلومه . آخه طرف خیلی با سلیقست . تیپم رو میگم . نگاهی بهش انداختم . پیراهن نخی خاکستری با دکمه های چوبی و شلوار کتون معمولی . گفتم : خوبه . فقط باز مثل بابا گشاد گرفتی . خندید و وسایلش رو برداشت . چراغ اتاق رو خاموش کرد و گفت : بیا دیگه دیر میشه . صداش زدم و به چادرم اشاره کردم : سرم کنم ؟ - هر طور صلاحه . چادر رو گذاشتم توی کیفم . رفتم بیرون و در اتاق رو بستم . مرصاد رفت جای مامان و گفت : از صدرا چه خبر ؟ - خوبه . میره سالن مطالعه دیگه . - کنکورش رو اونجا میده ؟ - آره . با مامان الکی خداحافظی کردم و رفتم جلو در تا کفشام رو بپوشم . کتونی خاکستری با بند های زرد . مرصاد اومد : بجمب بابا . بندهاش رو تو ماشین می بندی . بیخیال بند ها شدم و از پله ها رفتم پایین . مرصاد بعد از یک ساعت بالاخره اومد پایین . گفتم : چرا انقدر دیر امدی ؟ - آسانسور دیر اومد خب . - خب بدون آسانسور می اومدی . مرصاد به وسایل توی دستش اشاره کرد .گفتم : ببخشید حواسم نبود کمکت کنم . کلید ماشین کجاست ؟ بگو در رو باز کنم . به جیب پیراهنش اشاره کرد . دستم رو بردم توی جیبش . کلید و بلیط ها رو برداشتم .در رو باز کردم . نگاهی به بلیط ها انداختم و گفتم : چند نفرن مگه ؟ - با دوستاش . خندیدم و گفتم : به به . ماشاالله خانم داداشم . نشستیم توی ماشین و ضبط رو روشن کردم . یکم که گذشت مرصادگفت : بابا این رو قطع کن بذار از صدای داداشت استفاده کنی . آهنگ رو قطع کردم و گفتم : بفرمایید استاد ! شروع کرد به خوندن یکی از غزل های حافظ : قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود ورنه هیچ از دل بی رحم تو تقصیر نبود ... چشم هام رو بستم و سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم . چند دقیقه بیشتر نگذشت که مرصاد گفت : همینجاست . چشم هام رو باز کردم و سرم رو از روی صندلی بلند کردم . باورم نمی شد 🌺🍃 _ایرانی