سریع رفتم سراغ کمد و حاضر شدم . هنری ترین تیپی که میتونستم رو زدم تا حسابی جلو طرف پُز بدم .جلو آیینه ایستادم و روسریم رو با گیره بستم . به ذهنم رسید شاید مرصاد دوست نداشته باشه من جلو طرف بدون چادر بیام . چادرم رو از توی کمد برداشتم و تاش رو باز کردم . کیفم رو روی شونم انداختم و رفتم جلو در اتاق مرصاد : من حاضرم .
- بیا تو .
بوی ادکلنش تغییر کرده بود . شیشه ادکلنش رو بداشتم و گفتم : طرف گرفته ؟
همون طور که داشت سه تارش رو توی کاور میذاشت چشماش رو بست و خندید : آره اتفاقا . مرصاد ایستاد جلوم . دستی به محاسن بورش کشید و گفت : چطوره ؟
- خیلی خوش بو .
- نه بابا اون که معلومه . آخه طرف خیلی با سلیقست . تیپم رو میگم . نگاهی بهش انداختم . پیراهن نخی خاکستری با دکمه های چوبی و شلوار کتون معمولی . گفتم : خوبه . فقط باز مثل بابا گشاد گرفتی .
خندید و وسایلش رو برداشت . چراغ اتاق رو خاموش کرد و گفت : بیا دیگه دیر میشه .
صداش زدم و به چادرم اشاره کردم : سرم کنم ؟
- هر طور صلاحه .
چادر رو گذاشتم توی کیفم . رفتم بیرون و در اتاق رو بستم . مرصاد رفت جای مامان و گفت : از صدرا چه خبر ؟
- خوبه . میره سالن مطالعه دیگه .
- کنکورش رو اونجا میده ؟
- آره .
با مامان الکی خداحافظی کردم و رفتم جلو در تا کفشام رو بپوشم . کتونی خاکستری با بند های زرد . مرصاد اومد : بجمب بابا . بندهاش رو تو ماشین می بندی .
بیخیال بند ها شدم و از پله ها رفتم پایین . مرصاد بعد از یک ساعت بالاخره اومد پایین . گفتم : چرا انقدر دیر امدی ؟
- آسانسور دیر اومد خب .
- خب بدون آسانسور می اومدی .
مرصاد به وسایل توی دستش اشاره کرد .گفتم : ببخشید حواسم نبود کمکت کنم . کلید ماشین کجاست ؟ بگو در رو باز کنم . به جیب پیراهنش اشاره کرد . دستم رو بردم توی جیبش . کلید و بلیط ها رو برداشتم .در رو باز کردم . نگاهی به بلیط ها انداختم و گفتم : چند نفرن مگه ؟
- با دوستاش .
خندیدم و گفتم : به به . ماشاالله خانم داداشم .
نشستیم توی ماشین و ضبط رو روشن کردم . یکم که گذشت مرصادگفت : بابا این رو قطع کن بذار از صدای داداشت استفاده کنی . آهنگ رو قطع کردم و گفتم : بفرمایید استاد !
شروع کرد به خوندن یکی از غزل های حافظ :
قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود ورنه هیچ از دل بی رحم تو تقصیر نبود ...
چشم هام رو بستم و سرم رو به پشتی صندلی تکیه دادم . چند دقیقه بیشتر نگذشت که مرصاد گفت : همینجاست .
چشم هام رو باز کردم و سرم رو از روی صندلی بلند کردم . باورم نمی شد
🌺🍃
#رمان_عاشقانه
#رمان
#رمان _ایرانی
#رمان_عاشقانه_مذهبی
#حافظ
#سه_تار