خندید: چی شده؟
با شرمندگی لبخند زدم: فکر نمیکردم پیجت انقدر پر رونق باشه.
_زحمت کشیدم براش. تو هم اگه مثل من فعالیت کنی همینقدر پیشرفت میکنی.
کنجکاو شدم: یعنی چطور فعالیتی داشته باشم؟
گوشی را از دستم گرفت و یکییکی نکات ژست عکس، ترفندهای آرایشی و مدهای مختلف حجاب استایل را توضیح داد.
حدودا ده دقیقه ساکت بودم و تمام مدت لبهای آیه با سرعت حرکت میکردند و کلمات ادا میشد.
مشغول شنیدن توضیحات آیه بودم که صدای مهدیه از پشت در ورودی حیاط توجهام را جلب کرد.
چادرم را روی سر محکم کردم. در ورودی حیاط را باز کردم؛ مهدیه که تماسش را تازه قطع کرده بود وارد حیاط شد.
برای چند ثانیه من را در آغوش گرفت: دلم برات تنگ شده بود تو همین مدت!
به گرمی جواب محبتش را دادم و با اشاره دست به داخل دعوتش کردم.
آشنایی مهدیه و آیه چند دقیقه بیشتر زمان نبرد.
هنوز بحثی شروع نشده بود که مهدیه از روی سکو باغچه بلند شد: من میرم چای بریزم.
دستش را گرفتم: خونه خیلی شلوغه پیدا نمیکنی وسایلش رو. خودم میرم.
مهدیه اهل تعارف نبود. حرفم را قبول کرد و نشست.
به سمت زیرزمین پا تند کردم. کتری برقی را از بین وسایل آشپزخانه پیدا کردم. بعد از پر کردن کتری، منتظر جوش آمدن آب بودم که صدای پیام گوشیم نگاهم را به سمت خود کشید.
گوشی را دست گرفتم؛ پیام تبلیغاتی!
با بیحوصلگی پیام را بستم و خواستم گوشی را کنار بگذارم که ناخودآگاه دوربین گوشی را باز کردم. صورتم را در سلفی گوشی ورانداز کردم. چقدر صورت مبینای داخل عکس، شبیه به عکسهای آیه نبود! لباسها، سبک زندگی، رفتار، مرام و مسلک مبینا شبیه عکسهای آیه نبود؛ حتی خود آیه شبیه عکسهای آیه نبود!
صدای کتری، گوشی را از دستم جدا کرد. چای را آماده کردم و به حیاط برگشتم.
سینی به دست وارد حیاط شدم.
آیه گوشیاش را به حالت سلفی بالا برده بود؛ مشخص بود انتظار من را میکشد. با شوق من را مخاطب قرار داد: بیا دیگه! یک عکس بگیریم برای استوری؛ تو رو هم تگ میکنم که اولین قدم پیشرفت پیجت رو برداری.
ادامه در قسمت بعدی 🌿🌺
آیه با شوق من را مخاطب قرار داد: بیا دیگه! یک عکس بگیریم برای استوری؛ تو رو هم تگ میکنم که اولین قدم پیشرفت پیجت رو برداری.
همانطور که از پلهها بالا میرفتم، نگاهم ماند روی مهدیه. با نقاب چادر، جلو صورتش را گرفت؛ حالا فقط چشمهایش پیدا بود.
سینی چای به دست وارد قاب عکاسی آیه شدم. نگاهی به لبخند مبینای داخل قاب انداختم؛ بعد از مدتها لبخند میزد. لبخند واقعی!
آیه عکس را ذخیره کرد: یکم روش کار کنم. استوری میکنم.
مهدیه سینی چای را از من گرفت و به آیه تعارف کرد: فقط اگر خواستی جایی بذاری، لطفاً من رو با استیکری چیزی بپوشون.
آیه با تعجب پرسید: برای چی؟ خب اگه تو هم پیج داری بده تا تگت کنم.
_ممنونم از لطفت عزیز! ولی خب دنبالکنندههام نمیدونن پیج رو یک دختر مدیریت میکنه.
آیه با تعجب پرسید: یعنی چی؟ برای چی؟
سینی را روی سکو گذاشتم و با خنده گفتم: این مهدیه خانمِ ما گمنام فعالیت میکنه!
مهدیه به شوخی من خندید: آره دیگه! آسایش در گمنامیست.
_ ماشاالله هزار ماشاالله با این چهره خواستنیت اگه عکس خودت رو بذاری خیلی لایک و فالور جذب میکنی!
با شناختی که از مهدیه داشتم مطمئن بودم از صحبت آیه ناراحت شده. منتظر جواب جدی و تند مهدیه بودم که مهدیه برعکس انتظار من لبخند زد: دوست ندارم دیگران جذب ظاهری بشن که خودم درش دخالت نداشتم. ترجیحم اینه که با عقایدم دیگران رو جذب کنم.
آیه طوری که انگار حرف خودش را در میان جملات مهدیه پیدا کرده باشد ذوق زد: همین دیگه! منم برای همین دارم تو این زمینه فعالیت میکنم؛ جذب به عقیدهام.
مهدیه مثل همیشه با طمأنینه پرسید: راستش من نمیدونم شما دقیقا تو کدوم زمینه فعالیت میکنی عزیز!
حس کردم بحث دارد جدی میشود و ممکن است سمت تنش بروند؛ دخالت کردم.
احساس کردم بحث جدی شده. دوست نداشتم سمت تنش بروند؛ دخالت کردم: آیه تو کار حجاب استایل و بلاگر حجابه. موفق هم هست خدا رو شکر. شما هم تو زمینه خودت موفقی الحمدلله. خب بیاین بحث رو عوض کنیم دیگه من خسته شدم.
مهدیه خندید: الان بحث ناب دیگهای داری؟ همین بحث خوبه دیگه! تو هم مشارکت کن؛ میدونی که من تشنه بحثهای اجتماعیام.
مردمک چشمهایم را بالا بردم و به شوخی گفتم: بله در جریانم!
آیه جرعهای از چای داخل استکان را نوشید: خب مهدیه جون! شما تو چه زمینهای فعالیت میکنی؟
با لبخند جواب داد: تولید محتوا. البته تنها نیستم.
با شوق پریدم میان حرفش: مهدیه با داداشش همکاری میکنه. یک عالمه ادیتهای درجه یک میزنه. که اکثرا سیاسی اجتماعیه.
مهدیه نگاهش را به سمتم کشید؛ با لبخند، از تعریفم تشکر کرد.
رفتارهای مهدیه چقدر پخته بود. گاهی با خودم فکر میکردم هادی حق داشت که با دیدن مهدیه و برخوردهای لطیف اما حساب شدهاش، دل بدهد به این دختر!
برای چند ثانیه در فکر احساسات هادی بودم. دوباره بحث شروع شد؛ مهدیه دست روی شانه آیه گذاشت: خب پس شما حجاب استایلی!
آیه لبخند زد و با حرکت سر حرف مهدیه را تایید کرد. مهدیه گوشیاش را از داخل کوله سرمهای رنگ بیرون آورد: میتونم آیدی پیجت رو داشته باشم؟
مهدیه آدرس صفحه را گرفت و مشغول گشت و گذار در صفحه شد. آیه با هیجان نگاهم کرد: اگر یک عکس خوب بگیری و با رعایت اون ترفندهایی که بهت گفتم فعالیت کنی، قطعا تو یه مدت کوتاه، فالورت چندبرابر میشه. حاضرم شرطببندم.
•| فادیا اندیشه - داستانسرا |•
نیمه شب تهرانپارس قسمت اول :
میخوام شروع کنم از اول بخونمش 🥲🤍
هدایت شده از رسولارت
3.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥
-------------
بسم اللّٰه
غبار گرفته فضا را!
به اسم آزادی رعب انداختند در دلها.
به نام زن، چادر کشیدند.
به نام زندگی، نفس بریدند.
هوای این روزهای سرزمینم، بوی دود و باروت میدهد
اما
هنوز امید هست در سینهها
تا صدای موذن بلند میشود از مسجد نیمه سوخته!
هنوز مردم کشورم شانه به شانه قامت نماز میبندند؛
گویی نجوای «اهدنا الصراط المستقیم» بلند میشود
برای طلب نجات
و «سبحان ربی العظیم و بحمده»
برای یادآوری عظمت پروردگار عطا کننده حیات.
سجده میکنیم بر بزرگیاش
و هنگام سجده؛ نزدیکترین حالت بنده به رباش
چیزی در ذهنم زمزمه میکند؛
«انَّ معی ربی»
متن : فادیا اندیشه
-------------
#آزادی
#زن
#فیلم
-------------
@rasoullart