eitaa logo
انجمن راویان فتح البرز
282 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
4.3هزار ویدیو
335 فایل
فعال در عرصه روایتگری و راهیان نور ارتباط با ادمین @saleh425
مشاهده در ایتا
دانلود
🌷 همراه با چیت‌سازیان با یک ماشین تویوتا داشتیم از منطقه به شهر برمی‌گشتیم. زمستان بود و هوا سرد و استخوان‌سوز. در بین راه، یک مرد کُرد با زن و بچه‌اش را دیدیم که کنار جاده ایستاده بودند. به محض این‌که علی آن‌ها را دید که قیافه‌هایشان از شدت سرما چروکیده شده بود، زد روی ترمز، و دنده عقب گرفت تا به آن‌ها رسید. از مرد کُرد پرسید: کجا می‌رین؟ گفت: کرمانشاه. علی گفت: رانندگی بلدی؟ مرد کُرد گفت: بله؛ بلدم. هم من تعجب کرده بودم و هم آن مرد کُرد. علی برای این‌که او و زن و بچه‌اش راحت باشند، از او خواست که پشت فرمان ماشین بنشیند، و به من گفت: سعید، بپر بریم عقب. ماشین حرکت کرد. خانواده‌ی کُرد جلو نشسته بودند و ما هم عقب تویوتا. باد و سرما به قدری آزاردهنده بود که هر دو مچاله شده بودیم. دیگر نمی‌توانستیم تحمل کنیم. از دست علی عصبانی شدم و به او گفتم: این دیگه چه وضعشه؟ آخه مگه تو این آدم رو می‌شناسی که این‌قدر بهش اعتماد کردی و خودمون رو به این روز انداختی؟ خنده‌ای کرد و با این‌که از سرما می‌لرزید، گفت: بله؛ می‌شناسم. این‌ها، دو سه تا از کوخ‌نشینانی هستند که امام فرموده به تمام کاخ‌نشین‌ها شرف دارند. ما هر چی داریم، از این‌هاست. تمام سختی‌هایی که ما توی جبهه می‌کشیم، برای این‌هاست. حالا فهمیدی این‌ها کی‌اند؟ به نقل از کتاب
🌷 برای مأموریتی، به یکی از استان‌ها رفته بودیم. استاندارش شیفته‌ی لاجوردی بود. برای همین، در مدت حضور کوتاهش در استان، مثل پروانه دور او می‌چرخید. البته چندین بار مورد اعتراض لاجوردی قرار گرفت که خیلی صریح به او می‌گفت: مگه تو کار نداری که همه‌اش با من هستی؟ در زمان بازگشت و در کنار پلکان هواپیما، به من و لاجوردی و آقای جولایی، پلاستیکی محتوی هدیه‌ای تحویل داده شد. من، بسته‌ها را گرفتم، و از بدرقه‌کنندگان خداحافظی کردیم. پس از مدتی بنا به حس کنجکاوی به بسته‌ی لاجوردی نگاه کردم. دیدم یک بسته‌ی دوکیلویی میگو و یک قوطی ارده شیره است. چیزی نگفتم تا به تهران رسیدیم. صبح روز بعد به محل کارش رفتم و به شوخی گفتم: حاجی، میگوها رو خوردی؟ متعجب گفت: کدوم میگوها؟ متوجه شدم که وقتی بسته را تحویل گرفته و به منزل برده، فکر کرده وسایل شخصی خودش است. تا قضیه را فهمید، فوری به مسئول دفترش گفت که تلفن استاندار را بگیرد. مکالمه‌ی عجیبی بود! از لحن قاطع لاجوردی احساس می‌کردم که طرف در آن سوی خط در حال لرزیدن است. به او می‌گفت: تو به چه حقی هدیه می‌دی؟ اگه مال خودته، که به زن و بچه‌ات ظلم می‌کنی، و اگر هم مال دولته، تو مجوز شرعی نداری. دست آخر هم شماره‌ حساب استانداری را گرفت و وجه آن را به حساب واریز کرد. به نقل از کتاب