eitaa logo
انجمن راویان فتح البرز
282 دنبال‌کننده
9هزار عکس
4.3هزار ویدیو
335 فایل
فعال در عرصه روایتگری و راهیان نور ارتباط با ادمین @saleh425
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از آلبوم خاطرات
🕊🌷 ‌ افتخار این خاک ؛ به کسانی است که لباس عیدشان لباسِ خاکی رزم‌شان بود ... ‌ 🕊🌷 ‌ | | ‌ 🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
📖 ″برشی از خاطرات″ | ابراهیم هادی | 🌷🌷🌷🕊🌷🌷 ‌
📖 ″برشی از خاطرات″ | سیدروح‌الله عجمیان | ‌ 🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷 ‌
📜 بمنزله‌ رسیدن به اوج نقطه‌ی تکامل برای انسان‌های وارسته و آزاده است. چنان معنا و مفهوم عظیمی دارد، که می‌شکند آن قلم و گنگ و الکن می‌شود آن زبانی،که قصد توصیف مقام والای شهادت و را داشته باشد در طول تاريخ انقلاب اسلامی و این جنگ، ما شاهد شهادت بسیاری از انسان‌های مومن، مخلص و متّقی‌یی بوده‌ایم که قصدشان، جلبِ رضای خدا و تمام هم و غم‌شان، تلاش و جهاد در راه اعتلای کلمه‌ی اسلام عزیز و ترقّی بشریت بوده است. به گونه‌ای که هر شهیدی، یک اُسوه و نمونه‌ی قابل پیروی را در تاریخ ما، ساخته و بجا گذاشته است.هر شهیدی به تنهایی، قادر است ملّتی را زنده کند، قلب‌های مرده‌ای را به تپش درآورد و برای نسل‌های آینده‌ی بشریت،سرمشقی تاریخ‌ساز و انسان‌ساز باشد 👆فرازی از سخنان شهید همت👆 ▫️⚪️▫️⚪️▫️⚪️▫️⚪️▫️ 💠خاطره ای از حاج همت بنقل از صادق آهنگرام شبی به اتفاق شهید همت بطرف پادگان کرخه می رفتیم از او دعوت شده بود تا برای جان برکفان سلحشور آن پادگان سخنرانی کند و من هم برنامه حماس سرایی انجام دهم درطول راه صحبت از بسیجی ۱۴ساله ای می کرد " امشب که در سکوت و هم انگیزی فرو می رفت این نوجوان از سنگر خارج شده و با طمانینه و آرام به آرام بدرگاه دوست می رفت و در گودالی که قبلا حفر کرده بود اعتکاف می گرفت و تا سپیده دم در حال قیام و قعود بود" همت وقتی این داستان را از آن نوجوان بیان داشت تمام صورت مردانه اش را اشک فرا گرفته بود و باخود مبگفت:بسیجی های خوبم! عزیزان خداجویم! از شما متشکرم ای همه آبروی آوردگاه من! ای دریادلان! عاشقان پاکبازان! حماسه آفرینان!ممنونم از شما"
‌‌‌🕊🌷 ‌ ●وقتے ضارب علی رو زد و ما اون رو به گوشه ای از خیابون کشیدیم، یک پیرمرد اومد گفت: خوب شد همینو می خواستی؟ به تو چه ربطی داشت که دخالت کردی؟ علی با همان بدن بی جان گفت: حاج آقا فکر کردم دختر شماست، من از ناموس شما دفاع کردم. ‌‌‌ ‌‌‌🕊🌷 ‌ | ‌ 🌷🌷🌷🕊🌷🌷 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🕊🌷 ‌ گفته بودم که بیایی، غم دل با تو بگویم… ‌ راز های دل پر درد وغریبانه بگویم… ‌ توبرایم ز فراقت همه تعریف کنی خاطره ها را… آمدی حیف، پلاکی زتو آمد چه بگویم! ‌‌‌ ‌‌‌🕊🌷 ‌ | ‌ 🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‌‌‌🕊🌷 ‌ حاج قاسم در «راه قدس» ... . آذر ماه ۱۳۶۰ حاج قاسم سلیمانی و یارانش در جبهه دشت آزادگان عملیات طریق القدس (راهِ قدس) ‌ 📎پ.ن: رفتی و شهادت تو اعجاز کند شور دگری ز عشق آغاز کند چون خون جهان‌آرا در خرمشهر خون تو مسیر قدس را باز کند ‌‌‌ ‌‌‌🕊🌷 ‌ | ‌ 🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🕊🌷 ‌ أَلَيْسَ الصُّبْحُ بِقَرِيبٍ..! جمعه موعود نزدیک است و سربازان طریق‌القدس آماده‌اند از کربلا راهی قدس شوند ... ‌ 🕊🌷 ‌ | | ‌ 🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷 ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🕊🌷 ‌ خاطرات شهید ‌ 🔹وقتی می آمد خانه ،خانه من دیگر حق نداشتم کار کنم .بچه را عوض می کرد .شیر براش درست میکرد سفره را می انداخت و جمع می کرد .پا به پای من می نشست لباسها را می شست ،پهن میکرد،خشک می کرد وجمع می کرد. ‌ 🕊🌷 | ‌ ‌ 🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷 ‌
🕊🌷 ‌ خاطرات شهید ‌ ●یکی از خلق و خوی خوب آقا جواد این بود که عصبانی نمی شد و خیلی آرام بود و وقتی قدمی خیری بر می داشت مدام می گفت که من کل کارم برای رضای خدا است و کار باید فی سبیل الله باشد جواد سه ماه شعبان رجب و رمضان مرتب روزه می گرفت و نماز ش به موقع می خواند ولی در سوریه نمازش را به خاطر مجروحیتی که داشت نشسته می خواند. ‌ 🕊🌷 | ‌ ‌ 🌷🌷🌷🕊🌷🌷🌷 ‌
یاد باد آن روزگاران یاد باد ⬅️⬅️ تا اومدیم به خودمون بجنبیم بساط تئاتر رو توی گردان علم کرد و کار به جایی رسید که روضه خون گردان و بزرگ ماها رو برد روی سن و نقش جاروکش بهش داشت. موضوع تئاتر حکایت بازرسی بود که وارد مدرسه میشه و میره سر کلاس دینی و از بچه ها سووال میکنه " . من نقش اون بازرس رو داشتم و حمیدرضا معلم کلاس بود و هم مدیر مدرسه بود. ما توی چند جلسه تمرین تئاتر از دست نصرت خواه روده بر میشدیم و من برام مشکل بود با ایشون روبرو بشم. مناسبت ولادت بود که قرار شد تئاتر رو توی برگزار کنیم. با چند تا کائوچوی سن تئاتر انتهای حسینیه برپا شد و برنامه شروع شد. حسینیه جای سوزن انداختن نبود و برای بچه ها حالب بود نقش بازی کردن من و حاج ابراهیم قاسمی. ✅ تصاویری از اون تئاتر در پاییز 1365 @alvaresinchannel
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 🌹 شهید شهادت : عملیات کربلای8 فروردین66 ✍️✍️ راوی: زبان آذری غلیظی داشت متولد بو د وبه قول خودش کوچیک رو خوچیک و قایق رو گایخ میگفت: برادر بزرگش توی تهران پلیس بود و اومده بود پیش برادرش و از تهران اعزام شده بود. بعد از عملیات کربلای2 به جمع بچه های تخریب اضافه شد. چون لهجه اش غلیظ بود زود به چشم میومد و شوخ طبعی و خوش کلامیش هم موثر بود . تا اینکه یه روحانی جدید وارد گردان ما شد که سر پر شور و جسارت زیادی داشت و اصلا شکل تبلیغش با بقیه رو حانی هایی که به اومده بودن فرق میکرد. اون با تخته و گچ و کلاس و از این حرفها کار داشت. خیلی زود هم خودمونی شد. چون بچه محل فرمانده ما بود و دم کدخدای گردان رو دیده بود تا اومدیم به خودمون بجنبیم بساط تئاتر رو توی گردان علم کرد و کار به جایی رسید که روضه خون گردان و بزرگ ماها رو برد روی سن و نقش جاروکش بهش داشت. موضوع تئاتر حکایت بازرسی بود که وارد مدرسه میشه و میره سر کلاس دینی و از بچه ها سووال میکنه " . من نقش اون بازرس رو داشتم و حمیدرضا معلم کلاس بود و هم مدیر مدرسه بود. ما توی چند جلسه تمرین تئاتر از دست نصرت خواه روده بر میشدیم و من برام مشکل بود با ایشون روبرو بشم. مناسبت ولادت بود که قرار شد تئاتر رو توی برگزار کنیم. با چند تا کائوچوی سن تئاتر انتهای حسینیه برپا شد و برنامه شروع شد. حسینیه جای سوزن انداختن نبود و برای بچه ها حالب بود نقش بازی کردن من و حاج ابراهیم قاسمی. پرده اول کنار رفت و کلاس درس بود و من و شهید دادو. من با یه کیف که زیر بغلم بود رفتم سر کلاس و شهید دادو برپا داد و دانش آموزها نشستند و من سووال کردم در قلعه خیبر رو چه کسی کند. یکی از بچه ها بلند شد وبا ترس و لرز گفت : آقا اجازه به خدا ما نکندیم و شهید دادو هم که معلم کلاس بود با آرمش گفت: قربان بچه های کلاس ما خیلی مودب هستند و از این کارهای زشت نمیکنند. من با عصبانیت از کلاس خارج شدم و پرده رو کشیدند و قرار بود قسمت دوم تا چند دقیقه دیگه شروع بشه. پشت پرده که رفتم شروع کردم با بگو مگو کردن و اینکه سعی کن با لهجه با من حرف نزنی که من نمیتونم جلوی حودم رو نگه دارم. گفت باشه سعیم رو میکنم. پرده دوم با بازی شهید نصرت خواه که به عنوان مدیر مدرسه در دفترش روی صندلی نشسته و حاج قاسمی هم جارو به دست و یه کلاه نخی به سرش داره اطاق رو نظافت میکنه شروع شد. تا پرده کنار رفت همه زدند زیر خنده. آخه صورت شهید نصرت خواه رو با ماشین خیلی کوتاه کرده بودن و سیبیل های قیطونیش به چشم میومد و یه پاپیون هم زده بود که خیلی خنده دار بود. من صبرکردم تا هم همه و خنده ها کم شد و رفتم روی سن و با عصبانیت رو به شهید نصرت خواه شروع کردم این دیالوگ رو گفتن. که رفتم سر کلاس و از دانش آموز سووال کردم در قلعه خیبر رو کی کنده نتونست حواب بده معلم مدرسه شما هم نتونست حواب بده. شهیدنصرت خواه هم با حوصله یه خورده سیبیل هاش رو بالا و پایین کرد و دستی به پاپیونش کشید و گفت معلم راست گفته ما بچه های خوبی داریم و از این کارهای بد نمیکنند. نصرت خواه داشت توی چشم من نگاه میکرد و این حرف ها رو میزد . و ادامه داد قربان خالا به فرض هم که یکی چنده باشه من یه رفیگ آهنجر دارم و میدم در رو زوش بده . اینا رو با لهجه گفت و من داشتم از خنده منفجر میشدم که یه هو بلند داد زدم که رفتم سر کلاس و از دانش آموز سووال کردم بلد نبود از معلم سووال کردم در قلعه خیبر رو کی کننده بلد نبود شما هم که میگی رفیق دارم میدم جوش بده و اینجا بود که نصرت خواهم عصبانی شد و از حا بلند و صدا زد اصلا در قلعه خیبر رو خودت کندی که با هم دست به یقه شدیم و حاج قاسمی هم که داشت اطاق رو جارو میکرد وارد معرکه شد و هردو به جای اینکه من رو به پشت سن هل بدن به وسط بچه ها توی حسینیه هل دادن و چراغ ها خاموش شد و ریختن سر ما و حسابی برای ما توی تاریکی جشن پتو گرفتن. یاد همه اون روزهای خوب بخیر فروردین 66 در کربلای8 و از شلمچه پرکشید وسالها بدن مطهرش میهمان خاک شلمچه بود و رو هم ،تیرماه 66 از ارتفاعات مشرف به شهر ماووت ملائکه به آسمان بردند و ماهم ماندیم 🌹 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @alvaresinchannel