«قاضی خداست»
شخصى در کاباره میمیرد
و شخصى دیگر در مسجد
شاید اولی برای نصیحت داخل رفته بود
و دومی برای دزدیدن کفشها
پس انسانها را زود قضاوت نکنیم
👉 @ansar_velayat_313
۲۳ تیر ۱۳۹۷
پروردگارا 🙏
به ما بیاموز
که دل آدم عصاره وجود توست،
حرمت دلها را از یاد نبریم...
🍃🌺
بیاموز که دوست داشتن را
فراموش نکرده و آنهایي که
دوستمان دارند را از یاد نبریم...
🍃🌺
بیاموز که سوگند راست بودن
دروغمان را به نام تو نسازیم...
🍃🌺
و بیاموز همان باشیم
که قولش را به تو داده ایم😍❤️
💯 @ansar_velayat_313 💯
۲۳ تیر ۱۳۹۷
۲۳ تیر ۱۳۹۷
دختر دارها حظ ببرن:😍
پیامبر خدا صلّی الله علیه و آله و سلّم
می فرماید:
چه خوب فرزندانی هستند دختران👸
هر کس یکی از آنها را داشته باشد، خداوند آن را برای وی پوششی از آتش دوزخ قرار می دهد و هر کس دو تا داشته باشد، خداوند به خاطر آنان، او را وارد بهشت می سازد؛ و هرکس سه دختر یا مانند آن خواهر داشته باشد، جهاد و صدقه ای استحبابی از او بر می دارد.
🍒🍒🍒
هر خانهاي كه در آن دختر باشد، هر روز دوازده بركت و رحمت از آسمان ارزانياش مي شود؛ و زيارت فرشتگان از آن خانه قطع نميگردد، در حالي كه در هر شبانه روز براي پدر آن دختران عبادت يكسال نوشته ميشود.
🍒🍒🍒
دخترداران شاکر
باشید و قدرخودتان را بدانید .
/ ارزش يک دختر را خدايي ميداند که او را در سنين کودکي براي عبادت برميگزيند.
🍒🍒🍒
پيامبري ميداند که فرمود: دختر باقيات الصالحات است.
امام صادق ع ميداند که فرمود:پسران، نعمت اند و دختران خوبى. خداوند، از نعمت ها سؤال مى کند و به خوبى ها پاداش مى دهد .
🍒🍒🍒
ارزش دختر را خدايي ميداند که هرکسي را لايق ديدن نکرد.
ارزش دختر را خدايي ميداند که به بهترين مخلوقش حضرت محمد ص دختري عطا کرد که هدايت يک جهان به عهده ي فرزندان اوست.
" انا اعطيناک الکوثر "
و اين هديه ي الهي، يک دختر بود.
تقدیم به همه دخترداران😊
🍒🍒🍒
دختر خانم های کانال روزتون پیشاپیش مبارک ❤️🌺🌸
🎁 @ansar_velayat_313 🎁
۲۳ تیر ۱۳۹۷
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #دختررویاها
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:ریحانه غیبی
#قسمت_هفتم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نگاهی به داخل کوچه می اندازم.خبری از دختر مورد علاقم نیست.الان سه روزه که میام اینجا منتظرش میشم تا شاید ببینمش و باهاش حرف بزنم.از سرما دستامو بهم میمالم و پاهامو تکون میدم.چشمم به خیابون بود که یه پراید مشکی آشنا روبروی کوچه نگه داشت.چشامو ریز کردم تا رانندشو ببینم.همون پسری بود که قبلا با دختر مورد علاقم دیدمش.تلفنشو برد دم گوشش و زود قطع کرد.چند لحظه بعد همون دختر از خونه خارج شد و به طرف ماشین حرکت کرد.از کنارم رد شد.یدفعه پاهام سست شد.رو دو زانو افتادم.دختره برگشت و چندلحظه نگام کرد.بعد به طرف ماشین راه افتاد.قبل از اینکه ماشین حرکت کنه،پسر از ماشین پیاده شد و به طرفم اومد.
_حالتون خوبه آقا؟
_من...من...بله...بله خوبم...مم...ممنون.
دستمو گرفت و بلندم کرد.تشکر کردم و بعد خداحافظی کردو رفت.انقدر با چشم دنبالشون کردم تا از محور دیدم خارج شدن.از یه طرف ناراحت بودم و استرس داشتم و از طرف دیگه ذوق کردم؛چون دختره به من توجه کرد و نگرانم شد.
_بازم نتونستم باهاش حرف بزنم.
دوروز بعدم همینجور منتظرش شدم.روز سوم...
ادامه دارد...
🌹 t.me/ansar_velayat_313
🌹 sapp.ir/ansar_velayat_313
🌹 eitta.ir/ansar_velayat_313
۲۳ تیر ۱۳۹۷
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #دختررویاها
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:ریحانه غیبی
#قسمت_هشتم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
روز سوم رو جدول خیابون نشسته بودم که از دور دیدمش.سریع بلند شدم و خودمو جمع و جور کردم.به چند قدمی ام رسید.میخواست از کنارم رد بشه که صداش کردم:خانم؟
اعتنایی نکرد،دوباره صدا کردم:خانم؟
سرشو بطرفم برگردوند.
_بله؟
سرفه ای کردم و نزدیکتر شدم.با چادر روشو گرفت.
_ببخشید مزاحمتون شدم؛میخواستم...میخواستم...
_میخواستید چی؟من کار دارم آقای محترم.لطفا سریع امرتونو بگید.
_میخواستم که...آدرس محل کار پدرتونو ازتون بگیرم.
_من پدر ندارم آقای محترم.
(چشام چهارتا شد.آب دهنم پرید گلوم.)
_حالتون خوبه آقا؟
_بله،بله خوبم.گفتید پدر ندارید؟چه اتفاقی براشون افتاده؟
_ببخشید شما اصلا کی هستید که نمیدونید پدرمن شهید شدن؟
(مونده بودم که چی جوابشو بدم.گفتم که...)
_من...من...پسر دوست پدرتون هستم و اصلا از شهادتشون خبر نداشتم.
_اصلا به ظاهرتون نمیخوره.
_خب من راه زندگیمو انتخاب کردم و به خانوادم کاری ندارم.
_آهان.میتونم اسم پدرتونو بدونم؟چون منو خانوادم همه دوستای بابامو میشناسیم.
_سلمان کورشی.
یکم فکر میکنه و بعد جواب میده:_ولی پدرمن دوستی به این اسم نداشت.
_خب حتما یادش رفته بهتون بگه یا شاید دلیل دیگه ای داشته که نگفته.
_نمیدونم؛شاید.با پدر من چیکار داشتین؟
_یه کار شخصی باهاشون داشتم.
_خب حالا کارتونو به من بگید شاید بتونم بهتون کمک کنم.
_آخه نمیتونم به شما بگم.برادری ندارید که به ایشون کارمو بگم؟
_چرا،یه برادر کوچکتر از خودم دارم.میتونم شمارشو بهتون بدم.
_اگه میشه لطف کنید.
ادامه دارد...
🌹 t.me/ansar_velayat_313
🌹 sapp.ir/ansar_velayat_313
🌹 eitta.ir/ansar_velayat_313
۲۳ تیر ۱۳۹۷
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #دختررویاها
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:ریحانه غیبی
#قسمت_نهم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
شماره رو داد و خیلی سریع از دستم فرار کرد.چقدر حرف زدن باهاش شیرین و دلچسب بود!سریع شماره برادرشو گرفتم.یهو چیزی یادم افتاد.شاید اون پسره که باهاش بیرون میرفت داداشش بوده نه نامزدش.تو دلم رخت میشستن.
_بردار دیگه...اه...
(مشترک مورد نظر،پاسخگو نمیباشد.لطفا بعدا تماس بگیرید.)
دوسه تا بارش کردم و دوباره شماره رو گرفتم.این بار گوشی رو برداشت.
_بله،بفرمایید؟
_سلام آقا.
_سلام.شما؟
_میخواستم باهاتون حرف بزنم.
_راجع به چی؟
_...خواهرتون...
چندلحظه مکث کرد.احساس کردم صداش تغییر کرد.
_پرسیدم شما کی هستید؟درباره خواهرم چی میخواید بگید؟
_به این آدرسی که میفرستم تشریف بیارید،متوجه میشید.
وبلافاصله گوشی رو قطع کردم.چشامو بستم و چندتا نفس عمیق کشیدم.
_وای چقد سخته!اووووف...
گوشیم زنگ خورد.نگاه کردم دیدم برادر خانوممه😜.دوباره نفسم بند اومد.چندثانیه صبرکردم و بعد جواب دادم:الو بله؟
_شما کی هستید که زنگ زدید میگید میخواید راجع به خواهرم باهام حرف بزنید؟شماره منو از کجا آوردید؟
_از خواهرتون گرفتم.
حدود بیست ثانیه شد که سکوت کرد.بعد گفت:مثه اینکه تو نمیخوای حرف بزنی؛کجا باید بیام؟
_آدرسو برات اس ام اس میکنم.
_باشه،فعلا.
_خداحافظ.
ادامه دارد...
🌹 t.me/ansar_velayat_313
🌹 sapp.ir/ansar_velayat_313
🌹 eitta.ir/ansar_velayat_313
۲۳ تیر ۱۳۹۷
۲۴ تیر ۱۳۹۷
۲۴ تیر ۱۳۹۷
برﺍﯼ"ﺁﺩﻣــﻬﺎ"ﺧــﺎﻃﺮﻩ ﻫﺎﯼ"ﺧـــﻮﺏ"ﺑﺴﺎﺯ🌹🍃
ﺁﻧﻘـــــــﺪﺭ
ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ"ﺧﻮﺏ"ﺑﺎﺵﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺭﻭﺯﯼ ﻫﺮﭼﻪ ﺑﻮﺩ🌹🍃
"ﮔﺬﺍﺷﺘـــﯽ"ﻭ"ﺭﻓـــﺘﯽ"
ﺩﺭ"ﮐﻨﺞ ﻗﻠﺒﺸـــﺎﻥ"ﺟﺎﯾﯽ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺑﺎﺷﺪ🌹🍃🌙
🍃💕 @ansar_velayat_313 👈🎈
۲۴ تیر ۱۳۹۷
۲۴ تیر ۱۳۹۷