🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #دختررویاها
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:ریحانه غیبی
#قسمت_هفتم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نگاهی به داخل کوچه می اندازم.خبری از دختر مورد علاقم نیست.الان سه روزه که میام اینجا منتظرش میشم تا شاید ببینمش و باهاش حرف بزنم.از سرما دستامو بهم میمالم و پاهامو تکون میدم.چشمم به خیابون بود که یه پراید مشکی آشنا روبروی کوچه نگه داشت.چشامو ریز کردم تا رانندشو ببینم.همون پسری بود که قبلا با دختر مورد علاقم دیدمش.تلفنشو برد دم گوشش و زود قطع کرد.چند لحظه بعد همون دختر از خونه خارج شد و به طرف ماشین حرکت کرد.از کنارم رد شد.یدفعه پاهام سست شد.رو دو زانو افتادم.دختره برگشت و چندلحظه نگام کرد.بعد به طرف ماشین راه افتاد.قبل از اینکه ماشین حرکت کنه،پسر از ماشین پیاده شد و به طرفم اومد.
_حالتون خوبه آقا؟
_من...من...بله...بله خوبم...مم...ممنون.
دستمو گرفت و بلندم کرد.تشکر کردم و بعد خداحافظی کردو رفت.انقدر با چشم دنبالشون کردم تا از محور دیدم خارج شدن.از یه طرف ناراحت بودم و استرس داشتم و از طرف دیگه ذوق کردم؛چون دختره به من توجه کرد و نگرانم شد.
_بازم نتونستم باهاش حرف بزنم.
دوروز بعدم همینجور منتظرش شدم.روز سوم...
ادامه دارد...
🌹 t.me/ansar_velayat_313
🌹 sapp.ir/ansar_velayat_313
🌹 eitta.ir/ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #پناه
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:الهام تیموری
#قسمت_هفتم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
و می پرسم من گفتم فوت شده ؟
نه ولی مشخص بود
_از کجا
خب گفتی "همیشه می گفت" برای آدم زنده که فعل قدیمی و ماضی به کار نمی برن !
_چه باهوشی ! آره وقتی من بچه تر بودم و تهران بودیم ، مامانم مرد
خدا رحمتش کنه
_مرسی
ببخشید حالا نمی خواستم ناراحتت کنم شامتو بخور
_یه سوال فرشته جون
جانم ؟
_شما چجوری به من اعتماد کردین که حتی یه شب تو خونتون راهم بدین ؟
مامان و بابای من زیاد از این کارا می کنن البته تا وقتی که شهاب سنگ نازل نشده !شهاب سنگ ؟
قبل از اینکه جواب بدهد صدای زنگ گوشی بلند شده و بحث نیمه کاره می ماند عکس بابا افتاده و علامت چند میس کال چطور یادم رفته بود تماس بگیرم ؟ ببخشیدی می گویم و تماس را برقرار می کنم تا دل بی قرار بابا آرام بگیرد
بعد از چند تشر و اتهام بی فکری خوردن و این چیزها بالاخره خیالش را راحت می کنم که خوابگاهم هنوز دور نشده ، دلم تنگ اخم همیشگی اش شده
قطع که می کنم فرشته می گوید :
یا خیلی شجاعی یا بی کله
_چطور مگه ؟
اخه به چه امیدی وقتی می دونی خوابگاه نیست بلند شدی اومدی تهران
_خب ... مجبور بودم
دیگه چرا به پدرت دروغ گفتی دختر خوب؟
_بازم مجبور بودم !
یعنی تو اگه مجبور باشی هرکاری می کنی؟برمی خورد به شخصیتم .من هنوز انقدر با او صمیمی نشده یا آشنا نیستم که اینطور راحت استنطاقم کند ! سکوت می کنم و خودش ادامه می دهد :
البته می دونم به من ربطی نداره اما ولش کن چی بگم والا صلاح مملکت خویش و این داستانا ...
پررو پررو و از خدا خواسته ، بحث را عوض می کنم :
_آدرس دانشگاهم رو بلد نیستم میتونی راهنماییم کنی؟
حتمابرای ارشد می خوای بخونی ؟
نیشخندمی زنم و جواب می دهم :
_نه ! درسته که به سنم نمی خوره ولی کارشناسی قبول شدم تازه
مگه چند سالته ؟
_بیست و دو
پس چرا انقدر دیر اقدام کردی ؟ ببخشیدا من عادتمه زیاد کنجکاوی کنم
_چون لج کرده بودم یه سه چهار سالی ، تازه رو مد برعکس افتادم .
با خودت لج کرده بودی ؟
_بیخیال تو چی می خونی ؟ چند سالته میخوام منم کنجکاوی کنم که راحت تر باشیم می خندد و جواب می دهد :
من 23 سالمه تازه چند ماهه که از شر درس و امتحان خلاص شدم ولی خب ارشد شرکت کردم ان شاالله تا خدا چی بخواد پوفی می کشم و فکر می کنم که نسبت به او چقدر عقب مانده ام
_حدس می زدم از من بزرگتر باشی اما نه یه سال !
انقدر پیر شدم پناه جون؟
_نه ولی با حجاب و صورت ساده خب بیشتر بهت می خوره
ولی من تصورم برعکسه
_یعنی چی؟
یعنی آرایش غلیظ خودش چین و شکن میاره و اتفاقا شکسته تر بنظر می رسی تیکه میندازی یا میخوای تلافی کنی؟چقدر یهو موضع می گیریا خواهرجان خب دارم نظرمو میگم
_اره خیلیا بهم گفتن که اهل موضع گیریم !خوبیت نداره دوزشو کمتر کن ، برمی گردم ببخشید
می رود و به این فکر می کنم که آخرین بار دقیقا عین این حرف را از زبان چه کسی و کجا شنیدم
بهزاد ! وقتی خسته و مانده از اداره پست بر می گشتم و وسط کوچه جلوی راهم را گرفت .
هرچند که دل خوشی از او نداشتم اما نمی توانستم منکر خوب و خوش تیپ بودنش هم بشوم !
از این که بی دست و پا بود و تمام قرارهای بی محلش را برای سر و ته کوچه می چید ، به شدت متنفر بودم ! آن روز هم همین کار را کرده بود و بعد از کلی من من و جان کندن بالاخره گفت ببخشید که مزاحم شدم پناه خانوم ، فقط می خواستم ببینم که درست شنیدم
زیادی سر به زیر بود برعکس من !
ادامه دارد...
🌹 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸 بسم الله الرحمن الرحیم
🌸
🌸📖نام رمان: #عاشقانه_های_لیلی
🌸
🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی
👤نویسنده:زهرابانو
#قسمت_هفتم
🇮🇷 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
_صبر کن لیلی از زیر جواب دادن در نرو کارت دارم.
_شهرزاد فردا میام کتابخونه بیا اونجا.
_ باشه پس میبینمت.
_شب بخیر.
ارتباط که قطع شد، مرضیه پرسید: با شهرزاد مشکلی داری؟
_ نه.
_ پس چرا این جوری باهاش حرف زدی؟
_ چطوری؟
_ می خوای بگی چت شده لیلی؟ اصلا چند روزه تو باغ نیستی.
_ کدومباغ؟ منظورت چیه؟
مرضیه هوفی کشید و گفت: هیچی بابا بیخیال. ولی اینو می دونم که این روزا عجیب فکرت مشغول چیزیه که نمی دونم چیه.
اگه خواستی رو ما حساب کن.
سرش را روی بالش گذاشت که صدای لیلی را شنید.
_ نمی دونم بخدا..
ان شب به هر ضرب و زوری بود خوابید و صبح روز بعد، بدون صبحانه از خانه خاله اش بیرون زد و خودش را به کتابخانه رساند. جای همیشگی اش نشست و کتابش را از کیفش درآورد.
نمی دانست چرا انقدر از درس خواندن دوری می کند.
یعنی همه این ها نتیجه حرف های مرتضی بود؟
با تردید نامه کوچکی که بین کتاب قرآنش جای گرفته بود را برداشت و باز کرد. دست خط سلیس و خوانای مرتضی او را به تحسین وا داشت. لبخندی روی لبش امد و برای بار هزارم نامه را خواند.
"سلام خانم ریاحی.
بنده اصلا قصد مزاحمت یا پیگیری ندارم این نامه هم فقط و فقط به یک جهت نوشته شده.
یعنی در نوشتن این نامه فقط یک چیز شریک من بوده.
دلم..
شاید سرزنشم کنین و بگین این پسره چقدر پررو و بی ادبه اما می خوام بهتون ثابت کنم این طور نیست.
نمی دونم چرا هر بار می خوام باهاتون حرف بزنم زبونم یاری نمی کنه.. یا گمتون می کنم. پس این دفعه سعی کردم نامه بدم تا بهتر حرفم و بهتون برسونم.
نوشتن برای من مثل لمس ستاره های آسمونه. باهاش آروم میشم. گاهی وقتا هم واسه دل خودم می نویسم. اما این دفعه فرق می کنه. الان برای بار اوله که شروع به نوشتن یک نامه کردم. نامه ای که ممکنه با خوندنش از من منزجر بشین یا شایدم نخونینش.
خانم ریاحی من تعریفی از عشق ندارم یعنی تا حالا نمی دونستم چیه و چجوری شکل می گیره.
حتی الانم نمی دونم. همیشه با خودم می گفتم چطور باید عاشق همسر آیندم بشم. چون همیشه ملاک من برای انتخاب یک دختر مناسب اول اهل بیت و امام زمانم بوده.
کسی که بتونه تعریف درستی ازشون بکنه به نظر من مقدس ترین آدم روی زمینه.
اون روز سر کلاس فلسفه دین شما انقدر تعریف قشنگی از اهل بیت رو ارائه دادین که من مدت ها تو فکر این بودم که این فلسفه ها رو از کجا آوردین که همه رو اینهمه مغلوب خودش کرد؟
خلاصه مطلب این که من با همه افکار و عقاید شما موافقم و حمل بر جسارت نباشه برای گفتگو های مذهبی و فلسفی دعوتتون کردم تو گروهی که خودم مدیرشم. این گروه ماهی یک بار میتینگ خصوصی داره تو کهف الشهدا. که امیدوارم بتونم اونجا هم شما رو ببینم.
من از طرز فکر و عقاید شما بسیار خوشم اومده و بدون اغراق می تونم بگم الگوی همه دخترای اطرافتون می تونین باشین.
شاید تو این نامه نتونسته باشم حرف دل و دینم رو بزنم اما حق مطلب رو ادا کردم.
امیدوارم عذرخواهی منو بابت این همه پر حرفی بپذیرین.
روزتون خوش یا علی"
لیلی به اسم کوچک مرتضی که در پایین نامه درج شده بود نگاهی کرد و زیر لب زمزمه کرد: مرتضی..
_سلام لیلی بی دل. چطوری؟
لیلی هول شد و هینی کشید که همه دانشجوهای کتاب خانه با اخم سمت او برگشتند.
— عذر می خوام.
رو کرد به شهرزاد و گفت: چته تو نصفه عمر شدم؟
شهرزاد با دیدن نامه در دست لیلی بادش خالی شد و دپرس شد. لیلی نامه را سریع جمع کرد و گفت: چیه؟
_ ه..هیچی. تو هنوز نامه اش رو داری؟
لیلی نامه را به لای قران منتقل کرد و گفت: که چی؟ شهرزاد تو معلوم هست چته!؟ بعد به من میگی عوض شدی.
شهرزاد بحث را عوض کرد و گفت: بیخیال خودت خوبی؟
_ ممنون خوبم. شما بهتری؟
_ ای بد نیستم.
شهرزاد کتابش را باز کرد و مشغول درس خواندن شد. شهرزاد کتاب را از زیر دستش بیرون کشید و گفت: من نیومدم این جا که کتاب بخونیا.
لیلی کتابش را پس گرفت و گفت: خب حرفت و بزن.
#کپی_با_ذکر_نویسنده_جایز_میباشد🍃
🌹 @ansar_velayat_313