eitaa logo
انصار ولایت ۳۱۳
168 دنبال‌کننده
954 عکس
87 ویدیو
5 فایل
شهـ🌷ـید محمد علی صمدی: خواهـ🌸ـران گرامی! حجـ❤️ـاب شما برتر از خـ🌹ـون شهیدان است! و دشـ😈ـمن پیـ…ـش از آنـکه از خـون شهـ💗ـید به هـراس آید، از حجـ🌺ـاب کوبنــده تو وحشت دارد! جهت تبادل و ارتباط: @Ammare_Halab لینک کانال شهیدخلیلی: @shahidalikhalily
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی 👤نویسنده:ریحانه غیبی 🇮🇷 @ansar_velayat_313 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 روز سوم رو جدول خیابون نشسته بودم که از دور دیدمش.سریع بلند شدم و خودمو جمع و جور کردم.به چند قدمی ام رسید.میخواست از کنارم رد بشه که صداش کردم:خانم؟ اعتنایی نکرد،دوباره صدا کردم:خانم؟ سرشو بطرفم برگردوند. _بله؟ سرفه ای کردم و نزدیکتر شدم.با چادر روشو گرفت. _ببخشید مزاحمتون شدم؛میخواستم...میخواستم... _میخواستید چی؟من کار دارم آقای محترم.لطفا سریع امرتونو بگید. _میخواستم که...آدرس محل کار پدرتونو ازتون بگیرم. _من پدر ندارم آقای محترم. (چشام چهارتا شد.آب دهنم پرید گلوم.) _حالتون خوبه آقا؟ _بله،بله خوبم.گفتید پدر ندارید؟چه اتفاقی براشون افتاده؟ _ببخشید شما اصلا کی هستید که نمیدونید پدرمن شهید شدن؟ (مونده بودم که چی جوابشو بدم.گفتم که...) _من...من...پسر دوست پدرتون هستم و اصلا از شهادتشون خبر نداشتم. _اصلا به ظاهرتون نمیخوره. _خب من راه زندگیمو انتخاب کردم و به خانوادم کاری ندارم. _آهان.میتونم اسم پدرتونو بدونم؟چون منو خانوادم همه دوستای بابامو میشناسیم. _سلمان کورشی. یکم فکر میکنه و بعد جواب میده:_ولی پدرمن دوستی به این اسم نداشت. _خب حتما یادش رفته بهتون بگه یا شاید دلیل دیگه ای داشته که نگفته. _نمیدونم؛شاید.با پدر من چیکار داشتین؟ _یه کار شخصی باهاشون داشتم. _خب حالا کارتونو به من بگید شاید بتونم بهتون کمک کنم. _آخه نمیتونم به شما بگم.برادری ندارید که به ایشون کارمو بگم؟ _چرا،یه برادر کوچکتر از خودم دارم.میتونم شمارشو بهتون بدم. _اگه میشه لطف کنید. ادامه دارد... 🌹 t.me/ansar_velayat_313 🌹 sapp.ir/ansar_velayat_313 🌹 eitta.ir/ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی 👤نویسنده:الهام تیموری 🇮🇷 @ansar_velayat_313 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 با بی حوصلگی و عصبانیت گفتم :یعنی من الان باید عالم به علم غیب باشم که بدونم چی شنیدی ؟ خب آخه از خاله شنیدم که دانشگاه قبول شدین هرچند خیلی نگران حرف مردم نبودم بخاطر توی کوچه همکلام شدن اما گرمم بود و هیچ دوست نداشتم بیخودی علاف بشوم آن هم در چند قدمی خانه با لج گفتم : _چه عجب خاله جانتون یه بارم موفقیت های ما رو جار زد ! خاله افسانه همیشه خوبی میگه _بیخیال تو رو خدا این روزا انگار در و دیوارم شهادت میدن به خوبی این زن بابای ما من اصلا به این چیزا کار ندارم _آفرین ! خدا خیرت بده پس دیگه نیا از من تاییدیه ی حرفای خالت رو بگیر در عوض تبریک گفتن ! +بخدا خوشحال شدم من ولی آخه این همه دانشگاه تو مشهد هست چرا تهران ؟ ابروهای تازه کوتاه شده ام ناخواسته و به تعجب بالا رفت و جواب دادم _یعنی چی دقیقا ؟ یعنی خیلی خوبه که بعد از چند سال قصد ادامه تحصیل کردین ولی چرا یه شهر دیگه و به سختی ؟ _فقط همینم مونده بود که این وسط پاسخگوی عموم مردم باشم واسه تصمیمات شخصیم ! من که ... با دست اشاره کردم که چیزی نگوید و خودم ادامه دادم: _ببین آقا بهزاد خوب گوش کن ببین چی میگم ، حالا دوبار خالت میون داری کرده و بیخودی دوتا از تو به من گفته و سه تا از من به تو ، هوا ورت نداره که خبریه ها ، من تا بوده جز شر از افسانه بهم چیزی نرسیده پس اصلا تو تصورمم نمیگنجه که قاطی خانوادش بشم ، مخصوصا عروس خواهرش که احتمالا نیتی پشتش داره و اتفاقا می خوام بدجور بزنم تو ذوقش ! سرخ شده بود ، اولین بار نبود که آماج تیرهای در رفته از زبان تندم می شد و از همین صبور بودنش متعجب بودم. سرش را بلند کرد و کلافه نگاهم کرد.گفت : _شالتون افتاده نیشخندی زدم و شال سبزم را تا وسط سرم بالا کشیدم موهای تازه پیرایش شده ام هنوز بوی خوش تافت می داد نمی خواستم بیخودی اعصابم را خورد حرف های صد من یه غاز این و آن بکنم راهم را کشیدم که بروم ولی جوری اسمم را صدا کرد که دلم سوخت +پناه خانوم ! بخدا من اونجوری که شما فکر می کنید نیستم .اصلا به خالم کار ندارم .مگه خودم کور بودم تو این سالها ندیدمتون که یکی دیگه بیاد با چهار کلوم خوب و بد بکشه شما رو جلوی چشمم ؟ شما خیلی زود از کوره در میری و موضع می گیری _وقتی میخوای ادای ادمای خوب و دلباخته رو دربیاری اما گند می زنی نتیجش میشه همین یه لطفی کن دست از سر کچل من بردار بهزاد خان ! وگرنه پای بابامو می کشم وسط پسر خوبی بود اما شاید همین که از طرف افسانه معرفی شده و زیاد دور و ورم می پلکید باعث شده بود تهاجمی با او برخورد کنم . چه بهتر که همین حالا پر بزنم سرم را تکان می دهم تا از خاطرات چند روز پیشم دور بشوم آمده ام اینجا تا از نو بسازم نه اینکه در گیر و دار گذشته وا بروم می ترسم که اینجا هم چیزی گریبان گیرم شود از فضای زیادی مذهبی این خانه هم حالا کم واهمه ندارم اگر قرار باشد آواره ای در قفسه دوباره باشم ... پس سرم را روی زمین می گذارم و نمی فهمم که کی و در چه فکری تقریبا بی هوش می شوم . صبح اولین روز تهران بودن را آن هم بعد از چند سال دوست دارم تازه می فهمم این آزادی واقعیست و خواب نبوده باید زودتر بروم سراغ کارهای دانشگاه تا وقت بیشتری برای خودم داشته باشم ضمن اینکه هنوز استرس ماندن یا نماندن در خانه ی حاج رضا را هم دارم همان شال و مانتویی که دیروز تنم بود را می پوشم و جلوی آینه ی نیم قدی اتاق طبق عادت آرایش کامل می کنم . موهای بلوطی رنگم را یک طرفه روی صورتم می ریزم از چشم های مشکی و پوست کمی برنزه شده ام خوشم می آید ،چقدر گشتم تا این کرم را پیدا کنم برای کمی تغییر کردن . اعتماد به نفسم را بیشتر می کند به چهره ی زیبا شده ی خودم لبخند می زنم . 🌹 @ansar_velayat_313
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🌸 بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 🌸📖نام رمان: 🌸 🌸🗞موضوع:عاشقانه مذهبی 👤نویسنده:زهرابانو 🇮🇷 @ansar_velayat_313 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 _لیلی نمی دونم چرا انقدر مصمم هستی که به مرتضی حسی نداری! لیلی دستش را روی میز کوباند و گفت: هوف از دست تو باز شروع کردی؟ خانم کتاب خانه دار سمت میز آن ها آمد و گفت: خانم ریاحی چه خبره اینجا کتابخونه است؟ _ ببخشید. _ اگه قصد مطالعه ندارین لطفا برین بیرون بچه ها درس دارن. لیلی دست شهرزاد را گرفت و گفت: بیا بریم شهرزاد آبروم‌ و بردی. به سمت سایت دانشگاه رفتند و بین بقیه دانشجویان نشستند. _ ببین شهرزاد شروع نکن خب؟ من حاضرم قسم بخورم به هیچ‌وجه به مرتضی فکر نمی کنم. اصلا به فرض محال هم فکر کنم. این موضوع چه دخلی به تو داره؟ چی بهت میرسه؟ شهرزاد با اخم جوابش را داد: دستت درد نکنه این حرفت غیر مستقیم یعنی به تو چه دیگه. عزیز من، خواهرم من به فکر خودتم. الکی ذهنت و درگیر کسی نکن که تکلیفش با خودش مشخص نیست. _ نمی فهممت شهرزاد. واقعا نمی فهممت. _ نبایدم بفهمی. عشق کورت کرده. لیلی این دفعه ساکت نماند و گفت: بسه دیگه شهرزاد. اصلا زندگی خصوصی من به خودم مربوطه و بس. نمی خوام کسی برام دل بسوزونه. لطفا اگه می خوای در مورد مرتضی با من ‌حرف بزنی دیگه دور و برم نیا. کیفش را برداشت و رفت. شهرزاد می دانست زیاد از حد روی مرتضی کلید کرده و لیلی را مشکوک تر از قبل کرده است اما دست خودش نبود. دیدن توجه های بی مورد مرتضی به لیلی، دیوانه اش می کرد. نفس عمیقی کشید و سعی کرد رابطه اش را با لیلی بهبود ببخشد شاید از این طریق می توانست نفوذ بهتری در لیلی داشته باشد. از جا برخواست که ناگهان با مرتضی برخورد کرد. جزوه های دست مرتضی افتاد و شهرزاد خم شد و در جمع کردن آن ها کمک کرد. _ واقعا ببخشید آقای ایزدی. اصلا متوجه شما نشدم. مرتضی که اصلا اسم شهرزاد را نمی دانست و فقط گاهی با لیلی او را دیده بود، چشم از او‌گرفت و گفت: خواهش می کنم. من جلوم و ندیدم تقصیر شما نبود. جزوه هایش را برداشت و بلند شد. بدون ان که نگاهی به شهرزاد بیندازد، با اجازه ای گفت و از او دور شد. شهرزاد بی هوا صدایش زد و مرتضی با تعجب ایستاد. _ مرتضی؟ _ بله؟ بله اش پاسخ نبود، از تعجب بود. همه دانشجویان و حتی امیر عباس دوست مرتضی به سمت شهرزاد برگشتند‌. شهرزاد لبش را گاز گرفت و سکوت کرد. _ من فامیل دارم خانم کی گفت با اسم منو صدا بزنین؟ شهرزاد از کاری که کرده بود حسابی خجالت زده شد و سرش را پایین انداخت. مرتضی با اخم دست امیر عباس را گرفت و گفت: بریم امیر. دانشجو ها کم کم با پج پچ های یواشکی از سایت بیرون رفتند. شهرزاد با این آبرو ریزی که کرده بود حسابی از خودش بیزار شده بود. سریع از دانشگاه خارج شد و سوار ماشینش شد. خبر شهرزاد و مرتضی مثل بمب در دانشگاه پیچید. سمانه، هم کلاسی لیلی، روز امتحان برای لیلی تمام ماجرای دیروز را تعریف کرد و لیلی دلیل این همه اصرار شهرزاد برای خراب جلوه دادن مرتضی را فهمید. 🍃 🌹 @ansar_velayat_313