eitaa logo
انوار الهی💥
290 دنبال‌کننده
14.3هزار عکس
15.3هزار ویدیو
269 فایل
حال خوش را با ما تجربه کنید💖
مشاهده در ایتا
دانلود
❣🖇❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣ ❣ 🎗 ۱۱ 📢‼️ این داستان واقعی است !! 🎬 این قسمت | فرزند کوچک من هر روز که می‌گذشت ام بهش بیشتر می‌شد، لقبم اسب سرکش بود و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود و من چشمم به دهنش بود ... تمام تلاشم رو می‌کردم تا کانون و رضایتش باشم من که به لحاظ مادی، همیشه توی و نعمت بودم می‌ترسیدم ازش چیزی بخوام ... یه ساده بود می‌ترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته ... چیزی بخوام که شرمنده من بشه !! هر چند، اون هم برام کم نمی‌ذاشت، مطمئن بودم هر کاری برام می‌کنه یا چیزی برام می‌خره با اینکه تمام توانش همین قدربود ... علی الخصوص زمانی که فهمید اونقدر خوشحال شده بود که توی چشم‌هاش جمع شد دیگه نمی‌ذاشت دست به سیاه و سفید بزنم این رفتارهاش پدرم رو در می‌آورد ... مدام سرش غر می‌زد که تو داری این رو لوسش می‌کنی و نباید به رو داد، اگه رو بدی سوارت میشه ... اما علی گوشش بدهکار نبود منم تا اون نبود تمام کارها رو می‌کردم که وقتی برمی‌گرده با اون خستگی، نخواد کارهای رو بکنه فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم و باشم منم که مطیع محضش شده بودم و باورش داشتم ... ۹ ماه گذشت... ۹ ماهی که برای من، تمامش بود ،اما با شادی تموم نشد ...!!!! وقتی علی خونه نبود، به اومد مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوه‌اش رو بده .. پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت : لابد به خاطر دخترزات هم می‌خوای؟ و تلفن رو قطع کرد! مادرم پای تلفن خشکش زده بود و زیرچشمی با چشم‌های پر اشک بهم نگاه می‌کرد... ✍ نویسنده: شهید سید طاهای ایمانی ... منتظر باشید!! 🆔 @anvar_elahi ❣ ❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣ ❣🖇❣🖇❣🖇❣