❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۸
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | خرید عروسی
با نگرانی تمام گفت: سلام علی آقا میخواستیم برای #خرید جهیزیه بریم بیرون امکان داره تشریف بیارید؟
- شرمنده #مادرجان، کاش زودتر اطلاع میدادید من الان بدجور درگیرم و نمیتونم بیام،
هر چند، ماشاء الله خود #هانیه خانم خوش سلیقه است فکر میکنم موارد اصلی رو با نظر خودش بخرید بالاخره #خونه حیطه ایشونه ...
اگر کمک هم خواستید بگید، هر کاری که #مردونه بود، به روی #چشم
فقط لطفا #طلبگی باشه
اشرافیش نکنید!!
مادرم با چشمهای گرد و #متعجب بهم نگاه میکرد ، اشاره کردم چی میگه؟
از شوک که در اومد، جلوی دهنی گوشی رو گرفت و گفت میگه با #سلیقه خودت بخر، هر چی میخوای ...
دوباره خودش رو کنترل کرد
این بار با #شجاعت بیشتری گفت:
علی آقا، پس اگه اجازه بدید من و هانیه با هم میریم
البته زنگ زدم به چند تا آقا که همراهمون بیان ولی هیچ کدوم وقت نداشتن تا #عروسی هم وقت کمه و ...
بعد کلی تشکر، گوشی رو قطع کرد هنگ کرده بود چند بار تکونش دادم #مامان چی شد؟
چی گفت؟
بالاخره به خودش اومد، گفت خودتون برید
دو تا خانم #عاقل و بزرگ که لازم نیست برای هر چیز #سادهای اجازه بگیرن ...!!
برای اولین بار واقعا ازش خوشم اومد
تمام خریدها رو خودمون تنها رفتیم
فقط خریدهای بزرگ همراهمون بود
#برعکس پدرم بود، نظر میداد و نظرش رو تحمیل نمیکرد ... حتی اگر از چیزی خوشش نمیاومد اصرار نمیکرد و میگفت :
شما باید راحت باشی
باورم نمیشد یه روز یه نفر بهراحتی من فکر کنه!
یه مراسم ساده یه #جهیزیه ساده
یه شام ساده
حدود ۶۰ نفر مهمون
پدرم بعد از خونده شدن #خطبه #عقد و دادن امضاش رفت
برای عروسی نموند
ولی من برای اولین بار خوشحال بودم
علی جوانِ آرام، #شوخ طبع و #مهربانی بود...
✍نویسنده: شهید سید طاهای ایمانی
#همچنان ادامه دارد
@anvar_elahi
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۱۱
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | فرزند کوچک من
هر روز که میگذشت #علاقه ام بهش بیشتر میشد، لقبم اسب سرکش بود و علی با اخلاقش، این اسب سرکش رو رام کرده بود و من چشمم به دهنش بود ...
تمام تلاشم رو میکردم تا کانون #محبت و رضایتش باشم من که به لحاظ مادی، همیشه توی #ناز و نعمت بودم میترسیدم ازش چیزی بخوام ... #علی یه #طلبه ساده بود
میترسیدم ازش چیزی بخوام که به زحمت بیوفته ... چیزی بخوام که شرمنده من بشه !!
هر چند، اون هم برام کم نمیذاشت، مطمئن بودم هر کاری برام میکنه یا چیزی برام میخره با اینکه تمام توانش همین قدربود ...
علی الخصوص زمانی که فهمید #باردارم اونقدر خوشحال شده بود که #اشک توی چشمهاش جمع شد
دیگه نمیذاشت دست به سیاه و سفید بزنم این رفتارهاش #حرص پدرم رو در میآورد ...
مدام سرش غر میزد که تو داری این رو لوسش میکنی و نباید به #زن رو داد، اگه رو بدی سوارت میشه ...
اما علی گوشش بدهکار نبود منم تا اون نبود تمام کارها رو میکردم که وقتی برمیگرده با اون خستگی، نخواد کارهای #خونه رو بکنه
فقط بهم گفته بود از دست احدی، حتی پدرم، چیزی نخورم و #دائم_الوضو باشم
منم که مطیع محضش شده بودم و باورش داشتم ...
۹ ماه گذشت... ۹ ماهی که برای من، تمامش #شادی بود ،اما با شادی تموم نشد ...!!!!
وقتی علی خونه نبود، #بچه به #دنیا اومد
مادرم به پدرم زنگ زد تا با شادی خبر تولد نوهاش رو بده ..
#اما پدرم وقتی فهمید بچه دختره با عصبانیت گفت : لابد به خاطر #دختر دخترزات #مژدگانی هم میخوای؟
و تلفن رو قطع کرد!
مادرم پای تلفن خشکش زده بود و زیرچشمی با چشمهای پر اشک بهم نگاه میکرد...
✍ نویسنده: شهید سید طاهای ایمانی
#ادامه_دارد... منتظر باشید!!
🆔 @anvar_elahi
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
🌸🍃🌸🍃
🎗#بدون_تو_هرگز ۱۲
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | زینت علی
مادرم بعد کلی دل #دل کردن، حرف پدرم رو گفت ... بیشتر نگران علی و #خانواده اش بود و میخواست ذره ذره، من رو آماده کنه که منتظر رفتارها و برخوردهای اونها باشم...
هنوز توی شوک بودم که دیدم علی جلوی در ایستاده ... تا خبردار شده بود، سریع خودش رو رسونده بود #خونه،
چشمم که بهش افتاد #گریه ام گرفت نمیتونستم جلوی خودم رو بگیرم ... #خنده روی لبش خشک شد با تعجب به من و مادرم نگاه میکرد
چقدر گذشت؟ نمیدونم
مادرم با شرمندگی سرش رو انداخت پایین
- شرمندهام علی آقا، دختره!!
نگاهش خیلی جدی شد هرگز اون طوری ندیده بودمش ... با همون حالت، رو کرد به مادرم :
#حاج_خانم ، عذر میخوام ولی امکان داره چند لحظه ما رو #تنها بزارید
مادرم با ترس در حالی که زیرچشمی به من و علی نگاه میکرد رفت بیرون ... اومد سمتم و سرم رو گرفت توی بغلش ... دیگه #اشک نبود
با صدای بلند زدم زیر گریه بدجور دلم سوخته بود
- خانمِ #گلم
آخه چرا ناشکری میکنی؟
دختر #رحمت خداست
#برکت زندگیه
خدا به هر کی نظر کنه بهش #دختر میده
عزیز دل #پیامبر و #غیرت آسمان و زمین هم دختر بود ...
و من بلند و بلند تر گریه میکردم
با هر جملهاش، شدت گریهام بیشتر میشد ...
و اصلا حواسم نبود، مادرم بیرون اتاق
با شنیدن صدای من داره از ترس سکته میکنه ...
بغلش کرد و در حالی که #بسم_الله میگفت و #صلوات میفرستاد، پارچه قنداق رو از توی صورت #بچه کنار داد
چند لحظه بهش خیره شد
حتی پلک نمیزد در حالی که لبخند شادی صورتش رو پر کرده بود دانههای اشک از چشمش سرازیر شد .. گفت:
- بچه اوله و این همه زحمت کشیدی
حق خودته که اسمش رو بزاری اما من میخوام پیش دستی کنم!
مکث کوتاهی کرد #زینب یعنی #زینت پدر ....
پیشونیش رو بوسید
#خوش_آمدی
#زینب_خانم :)
.
و من هنوز گریه میکردم اما نه از غصه، ترس و نگرانی ....
✍ نویسنده؛ شهید سید طاهای ایمانی
#ادامه_دارد ....
🆔 @anvar_elahi
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۱۳
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | تو عین طهارتی
بعد از #تولد زینب و بیحرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود #علی همه رو بیرون کرد، حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه حتی اصرارهای مادر علی هم فایدهای نداشت ...
خودش توی #خونه ایستاد تک تک کارها رو به #تنهایی انجام میداد
مثل #پرستار و گاهی کارگر دمِ دستم بود
تا تکان میخوردم از خواب میپرید
اونقدر که از خودم #خجالت میکشیدم
اونقدر روش فشار بود که نشسته
پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش میبرد ..
بعد از اینکه حالم خوب شد
با اون حجم #درس و کار بازم دست بردار نبود
اون روز همون جا توی در ایستادم فقط نگاهش میکردم .. با اون دستهای #زخم و پوست کن شده داشت کهنههای #زینب رو میشست ...
دیگه #دلم طاقت نیاورد
همینطور که سر تشت نشسته بود
با #چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش
چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد
- چی شده؟ چرا گریه میکنی؟
تا اینو گفت خم شدم و #دستهای خیسش رو #بوسیدم
خودش رو کشید کنار
- چی کار می کنی #هانیه؟ دستهام نجسه
نمیتونستم جلوی #اشک هام رو بگیرم مثل سیل از چشمم پایین می اومد ...
- تو عین #طهارتی علی، عین #طهارت
هر چی بهت بخوره #پاک میشه #آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه ...
من #گریه میکردم
#علی متحیر، سعی در #آروم کردن من داشت
اما ...
هیچ چیز حریف اشکهای من نمیشد...
✍نویسنده: شهید سید طاهای ایمانی
#ادامه_دارد ...
.
✨✨✨✨✨✨
🆔 @anvar_elahi
ــــــــــــــــــــــــــــــ
#قسمتای_قبلوازدست_ندید
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۴۴
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | کودک بی پدر
مادرم مدام بهم اصرار میکرد که #خونه رو پس بدیم و بریم پیش اونها .. میگفت خونه شما برای شیش تا آدم کوچیکه .. پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگتر میشه ..
اونجا که بریم، منم به شما میرسم و توی نگهداری بچه ها کمک می کنم .. مهمتر از همه دیگه لازم نبود اجاره بدیم ...
همه دورهم کرده بودن .. اصلا حوصله و توان حرف زدن نداشتم ..
- چند ماه دیگه یازده سال میشه .. از اولین روزی که من، پام رو توی این خونه گذاشتم ..
#بغضم ترکید .. این خونه رو #علی کرایه کرد .. علی دست من رو گرفت آورد توی این خونه .. هنوز دو ماه از شهادت علی نمیگذره ..
گوشه گوشه اینجا #بوی علی رو میده .. دیگه #اشک، امان حرف زدن بهم نداد ..
من موندم و پنج تا یادگاری علی .. اول فکر میکردن، یه مدت که بگذره از اون خونه دل میکنم اما اشتباه میکردن ..
حتی بعد از گذشت یک سال هم، حضور علی رو توی اون خونه میشد حس کرد ...
کار میکردم و از بچهها مراقبت میکردم ..
همه خیلی حواسشون به ما بود ..
حتی صابخونه خیلی مراعات حالمون رو میکرد .. آقا اسماعیل، خودش پدر شده بود اما بیشتر از همه برای بچههای من پدری میکرد .. حتی گاهی حس میکردم توی خونه خودشون کمتر خرج میکردن تا برای بچهها چیزی بخرن ..
تمام این لطفها، حتی یه #ثانیه از جای خالی علی رو پر نمیکرد .. روزگارم مثل زهر، تلخ #تلخ بود ..
تنها دل خوشیم شده بود #زینب .. حرفهای علی چنان توی روح این بچه ۱۰ ساله نشسته بود که بی اذن من، آب هم نمیخورد .. درس میخوند .. پا به پای من از بچهها مراقبت میکرد ..
وقتی از سر کار برمیگشتم .. خیلی اوقات، تمام کارهای خونه رو هم کرده بود ..
هر روز بیشتر #شبیه علی میشد .. نگاهش که میکردیم انگار خود علی بود .. دلم که تنگ میشد، فقط به زینب نگاه میکردم .. اونقدر علی شده بود که گاهی آقا اسماعیل، با صلوات، پیشونی زینب رو میبوسید ..
عین علی .. هرگز از چیزی شکایت نمی کرد ... حتی از دلتنگی ها و غصه هاش .. به #جز اون روز ...
از مدرسه که اومد، رفتم جلوی در استقبالش .. چهرهاش گرفته بود .. تا چشمش به من افتاد، بغضش #شکست .. گریه کنان دوید توی اتاق و در رو بست ..
#ادامه_دارد ..
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣