❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۱۵
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | من شوهرش هستم
ساعت نه و ده شب وسط ساعت حکومت #نظامی، یهو سر و کله پدرم پیدا شد ..
صورت #سرخ با چشمهای پف کرده، از نگاهش خون میبارید .. اومد داخل ... تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو میبره و میزاره کف دست #علی
بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش
_تو چه حقی داشتی بهش #اجازه دادی بره #مدرسه؟ ... به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟
از #نعره های پدرم، #زینب به شدت ترسید،
زد زیر #گریه و محکم لباسم رو چنگ زد!!
بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود ..
علی همیشه بهم سفارش میکرد باهاش آروم و شمرده حرف بزنم .. #نازدونه علی بدجور ترسیده بود ...
.
.
علی عین همیشه #آروم بود
با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد
- #هانیه خانم، لطف میکنی با زینب بری توی اتاق؟
#قلبم توی دهنم میزد
زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه ... آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و #کمک بخوام
تمام بدنم #یخ کرده بود و می لرزید ...
علی همون طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم،
- دختر شما متاهله یا مجرد؟!
و پدرم همون طور خیز برمیداشت و عربده میکشید
- این سوال مسخره چیه؟؟
به جای این مزخرفات جواب من رو بده ...
- میدونید قانونا و شرعا اجازه #زن فقط دست شوهرشه؟
.
.
همین که این جمله از دهنش در اومد
رنگ سرخ پدرم سیاه شد!!!
- و من با همین اجازه شرعی و قانونی مصلحت #زندگی مشترکمون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه ، کسب #علم هم یکی از فریضه های اسلامه ...
از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم میپرید #چشم هاش داشت از حدقه بیرون میزد
- لابد بعدش هم میخوای بفرستیش #دانشگاه ؟!؟!؟
#ادامه_دارد ....
@anvar_elahi
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۲۵
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | بدون تو؛ هرگز
با اون پای مشکل دارش، پا به پای همه کار میکرد ... برمیگشت خونه اما چه برگشتنی ... گاهی از شدت خستگی، نشسته خوابش میبرد ...
میرفتم براش چای بیارم، وقتی برمیگشتم خواب خواب بود ... نیم ساعت، یه ساعت همون طوری میخوابید و دوباره میرفت بیرون ...
هر چند زمان اندکی توی خونه بود ... ولی توی همون زمان کم هم دل بچهها رو برد ... عاشقش شده بودن ...
مخصوصا #زینب .. هر چند خاطرهای ازش نداشت اما حسش نسبت به علی قویتر از محبتش نسبت به من بود ...
توی التهاب حکومت نوپایی که هنوز دولتش موقت بود، آتش درگیری و جنگ شروع شد ...
کشوری که بنیان و اساسش نابود شده بود ... ثروتش به #تاراج رفته بود ... ارتشش از هم پاشیده شده بود ...
حالا داشت طعم جنگ و #بیخانمان شدن مردم رو هم میچشید ... و علی مردی نبود که فقط نگاه کنه ... و منم کسی نبودم که از علی جدا بشم ...
سریع رفتم دنبال کارهای درسیم ... تنها شانسم این بود که درسم قبل از انقلاب فرهنگی و تعطیل شدن #دانشگاهها تموم شد ...
بلافاصله پیگیر کارهای طرحم شدم ... اون روزها کمبود نیروی #پزشکی و #پرستاری غوغا میکرد ...
#ادامه_دارد
@anvar_elahi
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۴۴
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | کودک بی پدر
مادرم مدام بهم اصرار میکرد که #خونه رو پس بدیم و بریم پیش اونها .. میگفت خونه شما برای شیش تا آدم کوچیکه .. پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگتر میشه ..
اونجا که بریم، منم به شما میرسم و توی نگهداری بچه ها کمک می کنم .. مهمتر از همه دیگه لازم نبود اجاره بدیم ...
همه دورهم کرده بودن .. اصلا حوصله و توان حرف زدن نداشتم ..
- چند ماه دیگه یازده سال میشه .. از اولین روزی که من، پام رو توی این خونه گذاشتم ..
#بغضم ترکید .. این خونه رو #علی کرایه کرد .. علی دست من رو گرفت آورد توی این خونه .. هنوز دو ماه از شهادت علی نمیگذره ..
گوشه گوشه اینجا #بوی علی رو میده .. دیگه #اشک، امان حرف زدن بهم نداد ..
من موندم و پنج تا یادگاری علی .. اول فکر میکردن، یه مدت که بگذره از اون خونه دل میکنم اما اشتباه میکردن ..
حتی بعد از گذشت یک سال هم، حضور علی رو توی اون خونه میشد حس کرد ...
کار میکردم و از بچهها مراقبت میکردم ..
همه خیلی حواسشون به ما بود ..
حتی صابخونه خیلی مراعات حالمون رو میکرد .. آقا اسماعیل، خودش پدر شده بود اما بیشتر از همه برای بچههای من پدری میکرد .. حتی گاهی حس میکردم توی خونه خودشون کمتر خرج میکردن تا برای بچهها چیزی بخرن ..
تمام این لطفها، حتی یه #ثانیه از جای خالی علی رو پر نمیکرد .. روزگارم مثل زهر، تلخ #تلخ بود ..
تنها دل خوشیم شده بود #زینب .. حرفهای علی چنان توی روح این بچه ۱۰ ساله نشسته بود که بی اذن من، آب هم نمیخورد .. درس میخوند .. پا به پای من از بچهها مراقبت میکرد ..
وقتی از سر کار برمیگشتم .. خیلی اوقات، تمام کارهای خونه رو هم کرده بود ..
هر روز بیشتر #شبیه علی میشد .. نگاهش که میکردیم انگار خود علی بود .. دلم که تنگ میشد، فقط به زینب نگاه میکردم .. اونقدر علی شده بود که گاهی آقا اسماعیل، با صلوات، پیشونی زینب رو میبوسید ..
عین علی .. هرگز از چیزی شکایت نمی کرد ... حتی از دلتنگی ها و غصه هاش .. به #جز اون روز ...
از مدرسه که اومد، رفتم جلوی در استقبالش .. چهرهاش گرفته بود .. تا چشمش به من افتاد، بغضش #شکست .. گریه کنان دوید توی اتاق و در رو بست ..
#ادامه_دارد ..
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۴۹
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | خداحافظ زینب
تازه میفهمیدم چرا علی گفت، من #تنها کسی هستم که میتونه زینب رو به رفتن #راضی کنه ..
اشک توی چشمهام حلقه زد .. پارچ رو برداشتم و گذاشتم توی یخچال ..
دیگه نتونستم خودم رو #کنترل کنم ...
- بی انصاف .. خودت از پس دخترت برنیومدی .. منو انداختی #جلو؟
چطور راضیش کنم وقتی خودم دلم نمیخواد بره؟!!
برای اذان از اتاق اومد بیرون که وضو بگیره .. دنبالش راه افتادم سمت دستشویی .. پشت در ایستادم تا اومد بیرون...
زل زدم توی چشمهاش .. با حالت ملتمسانهای بهم نگاه کرد .. التماس میکرد حرفت رو نگو .. چشمهام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم ..
- یادته ۹ سالت بود تب کردی؟!!
سرش رو انداخت پایین .. منتظر جوابش نشدم ..
- پدرت چه شرطی گذاشت؟ .. هر چی من میگم، میگی چشم ..
التماس چشمهاش بیشتر شد .. گریهاش گرفته بود ..
- خوب پس نگو .. هیچی نگو .. حرفی نگو که عمل کردنش سخت باشه ..
پرده اشک، جلویِ دیدم رو گرفته بود ...
- برو #زینب جان .. حرف پدرت رو گوش کن .. علی گفت باید بری ..
و صورتم رو چرخوندم .. قطرات اشک از چشمم فرو ریخت!!
خب! نمیخواستم زینب #اشکم رو ببینه ..
تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طریق سفارت انجام داد .. براش یه خونه مبله گرفتن ..
حتی گفتن اگر راضی نبودید بگید براتون عوضش میکنیم .. #هزینه زندگی و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود ...
پای پرواز، به زحمت جلوی خودم رو گرفتم ... نمیخواستم دلش بلرزه ...
با بلند شدن پرواز، اشکهای من #بیوقفه سرازیر شد .. تمام چادر و مقنعهام خیس شده بود ..
بچهها، حریف آرام کردن من نمی شدن .
#ادامه_دارد ...
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣
❣
🎗#بدون_تو_هرگز ۵۰
📢‼️ این داستان واقعی است !!
🎬 این قسمت | سرزمین غریب
📌از این قسمت به بعد ..
👤راوی داستان، #زینب، دختر شهید است!
نماینده دانشگاه برای #استقبالم به فرودگاه اومد .. وقتی چشمش بهم افتاد، تحیر و تعجب، نگاهش رو پر کرد .. چند لحظه موند .. نمیدونست چطور باید باهام برخورد کنه ...
سوار ماشین که شدیم .. این تحیر رو به زبان آورد :
- شما اولین دانشجوی جهان سومی بودید که دانشگاه برای به دست آوردن شما اینقدر زحمت کشید ..
زیرچشمی نیم نگاهی بهم انداخت :
- و اولین دانشجویی که از طرف دانشگاه ما، با چنین حجابی وارد خاک #انگلستان شده ..
نمیدونستم باید این حرف رو پای #افتخار و تمجید بگذارم .. یا از شنیدن کلمه اولین دانشجوی مسلمان محجبه، شرمنده باشم که بقیه اینطوری نیومدن ..
ولی یه چیزی رو می دونستم .. به شدت از شنیدن کلمه جهان #سوم عصبانی بودم .. هزار تا جواب مودبانه در جواب این اهانتش توی نظرم میچرخید .. اما سکوت کردم ..
باید پیش از هرحرفی همه چیز رو #میسنجیدم، و من هیچی در مورد اون شخص نمیدونستم ..
من رو به خونهای که گرفته بودن برد .. یه خونه #دوبلکس .. بزرگ و دلباز .. با یه باغچه کوچیک جلوی در و حیاط پشتی .. ترکیبی از سبک مدرن و معماری خانههای #سنتی انگلیسی .. تمام وسایلش #شیک و مرتب ...
فضای دانشگاه و تمام شرایط هم #عالی بود ... همه چیز رو طوری مرتب کرده بودن که هرگز حتی فکر برگشتن به ذهنم خطور نکنه ...
اما به شدت اشتباه می کردن ..
هنوز نیومده دلم
برای #ایران تنگ شده بود ..
برای مادرم ... خواهر و برادرهام ...
من تا همون جا رو هم فقط به حرمت حرف #پدرم اومده بودم .. قبل از رفتن، توی فرودگاه از مادرم قول گرفتم هر خبری از بابا شد بلافاصله بهم خبر بده ..
خودم اینجا بودم .. دلم جا مونده بود .. با یه علامت سوال بزرگ ...
- بابا ... چرا من رو فرستادی اینجا؟
#ادامه_دارد ...
@anvar_elahi
❣
❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣
❣🖇❣🖇❣🖇❣
4.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#سیـدتـــي_زینــب_س
🏴طلوع یازدهمِ روضه ها پر از آه است
فقط خداست که از حال #زینب آگاه است
🏴تمام روضه ام این است، خواهری پرسید
تویی برادرم آیا؟ چقدر جانکاه است😭
#محرم 🖤 ¦⇠#امام_حسین
♥️🖤...
💔وداع بامحرم🏴
ازدست ما راضی شدی یا نه؟
ارباب♥️ جانم
از مجنون❤️ت راضی شدی یا نه؟
▪️سی روز میخواندیم
▪️سی شب گریه😭 میکردیم
▪️هم پای تو
▪️هم پای #زینب گریه😭 میکردیم
روضه به روضه 😭 گشتن مارا خودت دیدی
خداحافظ _مُحرّم ، ماه ارباب ...
#محرم
#امام_حسین
4.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♥️✨
السلامُعلیصبرکِمولاتی..
یاجبلالصبر
لیلةالحادیعشر..فیالشام..
مقامالسیدهزینبس✨
#عقیلهبنیهاشم🥀
#زینب♥️
•
|🕯🥀|
4.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
عاشقان
#زینب تماشا میکند
با نگاهش صد گره وا میکند
🔥لعن کن تا زنده هستی بر پلید بن پلید
🔥لعن الله یزید و علی آل یزید...
# مژده مرگ یزید را برسانید به :
حضرت زینب سلام الله علیها شاد شود
به درک رفتن یزید ملعون ،🔥
بر عاشقان و دلدادگان
حضرت زینب سلام الله علیها مبارک بادا...🌹
#امام_زمان
#هفته_وحدت
#لعنت_بر_یزید
#ربیع_الاول