#روایت_اولین_اربعین
🔻خاطره ای از مخاطبان
🔹 هیچ وقت نتوانستم غیر از اربعین کربلا بروم...
🔸 پدر من کاروان عتبات دارند. یعنی ماهی ۱ بار به زیارت کربلا میروند و من خیلی راحت میتوانستم از چندین سال قبل به پابوسی آقا بروم.
🔸 ولی همیشه از ته دلم آرزو میکردم و از عمه سادات میخواستم به سختترین شکل ممکن طلبیده شوم. نمیدانم چرا اینطوری دوست داشتم. ولی دلیل اصلیام حرکت اسرای کربلا و سختیهای راه بزرگواران آلالله بود که چنین خواستی را به دلم انداخت.
🔸 میخواستم وقتی وارد کربلا شدم، با خستگی باشد. برای همین هیچوقت با پدرم و با هواپیما نرفتم.تا اینکه به سرم زد اربعین بروم. هیچکس اجازه نداد. نه پدرم نه مادرم و نه حتی اساتیدم. دقیقا ۳روز قبل از اربعین امتحان میانترم فوقالعاده مهم برای درسم داشتم و حتی استادم هم اجازه غیبت ندادند.
🔸 دلم بدجور گرفته بود که سر کلاس استادم گفتند اینقدر پکر نباش. برو به شرطی که من را هم دعا کنی. ولی به دوستانت نگو. امتحانت را بعدا میگیرم.باید بگویم به سمت خانه در حال پرواز بودم. یادم است چهارشنبه اربعین بود. استاد دوشنبه هفته قبلش به من اجازه داد. رسما امیدی برای ویزا و بلیط نداشتم چون وقتم خیلی کم بود.
🔸 وقتی آمدم خانه، اخبار گفت جاماندگان اربعین حسینی میتوانند تا ساعت ۲۴ امشب در سایت اربعین ثبتنام کنند. اگر بگویم از خوشحالی نمیتوانستم حتی با کامپیوتر کار کنم دروغ نگفتم. ثبتنام کردم و به طور خیلی عجیبی هم ویزایم آماده شد.
🔸 خیلی دیر راه افتادیم. جمعه شب رفتیم ترمینال آزادی و با یک اتوبوس همراه پدرم راهی مهران شدیم. از مهران تا ۱۰کیلومتر بعد از مرز پیاده رفتیم تا با ماشینها به نجف برسیم.
🔸 از پدر اجازه گرفتیم که به زیارت پسرانش برویم زینبوار و زینبیگونه… هرچند دیر رسیدیم و فقط روز اربعین آنجا بودیم. ولی هیچوقت نتوانستم غیر از #اربعین کربلا بروم.در آن سفر لحظه به لحظه وجود خدا را حس میکردم.
روایت #ارسالی از: خانم فاطمه
🆔 @ArbaeenIR
📌www.arbaeen.ir
#روایت_اولین_اربعین
🔻خاطرهای از مخاطبان
🔹کربلایتان را از یک نفر بخواهید، آن هم مادرش حضرت فاطمه(س)
🔸برای محرم قرار بود نمایش مذهبی در شهرمان اجرا شود. تست دادم و قبولم کردند. خیلی از بچههای گروه قرار بود بروند کربلا. من هم نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم. تا کسی میگفت کربلا اشکم در میامد…
🔸یک بار که داشتم گریه میکردم یکی از بچههای گروه گفت کربلایت را فقط از حضرت فاطمه(س) بخواه!
🔸راستش اولش حرفش را نفهمیدم. گذشت و گذشت تا ایام فاطمیه رسید و نمایشی دیگر داشتیم برای فاطمیه. در آن نمایش، من نقشِ حضرت فضّه، کنیزِ حضرت زهرا(س) را بازی میکردم. قسمتی از نمایش بود که حضرت زینب(س) کفنها را میشمردند و یکی کم بود…
🔸برای امام حسین(ع) کفنی نبود! دلم خیلی شکست، خیلی. همانجا از ته دل گفتم یا فاطمه زهرا(س)! من کربلایم را از شما میخواهم. چهارماه بعد چشم باز کردم و دیدم شب جمعه است و من وسط بینالحرمین داشتم شعر سلام آقا را در دلم برای امام حسین(ع) زمزمه میکردم.
🔸اینها را گفتم که بگویم اگر آرزوی کربلا دارید، کربلایتان را از یک نفر بخواهید، مادرش حضرت فاطمه(س). به خدا حسین(ع) روی مادرش را زمین نمیزند…
روایت #ارسالی از: صبا اکرمی
🆔 @ArbaeenIR
📌 www.arbaeen.ir
#روایت_اولین_اربعین
🔻خاطرهای از مخاطبان
🔹چادر؛ یادآور اربعین
🔸مدتی بود که به دنبال راهحلی میگشتم تا بتوانم مراقب اعمالم باشم.
تا این که با کلمه《تقوا》آشنا شدم (تقوا به معنای خود مراقبتی). دیدم انگار مشکل از ضعف افکار من نیست. این عمل من است که بیتقواست و برنامههایم را به هم میریزد و مرا ناامید میکند.
🔸ایّام اربعین نزدیک بود و از چه کسی کمک میتوانستم بگیرم بهتر از امام حسین(ع)!
در درگاهش التماس میکردم تا مرا هم به این مسیر زندگیساز راه بدهد و بالاخره نگاهش شامل احوالم شد و من هم عازم کربلا شدم.
🔸در مسیر #پیاده_روی دیدم محیط تا چه اندازه میتواند بر ما اثر بگذارد.
مردمی را میدیدم که از دور و نزدیک آمده بودند و هر کدامشان با هم تفاوتهای بسیاری داشتند، اما در یک وجه با هم یکسان بودند، آن هم اینکه خود را سرباز امام حسین میدانستند و این مسیر را میدان جنگ؛ میان عادات نفسانیشان و حسینوار زیستن.
🔸انگار همه در این مسیر مراقب خودشان و حتی دیگران هم بودند تا در بزنگاههای مهم به خودشان بیایند و یکدیگر را به صبر و تقوا دعوت کنند. این در نظرم بسیار شیرین آمد و با خودمگفتم چگونه میتوانم این ویژگی را با خودم به شهرم ببرم. حیران بودم و میدانستم فقط جوابش را باید از خود آقا بگیرم. مسیرم را سپردم دست آقا...
🔸از سرزمین عشق جدا شدم و به خاک وطن بازگشتم.
خیلی عجیب بود، احساس میکردم نمیتوانم از چادرم جدا شوم. هیچوقت فکر نمیکردم یک چادر ساده بتواند اینقدر مراقبم باشد تا با نفس خودم مبارزه کنم. اما این چادر، یادآور و هدیه مسیر حسین(ع)، برای من چنان نشانهای شده که هر وقت در لحظههای حساس چشمم به آن میافتد، یادآور این است که آقا حواسش به من هست و کار خود را کرده...
چادر؛ جاماندهای از مسیر اربعین در زندگی من است...
روایت #ارسالی از: فاطمه خیاط خلقی
🆔 @ArbaeenIR
📌 www.arbaeen.ir
#روایت_اولین_اربعین
🔻خاطرهای از مخاطبان
🔹کاش همیشه آفتاب باشد!
🔸نشستهام روی زمین. باد در پرده میپیچد و جلو میآید. به زمین خیره شدهام؛ لکهی نوری روی زمین پدیدار میشود.
پرده تکان میخورد و آفتاب کوچک پهن میشود روی زمین. دست زن عراقی میآید جلو و ظرف غذا را در دستم میگذارد. تشکر میکنم و مینشینم کف اتاق.
🔸پرده عقبگرد میکند؛ باز به جلو برمیگردد و لکهای نورانیتر از قبل تشکیل میشود. آبگوشت عراقی را مزه مزه میکنم و جان دوباره در رگهایم تزریق میشود. ذرهذرهاش میچسبد به گوشت و پوستم؛ و معنی نوش جان را میفهمم!
🔸لکهی نور دالی میکند. با دخترها نشستهایم به بازی با کاغذ و تا کردن و بریدن و حجم دادن. یکیشان تند تند عربی صحبت میکند و چیزی نمیفهمم. آن یکی که اسمش زهرا بود کنار گوشم شمرده شمرده برایم تکرار میکند و تا حد زیادی متوجه میشوم. میپرسد چطور متوجه شدی؟! میگویم نمیدانم!
🔸زهرا سرش را جلو میآورد و آرام در گوشم چیزی میگوید و به تلفن همراهم اشاره میکند. میپرسد میخواهی رمز اینترنت را برایت وارد کنم؟ و من مات و متعجب از این بذل خصوصی که نصیبم شده قبول میکنم.
🔸لکه انگار رنگ غروب دارد. وقت خداحافظی رسیده و همه تند و تند وسایلشان را جمع میکنند. من هم کولهام را بستهام. اما دلم چسبیده به آن دو دختر و خانهی ساده و اهالیاش. از تکتکشان تشکر میکنیم و آنها هم مثل دفعههای پیش با مهربانی پاسخمان را میدهند و گرچه سخت اما بالاخره خداحافظی میکنیم. حال زمین یک دست و یک رنگ شده؛ بیهیچ لکهی نوری. کاش همیشه آفتاب باشد و نسیم بوزد...
روایت #ارسالی از: فاطمه رسولی
🆔 @ArbaeenIR
📌 www.arbaeen.ir
#روایت_اولین_اربعین
🔻صاحبخانه همیشه حواسش به مهمان هست
🔹مسیر پر از عشق
🔸پدرم بارها تنهایی رفته بود به پیادهروی اربعین. میآمد و برایمان تعریف میکرد. تا اینکه قرار شد من و خواهرانم هم با ایشان برویم. سه خانم و یک آقا. من فکر میکردم خیلی سخت باشد؛ اما...
🔸ده روز مانده بود به اربعین، سر شب از شهرمان حرکت کردیم به سمت مرز. به کرمانشاه که رسیدیم آدرس مسافرخانه میگرفتیم که آقایی گفت بیاید برویم منزل ما. آمده بود تا زائر ببرد. ما هممان گریهمان گرفت. فکر نمیکردیم جایی پیدا شود تا استراحت کنیم.
از مرز که رد شدیم حس عجیبی در دلم بود؛ حس ذوق. اول رفتیم نجف. بعد از زیارت راهی کربلا شدیم. طی مسیر من چندبار چیزی دلم خواست و چند قدم جلوتر یک موکب همان را نذر میداد! خیلی برام عجیب بود!
🔸در مسیر آنقدر از همه پذیرایی کردند آنقدر بهمان محبت کردند... تمام مسیر پر از عشق بود. هر کس هرچیزی داشت برای نذری آورده بود .
پدرم گفت این شماها هستید که دارید مرا میبرید نه اینکه من شما را...
🔸همه چیز خود به خود مهیا میشد. انگار ما را در بغلشان گرفته بودند و میبردند. با وجود سختیهای معمولی که هر سفری با خودش دارد؛ اما این سفر تمام مسیرش پر از زیبایی بود. آدم از این همه عشق و زیبایی حیرت میکرد.
دعا میکنم بازهم قسمت بشود بروم.
روایت #ارسالی از: مهسا تقیزاده نصیری
🆔 @ArbaeenIR
📌 www.arbaeen.ir
🔻#روایت_اولین_اربعین
🔹نذر عجیب!
🔸بهترین لحظات عمرم در اربعین پارسال گذشت. اصلا احساس خستگی نمیکردم. زائرها طوری به طرف کربلا حرکت میکردند که انگار سرچشمه و منبع وجودشان کربلاست.
وقتی اذان گفتند، با اطرافیانم وضو گرفتیم و برای خواندن نماز به داخل یکی ازموکبها رفتیم. وقتی نماز تمام شد برای صرف نهار بیرون رفتیم و هر کدام جایی نشستیم. هوا خیلی گرم بود و اکثر موکبها پر شده بودند. من هم رفتم لبه یک جدول نشستم و شروع کردم به خوردن نهار.
🔸همانطور که نشسته بودم و نهار میخوردم، دیدم یه خانوم نسبتا قدبلند با لباسهای کهنه کنارم ایستاد وسرش را به صورتم نزدیک کرد و لبخند زد. غذا تعارف کردم؛ چیزی نگفت. کمی ترسیدم و بلند شدم و آن طرفتر نشستم. بلافاصله پشت سر من آمد و مجدد همان کار را انجام داد.
چیزی نگفتم و بعد از نهار پیش موکبدار رفتم و گفتم چرا این خانم این کار را با زائرها میکند؟مگر دیوانه است؟
موکبدار گفت این خانم کرولال است و هیچکس و هیچچیز هم ندارد. نذر کرده برای زائرها سایه باشد؛ آخر تنها کاری که از دستش برمیآید همین است.
🔸بغضی سنگینی گلویم را گرفت. هیچ چیز نگفتم و رفتم سراغش. بهش پول دادم ولی سرش را به علامت نه تکان داد. بوسیدمش و رفتم.
در راه باخودم فکر کردم چه نیرویی هست که اینطور عشق به حسین رو به وجود میآورد که باعث میشود یک نفر خودش را نذر امام کند...
روایت #ارسالی: زینب احمدیان
🆔@ArbaeenIR
🔻#روایت_اولین_اربعین
🔹خواب شیرین
🔸بعد از چندسال جاماندگی بالاخره راهی سفر اربعین شدیم.
صبح دومین روز سفر هوا خیلی سرد بود. لباسهای گرمی که با خودمان برده بودیم را پوشیدیم و شروع کردیم به حرکت.
همسرم وسایل زائرینی که حمل کوله برایشان سخت بود را میگذاشت روی گاری اضافهای که داشتیم و تا یک عمود قرار میگذاشتیم و کوله را تحویلشان میداد.
🔸آن روز ما ظهر رسیده بودیم سر قرار. هوا خیلی خیلی گرم شده بود.
در اطراف هم جایی پیدا نکردیم که بتوانیم لباسهای گرم را از تنمان دربیاوریم.
حدود یکی دو ساعتی منتظر بودیم تا صاحب کوله بیاید کولهاش تحویل بگیرد. چون مجبور بودیم سر همان عمودی منتظر بمانیم که قرار گذاشتیم؛ بنابراین موکبی هم برای استراحت پیدا نکردیم مجبور شدیم یه گوشه بنشینیم.
🔸در آن فاصله خوابم برد. هوا خیلی گرمتر شده بود ولی هنوز ژاکت تنم بود. در هوای داغ با ژاکت... ولی آن خواب خیلی چسبید!
چقدر ثانیه به ثانیهی سفر شیرین بود...
روایت #ارسالی از: فائزه فاضل
🆔@ArbaeenIR
🔻#روایت_اولین_اربعین
🔹وقتی ۲۴ساعت میشود تمام زندگی ما
🔸قبل از اینکه بخواهم آماده این سفر معنوی شوم از طرف اطرافیان تحت فشار بودم برای نرفتن. حضور دختر سه ماهه و چهارسالهام علت مخالفتشان بود. اما همسرم که حسرتها و اشکهای مرا دیده بود، دنبال گرفتن پاسپورت و وسایل سفر بود. پدرم هم وقتی عزم ما را دید گفت من هم میآیم.
🔸همه جا وقتی مرا با طفل سه ماهه میدیدند جور دیگری برخورد میکردند. وقتی کالسکه دخترها به جایی گیر میکرد به کمک می آمدند. همسر و پدرم هم از جلو و پشت سر مراقبمان بودند که گم نشویم یا پایمان به جایی گیر نکند.
🔸اما وقتی از مرز رد شدیم انگار وارد دنیای جدیدی شدیم که هیچ قرابتی با روحیات ما نداشت. چندین ساعت توی تاریکی و گرد و غبار جلو رفتیم، دنبال ماشینی که مارا به نجف برساند. همسرم وقتی شرایط را اینگونه دید پیشنهاد بازگشت داد. اما چگونه میتوانستم برگردم؛ من که تمام مسیر با مداحیها گریسته بودم و با شنیدن سخرانیهای حاجآقا پناهیان به وجد آمده بودم.
🔸دخترم بیقراری میکرد و گرسنه بود اما نمیتوانستم آنجا شیرش بدهم. گریهام گرفته بود... من کجا و مصیبتهای خانم رباب کجا؟...
🔸درست است که مجبور شدیم زودتر برگردیم؛ سفرمان کلا ۲۴ساعت طول کشید.
اما همین ۲۴ساعت زندگی مرا دو بخش کرد. قبل از پیادهروی اربعین۹۸ و بعد از آن...
همین مدت کوتاه، قلب مرا تا مدتها سرشار از شعف و سرور کرد. آن موقع بود که فهمیدم هیچ لذتی در دنیا بالاتر از به جان خریدن رنج این سفر نیست.
روایت #ارسالی از: نعیمه معارفدوست
🆔@ArbaeenIR
🔻#روایت_اولین_اربعین
🔹هدیه شهدا
🔸سال ۹۳ که چند نفر از دوستان راهی پیادهروی اربعین شدند، من و جمعی دیگر از رفقا جاماندیم. تصمیم گرفتیم مسیر دانشگاه تا گلزار شهدای گمنام شهر را پیاده برویم و از شهدا طلب اربعین کنیم.
🔸بعد از بازگشت دوستان از کربلا که به دیدنشان رفتیم، با شوق و ذوق از خاطرههایشان گفتند؛ از اینکه عشق حسین(ع)، مردم را از هر قومیت و نژاد و کشوری دور هم جمع کرده است. از التماس چشم کودکانی که از تو میخواهند تعارفشان را رد نکنی. از اینکه امام زمان هم در مسیر اربعین همراه زائران است و اصلا اربعین جلوهای
کوچک از حکومت مهدی(عجلاللهتعالیفرجه) است.
در راه بازگشت از دیدار رفقا، راه کج کردم به قصد زیارت شهدا که آبرو دارند نزد سیدالشهدا... تک تک شهدای گلزار شهدا را سر زدم و با حسرت گریه میکردم.
🔸اسفند همان سال با کاروان راهیاننور دانشجویی راهی کربلای ایران شدیم و شبی در شلمچه نشستیم پای صحبتهای حاج حسین یکتا: بچهها اربعین یادتون نره! اربعین روضه خوانی خود امام حسینه. اربعین من کنتُ مولاه، فهذا مهدیٌ مولاه میخواد اتفاق بیفته...
آن شب که صدای گریه و زاری بچهها بلند بود، امیدوارتر از گذشته طلب اربعین کردم از خدا.
گذشت تا زمزمه ثبتنام اربعین بین دوستان به راهافتاد و بالاخره ما هم به لطف ارباب راهی شدیم!
🔸سحر چهارمین روز پیادهروی رسیدیم به کربلا و به عمود ۱۴۰۷. دیگر همهچیز تمام شد، از دنیا و مافیها دیگر «هیچ» هم در ذهنمان نبود... سلام بر عباس(ع) که گفتیم؛ سجده شکر به جاآوردیم. دیگر میتوانستیم بگوییم:
سلام آقا که الان روبروتونم....
و امان از لحظهای که بعد از دوساعت انتظار در صف زیارت؛ چشمم به ضریح شش گوشه ارباب افتاد...
روایت #ارسالی: زهرا محمودی
🆔@ArbaeenIR
🔻#روایت_اولین_اربعین
🔹ای کاش صدایم نمیزدی «عمه»!
🔸بچه بودم که آرزویم سفر اربعین بود. هرسال نمیشد. خودم را آرام میکردم که اشکال ندارد. سهسالهی امام حسین هم اربعین نرفت کربلا...
تا اینکه پارسال در دلم اینطور نیت کردم که اگر قسمت بشود و بروم، به نیابت از سهسالهی شما قدم برمیدارم.
🔸سفر اربعین ما جور شد! دقیقا شب شهادت بیبی رقیه(س) سفرمان آغاز شد. همسفرانم مادرم، برادرم و همسر و فرزند سه سالهاش بودند.
🔸پیادهروی را شروع کردیم. برادرزادهام، محمد، از گرما خسته شده بود. من هم بهخاطر اینکه از مسیر خسته نشود، به هوای بازی کردن؛ از برادرم جدا شدم و با محمد چند تا عمود را دویدم که ناغافل گم شدیم.
تاریکی بود و غریبی. مدام محمد مرا «عمه» صدا میکرد. در صورتی که مواقع عادی مرا به اسم کوچکم صدا میزند...
خانم و آقایی ایرانی کمکم کردند و با همراهیشان برادرم را پیدا کردم.
🔸همانجا بود که با خودم گفتم شاید باید من عمه میشدم و همراه برادرزادهام سفر اربعین را تجربه میکردم...
گریه امانم را بریده بود. نشستم و دستم را روی سرم گذاشتم و گفتم: امان از دل زینب...
روایت #ارسالی از: محدثه محمدی
🆔@ArbaeenIR