eitaa logo
Arbaeen.ir |رسانه مردمی اربعین
7.2هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
828 ویدیو
31 فایل
﷽ کانال رسانه مردمی اربعین سایت: Arbaeen.IR ارتباط با ما: @Arbaeen_admin تلگرام: t.me/ArbaeenIR ایتا: eitaa.com/ArbaeenIR سروش splus.ir/Arbaeenir بله : ble.im/ArbaeenIR روبیکا: rubika.ir/Arbaeenir اینستاگرام: instagram.com/arbaeen.ir1
مشاهده در ایتا
دانلود
🔻خاطره ای از مخاطبان 🔹 هیچ وقت نتوانستم غیر از اربعین کربلا بروم... 🔸 پدر من کاروان عتبات دارند. یعنی ماهی ۱ بار به زیارت کربلا می‎‌روند و من خیلی راحت میتوانستم از چندین سال قبل به پابوسی آقا بروم. 🔸 ولی همیشه از ته دلم آرزو می‌کردم و از عمه سادات می‌خواستم به سخت‌ترین شکل ممکن طلبیده شوم. نمی‌دانم چرا این‌طوری دوست داشتم. ولی دلیل اصلی‌ام حرکت اسرای کربلا و سختی‌های راه بزرگواران آل‌الله بود که چنین خواستی را به دلم انداخت. 🔸 می‌خواستم وقتی وارد کربلا شدم، با خستگی باشد. برای همین هیچ‌وقت با پدرم و با هواپیما نرفتم.تا این‌که به سرم زد اربعین بروم. هیچ‌کس اجازه نداد.‌ نه پدرم نه مادرم و نه حتی اساتیدم. دقیقا ۳روز قبل از اربعین امتحان میان‌ترم فوق‌العاده مهم برای درسم داشتم و حتی استادم هم اجازه غیبت ندادند. 🔸 دلم بدجور گرفته بود که سر کلاس استادم گفتند این‌قدر پکر نباش. برو به شرطی که من را هم دعا کنی. ولی به دوستانت نگو. امتحانت را بعدا می‌گیرم.باید بگویم به سمت خانه در حال پرواز بودم. یادم است چهارشنبه اربعین بود. استاد دوشنبه هفته قبلش به من اجازه داد. رسما امیدی برای ویزا و بلیط نداشتم چون وقتم خیلی کم بود. 🔸 وقتی آمدم خانه، اخبار گفت جاماندگان اربعین حسینی می‌توانند تا ساعت ۲۴ امشب در سایت اربعین ثبت‌نام کنند. اگر بگویم از خوشحالی نمی‌توانستم حتی با کامپیوتر کار کنم دروغ نگفتم. ثبت‌نام کردم و به طور خیلی عجیبی هم ویزایم آماده شد. 🔸 خیلی دیر راه افتادیم. جمعه‌ شب رفتیم ترمینال آزادی و با یک اتوبوس همراه پدرم راهی مهران شدیم. از مهران تا ۱۰کیلومتر بعد از مرز پیاده رفتیم تا با ماشین‌ها به نجف برسیم. 🔸 از پدر اجازه گرفتیم که به زیارت پسرانش برویم زینب‌وار و زینبی‌گونه… هرچند دیر رسیدیم و فقط روز اربعین آن‌جا بودیم. ولی هیچ‌وقت نتوانستم غیر از کربلا بروم.در آن سفر لحظه به لحظه وجود خدا را حس می‌کردم. روایت از: خانم فاطمه 🆔 @ArbaeenIR 📌www.arbaeen.ir
🔹بهترین هدیه تولد 🔸خاطره اولین پیاده‌روی اربعینم برمی‌گردد به سال ۹۵. اربعین آن سال روز ۳۰ آبان بود و این برای من یک تقارن به یادماندنی بود. چون ۳۰ آبان روز تولدم بود. چندین سال در تقلا برای چشیدن مزه شیرین این سفر بهشتی بودم و بنا به دلایلی نمی‌شد. غافل از این‌که ارباب برنامه قشنگ تری برایم چیده است. 🔸آن سال ۷روز مانده به شروع هفته دفاع مقدس، ماجرای خواستگاری پیش آمد و ۹ مهر ۹۵ و به فاصله حدود ۱۰ روز از آغاز ماه محرم، جشن عقد ما انجام شد. شب‌های هیئت و روضه دونفره و خیز من برای فراهم کردن مقدمات سفر اربعین هم از همان محرم شروع شد. 🔸همسرم سال‌های متوالی این سفر را تجربه کرده بود اما در عوالم مجردی، پیاده‌روی اربعین را سفری مردانه می‌دانست. صحبت‌های من و ارجاعاتم به کلام بزرگان مجابش کرد که حالا وقت رشد کردن در این سفر برای خودش رسیده و آن هم درک این مسیر سراسر نور به شکل خانوادگی است. 🔸بهترین هدیه تولد عمرم را خدا در جوار ارباب نصیبم کرد که تا آخر عمر شیرینی‌اش زیر زبانم خواهد ماند. چه هدیه باشکوهی برایم شد این سفر؛ بهشت مسیر نجف تا کربلا. و ارباب چه منتی بر سرم نهاد که در سفر اولم و در آن بهت و شلوغی، دستم به پنجره‌های ضریح منورش رسید؛ که هنوز هم مرور خاطراتش برایم مثل یک رویای شیرین است. شیرین تر از عسل... 🔸خلاصه اینکه اربعین ۹۵ صبح کربلا بودیم، عصر سامرا و شب کاظمین. چه سالروز تولد بابرکتی شد برایم با ارباب... و از آن سال به بعد بهار تقویم زندگی ما از اربعین آغاز می شود... روایت از مخاطبان: زهرا آروند 🆔@ArbaeenIR
🔹رویای واقعی 🔸اگر بخواهم صادقانه بگویم؛ هیچ کلمه‌ای، به والله هیچ کلمه‌ای نمی‌تواند حال مرا توصیف کند. نبودنم را احساس کردم؛ درست لحظه‌ای که زمین و زمان دست در دست هم گذاشته و می‌خواهند دلِ بی‌قرارِ مرا به قرارِ حسین برسانند. 🔸گذر عمر معنایی نداشت... آری خوابی شیرین که واقعیت داشت و آرامشی که از هر ثانیه سبقت می‌گرفت. آخر مگر می‌شود مهمانش بشوی و تمام نکند کرم را برای تو! آن هم حسین که برای ما هم پدر بوده است هم مادر. هم دلدار بوده است هم دلبر! 🔸شهزادی از جنس علی(علیه‌السلام) که برای رسیدن به درگاهش تو را از فرش به عرش می‌کشاند و هر قدم این راه را مدیون نگاه ملکه دل‌ها فاطمه زهرا(سلام‌الله‌علیها) می‌شوی... 🔸می‌دانم! خیلی بد حساب شده‌ام؛ اما آمده‌ام که جبران کنم؛ به دعای امام رضا(علیه‌السلام). رضایت تو را می‌خواهم. نگاه من سراسر بغض و گریه است؛ چگونه بگویم؟! 🔸هنوز بر باور من نیامده است که تو مرا خواندی و من خود را در هوای تو می‌یابم. تو مرا دوست داری! اجازه دادی به بهشتت برسم. اما غبطه به حال خادمینت می‌خورم که آن‌ها نیز تو را دوست دارند! عشق تو در فطرت است ولیکن خوشا به حال کسانی که خود را می‌شناسند!... روایت مخاطبان: زهرا آبشناسان 🆔@ArbaeenIR
🔹نذر ظهور 🔸پرنده بی‌قرار جانم سربه دیواره قلبم می‌کوبد و از شادی نزدیک است که قالب تهی کند. شوق پرواز در آسمان نجف تا کربلا، اوج گرفتن تا ملکوت کربلا و قرار در پاک‌ترین و ملکوتی‌ترین جایگاه خدا، او را هرلحظه بی‌قرارتر می‌سازد. 🔸من، آن عاشق بی‌سروپایی هستم که در هر قدم به محبوب و معشوقش نزدیک‌تر می‌شود. آن محبوبی که آرزوی تمام انسانیت است و عشق در رکاب او معنا می‌گیرد. چقدر ذوق دارم که می‌خواهم خسته و درمانده‌ی راهی شوم که لحظه‌لحظه‌اش بوی دوستی، محبت، عشق و ایثار می‌دهد. چه زیباست وقتی سربند نحن ابناءالحسین چون تاجی زمردین بر روی سرم می‌درخشد و قوت جانم می‌شود. دانه‌های تربتی را لابه‌لای انگشتانم می‌چرخانم که چون قطره‌های باران ،جهان تشنه‌ی شیفتگان را سیراب می‌کند. 🔸۲۸۵ عمود را آمده‌ام و تک‌تک قدم‌هایم را نذر ظهور مولایم حجت بن الحسن می‌کنم و مدام زیر لب زمزمه می‌کنم: (اَینَ الطّالبُ بِدَم المَقتولِ بکربلاء) و اشک چشمانم امان نمی‌دهد تا جمله (لیتَ شعری، اَینَ استقرّت بِکَ النَّوی. بَل اَیُّ ارض تُقِلُّکَ او ثَری) را به آخر رسانم. 🔸در گوشه و کنار این جاده عاشقی، شیفتگان و دلدادگان به مولا را می‌بینی و در این جاست که با جان دل فریاد برمی‌آوری: (عزیز علیَّ ان اَری الخَلقَ و لا تُری) من با جسمی خسته این مسیر را طی می‌کنم تا در موازات قدم‌های مولایم، گام بردارم و اینگونه آماده ظهور شوم. این است که صبر، الگوی وصال می‌شود و ۲۸۵ عمود را به امید وصال محبوب طی می‌کنم. و تازه در این مسیر می‌فهمم که حضرت زینب، ام المصائب، چه کشیده و چه‌ها که ندیده!! و باز متوجه می‌شوم که چرا حضرت زینب که زبان علی را در کام دارد و شجاعت برادر را، در برابر تمام ظلم، تمام قد ایستاد و فرمود: (ما راَیتُ الّا جَمیلا) 🔸و من که زائری تشنه‌ام؛ تشنه‌ی دیدن، شنیدن و دانستن هر آنچه که باید بدانم. نه تنها چشم ظاهر بلکه تمام وجودم چشم می‌شود تا تمام زیبایی‌های امام و مقتدای خود را دریابم و لمس کنم. هر قدمی که برداشته می‌شود، یک قدم به حرم امن الهی نزدیک‌تر می‌شوم و بی‌تابی واشتیاقم بیشتر می‌شود. یادم می‌افتد که: لحظه‌ی وصل چون شود نزدیک آتش عشق تیزتر گردد... مخاطبان: عاطفه مهدیان 🆔@ArbaeenIR
🔹موکب مشت‌ومال! 🔸خیلی خسته بودیم. به پیشنهاد یکی از دوستان رفتیم موکب مشت‌ومال. یک موکب نسبتا بزرگ با دستگاه مخصوص ماساژ و جوانانی که با جان و دل با دستان نازنین‌شان خستگی را از تن زوار حضرت می‌زدودند. روی یکی از تشک‌ها دراز کشیدم و پسر جوانی که حدودا ۲۰سال یا کمتر داشت، ماساژ را شروع کرد. کاملا مخلصانه کارش را انجام می‌داد و لبخند می‌زد. 🔸جوراب‌هایم پاره شده بودند و منتظر فرصت بودم که بدوزم‌شان. در کوله‌ام جوراب اضافی داشتم ولی هنوز زود بود از آن‌ها استفاده کنم. وقتی به پاهایم رسید و دید جوراب‌ها پاره شده اند، به دوستش گفت برایم جوراب بیاورد ولی او که سرش شلوغ بود توجهی نکرد. من هم به عربی دست‌وپا شکسته سعی کردم او را توجیه کنم که جوراب دارم و احتمال دادم او هم متوجه شده. 🔸بعد از مشت‌ومال در حال خروج بودیم که سروکله‌ی همان پسر پیدا شد و به من اشاره کرد بنشینم و پاهایم را دراز کنم. یک دستمال و جوراب نو هم در دست داشت. چاره‌ای نبود. دراز کشیدم، خواستم جوراب‌هایم را در بیاورم که اجازه نداد. خیلی مشتاقانه و بی‌ریا جوراب‌های کثیف و خاک‌خورده را از پاهایم درآورد و با دستمال پاهای گرد و غبار آلودم را تمیز کرد، که حتی خودم با چندش به آن‌ها دست میزدم... جوراب‌های نو را هم به پایم کرد و با لبخند و بی‌هیچ حرف اضافه رفت. خیلی شوکه شده بودم، ولی آنقدر سریع رفت که وقت نکردم جوراب‌های قبلی را از او بگیرم که بدوزم. 🔸دو هدیه‌ی شکیل از ایران با خودم برده بودم؛ عطرهایی که از حرم امام‌رضا(ع) خریده بودم و بسیار خوش‌بو بودند. آن‌ها را برای خودم خرید بودم و با تمنا خود را متقاعد کرده بودم که هدیه دهم! بی‌درنگ به سمت محل اسکان رفتم و هدیه را به همراه پوستر ضریح امام‌رضا(ع) برداشتم و برگشتم. 🔸هدیه را به پسر دادیم. مهرش عجیب بر دلم نشست. می‌خواستم زار زار گریه کنم. من که کسی نبودم ولی امام‌حسین(ع) به بهترین شکل از میهمانش پذیرایی می‌کرد. ببینید امام‌حسین(ع) چگونه قلب آن جوانان را فتح کرده بود که از خود گذشته بودند و بوی بد و کثیفی برایشان اهمیتی نداشت. آن‌ها از عشق حضرت سر مست بودند. روایت : رضا محمدی 🆔@ArbaeenIR
🔹بهترین میزبان 🔸به یاد ماندنی ترین مهمانی عمرم بود! بالاخره دعوت شده بودم. چه پذیرایی، چه احترامی، چه جمعیتی... چه دست و دلباز بود صاحب مجلس و چه مهربان! با لبخند از تک‌تک مهمان‌هایش پذیرایی می‌کرد حتی آخر مجلس کسی دست خالی برنگشت. هرکس هر آنچه می‌خواست گفت و صاحب مجلس با مهربانی، بیشتر از آن‌چه که می‌خواست را به او می‌داد و با لبخند بدرقه‌شان می‌کرد. حتی مطمنم گفت باز هم منتظر آن‌هاست که بیایند! 🔸اما خداحافظی از آن مجلس چقدر برای ما مهمان‌ها سخت بود. آن‌همه مهربانی، آن‌همه لطف، آن‌همه بخشش را چگونه می‌شد راحت گذاشت و رفت؟ حتی با این‌که می‌دانستیم دستان‌مان پر است و دست خالی برنمی‌گردیم. اما آرامش صاحب‌خانه و خانه‌اش چیز دیگری بود... 🔸باید قبول می‌کردیم همه‌ی مهمانی‌ها تمام می‌شود. ساعتی بیشتر یا کمتر. اصلا دنیایش همین است روزی هم باید این‌جا را ترک کنیم و به خانه‌ی اصلی برگردیم. کاش در آن لحظه هم دست پر باشیم.  موقع خداحافظی به دستان کریم صاحب مجلس نگاه کردیم. با چشمانی خیس و بغضی در گلو. اما دلی آرام. و صاحب مجلس با همان لبخند مهربانش راهی‌مان کرد... روایت : ریحانه سادات رفیعی 🆔@ArbaeenIR
🔻خاطره‌ای از مخاطبان 🔹کربلایتان را از یک نفر بخواهید، آن هم مادرش حضرت فاطمه(س) 🔸برای محرم قرار بود نمایش مذهبی در شهرمان اجرا شود. تست دادم و قبولم کردند. خیلی از بچه‌های گروه قرار بود بروند کربلا. من هم نمی‌توانستم جلوی خودم را بگیرم. تا کسی می‌گفت کربلا اشکم در میامد… 🔸یک بار که داشتم گریه می‌کردم یکی از بچه‌های گروه گفت کربلایت را فقط از حضرت فاطمه(س) بخواه! 🔸راستش اولش حرفش را نفهمیدم. گذشت و گذشت تا ایام فاطمیه رسید و نمایشی دیگر داشتیم برای فاطمیه. در آن نمایش، من نقشِ حضرت فضّه، کنیزِ حضرت زهرا(س) را بازی می‌کردم. قسمتی از نمایش بود که حضرت زینب(س) کفن‌ها را می‌شمردند و یکی کم بود… 🔸برای امام حسین(ع) کفنی نبود! دلم خیلی شکست، خیلی. همان‌جا از ته دل گفتم یا فاطمه زهرا(س)! من کربلایم را از شما می‌خواهم. چهارماه بعد چشم باز کردم و دیدم شب جمعه‌ است و من وسط بین‌الحرمین داشتم شعر سلام آقا را در دلم برای امام حسین(ع) زمزمه می‌کردم. 🔸این‌ها را گفتم که بگویم اگر آرزوی کربلا دارید، کربلایتان را از یک نفر بخواهید، مادرش حضرت فاطمه(س). به خدا حسین(ع) روی مادرش را زمین نمی‌زند… روایت از: صبا اکرمی 🆔 @ArbaeenIR 📌 www.arbaeen.ir
🔻خاطره‌ای از مخاطبان 🔹چادر؛ یادآور اربعین 🔸مدتی بود که به دنبال راه‌حلی می‌گشتم تا بتوانم مراقب اعمالم باشم. تا این که با کلمه《تقوا》آشنا شدم (تقوا به معنای خود مراقبتی). دیدم انگار مشکل از ضعف افکار من نیست. این عمل من است که بی‌تقواست و برنامه‌هایم را به هم می‌ریزد و مرا ناامید می‌کند. 🔸ایّام اربعین نزدیک بود و از چه کسی کمک می‌توانستم بگیرم بهتر از امام حسین(ع)! در درگاهش التماس می‌کردم تا مرا هم به این مسیر زندگی‌ساز راه بدهد و بالاخره نگاهش شامل احوالم شد و من هم عازم کربلا شدم. 🔸در مسیر دیدم محیط تا چه اندازه می‌تواند بر ما اثر بگذارد. مردمی را می‌دیدم که از دور و نزدیک آمده بودند و هر کدام‌شان با هم تفاوت‌های بسیاری داشتند، اما در یک وجه با هم یکسان بودند، آن هم این‌که خود را سرباز امام حسین می‌دانستند و این مسیر را میدان جنگ؛ میان عادات نفسانی‌شان و حسین‌وار زیستن. 🔸انگار همه در این مسیر مراقب خودشان و حتی دیگران هم بودند تا در بزنگاه‌های مهم به خودشان بیایند و یکدیگر را به صبر و تقوا دعوت کنند. این در نظرم بسیار شیرین آمد و با خودم‌گفتم چگونه می‌توانم این ویژگی را با خودم به شهرم ببرم. حیران بودم و می‌دانستم فقط جوابش را باید از خود آقا بگیرم. مسیرم را سپردم دست آقا... 🔸از سرزمین عشق جدا شدم و به خاک وطن بازگشتم. خیلی عجیب بود، احساس می‌کردم نمی‌توانم از چادرم جدا شوم. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم یک چادر ساده بتواند این‌قدر مراقبم باشد تا با نفس خودم مبارزه کنم. اما این چادر، یادآور و هدیه مسیر حسین(ع)، برای من چنان نشانه‌ای شده که هر وقت در لحظه‌های حساس چشمم به آن می‌افتد، یادآور این است که آقا حواسش به من هست و کار خود را کرده... چادر؛ جامانده‌ای از مسیر اربعین در زندگی من است... روایت از: فاطمه خیاط خلقی 🆔 @ArbaeenIR 📌 www.arbaeen.ir
🔻خاطره‌ای از مخاطبان 🔹کاش همیشه آفتاب باشد! 🔸نشسته‌ام روی زمین. باد در پرده می‌پیچد و جلو می‌آید. به زمین خیره شده‌ام؛ لکه‌ی نوری روی زمین پدیدار می‌شود. پرده تکان می‌خورد و آفتاب کوچک پهن می‌شود روی زمین. دست زن عراقی می‌آید جلو و ظرف غذا را در دستم می‌گذارد. تشکر می‌کنم و می‌نشینم کف اتاق. 🔸پرده عقب‌گرد می‌کند؛ باز به جلو برمی‌گردد و لکه‌ای نورانی‌تر از قبل تشکیل می‌شود. آبگوشت عراقی را مزه مزه می‌کنم و جان دوباره در رگ‌هایم تزریق می‌شود. ذره‌ذره‌اش می‌چسبد به گوشت و پوستم؛ و معنی نوش جان را می‌فهمم! 🔸لکه‌ی نور دالی می‌کند. با دخترها نشسته‌ایم به بازی با کاغذ و تا کردن و بریدن و حجم دادن. یکی‌شان تند تند عربی صحبت می‌کند و چیزی نمی‌فهمم. آن یکی که اسمش زهرا بود کنار گوشم شمرده شمرده برایم تکرار می‌کند و تا حد زیادی متوجه می‌شوم. می‌پرسد چطور متوجه شدی؟! می‌گویم نمی‌دانم! 🔸زهرا سرش را جلو می‌آورد و آرام در گوشم چیزی می‌گوید و به تلفن همراهم اشاره می‌کند. می‌پرسد می‌خواهی رمز اینترنت را برایت وارد کنم؟ و من مات و متعجب از این بذل خصوصی که نصیبم شده قبول می‌کنم. 🔸لکه انگار رنگ غروب دارد. وقت خداحافظی رسیده و همه تند و تند وسایل‌شان را جمع می‌کنند. من هم کوله‌ام را بسته‌ام. اما دلم چسبیده به آن دو دختر و خانه‌ی ساده و اهالی‌اش. از تک‌تک‌شان تشکر می‌کنیم و آن‌ها هم مثل دفعه‌های پیش با مهربانی پاسخ‌مان را می‌دهند و گرچه سخت اما بالاخره خداحافظی می‌کنیم. حال زمین یک دست و یک رنگ شده؛ بی‌هیچ لکه‌ی نوری. کاش همیشه آفتاب باشد و نسیم بوزد... روایت از: فاطمه رسولی 🆔 @ArbaeenIR 📌 www.arbaeen.ir
🔻صاحبخانه همیشه حواسش به مهمان هست 🔹مسیر پر از عشق 🔸پدرم بارها تنهایی رفته بود به پیاده‌روی اربعین. می‌آمد و برایمان تعریف می‌کرد. تا این‌که قرار شد من و خواهرانم هم با ایشان برویم. سه خانم و یک آقا. من فکر می‌کردم خیلی سخت باشد؛ اما... 🔸ده روز مانده بود به اربعین، سر شب از شهرمان حرکت کردیم به سمت مرز. به کرمانشاه که رسیدیم آدرس مسافرخانه می‌گرفتیم که آقایی گفت بیاید برویم منزل ما. آمده بود تا زائر ببرد. ما هممان گریه‌مان گرفت. فکر نمی‌کردیم جایی پیدا شود تا استراحت کنیم. از مرز که رد شدیم حس عجیبی در دلم بود؛ حس ذوق. اول رفتیم نجف. بعد از زیارت راهی کربلا شدیم. طی مسیر من چندبار چیزی دلم خواست و چند قدم جلوتر یک موکب همان را نذر می‌داد! خیلی برام عجیب بود! 🔸در مسیر آن‌قدر از همه پذیرایی کردند آن‌قدر بهمان محبت کردند... تمام مسیر پر از عشق بود. هر کس هرچیزی داشت برای نذری آورده بود . پدرم گفت این شماها هستید که دارید مرا می‌برید نه این‌که من شما را... 🔸همه چیز خود به خود مهیا می‌شد. انگار ما را در بغل‌شان گرفته بودند و می‌بردند. با وجود سختی‌های معمولی که هر سفری با خودش دارد؛ اما این سفر تمام مسیرش پر از زیبایی بود. آدم از این همه عشق و زیبایی حیرت می‌کرد. دعا می‌کنم بازهم قسمت بشود بروم. روایت از: مهسا تقی‌زاده نصیری 🆔 @ArbaeenIR 📌 www.arbaeen.ir
🔻 🔹نذر عجیب! 🔸بهترین لحظات عمرم در اربعین پارسال گذشت. اصلا احساس خستگی نمی‌کردم. زائرها طوری به طرف کربلا حرکت می‌کردند که انگار سرچشمه و منبع وجودشان کربلاست. وقتی اذان گفتند، با اطرافیانم وضو گرفتیم و برای خواندن نماز به داخل یکی ازموکب‌ها رفتیم. وقتی نماز تمام شد برای صرف نهار بیرون رفتیم و هر کدام جایی نشستیم. هوا خیلی گرم بود و اکثر موکب‌ها پر شده بودند. من هم رفتم لبه یک جدول نشستم و شروع کردم به خوردن نهار. 🔸همان‌طور که نشسته بودم و نهار می‌خوردم، دیدم یه خانوم نسبتا قدبلند با لباس‌های کهنه کنارم ایستاد وسرش را به صورتم نزدیک کرد و لبخند زد. غذا تعارف کردم؛ چیزی نگفت. کمی ترسیدم و بلند شدم و آن طرف‌تر نشستم. بلافاصله پشت سر من آمد و مجدد همان کار را انجام داد. چیزی نگفتم و بعد از نهار پیش موکب‌دار رفتم و گفتم چرا این خانم این کار را با زائرها می‌کند؟مگر دیوانه‌ است؟ موکب‌دار گفت این خانم کرولال است و هیچ‌کس و هیچ‌چیز هم ندارد. نذر کرده برای زائرها سایه باشد؛ آخر تنها کاری که از دستش برمی‌آید همین است. 🔸بغضی سنگینی گلویم را گرفت. هیچ چیز نگفتم و رفتم سراغش. بهش پول دادم ولی سرش را به علامت نه تکان داد. بوسیدمش و رفتم. در راه باخودم فکر کردم چه نیرویی هست که این‌طور عشق به حسین رو به وجود می‌آورد که باعث می‌شود یک نفر خودش را نذر امام کند... روایت : زینب احمدیان 🆔@ArbaeenIR
🔻 🔹خواب شیرین 🔸بعد از چندسال جاماندگی بالاخره راهی سفر اربعین شدیم. صبح دومین روز سفر هوا خیلی سرد بود. لباس‌های گرمی که با خودمان برده بودیم را پوشیدیم و شروع کردیم به حرکت. همسرم وسایل زائرینی که حمل کوله برایشان سخت بود را می‌گذاشت روی گاری اضافه‌ای که داشتیم و تا یک عمود قرار می‌گذاشتیم و کوله را تحویل‌شان می‌داد. 🔸آن روز ما ظهر رسیده بودیم سر قرار. هوا خیلی خیلی گرم شده بود. در اطراف هم جایی پیدا نکردیم که بتوانیم لباس‌های گرم را از تن‌مان دربیاوریم. حدود یکی دو ساعتی منتظر بودیم تا صاحب کوله بیاید کوله‌اش تحویل بگیرد. چون مجبور بودیم سر همان عمودی منتظر بمانیم که قرار گذاشتیم؛ بنابراین موکبی هم برای استراحت پیدا نکردیم مجبور شدیم یه گوشه بنشینیم. 🔸در آن فاصله خوابم برد. هوا خیلی گرم‌تر شده بود ولی هنوز ژاکت تنم بود. در هوای داغ با ژاکت... ولی آن خواب خیلی چسبید! چقدر ثانیه به ثانیه‌ی سفر شیرین بود... روایت از: فائزه فاضل 🆔@ArbaeenIR
🔻 🔹وقتی ۲۴ساعت می‌شود تمام زندگی ما 🔸قبل از این‌که بخواهم آماده این سفر معنوی شوم از طرف اطرافیان تحت فشار بودم برای نرفتن. حضور دختر سه ماهه و چهارساله‌ام علت مخالفت‌شان بود. اما همسرم که حسرت‌ها و اشک‌های مرا دیده بود، دنبال گرفتن پاسپورت و وسایل سفر بود. پدرم هم وقتی عزم ما را دید گفت من هم می‌آیم. 🔸همه جا وقتی مرا با طفل سه ماهه می‌دیدند جور دیگری برخورد می‌کردند. وقتی کالسکه دخترها به جایی گیر می‌کرد به کمک می آمدند. همسر و پدرم هم از جلو و پشت سر مراقب‌مان بودند که گم نشویم یا پایمان به جایی گیر نکند. 🔸اما وقتی از مرز رد شدیم انگار وارد دنیای جدیدی شدیم که هیچ قرابتی با روحیات ما نداشت. چندین ساعت توی تاریکی و گرد و غبار جلو رفتیم، دنبال ماشینی که مارا به نجف برساند. همسرم وقتی شرایط را اینگونه دید پیشنهاد بازگشت داد. اما چگونه می‌توانستم برگردم؛ من که تمام مسیر با مداحی‌ها گریسته بودم و با شنیدن سخرانی‌های حاج‌آقا پناهیان به وجد آمده بودم. 🔸دخترم بی‌قراری می‌کرد و گرسنه بود اما نمی‌توانستم آن‌جا شیرش بدهم. گریه‌ام گرفته بود... من کجا و مصیبت‌های خانم رباب کجا؟... 🔸درست است که مجبور شدیم زودتر برگردیم؛ سفرمان کلا ۲۴ساعت طول کشید. اما همین ۲۴ساعت زندگی مرا دو بخش کرد. قبل از پیاده‌روی اربعین۹۸ و بعد از آن... همین مدت کوتاه، قلب مرا تا مدت‌ها سرشار از شعف و سرور کرد. آن موقع بود که فهمیدم هیچ لذتی در دنیا بالاتر از به جان خریدن رنج این سفر نیست. روایت از: نعیمه معارف‌دوست 🆔@ArbaeenIR
🔻 🔹هدیه شهدا 🔸سال ۹۳ که چند نفر از دوستان راهی پیاده‌روی اربعین شدند، من و جمعی دیگر از رفقا جاماندیم. تصمیم گرفتیم مسیر دانشگاه تا گلزار شهدای گمنام شهر را پیاده برویم و از شهدا طلب اربعین کنیم. 🔸بعد از بازگشت دوستان از کربلا که به دیدن‌شان رفتیم، با شوق و ذوق از خاطره‌هایشان گفتند؛ از اینکه عشق حسین(ع)، مردم را از هر قومیت و نژاد و کشوری دور هم جمع کرده است. از التماس چشم کودکانی که از تو می‌خواهند تعارف‌شان را رد نکنی. از اینکه امام زمان هم در مسیر اربعین همراه زائران است و اصلا اربعین جلوه‌ای کوچک از حکومت مهدی(عجل‌الله‌تعالی‌فرجه) است. در راه بازگشت از دیدار رفقا، راه کج کردم به قصد زیارت شهدا که آبرو دارند نزد سیدالشهدا... تک تک شهدای گلزار شهدا را سر زدم و با حسرت گریه می‌کردم. 🔸اسفند همان سال با کاروان راهیان‌نور دانشجویی راهی کربلای ایران شدیم و شبی در شلمچه نشستیم پای صحبت‌های حاج حسین یکتا: بچه‌ها اربعین یادتون نره! اربعین روضه خوانی خود امام حسینه. اربعین من کنتُ مولاه، فهذا مهدیٌ مولاه می‌خواد اتفاق بیفته... آن شب که صدای گریه و زاری بچه‌ها بلند بود، امیدوارتر از گذشته طلب اربعین کردم از خدا. گذشت تا زمزمه ثبت‌نام اربعین بین دوستان به راه‌افتاد و بالاخره ما هم به لطف ارباب راهی شدیم! 🔸سحر چهارمین روز پیاده‌روی رسیدیم به کربلا و به عمود ۱۴۰۷. دیگر همه‌چیز تمام شد، از دنیا و مافیها دیگر «هیچ» هم در ذهن‌‌مان نبود... سلام بر عباس(ع) که گفتیم؛ سجده شکر به جا‌آوردیم. دیگر می‌توانستیم بگوییم: سلام آقا که الان روبروتونم.... و امان از لحظه‌ای که بعد از دوساعت انتظار در صف زیارت؛ چشمم به ضریح شش گوشه ارباب افتاد... روایت : زهرا محمودی 🆔@ArbaeenIR
🔻 🔹ای کاش صدایم نمی‌زدی «عمه»! 🔸بچه بودم که آرزویم سفر اربعین بود. هرسال نمی‌شد. خودم را آرام می‌کردم که اشکال ندارد. سه‌ساله‌ی امام حسین هم اربعین نرفت کربلا... تا این‌که پارسال در دلم این‌طور نیت کردم که اگر قسمت بشود و بروم، به نیابت از سه‌ساله‌ی شما قدم برمی‌دارم. 🔸سفر اربعین ما جور شد! دقیقا شب شهادت بی‌بی رقیه(س) سفرمان آغاز شد. همسفرانم مادرم، برادرم و همسر و فرزند سه ساله‌اش بودند. 🔸پیاده‌روی را شروع کردیم. برادرزاده‌ام، محمد، از گرما خسته شده بود. من هم به‌خاطر این‌که از مسیر خسته نشود، به هوای بازی کردن؛ از برادرم جدا شدم و با محمد چند تا عمود را دویدم که ناغافل گم شدیم. تاریکی بود و غریبی. مدام محمد مرا «عمه» صدا می‌کرد. در صورتی که مواقع عادی مرا به اسم کوچکم صدا می‌زند... خانم و آقایی ایرانی کمکم کردند و با همراهی‌شان برادرم را پیدا کردم. 🔸همان‌جا بود که با خودم گفتم شاید باید من عمه می‌شدم و همراه برادرزاده‌ام سفر اربعین را تجربه می‌کردم... گریه امانم را بریده بود. نشستم و دستم را روی سرم گذاشتم و گفتم: امان از دل زینب... روایت از: محدثه محمدی 🆔@ArbaeenIR
🔻 🔹اسمش رقیه باشد و پاهایش زخم‌ این دیگر روضه نیست.. 🔸برای کمک به زوار راهی اربعین شده بودم. در موکبی به درمان جراحت پاهای خسته مشغول بودیم؛ دختربچه‌ای معصوم به همراه مادرش وارد شد. 🔸یک پتو پیدا کردم و چهارلا گذاشتم یک گوشه و نشاندمش روی پتو. همین که خواستم پماد گیاهی را روی پاهایش بزنم برق رفت و همه جا تاریک شد. برای این‌که هول نکند و حواسش پرت شود ازش پرسیدم: «شِسمُک؟» متوجه نشد. مادرش آمد کنارش نشست. پرسیدم :«اسم؟ اسم؟» اشاره کردم به دختربچه. با لهجه غلیظ عربی گفت: «رقیه…» 🔸دستم یک لحظه روی پاهایش ایستاد، اشکم بود که سرازیر شده بود. دست و پا شکسته پرسیدم: «چند سالش است؟» با انگشت نشان داد که «چهار سال» دوستم که پیشم نشسته بود با صدا شروع کرد به گریه کردن. خانم‌های دیگر موکب هم دست از ماساژ دادن بقیه کشیدند و در تاریکی چادر موکب دور من و دختربچه گرد شدند و شروع کردند به گریه کردن. 🔸من پاهایش را ماساژ می‌دادم و گریه می‌کردم. مچ پایش را با دست‌هایم گرفتم، خیلی لاغر بود… کف پایش را دست کشیدم، از کف دستم کوچک‌تر بود… ساق پایش را ماساژ دادم گفتم: «درد می‌کند نه؟ خیلی پیاده آمدی؟ اذیت شدی عزیزم؟ از تاریکی نترسی عزیزم این‌جا خرابه نیست… این‌جا همه دوستت دارند.» من می‌گفتم و گریه می‌کردم. مادرش هم شاید فقط به خاطر این صحنه اشک می‌ریخت وگرنه فارسی متوجه نمی‌شد. 🔸ازم پرسید :«شسمک؟» گفتم: «زینب» باز هم صدای گریه همه بلند شد... روایت : زینب حسن‌زاده 🆔@ArbaeenIR
🔻 🔹هر کس سهم خودش را دارد 🔸رسیده بودیم کربلا. هنوز چهار روز به اربعین مانده بود و از درودیوار شهر زائر می‌ریخت. به سمت محل اقامت‌مان رفتیم. خانه محل اقامت ما با همه ساختمان‌های آن کوچه فرق داشت. وارد که شدیم، سه عکس به دیوار زده بودند که توجه‌مان را جلب می‌کرد. کلیددارمان گفت که عکس‌های کوچک، فرزندانِ شهیدِ عکس بزرگ هستند. دو جوانی که در جنگ ایران و عراق شهید شدند. حالا دیگر این خانه هم غریبه نبود. عراقی‌ها در تمام مسیر ثابت کرده بودند که ما غریبه نیستیم. حتی مهمان هم نیستیم، بلکه همه برادریم. 🔸موقع رفتن به حرم، جمعیت موج می‌زد. هیچ راهی برای رفتن نبود. روی پله‌های باب القبله متوقف شدیم. قبل از سفر مدام شنیده بودم که وقت زیارت نیست و یک‌ریز جواب داده بودم که هر کس سهم خودش را دارد و آن شب در چند قدمی آرزوی چندساله، منتظر سهم خودم بودم. مادرم اشاره کرد که برویم و سحر برگردیم. 🔸با ناامیدی برگشتم تا به نیت همه‌جای حرم در را ببوسم و برویم؛ که صدایی شنیدم. از همان بلندی پله‌ها، درست در روبروی ما، چند نفر از خدام با تلاش در بزرگی را باز می‌کردند! شبیه درهای طلاکوب حرم امام رضا(ع). در باز شد. جمعیت زیادی رو به یک سو در تلاطم بودند. انگار یک نفر به رویم آغوش گشوده بود... همان که یک عمر محتاج دیدنش بودم. دیگر هیچ صدایی نمی‌شنیدم..! روایت : ساجده شاکری 🆔@ArbaeenIR
🔻 🔹جوشکاری به سبک اربعین! 🔸مدت‌ها قبل، به دختر خانومی علاقه‌مند شده بودم. با هم صحبت کرده بودیم و این علاقه دوطرفه بود. اما متأسفانه با مخالفت شدید خانواده به خصوص مادرم رو به رو شدیم و این ازدواج حاصل نشد و به‌ اجبار خداحافظی کردیم. 🔸نزدیک اربعین بود که خانواده برای پیاده‌روی برنامه‌ریزی کردند. دلم می‌خواست با رفقای خودم راهی شوم اما می‌دانستم پدر و مادرم تنهایی از پس این سفر بر نخواهند آمد. برای همین تصمیم گرفتم مسیر تا کربلا را با خانواده بروم. بعد در شهر کربلا به دوستانم ملحق شوم. 🔸رسیدیم کربلا و بعد از اسکان خانواده در جای مشخص، خودم پیش دوستانم رفتم. یک شب در بین‌الحرمین روضه داشتیم. بین روضه خیلی دلم گرفت و حسابی اشک ریختم. 🔸‌در راه برگشت به تهران، مادرم اصرار کرد که با دختر خانومی در سفر آشنا شده. کمکش کرده، مادرم هم شیفته‌ او شده است. می‌گفت باید به خواستگاری برویم تا از نزدیک او را ببینی. 🔸بدون هیچ ذوق و میلی یک هفته بعد از اربعین به خواستگاری رفتیم. چشمم که به عروس خانوم افتاد خشکم زد. یاحسین! عروس، همان فردی بود که مدت‌ها قبل به او علاقه‌مند شده بودم و مادرم حتی برای خواستگاری رفتن راضی نشده بود.  🔸در دلم گفتم آقاجان! قبل از اینکه به کربلا بیایم، حاجت مرا داده بودی، برایم برنامه ریخته بودی و من نمی‌دانستم! سفر اربعین من واسطه ازدواجم شد. روایت : محمدرضا باباجانی 🆔@ArbaeenIR
🔻 🔹جوشکاری به سبک اربعین! 🔸مدت‌ها قبل، به دختر خانومی علاقه‌مند شده بودم. با هم صحبت کرده بودیم و این علاقه دوطرفه بود. اما متأسفانه با مخالفت شدید خانواده به خصوص مادرم رو به رو شدیم و این ازدواج حاصل نشد و به‌ اجبار خداحافظی کردیم. 🔸نزدیک اربعین بود که خانواده برای پیاده‌روی برنامه‌ریزی کردند. دلم می‌خواست با رفقای خودم راهی شوم اما می‌دانستم پدر و مادرم تنهایی از پس این سفر بر نخواهند آمد. برای همین تصمیم گرفتم مسیر تا کربلا را با خانواده بروم. بعد در شهر کربلا به دوستانم ملحق شوم. 🔸رسیدیم کربلا و بعد از اسکان خانواده در جای مشخص، خودم پیش دوستانم رفتم. یک شب در بین‌الحرمین روضه داشتیم. بین روضه خیلی دلم گرفت و حسابی اشک ریختم. 🔸‌در راه برگشت به تهران، مادرم اصرار کرد که با دختر خانومی در سفر آشنا شده. کمکش کرده، مادرم هم شیفته‌ او شده است. می‌گفت باید به خواستگاری برویم تا از نزدیک او را ببینی. 🔸بدون هیچ ذوق و میلی یک هفته بعد از اربعین به خواستگاری رفتیم. چشمم که به عروس خانوم افتاد خشکم زد. یاحسین! عروس، همان فردی بود که مدت‌ها قبل به او علاقه‌مند شده بودم و مادرم حتی برای خواستگاری رفتن راضی نشده بود.  🔸در دلم گفتم آقاجان! قبل از اینکه به کربلا بیایم، حاجت مرا داده بودی، برایم برنامه ریخته بودی و من نمی‌دانستم! سفر اربعین من واسطه ازدواجم شد. روایت : محمدرضا باباجانی 🆔@ArbaeenIR
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 ببینید چه کسانی در ابتدای طریق به استقبال زائران آمده‌اند! ❤️ 📷 تصاویر از مخاطبان شما هم تصاویر باکیفیت خود را به آی‌دی ادمین اربعین بفرستید. 🆔@ArbaeenIR
🔻 🔹بعد از خواندن نماز در موکب، برای صرف نهار بیرون رفتیم و هر کدام جایی نشستیم. هوا خیلی گرم بود و اکثر موکب‌ها پر شده بودند. من هم رفتم لبه یک جدول نشستم و شروع کردم به خوردن نهار. 🔹همان‌طور که نشسته بودم و نهار می‌خوردم، دیدم یه خانوم نسبتا قدبلند با لباس‌های کهنه کنارم ایستاد و سرش را به صورتم نزدیک کرد و لبخند زد. غذا تعارف کردم؛ چیزی نگفت. کمی ترسیدم و بلند شدم و آن طرف‌تر نشستم. بلافاصله پشت سر من آمد و مجدد همان کار را انجام داد. چیزی نگفتم و بعد از نهار پیش موکب‌دار رفتم و گفتم چرا این خانم این کار را با زائرها می‌کند؟ مگر دیوانه‌ است؟ موکب‌دار گفت این خانم کرولال است و هیچ‌کس و هیچ‌چیز هم ندارد. نذر کرده برای زائرها سایه باشد؛ آخر تنها کاری که از دستش برمی‌آید همین است. 🔹بغضی سنگینی گلویم را گرفت. هیچ چیز نگفتم و رفتم سراغش. بهش پول دادم ولی سرش را به علامت نه تکان داد. بوسیدمش و رفتم... روایت : زینب احمدیان 👈🏽 اگر شما هم خاطره‌ای از نذرها و اتفاقات جالب در پیاده‌روی اربعین دارید، برای ادمین صفحه بفرستید. 🆔@ArbaeenIR