🚩احیاگر
یکی نبود بهش بگه: آخه مادرجان شما با این پادردت چرا اومدی اینجا. حالا که اومدی اون دوتا پرچمو برای چی با خودت آوردی. حداقل همون نزدیک حرم میموندی نه اینکه راه بیفتی بیای تا جمکران! وقتی از علت آمدنش پرسیدیم، خیلی مقتدر جواب داد: ما احیاگر خون رئیسیها و رجاییها هستیم. ما برابر جهان ایستادهایم. هر چه ظالم گوید که ما میشکنیم؛ اما شکسته خواهد شد. همان طور که رهبر ما فرمود که خرمشهر را خدا آزاد کرد. با این خونهای پر بها غزهها را آزاد میکنیم.
#سید_شهیدان_خدمت
#شهید_جمهور
#روایت_قم
#سید_شهیدان_خدمت
◾️غلامرضا باکستانی
از سمت راهروی قبر آقای بروجردی آمدم به سمت حیاط مسجد اعظم. مردم پشت در ورودی چوبی که به سمت ضریح راه داشت ایستاده بودند. چندباری از بین شیشههای رنگی در داخل را نگاه کردم ببینم کی شهدا میآیند. چند دقیقه منتظر بودم که یک نفر دست و پا شکسته گفت: تشییع سید رئیسی اینجا؟
من که اول متوجه نشدم چه میگوید، نگاهی بهش کردم تا به حرفهاش بیشتر دقت کنم. یک مرد میانسال بود با رنگ پوست تیره و ریشهای به غایت مشکی. سرتا پا هم لباس سفیدی پوشیده بود. گفتم: چی؟
سعی کرد دوباره سوالش را بپرسد. گفتم آره. انگار کسی را پیدا کرده بود تا به سوالاتش جواب دهد. عربی و فارسی و انگلیسی رو با هم قاطی کردم تا جوابش را بدهم.
-نماز جنازه اینجا؟
-لا فقط طهران. اینجا اول طواف بعد تشییع الی جمکران.
-تدفین طهران؟
-لا طهران فقط نماز. تدفین مشهد و تبریز.
پیگیر بود تا بداند بقیه شهدا کجا دفن میشود. یکی یکی را پرسید و جواب گرفت. بعد هم مسافت قم تا تهران را پرسید که گفتم دو ساعت راه هست.
صحبتمان گرم گرفت و از اسم و رسمش را پرسیدم گفت: غلام رضا باکستانی است. مهندسی برق در دانشگاه پاکستان خوانده بود. تازه دو روز بود که برای طلبگی به جامعة المصطفی آمده بود.
رفت تا مشغول خواندن زیارتنامه شود. چفیه کوتاه دور گردنش با لباسهای ساده و چروکش خودنمایی میکرد.
#شهید_جمهور
#روایت_قم
🚩 مسافران
اتوبوس در جادهای که بیابان را دو نیم کرده بود پیش میرفت. روی تکصندلی کنار پنجره نشستم. تنهایی را ترجیح دادم. آنوقتها که جوان بودم آشنایی تصادفی با مسافری در اتوبوس، قطار یا هواپیما برایم نوعی ماجراجویی محسوب میشد؛ اما حالا در چند قدمی شصتسالگی سکوت و آرامش هنگام سفر لذتبخشتر است.
در ردیف کناریام زن و شوهری جوان نشسته بودند. سر در گوش هم نجوا میکردند. دست در دست هم عاشقانه همدیگر را نگاه میکردند. شاید مقصدشان قم و جمکران بود برای ماهعسل یا از آنجا میرفتند مشهد. چشمم افتاد به جوانی که یک ردیف جلوتر از عروس و داماد نشسته بود. تیشرت مشکی به تن داشت و روی بازوی ورزیدهاش عقابی بالگشوده تتو شده بود. چند ردیف جلوتر پیرزنی از شوهر سالخوردهاش مراقبت میکرد. قرصش را داد و سیب برایش پوست گرفت.
به گوشیام نگاهی انداختم. کسی در سربالایی جنگل مهگرفته چوبدستی به دست میان درختان خیس و بارانخورده میگشت و میگفت: یا حسین... یا حسین... صدایی که روی تصاویر میشنیدم رگههایی از سالخوردگی داشت: «حاجآقا... حاجآقا هارداسان» شاخ و برگ را با کنار زد و با دیدن قطعات جداشده از بالگرد و آثار آنهمه سوختگی گفت: «ایوای. ایوای. حاجآقا؟...» پیکرهای سوخته را که دید به گریه افتاد و بلند فریاد زد: یا حسین... یا حسین...
نگاهم روی تصاویر قفل شد. بیاختیار زمزمه کردم: ای اهلِ حرم؛ میر و علمدار نیامد. علمدار نیامد… علمدار نیامد.
خیسی چشمم را گرفتم و بلندتر گفتم:
- ای اهلِ حرم...
جوان تیشرت مشکی ادامه داد: سقای حسین؛ سید و سالار نیامد. علمدار نیامد.
زن و شوهر جوان هم با ما همنوا شدند: سقای ادب جلوۀ ایثار نیامد؛ ای اهل حرم میر و علمدار نیامد
حالا همه باهم نوحه میخواندیم. این قافله را قافلهسالار نیامد؛ ای اهل حرم میر و علمدار نیامد
آن لحظه بود که فهمیدم مقصدمان یکی است.
✍🏼 #بیژن_کیا
#شهید_جمهور
#سید_شهیدان_خدمت
#روایت_قم
┄┅═✧❁ 🍃🔸🍃 ❁✧═┅┄
🍃 با حوزه هنری در شبکه های اجتماعی همراه باشید:
🆔 @Artmarkazi
🌐 https://zil.ink/artmarkazi
🚩تشییع کودکانه
راه طولانی خستهاش کرده بود. دختر است دیگر. چه برسد به اینکه سنش هم کم باشد.
- باباجون خسته شدم. من این پایین میترسم. میخوام بیام بغلت!
- بیا دختر گلم برو روی دوشم تا بهتر بتونی همهجا رو ببینی.
- وای بابایی چقد آدم اومده. پس چرا همه سیاه پوشیدن؟
- چون روز شهادتِ دختر گلم.
- بابایی اون ماشین بزرگِ که مردم میرن طرفش چیه؟
- توی اون ماشینِ شهیدا هستن.
- چرا شهیدن؟
- چون خیلی خوبن و آدمای مهربونی بودن و بچهها رو دوست داشتن.
- پس چرا همه گریه میکنن؟
- چون شهیدا هم مثل حضرت معصومه (س) حرفامونو میشنون...
#شهید_جمهور
#سید_شهیدان_خدمت
#روایت_قم