🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۲۵
💝💝💝شقایق
بی صبرانه منتظر شنبه بودم تا مهرداد را دستبند به دست ملاقات کنم و دلم ارام گیرد.
تلفن را برداشتم و شماره رویا را گرفتم
سلام
سلام عزیزم. خوبی؟
ممنون
شهین برام یه چیزهایی تعریف کرد راست میگه
اهی کشیدم و گفتم
پسره بچه ننه. منو ول کرد رفت پیش مادرش
چرا خوب؟
مادرش بلده چیکار کنه دیگه. اومد پایین گریه زاری کرد که دلم واسه بابات تنگ شده، کاش بود دامادیتو میدید، ارزوش بود این روز و ببینه و بعد هم گورشو گم کرد. همینکه رفت مهرداد انگار که اسفند شد رفت رو اتیش دیگه اروم و قرار نداشت و گفت باید برم پیشش.
حتی کمک نکرد من لباس عروسمو در بیارم.
حالا میام پیشت کامل برات میگم ، دیدمت باهات حرف میزنم. از اوضاع مزون چه خبر؟
عالیه، لباس جدیدهاکه خریدی هرکس میبینه فاکتور میکنه
خوشحال شدم و گفتم
واقعا؟
اره، رو سفارش دوخت گرفتن های منم تاثیر گذاشته. میدونی مزون بزرگ و با کلاس که باشه همه خوششون میاد . البته از حق نگذریم شهین هم خیلی زحمت میکشه
خدارو شکر
تا الان سهم کرایتو در اوردی، حقوق شهین هم در اوردی، یکمم واسه خودت مونده اگر لازم داری برات واریز کنم.
نه لازم ندارم. مزون چیزی کم و کسر نداره؟
لباسها و مانکن ها خیلی کمن. باید بریم یه مقدار خرید کنیم.
یکی دوهفته صبر کن. میخریم ایشالا
من میگم تو که به پول احتیاج نداری، هرچی سهمت موند من برات لباس جدید بخرم؟
این که خیلی خوبه
باشه عزیزم. الان اندازه دوتا لباس دستم پول داری
من حال جسمی و روانی م اشفته س. میام باهات حرف میزنم.
باشه عزیزم استراحت کن
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂#پارت۲۶
💝💝💝شقایق
شنبه صبح اول وقت به دادسرا رفتم. هنوز مهرداد را نیاورده بودند. شکایتم را تنظیم کردم و با گزارش کلانتری به بازپرس ارائه دادم. و نامه پزشکی قانونی را گرفتم .
از اتاق بازپرسی که خارج شدم. مهرداد را دیدم که دستبند بر دست به همراه سربازی به طرف ما میامد با دیدن من دندان قروچه ایی رفت و زیر لب گفت
میکشمت.
عمه دوان دوان وارد سالن شد و با صدایی بلند گفت
مهرداد
سپس به اغوش او پرید. نگاهشان کردم. .
چه عاشقانه یکدیگر را میفشردند و میبوئیدند.
سرباز در اتاق رازد و وارد شدیم. قاضی نگاهی به ما انداخت و گفت
چی شده؟
بلافاصله من گفتم
روز اول زندگیمون َشوهرم منو زده دستمم شکونده.
نامه کلانتری و ببینم.
برخاستم گزارش کلانتری را به او دادم قاضی ان را خواند و رو به مهرداد گفت
تو اینو زدی؟
مهرداد سر تایید تکان دادو گفت
بله
مرض داشتی مگه؟
زبون درازی کرد کتک خورد.
قاضی با خشم به مهرداد نگاه کرد و گفت
بدمت زندان ادم شی؟
رو به من گفت
سرچی دعواتون شد
سر مادرش، ایشون خیلی بچه ننه س
رو به مهرداد گفت
تو که هنو شیر مادرت و میخوری واسه چی زن گرفتی
مهرداد رو به قاضی گفت
ندونسته قضاوت نکن
خوب بگو ببینم این خانم چیکار کرد که تو به این نتیجه رسیدی بزنی دستشو بشکونی
شب عروسیمون مادرم حالش بو بود داشت گریه میکرد من رفتم ببینم مادرم مشکلش چیه ایشون باید ابروی منو ببره به همه بگه شوهرم شب عروسیم نیومد پیشم؟
هینی کشیدم و رو به قاضی گفتم
دروع میگه به خدا
تو بگو ببینم چی شده؟
شرح ما وقع را خلاصه وار گفتم و قاضی همه را مکتوب کرد و رو به مهرداد گفت
تا پایانساعت اداری سند بیار فعلا آزادی.
سپس تاکیدی ادامه داد
آزادی، ولی حق نداری جلوی در خونه پدر خانمت بری، با خانمت تماس بگیری، یا به هردلیلی سر راهش باشی. در غیر اینصورت دوباره بازداشت میشی و زندان تشریف میبری.
عمه از داخل کیفش سند در اورد و گفت
بفرمایید اقای قاضی اینم سند
عینکش را برداشت و رو به عمه گفت
تو مادرشی ؟
بله ایشون پسرمه
تو خجالت نمیکشی زندگی این دوتا رو بهم ریختی؟
خودش را به بیگناهی زد و گفت
من؟
بله شما . سنی ازت گذشته حاج خانم. این چه کاری بوده که کردی
من نخواستم که اینکارو کنه مهرداد خودش.....
مگه مادر نیستی؟ چرا نصیحت نکردی؟ الان خوب شد؟ زندگیشونو خراب کردی.
مهرداد رو به قاضی گفت
مادر من بی تقصیره، من خودم رفتم. اون از من نخواست. من خودم خانمم و کتک زدم. دستش و شکوندم. مادرم راضی به اینکارها نبود. شماهم بهتره قضاوتت و بکنی و راجع به مادر من ندیده و رو حساب حرف مفت این خانم حرفی نزنی
قاضی با خشم رو به مهرداد گفت
تو خیلی وقیحی. جلوی روی من میگی زدمش دستشو شکوندم. گردنت کلفته که اینطوری قلدری میکنی؟
مهرداد گفت
تهش دیه س دیگه بگید همین الان میدم. ولی کسی حق نداده با مادر من اینطوری حرف بزنه
نخیر تهش سه ماه تا دوسال زندانی داره که تو حتما باید بری و برائتی در کار نیست. الانم جمع کنید اون سندتونو . ازادی برات زیاده
بلند تر گفت
سرباز
سرباز وارد اتاق شد و قاضی گفت
ایشون بره زندان.
عمه مقابل میز قاضی رفت. اشکهایش را بی امان جاری کرد و التماس مینمو د که اورا منصرف کند. قاضی از اتاق بیرونمان کرد. عمه روی زمین مقابل پایم نشست و گفت
شقایق....پاهاتو میبوسم.
هینی کشیدم و دو قدم عقب رفتم.
مهرداد سعی داشت خودش را از چنگال سرباز برهاند و انجا بیاید . همه به طرف ما جمع شدند. سیما بازوی زهره را گرفت و گفت
بلند شو زشته اینطوری افتادی زمین.
عمه با هق و هق گفت
شقایق کلفتی ت رو میکنم. نزار بچمو ببرن.
ته دلم داشت نرم میشد و برای عمه میسوخت که بالا مرا به عقب کشاندو رو به زهره گفت
رضایت بی رضایت ده سال هم براش حبس ببرن تا اخرش باید بره تا بفهمه دختر مردم و نباید به این روز بندازه. تا بفهمه دختر من بی کس و کار و بی پدر نیست.
سپس بازوی مرا کشید و به همراه سیما از دادسرا خارج شدیم
🍂
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂#پارت ۲۷
💝💝💝شقایق
از دادسرا خارج و سوار ماسین شدیم. اینقدر بابا عصبی بود که من جرات حرف زدن نداشتم. مرا مقابل پزشکی قانونی پیاده کرد.
نامه تاییدیه کتک خوردنم را که گرفتم دوباره به دادسرا بازگشتم و ان را لای پرونده م نهادم.
از بابا خواستم تا مرا به مزون رویا ببرد و با اصرار او پذیرفت.
وارد مزون شدم و یکراست به اشپزخانه رفتم تا مشتریهایش مرا با ان سرو وضع نبینند.
دقایقی بعد رویا امد با دیدن من جا خورد و گفت
کی تورو به این روز انداخته؟
اشک در چشمانم جمع شدو گفتم
مهرداد
الهی دستش بشکنه عوضی
قاضی ازادش نکرد ، بردنش زندان.
حقشه
اشک از چشمانم جاری شدو گفت
دلم براش سوخت. رویا
سپس باهق هق گریه گفتم
من مهرداد و دوست داشتم. همش دارم خودمو سرزنش میکنم که اگر اونروز پاتختی من اعتراض نکرده بودم الان همه خوشحال بودند
رویا جلو امد مرا در اغوش خود گرفت و گفت
گریه نکن. تو بهترین کارو کردی
اگر کار خوبی کردم چرا اینقدر درونم بهم ریخته س
ناراحتی های پیش اومده عصبی ت کرده. فور نکن مقصری . تو بهتریگ کار و کردی و قشنگ ترین تصمیم و گرفتی.
کمی از من دور شد و گفت
پاشو بریم نهار بخوریم.
من چیزی از گلوم پایین نمیره
بلند شو گفتم
دست مرا گرفت و مرا از مزون بیرون برد روبروی مغازه اش رستوران شیک و قشنگی بود. سفارش را داد من گفتم
واسه من اشتباه کردی غذا سفارش دادی من نمیخورم. الان چند روزه چیزی از گلوم پایین نرفته.
به خودت برس شقایق. به خودت فکر کن. چرا میخوای خودتو نابود کنی؟
زندگیم بهم ریخت. من شوهرمو دوست داشتم
چه شوهری؟ شوهری که محلت نمیداد. تو چیت کمه که بمونی و به اون باج بدی؟ خوشگلی ، قد و بالا داری، با جنم و عرضه ایی خدارو شکر کار و کاسبی هم که واسه خودت درست کردی .
همه اینها به کنار ابرو و حیثیتم رفت رویا من یه روز هم نتونستم زندگی کنم.
این حرفهای پوسیده رو بریز دور. مهرداد به درد تو نمیخورد شقایق. اون به درد هیچ کس نمیخوره، اون مال زندگی مشترک نیست. توهم که وابستگی ایی بهش نداری . الکی خودتو ناراحت نکن.
چرا میگی وابستگی ندارم. مگه تو دل منی؟
کسی که یه زنگ بهت نمیزد تا یه کافه باهات نمیومد دوساله نه یه کادویی نه یه عیدی ایی چیزی برات نیورده. هر کار کرده مادرش کرده. کسی که نمیدونستی کجاست و داره چیکار میکنه چه اهمیت داره که الان داره چه غلطی میکنه ، به اون آدم که وابستگی ایی ایجاد نشده
آبروم چی رویا
با کلافگی گفت
این حرفهای کپک زده و پوسیده رو نزن. دوست داری بسوزی و بسازی و با رنج زندگی کنی که اطرافیان فکر کنن تو خوشبخت و سازگاری ؟
نه اخه همه میگن شقایق یه روز هم زندگی نکرد
گور باباشون، بزار بگن. اصلا نباید حرف دیگران برات مهم باشه. تو الان فقط به کار و کاسبی و ارامش و اینده ت فکر کن.
اهی کشیدم و گفتم
باید فردا برم استرداد جهیزیه م را بگیرم. و از اونجا بکشمش بیرون
رویا به من خیره ماندو من گفتم
دیه دستمو که بگیرم با سرویسمو و طلاها و کادوهام. اینه شمعدان نقره ایی که برام خریده بودند همه رو جمع کنم ببینم میتونم یه واحد اپارتمان وام دار بخرم؟
آینه شمعدان و مگه بهت میدن؟
جزعی از مهریه م هست ها
خوب یه معمولیشو الان جاساز میکنند تو خونه ت
فیلم و عکس هارو چی کار میکنند ؟
پس برو اتلیه فیلمتو بگیر
شهین با گوشی اش از همه چی فیلم گرفت اونشب حواسم بود.
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت ۲۸
💝💝💝شقایق
صحبتهای رویا دلگرمم کرد به خانه امدم و به بابا گفتم
تکلیف جهیزیه من چیه بابا ؟
اهی کشید و گفت
من فردا باید برم سرکار سیاهه جهیزیه ت را بردار ببر دادسرا و شکایت کن. بهت مامور میدن که بری و برش گردونی
کسب اجازه از بابا به من قوت قلب میداد.
کارهای اداری را انجام دادم. مامور گرفتم و به خانه م رفتم. اول از هرچیزی به سراغ اینه و شمعدانم رفتم حدس رویا کاملا درست بود.
رو به عمه گفتم
این اینه شمعدون من نیست.
مهریه تو یک جام اینه و یک جفت شمعدانه اینم همونه ور دار ببر سگ خورد
پوزخندی زدم و گفتم
من با فیلم عروسی ثابت میکنم که این آینه شمعدان مال من نیست. و این بدتر جرم تو و پسرتو زیاد میکنه .
عمه دست و پایش لرزید و با حرص گفت
زندگی خودتو با نفهمی و نادونی خراب کردی، دوساله عقد مهردادی نتونستی پسر من و به خودت جذب کنی حالا دنبال آینه شمعدانی؟
تو پسرت محبت کردن یاد ندادی و ازش یه دیو ساختی من مقصرم؟ اگر به پسرت یاد داده بودی که زن محبت میخواد ، زن توجه میخواد الان من در حال جمع کردن و بردن جهیزیه م و پسرت گوشه زندان نبود. اینه شمعدان من و اگر ندی فردا مامور میارم و ازت میگیرم.
دندان قروچه ایی به من رفت و گفت
الحق که لنگه مادرت جسور و بی پروا هستی. فدای یه تار موی مهردادم. میارم می اندازم تو روت گشنه گدا .
سپس به طبقه بالا رفت و با اینه و شمعدان من بازگشت .
ان را جلوی در گذاشت و گفت
بردار ببر صدقه سر پسرمه
اخمی کردم و گفتم
مهریمه
سیما به من اشاره سکوت داد و در حال بسته بندی وسایلم بود تا غروب جمع اوری جهیزیه م طول کشید و به خانه بابا بازگشتم.
پیامی را برای رویا ارسال کردم و نوشتم
سلام. خوبی
سلام عزیزم ممنون
خیلی اعصابمبهم ریخته س رویا.
وسایلتو اوردی؟
اره، خانه ایی که با امید و ارزو چیده بودمش خراب شد.
بخواب، استراحت کن، فردا با ماشین داداشم میام دنبالت باهم بریم یه حال و هوایی عوض کنیم.
من اصلا حوصله ندارم.
نمیشه که شقایق؟ یه مدته تو همش موج منفی داری و دنبال دادگاه و پاسگاه و موضوعات ناراحت کننده هستی . فردا میریم حال و هوا عوص میکنیم
اخه من اعصاب ندارم به خدا
بیا بریم اعصابت اروم میشه . مونا رو هم با خودم میارم. اصلا مزون و تعطیل میکنم شهین دو هم میبریم.
باشه.
هیچی نمیخواد با خودتون بیارید من همه چیز و خودم میارم.
تو خیلی خوبی رویا تو این روزهای سخت واقعا داشتن دوستی مثل تو ادم و دلگرم میکنه
به خودت سخت نگیر شقایق مگه خدا نگفته پشت هر سختی اسونیه؟ این وعده خداست. این مشکلات که تموم بشه بعدش روزهای خوب میاد.
اشک از چشمانم جاری شدو گفتم
یعنی من میتونم دوباره از ته دل بخندم؟
خدارو شکر متوجه شدی که مهرداد به دردت نمیخوره و داری این رابطه رو تمومش میکنی. فکر کن یکی دوسال دیگه به این نتیجه میرسیدی با یه بچه چیکار میخواستی بکنی؟
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۲۹
💝💝💝شقایق
اهی کشیدم و گفتم
من دوست داشتم زندگی کنم
با کسی مثل مهرداد ؟ کسی که حرمتت و نگه نمیداره و کتکت میزنه؟
تو برای من همیشه نمادی از استقامت و صبر بودی ازت خواهش میکنم تصور ذهنی من و از خودت خراب نکن
اشکهایم را پاک کردم و گفتم
رویا، به نظرت اگر من اونروز صبح .....
کلامم را برید و گفت
تو اشتباه نکردی، اگر معترض نشده بودی کار هرشب مهرداد این میشد که ولت کنه و بره پیش مادرش بخوابه
اخه من خیلی عصبی بودم. رفتم بالا احساس میکنم با لحن بدی با عمه حرف زدم.
یه کاری بگمگوش میدی؟
جانم
بلند شو وضو بگیر دورکعت نماز بخون و یه جز قرآن. یاد خدا دلت و اروم میکنه. اینطوری پیش بری افسردگی میگیری.
ارام و با صدایی گرفته گفتم
باشه
ارتباط را قطع کردم. با ان دست شکسته تا جایی که میشد وضو گرفتم و نماز خواندم. تمام دقتم بر این بود که روی معنی ایات قران و ذکرهای نماز فکر کنم تا از یاد زندگی آشفته و پاشیده م خلاص شوم.
قران را گشودم و خواندم. آرامش وجودم را گرفت. توصیه رویا درست بود. یاد خدا دلم را محکم و ارام کرد. ارامشی وصف ناپذیر وجودم را گرفته بود. طوریکه که دلم نمیخواست قرآن را ببندم. آنقدر خواندم و خواندم تا طنین زیبا و دل انگیز اذان صبح در گوشم پیچید. قران را بستم و نماز صبحم را خواندم. و به رختخوابم رفتم.
در تمام این مدت کوتاه درگیری های پس از عروسی به لطف قرآن اولین خواب ارامش بخشی بود که داشتم. چشمانم گرم شد و خوابم رفت.
با صدای شهین چشمانم را گشودم.
شقایق جان
جانم
رویا جلوی در خونمونه چرا به من نگفتی قراره بریم بیرون
نشستم و گفتم
دیر وقت بود که چنین تصمیمی گرفتیم. تو خوابیده بودی
بلند شو خیلی وقته منتظره
چرا تعارفش نمیکنی بیاد داخل؟
بلند شو زود باش
یه جور عجله داری انگار قراره اداره بریم اونجا تعطیل میشه .
مانتویم را از رخت آویز برداشت و گفت
واسه خوش گزرونی یک دقیقه هم یک دقیقه س
ان را بر تنم پوشاند و گفت
زود باش
صبر کن صورتم و بشورم.
به سرویس زفتم و اماده شدم. مونا خواهر رویا از ماشین پیاده شد و به من گفت
سلام.
سلام عزیزم
شما بشین جلو
چه فرقی داره ؟ بشین سرجات
شما بزرگتری من پشتم به شما بشه معذب میشم.د
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت ۳۰
💝💝💝شقایق
رویا حرکت کرد و گفت
نظرتون بیشتر به کجاست که بریم؟
شهین بلافاصله گفت
دربند ،خواهش میکنم همه نظرتون و با من یکی کنید . میخوام سوار تله سیژ بشم.
به طرف شهین چرخیدم و گفتم
من میترسم.
تو رو من اونجا اوکی میکنم.
رویا خندید و گفت
امان از این شیطنت های شهین. میریم دربند
مدتی که رانندگی کرد. به مقصد رسیدیم. از ماشین پیاده شدیم. هوا حسابی عالی و دل انگیز بود نسیم خنکی به صورتم خورد و گفتم
چه هوای خوبی
رویا کنارم ایستاد و گفت
بهت قول میدم اینقدر امروز خوش بگذرونی که ناراحتی های این چند وقته از دلت در بیاد .
اهی کشیدم و با انها راهی شدم. شهین به طرف تلی سیژ رفت . سرعتم را زیاد کردم و به دنبالش رفتم و گفتم
نرو شهین. من میترسم جدا از هم که خوش نمیگدره
ترس نداره. اخه تو چرا اینقدر ترسویی. روی صندلی بشینی حفاط بیاد جلوت و حرکت کنی ترس داره؟
من فوبیای بلندی و ارتفاع دارم.
فوبیا بی فوبیا
سپس رو به مسئول فروش بلیط گفت
اقا چهارتا بلیط لطفا
تسلیم شهین شدم و سوار بر اسانسور به بالا رفتیم. خلاصه با هر بدبختی ایی بود چشمانم را بستم و کنار شهین نشستم.
اوایل راه واقعا ترسناک بود ولی رفته رفته به ان عادت کردم. تجربه بسیار زیبایی بود.
پیاده شدیم. شهین کنار گل و تخته سنگی ایستادو گفت
شقایق. یه عکس ازم بگیر
گوشی م را در اوردم عکسی از شقایق گرفتم و او گفت
بفرستش واسه من تو کیفیت گوشیت بالاست.
نگاهی به گوشی در دستم انداختم همین چند وقت پیش بعد از راه انداختن قیل و قال بر سر مهرداد ان را برای تولدم خریده بود.
رویا مونو پدش را در اورد و گفت
بچه ها منو نگاه کنید یه سلفی بگیریم.
از انها فاصله گرفتم و گفتم
من با این سرو صورت کبودم فقط سلفیم کمه الان.
شهین مرا محکم نگه داشت و با ذوق و اشتیاق رو به رویا گفت
بگیر زود باش
صدای چیک گوشی رویا امد . سپس گوشی اش را جلو اورد عکس را نشانمان داد چهره من کج و کوله و شهین با دهانی گرد شده و چشمان بسته رویا و مونا هم غرق خنده بودند.
با دیدن عکس قهقهه خنده م بالا رفت . شهین گفت
رویا جون از این به بعد خواستی عکس بگیری لطفا اعلام نکن. به من و مونا یه اطلاع بده و بگیر. شقایق اگر بفهمه عکس نمی اندازه.
زیر اندازمان را پهن کردیم. مونا و شهین اتش برپا کردند چای اتیشیمان را که خوردیم. بساط جوجه کباب را برپا کردند.
مونا در حالیکه جوجه ها را به سیخ میکشید گفت
رویا یادته با الهام و فاطمه رفته بودیم جاده کن سولوقون؟
مکثی کرد رویا پاسخ ندادو او گفت
شب قبلش رویا رفت جوجه گرفت و طعم زد ......
رویا کلامش را برید و با خنده گفت
زهرمار هروقت یادم میفته دلم میخواد کتکت بزنم.
مونا با قهقهه خنده گفت
اتیش و که درست کرد جوجه ها رو سیخ زد و به من گفت
من دیگه خسته م. پاشو برو اینها رو اتیش کباب کن.
خنده مونا شدت گرفت و گفت
از اونجایی که من یه ادم دست و پا چلفتی هستم . و اصولا یه چیزی و سالم به مقصد نمیرسونم پام پیچ خورد و با دهن خوردم زمین تمام جوجه ها پاشید رو زمین. رویا رو کارد بهش میزدی خونش در نمیومد.
همه باهم خندیدیم. من گفتم
بعد چیکارش کردید؟
هرچی به رویا گفتم میشوریمشون تمیز میشن قبول نکرد و همه رو ریخت دور
شهین ریز خندید و گفت
بابا بی خیال فوتش میکردید بهداشتی میشد.
خندیدم و گفتم
همه که مثل تو چرکولک نیستن .
شهین رو به مونا گفت
ناهار چی خوردید؟
مونا لبخندی حرص در بیار رو به رویا زد و گفت
نون و گوجه با سالاد شیرازی
همه باهم خندیدیم. صدای اذان از داخل کیف رویا در امد. گوشی اش را از جیبش در اورد و گفت
وقت نماز ظهره .
برخاست و کمی از ما دور شد. مدتی بعد با ظرفی از اب امدو گفت
شقایق جان برات اب اوردم وضو بگیری
مونا با عیض و شوخی گفت
مارو ادم حساب نکردی؟
شهین برخاست و گفت
نه مثل اینکه ما کم دعوت داریم.
رویا خندید و گفت
این دستش شکسته .شماها سالمید خیر سرتون اومدید گردش تا اینجا که با تلی سیژ اومدی لااقل تا لب اب برو بدنت نرم شه.
سپس رو به مونا گفت
بلند شو زخم بستر می گیری اینقدر میشینی.
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂