eitaa logo
عسل 🌱
9.9هزار دنبال‌کننده
204 عکس
142 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂۳۱ 💝💝💝شقایق در راه بازگشت مونا میدان تجریش را دور زد و گفت حیف نباشه ادم تا اینجا بیا و زیارت امامزاده صالح نره؟ اهی کشیدم و گفتم اینطور جاها ارامش بخشه. مونا گفت یادم بندازید خواستیم برگردیم یه خاطره از اش کده بازار تجریش براتون تعریف کنم. رویا به حالت چندش رو به مونا گفت ببند دهنتو مونا خندید و گفت نمیتونم صبر کنم همین الان میگم. به طرف اوچرخیدم و او با حالت شوخی گفت به نام خدا. مونا بابایی هستم. ۲۲ ساله از تهران. زمستان پارسال بود که با خواهر عزیزم اومدیم اش کده تجریش، خواهر جان کاسه اشش و اورد بیرون و دلش میخواست در کنار خانم گلفروشی که گلدان داشت اشش و میل کنه. لحظه ایی از خنده ترکید و گفت کلاغ اومد بی ادبی کرد تو اشش. همه خندیدیم و مونا ادامه داد برگشت اش کده بره یه کاسه دیگه بگیره .... قاه قاه خندید و ادامه داد اش تموم شده بود. شهین رو به رویا با شوخی گفت رویا جون اون قسمتش و جدا میکردی میخوردی مال پرنده نجس نیست ها من و رویا همزمان باهم گفتیم اه رویا گفت شهین خدا خفه ت نکنه حالم بهم خورد. والا به خدا اش رشته حیفه ادم بریزش دور وارد امامزاده شدیم. با دیدن ضریح اقا امامزاده صالح دل شکسته م به درد امد به ضریح چنگ زدم .اشک از گوشه چشمم جاری شد. و گفتم اقاسلام. من اهل نفرین نیستم. میخوام برات درد و دل کنم. میخوام برات از غم هام بگم تا سبک بشم. دیدی چطوری بهترین شب زندگی منو خراب کردند. اونیکه چقدر دوسش داشتم ، شوهرم بود ، از همه بهم محرم تر بود، دیدی چطوری تحقیرم کرد و کتکم زد؟ اقا بی ادبیه دخترانگی من و ..... هق و هق گریه م بالا رفت و گفتم از خدا بخواه هرچی برام صلاحه جلوی پام بگذاره. من طلاق و دوست ندارم. اما به رضای خدا راضیم. اونچیزی که به نفع زندگیمه سر راهم قرار بدید. دستی روی شانه م امد سرم را بالا اوردم. شهین با چشمان اشک بار به من نگاه کرد و گفت شقایق ترو خدا گریه نکن تو گریه میکنی احساس میکنم دنیا داره کوچیک میشه. لبخند تلخی زدم و گفتم ایشالا هیچ وقت بلایی که سر من اکمد سر هیچ دختری نیاد. مرا در آغوش خود فشرد و گفت خدا الهی لعنتش کنه .... کلامش را بریدم و گفتم خدا الهی به راه راست هدایتش کنه همینقدر مهربونی که این بلاها سرت اومد اگر بد بودی این جایگاهت نبود. برخاستم و گفتم خوبه ادم سرش پیش خدای خودش بالا باشه. به خانه رسیدیم. انقدر خسته شده بودم که تا به تخت خواب رفتم . خوابم برد. صبح با شهین از خواب بیدار شدم . حوصله در خانه ماندن را نداشتم. با شهین راهی شدم. در اشپزخانه روی فرش دراز کشیدم. دوباره دلشوره به سراغم امد. مدتی که گذشت صدای رویا مرا از افکارم بیرون کشید. سلام. چرا غمبرک زدی؟ برخاستم و گفتم سلام. چی کار کنم؟ کمی به من خیره ماندو گفت خودتو سرگرم کن با چی؟ پاشو بیا من سرگرمت کنم. چطوری؟ تو پاشو بیا مرا به خیاط خانه اش برد و گفت روی گیپورهای این لباس هرچقدر گل دیدی وسط گلش یه نگین بزن. من حوصله ندارم رویا به خودت غلبه کن. اینطوری پیش بره افسرده میشی. بچسبون حوصله ت هم باز میشه ایشالا سرگرم شدم. دو سه باری چسب دستم را سوزاند. اما بالاخره یاد گرفتم. در افکارم غرق بودم . نمیدانم چقدر طول کشید که دیگر گلی نمانده بود. رو به رویا گفتم تموم‌شد لباس را ورانداز کرد و گفت از این به بعد اینجا به عنوان تزیین کار لباس عروس استخدامی، صبح ها ساعت ده صبح تا شب ساعت هفت اینجا کار میکنی 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۳۲ 💝💝💝شقایق مهرداد اجازه کار کردن به من نمیده اولا به مهرداد مربوط نیست. ..... کلامش را بریدم و گفتم اون شوهر منه اجازه من دست اونه ول کن ترو خدا شقایق. بمونی افسردگی بگیری مهرداد راضیه؟ اینجا محیط زنونه س، تو هم کار بدی که نمیخوای بکنی برا اعصابت خوبه به دنبال سکوت من گفت ماشینتو میفروختی مگه از مهرداد اجازه گرفتی؟ نه اون مال خودم بود. زده بود به نامم. برای اینده م اینکارو کردم. اینم برای اینده ته ، میدونستی اگر تزیینات لباس عروس و یاد بگیری میتونی بری لباس خام بخری خودت تزیینات بزنی . اونطوری هزینه ت کمتر میشه. چشمانم برق زد و گفتم واقعا؟ خیلی به نفعت میشه . تنوع کارتم بالا میره پس حتما میام. خندید و گفت دقت کردی چقدر پولکی شدی؟ پودکی نشدم رویا. اگر طلاق بگیرم.بابای من سرمایه دار که نیست ، یه بازنشسته س که بعضی اوقات با نیسان چند تا بار هم میبره . خرج و مخارج شهین و شهنام و سیما هم هست. یه مرد پیرمرد از کجا بیاره من باید علاوه بر خودکفا شدن کمک خرجشم بشم. فکری کردم و گفتم طول میکشه تا یاد بگیرم؟ دو ماه کار کنی استاد میشی پس دیگه لباس نخریم. تو بدوز من تزیین میکنم منم تو همین فکرم. به نظرت اگر طلاهامو بفروشم . اینه شمعدان نقره م را هم بفروشم میتونم با یه وام بانکی یه اپارتمان بخرم؟ سر تایید تکان دادو گفت اتفاقا مهدی یه اپارتمان داره میخواد بفروشه مهدی داداشت؟ اره،، وام بانکی هم داره ذوق زده شدم و گفتم باهاش هماهنگ کن ببین چقدر نقدی لازم دارم. من میخرم به امید خدا فکر نکنم اون اندازه پول داشته باشی من که نمیخوام توش زندگی کنم. یه بخشی از پول که کم بیاد خونه رو رهن میدم. باشه، باهاش حرف میزنم بهت خبر میدم. فقط خواهشا شهین نفهمه فضوله؟ دهن لقه، جلوی بابام میگه، بابام اگر بفهمه مخالفت میکنه چرا؟ اون میگه برو همه چیو پس بده که فامیل فکر نکنند ما مهرداد و تلکه کردیم. رویا با کلافگی از من رو برگرداند و من گفتم خدا الهی به مالش برکت بده رویا به طرفم چرخید و گفت کی و میگی؟ مهردادو متعجب گفت وا؟ منو صاحب کسب و کار کرد. داره صاحب خدنه م هم میکنه . به رویا خیره شدم و گفتم نه؟ به طرفم امدو گفت یه سوال ازت بپرسم راستشو میگی؟ سر تایید تکان دادم رویا گفت دوسش داری؟ چشمانم پر از اشک شدو گفتم زیاد 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۳۳ 💝💝💝شقایق با لب گزیده به من نگاه کرد تن صدایش را پایین اورد و گفت تو مهرداد و دوست داری؟ سر تایید تکان دادم و او ادامه داد اینهمه اذیتت کرده بازم دوسش داری؟ سر تایید تکان دادم و او گفت این دوست داشتن نیست اشکهایم را پاک کردم و گفتم پس چیه؟ بدبختیته. مکث کرد و سپس ادامه داد اگر دوسش داری چرا انداختیش زندان اب دهانم را قورت دادم و گفتم زندان افتادنش رو خودش مقصره . نباید منو میزد. نباید دستمو میشکوند.‌اما من دوست داشتم یه زندگی عاشقانه داشته باشم نشست و گفت تو مهرداد و دوست ندادی. تو دلت یه زندگی ایی میخواد که توش عاشق باشی و یکی باشه که دوسش داشته باشی. اون آدم مهرداد نیست عزیزم. تو درگیر یه ادم اشتباه شدی، اون خونه ایی که تو ذهنت ساختی ویرونه س، کسی که عاشق تو نیست به چه دردت میخوره. اشکهایم بی امان جاری شدو گفتم چرا عاشقم نشد؟ رویا سکوت کرد مرا در اغوش کشید و گفت لیاقت قلب مهربون تورو نداشت. الان من چیکار کنم؟ صبر کن تا حکم دادگاه بیاد . رو همون حکم برو دادخواست طلاق بده و فکرتو آزاد کن چشمانم را بستم و با هق هق گریه گفتم من اینو نمیخواستم رویا رویا با حرص گفت پس برو رضایت بده بیاد بیرون بعد هم بهش بگو من و ببخش که قیل و قال کردم. از این به بعد هفته ایی یه شب با من باشی کافیه اشکهایم را پاک کردم و گفتم پشیمونم رویا از چی؟ از همه چی، از اجرا گذاشتن مهریه م.از فروش ماشین، از اعتراضم، من اون زندگی قبلی و میخوام. من دلم میخواد دوباره هفته رو به انتظار بشینم تا شب جمعه بشه مهرداد بیاد . اگر صبر کرده بودم بالاخره سرش به سنگ میخورد و درست میشد. خیلی بدبختی شقایق، یعنی به اون همه رنج و سختی عادت کرده بودی ؟ الان که کسی نیست تحقیرت کنه و نادیده بگیرت احساس میکنی یه جای زندگیت میلنگه اره؟ 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۳۴ 💝💝💝شقایق کمی سکوت کرد و سپس گفت یه چیزی و نمیخواستم بهت بگم اما اگر تو فیلم عروسیت بری نگاه کنی متوجه میشی، تمام مدتی که تو داشتی با مهرداد میرقصیدی نگاه مهرداد رو به مادرش بود بعد هم وسط رقص دونفرتون رفت دست مادرشو گرفت و اوردش وسط. سر سفره عقد که انگار عقد اونو ومادرشه. تمام نگاه و توجهش رو به مامانش بود. اهی کشیدم و او ادامه داد اینها همه مشکل میشد برات. شب عروسیت که اونکارو کرد. از شبهای بعد هم برنامه همون بود. یعنی تو یه مسافرت یا خرید و یا یه شب شام با مهرداد نمیتونستی دوتایی برید بیرون. مادر شوهرت مثل بچه ت تا اخر عمرش باهات میموند. نه رویا درستش میکردم. رفته رفته اینقدر بهش محبت میکردم که به من جذب شه طوریکه انگار من دارم چرند میگویم نگاهم کرد و گفت یعنی اگر بیان برای وساطت باهاش اشتی میکنی؟ اون دیگه منو نمیخواد اگر بخوادت برمیگردی؟ به رویا خیره ماندم و گفتم نمی دونم تو الان دقیقا دردت چیه؟ خودمم نمیدونم. از من رو برگرداند و گفت من جای تو بودم میرفتم پیش مشاوره شهین وارد خیاط خانه شدو گفت رویا جون من میتوتم برم ؟ رویا نگاهی به ساعت انداخت و گفت برو عزیزم خدا پشت و پناهت باشه برخاستم و با شهین به خانه رفتیم. با دیدن کفش های غریبه جلوی در خانه مضطرب شدم رو به شهین گفتم مهمون قرار بوده برامون بیاد؟ نمیدونم. وارد خانه شدیم با دیدن عمو جواد شصتم خبر دار شد که این امدن بی موقع او به جهت وساطت برای آزادی مهردادداست. ارام گفتم سلام به طرف من و شهین چرخید پاسخ سلاممان را دادو گفت چه بلایی سر تو اورده؟ به طرف انها رفتم و کنارشان نشستم. عمو جواد با خنده گفت چی شده شقایق؟ گرد و خاک کردی عمو لبخندی زدم وحرفی نزدم. بابا گفت از طرف من به زهره بگو. رضا گفته خواهر و برادری ما تموم شده. من طلاق دخترم و از پسر الدنگت میگیرم. عمو ریز به بابا نگاه کرد و گفت تند نرو رضا ، خاستگار پشت در خونت وای نایستاده که طلاقش و بگیری و بدهی به نفر بعدی. دخترم بمونه رنگ مو و دندونش یکی بشه بهتر از زندگی با مهرداده مهرداد اشتباه کرده، غلط اضافه کرده ولی تو هم تند نرو. بسپر به خودشون. اون شقایق و زده، شقایق هم شکایت کرده انداخته زندان ، تو دخالت نکن. چهار روز دیگه دخترت از تب و تاب دعوا در بیاد دلش هوای شوهرش و بکنه و بخواد برگرده توروسیاه میشی بابا نگاهی به من انداخت و حرفی نزد . 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۳۵ 💝💝💝شقایق عمو ادامه داد تو بچه نیستی سرد و گرم روزگارو چشیدی، نمونه ش مهناز خدابیامرز چند بارگذاشت رفت. قهر کرد و دوباره برگشت باهات زندگی کرد. این سری آخرهم قسمتش این بود که تو زلزله بمیره و رفت برنگشت. سیما با یک سینی چای امدو گفت داداش جواد. همتون خوب میدونید که من شقایق و مثل دخترم میدونم. من دوسش دارم. شقایق با بچه خودم فرق نداره. محبت من به شقایق باعث شد خدا دلش به رحم بیاد و منم بچه دارشم. سپس با چشمانی اشک بار گفت نگاه کن ببین دختر منو به چه روزی انداخته؟ عمو به قصد صلح و اشتی گفت کتک کاری نمک زندگیه، زن و شوهر سر شب دعوا میکنند. صبح انگار نه انگار نگو اقا جواد. سنی ازت گذشته من هنو نشنیدم زینت و کمتر از خانم و عزیزم صدا بزنی، من از روزی که زن آقا رضا شدم جز احترام چیزی ازش ندیدم. مگه عهده قجره که مرد زنش و کتک بزنه شقایق و زده الانم زندانه. ولی خوبیت نداره ، رضا الان از زهره ناراحته. خواهر و برادر گوشت همو بخورن استخوون هم و دور نمیریزن. همه ساکت شدند عمو جواد گفت شقایق جان عمو، تو بچه نیستی سی سالته. خودت عاقلی ماشالا. فردا برو رضایت بده مهرداد ازاد بشه اب دهانم را قورت دادم . دلم دنبال کسی مثل عمو جواد میگشت تا اوضاع را برایم سامان دهد و مرا مثلا راضی کند که رصایت بدهم. اما به جهت دفاع از حمله احتمالی بابا و سیما گفتم نه عمو ، من رضایت نمیدم. عمو نگاهی از گوشه چشم به من انداخت و گفت من موهامو تو آسیاب سفید نکردم . تورو هم خوب میشناسم. دختر رئوفی هستی . شاید اولش لج کنی و بخوای حرفت و به کرسی بنشونی ولی مهربونی. خواهر من دین و عمر و زندگیش همون یه دونه بچه س، حتی اگرم نمیخوای باهاش زندگی کنی نزار تو زندان بمونه. زده دست منو شکونده. سلامتی منو ...... ابرویی بالا دادو گفت اهان، این شد حرف حساب. برای خود مهرداد خیلی خوبه که تو ازش شکایت کردی، باید بفهمه نباید دستش و رو کسی دراز کنه و باید به اعصاب خودش مسلط باشه. پیشنهاد من اینه که تو به عنوان دیه ...... بابا کلام او را برید و هاج و واج گفت جواد..... دستانش را به حالت بی گناهی باز کرد و گفت چرا نه؟ مکث کرد و سپس گفت اصلا تو نباید بگی اره یا نه. شقایق خودش باید بگه. من میگم دیه دستت و از مهرداد بگیر. پشتوانه زندگیت کن بعد هم رضایت بده بیاد بیرون. بابا برخاست. از کوره در رفت و گفت احترام بزرگتریت سرجاش جواد. ولی این حرف و نزن چرا مخالفت بی مورد میکنی؟ شقایق اگر میخواد رضایت بده بره بده ولی حق اینکه دیه بگیره رو نداره چرا نداره؟ دوروز دیگه تو سرما دستش درد بگیره تو جواب میدی؟ دوروز دیگه یه سری کارهارو نتونه انجام بده تو براش انجام میدی؟ دیه بگیره دستش بهتر جوش میخوره؟ نخیر، پشتوانه زندگیش میشه، یه خسارتی بدنش دیده یه پولی تو حسابش میاد برای اینده ش بابا رو به من با صدای بلند گفت خودت چی میگی؟ به بابا خیره ماندم و حرفی نزدم.‌بابا روی پای خودش کوبید و گفت چشم سفید خیره سر میخوای دیه بگیری؟ عمو برخاست دست بابا را گرفت و گفت بشین قاطی نکن. خونسرد باش داداش. تا برات بگم بابا نشست و عمو گفت چاییتو بخور بابا چایش را خورد و عمو گفت مهرداد با من یه شش طبقه دوازده واحدی و شریکه چشمان همه مان گرد شد و من گفتم واقعا؟ سر تایید تکان دادو گفت بین خودمون بمونه نمیخواست شما بدونید. هاج و واج گفتم چرا؟ دیگه اون به خودش مربوطه .‌من ازش نپرسیدم. 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۳۶ 💝💝💝شقایق من میگم تو به اضای حکم زندان و دیه دستت بگو یه واحد اپارتمان به نامت کنه سیما بلافاصله گفت من موافقم. لبهاییم را لهم فشردم و سپس گفتم اونها موافقت نمیکنند. واحدها به نام زهره س. ... پوزخندی زدم و گفتم میبینید؟ همه زندگیش ننشه من قبل اینکه بیام اینجا با زهره صحبت کردم. اینقدر از شرایط مهرداد ناراحته که اگر شش تا واحدشم میگفتم به اسمت میکرد. بابا پوفی کرد و گفت از فردا ضرت و پرتشون تو فامیل پشت سر ما پر میشه. که تلکه بگیرها و دیه خورها و .... عمو دستش را به علامت سکوت بالا اورد و گفت ادامه نده رضا ار تو به عنوان بزرگتر بیشتر از این حرفها انتظار دارم. چرند نگو خواهشن سیما رو به بابا گفت اگر ناراحت نمیشی من با داداش موافقم. عمو رو به من گفت فردا شناسنامه و کارت ملیت همراهت باشه میام دنبالت بریم واحدو تمام و کمال به اسمت کنیم و بعد توبرو رضایت بده اون بچه آزاد بشه سرم را پایین انداختم و گفتم چشم بابا با پوزخند گفت چشم. منتظر زخم زبونهای بعدش باش شقایق، ماشین برات خریده رفتی فروختی، مهریه ت رو رفتی گرفتی ، الانم یه خونه صاحب شدی، زخم زبون بهت میزنند از نیش افعی بدتر عمو رو به من گفت آشتی کردن و نکردنتون به خودتون مربوطه ولی خوبیت نداره اون بچه گوشه زندون بمونه. نگاهی به عمو جواد انداختم و گفتم زندگی من خراب شد عمو اره؟ لبش راگزید و گفت بعضی چیزها زمان میبره تا درست بشه شقایق جان عجله نکن با بغض گفتم چقدر زمان میبره ؟ عمو اهی دلسوزانه کشید و گفت تو الان دستت شکسته . بهترین دکتر رو هم بری باز باید صبر کنی تا دستت خوب بشه. زندگی تو هم الان مثل دستت شکسته، مدتی بگذره دوباره جوش میخوره عجله نکن اشکهایم سرازیر شد و گفتم من نمیخواستم اینطوری بشه سر تایید تکان دادو گفت تو بهترین کارو کردی دختر جان. به خودت مسلط باش و خودتو نباز سرم را پایین انداختم و او ادامه داد حتی اگر تصمیمت بر ادامه زندگی با مهرداد باشه ، باید یاد بگیری مصمم و با اراده بری جلو. مشتش را گره کرد و پرقدرت ادامه داد حرفت حرف باشه. کارت درست باشه، تصمیماتت قطعی باشه بابا گفت شقایق حق نداره با اون اشتی کنه عمو جواد تچی کرد و با کلافگی رو به بابا گفت دست بردار رضا واسه زندگی دیگران تصمیم نگیر. اگر شقایق میلش به اشتی بود بگذار کاری که دوست داره رو انجام بده سیما رو به من گفت شقایق جان، دوست داری باهاش اشتی کنی؟ رو به سیما گفتم همه چی خراب شده. احترام ها شکسته شده، اون به شما بی حرمتی کرد. من به عمه...... دستش را به حالت سکوت بالا اورد و گفت اینها مهم نیست. همه اینها درست میشه. ولی باور کن به جون خودت. به جون شهنام و شهینم اون ادم به درد نمیخوره. تو هر تصمیمی بگیری ما اطاعت میکنیم. تو اگر بخوای باهاش اشتی کنی ما کمکت میکنیم تا دوباره همه چی درست شه ولی فایده ایی نداره. با چشمان اشکبار به او خیره ماندم و او با دلسوزی گفت اینها رو یکبار بیشتر بهت نمیگم. یکم چشمهاتو باز کن. کسی که این بلا رو سرت اورده، کسی که شب اول زندگیش اینکارو کرده، کسی که مادرش و به تو ترجیح میده، کسی که تو رو محرم زندگیش نمیدونه که از مال و داراییش باهات حرف بزنه ، کجای زندگی تو قرار داره؟ این ادم مورد مناسبی برای زندگی مشترک نیست. مکثی کرد و سپس ادامه داد جلوی پدرت من نباید اینو بگم ولی به خاطر آینده تو میگم. من خودم زخمیه یه تصمیم اشتباه و یه زندگی غلط هستم. پا به پای مردی که هیچی نداشت. سوختم و ساختم و دم بر نیاوردم. شب هایی میشد که گرسنه میخوابیدم اما به روی شوهرم نمی اوردم. میدونستم قدر نشناسه و مدام باهاش گذشت میکردم. تهش چی شد؟ متوجه اشتباهش که نشد هیچ. وقتی وضعش خوب شد توروی من وایسادو گفت یه زنه رو که بیوه س دیدم باهاش حرف زدم صیغه ش کنم برام چند تا بچه بیاره. خیره به سیما ماندم و او ادامه داد خونه ایی رو که من پابه پای کارگرها توش بنایی کرده بودم میخواست بده به اون زنی که میتونه براش بچه بیاره و منو بفرسته طبقه بالای خونه مادرش. وقتی من قبول نکردم و ناراحت شدم به من گفت منطقی باش، من کار خلاف شرع نمیخوام بکنم. من بچه میخوام. واسه زندگیم ثمره میخوام. اگر میتونی برام بچه بیار و اگرهم نمیتونی برو. تا به حال پیش نیامده بود که سیما از زندگی سابقش حرف بزند . چشمانش پر از اشک شد و گفت من قهر کردم رفتم خونه بابام.حتی صبر نکرد که منو طلاق بده بعد بره دوباره ازدواج کنه با بیرحمی تمام زن گرفت. برای زنش عروسی گرفت و من و با منطق خودش طلاق داد. به سیما خیره ماندم و او گفت ادمی مثل مهرداد مرد زندگی کردن نیست. 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۳۷ 💝💝💝شقایق عمو جواد قرار فردا را با من هماهنگ کرد و رفت نیمه های شب بود.وضو گرفتم و سر سجاده نشستم. سرگرم خواندن قران بودم که که سیما به اتاقم امد. روبرویم نشست و گفت خوشحالم که برای اروم کردن خودت قران میخونی . قران را بوسیدم کنار گذاشتم و با لبخند رو به سیما گفت ولوله درونم و یاد خدا اروم میکنه ترو خدا شقایق عاقل باش. برای منی که تورو بزرگ کردم مثل روز روشنه که ادمی مثل تو نمیتونه با مهرداد زندگی کنه. تو الان بهترین بهانه را برای جدایی از اون داری. من از اینکه تو باهاش اشتی کنی میترسم. و میدونم اگر بری دوباره برمیگردی. ولی شقایقم این برگشتن تو با برگشتن دوباره ت فرق میکنه چه فرقی؟ یه داستانی برات بگم؟ بگو عزیزم. یه روز یه چوپونی هر روز واسه یه مار کاسه شیری میبرد. به سیما خیره ماندم و او ادامه داد مار شیر و میخورد و برای پیرمرد یه سکه میگذاشت. یه روز پیرمرد مریض شد و به پسرش گفت از این به بعد تو اینکار انجام بده پسره حرف باباش و گوش داد. اما وقتی سکه رو گرفت طمع کرد که مارو بکشه و همه سکه ها رو برداره. یه چوب برداشت و زد روی ماره. مار دمش کنده شد و پسرک و نیش زد. پسره افتاد مرد. پیرمرده یه مدت بعد دستش خالی شد و دوباره برای مار شیر برد.مار شیرو خورد یه سکه به پیرمرد دادو گفت پیرمرد دیگه برای من شیر نیار، چون نه تو مرگ پسرت و فراموش میکنی و نه من دم بریده م را به سیما خیره ماندم سکوت کرد و مدتی بعد با صدای گرفته گفت نه تو دست و دل شکسته ت و تحقیری که شدی از یادت میره نه مهرداد دیه دادن و زندان رفتنشو. اگر از مهرداد دل نکنی و طلاق نگیری یه مدت بعد با یه زخم عمیق تری مجبور میشی اینکارو کنی. تو الان نصف راه و رفتی اگر کم نیاری و برنگردی بقیه راه رو هم میری اما اگر کم بیاری یه مدت دیگه دست از پا دراز تر مجبور میشی دوباره برگردی به همین نقطه ایی که الان هستی روی تختم دراز کشیدم. حرفهای سیما در ذهنم مرور شد. داستان پیرمرد و مار و پسرک. نصیحتهایش..... اهی کشیدم. صحبتهای سیما تلخ ، اما واقعیت بود. به هرحال او یکی دو پیرهن بیشتر از من پاره کرده بود. صبح راس ساعت ده عمو جواد به دنبالم امد و مرا به محضر برد. عمه زهره هم انجا حی و حاضر نشسته بود. سلامم را سرد پاسخ داد. انگار از قبل عمو جواد حسابی اورا پخته بود. امضایش را که زد خداحافظی کرد و از محضر رفت. عمو مرا سوار ماشینش کرد و گفت خیالم راحت شد. از چی عمو؟ اونموقع که بابات داشت شوهرت میداد بهش گفتم مهریه این بچه رو اینقدر پایین نگیر . بهم گفت من اگر بالا بگم همه میگن رضا به مال مهرداد طمع کرده خندیدم و گفتم بابام حرف مردم براش خیلی مهمه امان از دست بابات. اما حالا خیالم راحت شد. مقابل دادسرا ایستاد . رضایت دادم و او نامه ازادی مهرداد را گرفت و گفت تو رو میرسونم خانه و خودم میرم زندان. تا دیر نشده ازادش کنم. نه منو ببر مزون دوستم. ادرس را دادم و عمو جواد رفت. وارد مزون که شدم. رویا با اشتیاق به استقبالم امدو گفت مبارک باشه عزیزم. تلخ خندیدم و گفتم مرسی خدارو شکر، دم عموت گرم. واقعا عاقله. 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۳۸ 💝💝💝شقایق به رویا خیره ماندم و حرفی نزدم. و او ادامه داد باچیزهایی که از قاضی پرونده ش گفتی یکسال حبس براش میبرید و یه دیه سنگین. این بهترین کاری بود که میتونسته برات انجام بده چرا دیه سنگین؟ مچ دستت و کامل شکونده ها. طول مدت درمان و دیه میدونی چقدر میشد؟ حالا سرو صورت و کبودی بدنت هم بهش اضافه میشد. خندید و گفت والا منم راضیم یه کتک بخورم و یه واحد اپارتمان بگیرم. از حرف او خنده م گرفت و گفتم خدانکنه،دیوونه شدی شهین جلو امدو گفت به جون شهنام منم راضیم. اصلا تصمیم گرفتم مهردادو که دیدم چهارتا فحش آب دار نثار مادرش کنم و بعد وایسم توروش بگم اهان.....بیا منو بزن....اگر مردی بزن......اگر مادرت برات مهمه بزن..... بعد اون هی بزنه و من بگم بیشتر بزن . دستم فرای سرت تو پامم بشکون.سرمم بشکون. خندیدم و گفتم دیوونه شدی به خدا اصلا من دیونه ،شماها فقط منو بزنید. قهقهه خنده مان بالا رفت. نگاهم در مزون چرخید و گفتم چرا مانکن ها خالیه؟ شهین گفت فردا میلاد امام زمانه . لباسها رزو بوده اومدن بردن. خدارا شکر کردم. رویا با شوخی رو به من گفت خانم مرخصی بدون هماهنگی نداشتیم ها. از این به بعد هر روزی که بدون هماهنگی نیای...... شهین میان کلامش پرید و گفت باید یه دنگ به نام رویا بزنی رویا مرا کشید و به طرف خیاط خانه برد و گفت برو سر کارت تا این ور وره زندگیتو از چنگت در نیاورده. وارد خیاط خانه شدم و رویا گفت یه خیاط استخدام کردم از فردا میاد. باید بریم بازار یه مقدار تورو پارچه و گیپور بخریم. واسه چی؟ یادت رفت؟ من ببرم. خیاط بدوزه تو تزیینات بزنی . حقوق خیاط و که دادیم پنجاه پنجاه من پول ندارم رویا لباسهایی که رفته بیرون پس چین؟ تو الان پیش من کلی پول داری خداراشکر کردم و گفتم رویا خدا الهی به مالت برکت بده. من یادم نمیره تو دست منو گرفتی منو بلندم کردی . خندید و گفت دوستت دارم اخه خنده بر لبم امدو گفتم کاش مهرداد هم بهم میگفت که دوسم داره ولش کن اونو. درباره ش حرف نزن اعصابت خورد میشه . الان اگر کاری نداری بریم بازار. متعجب گفتم الان؟ دیر نیست؟ نه بازار تا دم غروب بازه. کمی مردد ماندم و گفتم بریم. به طرف بازار راهی شدیم. خریدهایمان را که انجام دادیم. تاکسی دربستی گرفتیم که به طرف مزون بازگردیم. تلفنم زنگ خورد ان را از کیفم در اوردم بادیدن نام مهرداد دست و پایم شل شد و رو به رویا با هراس گفتم مهرداده؟ متعجب به گوشیم نگاه کرد و گفت جوابشو نده چرا؟ اون سابقه نداره به تو زنگ بزنه. الان میخواد حال خوبتو خراب کنه. ولوله برجانم افتادو گفتم بزار ببینم چی میگه گوشی را از دستم گرفت و گفت اینهمه تو زنگ زدی اون جواب نداده. یکبار تو جواب ندی چی میشه؟ سکوت کردم. دلم میخواست به رویا بگویم تو دخالت نکن و جواب مهرداد را بدهم . صدای اهنگ پیامکم امد گوشی را از دست رویا گرفتم ان را باز کردم مهرداد نوشته بود. سلام. میخوام ببینمت کجایی؟ نگاهی به رویا انداختم. اوهم داشت پیام مهرداد را میخواند . دست پاچه شدم و گفتم چیکار کنم؟ جواب نده. الان ممکنه فاز شوهر غیرتی برداره که چرا بی اجازه رفتی جایی نه اونجور بچه ایی نیست. دوباره پیام امد رفتم خونتون دیدم نیستی . کجایی؟ تلفنم زنگ خورد نگاهی به شماره سیما انداختم. رویا گفت جواب نده سیمارو چرا؟ اگر بعدش مهرداد زنگ بزنه پشت خطتت میمونه گوشی اش را در اورد. شماره سیما را گرفت. و گوشی را به دستم داد سیما با نگرانی گفت الو سلام شقایقم تو کجایی شقایق؟ با رویا رفته بودیم بازار داریم برمیگردیم. الان مهرداد اومده بود جلوی در خونه سراغ تورو میگرفت تپش قلبم بالا رفت و گفتم واقعا؟ جواب تلفن مهرداد و نده تا برسی مغازه رویا چرا؟ از قیافه مهرداد معلوم بود دنبال شر میگرده، الان ممکنه بگه چرا بی اجازه رفتی بازار 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۳۹ 💝💝💝شقایق نه مهرداد اهل این حرفها نیست. تاحالا منو سین جیم نکرده حرف منو گوش کن شقایق خیلی به هم ریخته و داغون بود. تو بهش گفتی من کجام؟ من حرفی نزدم. ‌گفتم نمیدونم کجایی دوباره صدای زنگ گوشی م بلند شد و رو به سیما گفتم بعد نگه چرا جواب ندادی؟ بگو گوشی تو کیفم بوده متوجه نشدم. وقتی رسیدی مزون جواب تلفنش و بده و بگو اومدم به دوستم سر بزنم. باشه خداحافظی کردم و گوشی را قطع نمودم. تا مغازه فاصله زیادی بود. و مهرداد مرتب زنگ میزد. یک ساعتی طول کشید تا به مزون رسیدم. شهین سرگرم گفتگو با مشتری اش بود. به خیاط خانه رفتم و تماس مهرداد را وصل کردم و گفتم بله چرا گوشیتو جواب نمیدی؟ اول سلام. زهرمارو سلام. گوشی بی صاحبتو چرا جواب نمیدی؟ من منتظر تماس کسی نیستم. به خاطر همین گوشیم تو کیفم بوده نشنیدم. کجا تشریف داری اونوقت؟ مغازه دوستم. دوستتون کیه؟ با کنایه گفتم اینقدر که پیگیر منی . الان بگم دوستم کیه صد در صد میشناسیش. آدرس مغازه دوستتو بفرست میخوام ببینمت از لحن او مضطرب شدم و گفتم ولی من نمیخوام تورو ببینم . چرا؟ چون در کنار تو امنیت جانی ندارم. مسخره بازیتو تمومش کن. آدرس بده میخوام ببینمت سکوت کردم. واقعا میترسیدم. مهرداد درشت و قوی هیکل بود، با بلایی که بر سرم اورده بود حق داشتم که از او بترسم. برای همین گفتم من میرم خونمون بیا اونجا منو ببین من اونجا نمیام. منم جای دیگه با تو قرار نمیگذارم. پوزخندی زد و گفت چشمت ترسیده؟ حرف او به غرورم برخورد و برای جبران غرور شکسته م گفتم اره دیگه، میترسم باز کلانتری و بازداشت و دادگاه و زندان و...... کلامم را برید و گفت مگه واسه تو بد شد. طلاها و کادوها رو صاحاب شدی، یه ایینه شمعدون نقره گرفتی ، یه واحد آپارتمان...... کلام آزتر دهنده اش را بریدم و گفتم طلاها و کادوها مال خودم بود. آینه شمعدون مهریه م بود. آپارتمان هم خرج آزادیته . برو خونتون میام اونجا جلوی در میبینمت با من چیکار داری؟ میخوام باهات حرف بزنم خوب بزن میشنوم. برو خونه میام. سپس ارتباط را قطع کرد. رو به رویا گفتم میگه میخواد بیاد خونه منو ببینه چیکار کنم؟ رویا کمی به من خیره ماندو گفت به بابات یا به عمو جواد ت زنگ بزن. باهاشون مشورت کن. شماره عمو جواد را گرفتم و گفتم سلام عمو سلام . خوبی تو؟ ممنون ، مهرداد زنگ زده میخواد منو ببینه . راستش عمو من ازش میترسم. چرا عمو شوهرته میترسم باز منو بزنه. به بابام زنگ بزنم اوضاع و بدتر میکنه . خواستم از شما بپرسم ببینم باید چیکار کنم؟ اول از همه تو به من بگو قصدت با مهرداد آشتی کردن و زندگیه یا میخوای ازش جداشی تیر عمو به قلبم‌خورد. سوالی را از من پرسید که مدتها از خودم داشتم و پاسخی برایش پیدا نکرده بودم. مکثی کردم و گفتم نمیدونم. 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۴۰ 💝شقایق نمیدونم جواب من نیست دخترم. اگر نمیخوای باهاش زندگی کنی به من بگو برم ریش سفیدی کنم طلاقت و بگیرم اما اگر قصدت مصالحه س من درستش میکنم. بغض راه نفسم را بست و گفتم کدوم دختری دوست داره طلاق بگیره و زندگیش از هم بپاشه. منم زندگیمو دوست داشتم. بهر امیدی ازدواج کرده بودم. اما مهرداد به من توجهی نداره. شما باورت نمیشه عمو دوساله ما نامزدیم. مهرداد جواب تلفن منو نمیده. مهرداد اصلا با من حرف نمیزنه. تمام توجهش مادرشه. مهرداد هنوز نشده منو یه رستوران ببره، یا یه پارک و باهم قدم بزنیم. شاید باورت نشه اگر من بگم مهرداد حتی جواب تلفن منم نمیده. من حتما باید از تلفن خونه بابا بهش زنگ بزنم تا جواب بده من فهمیدم منظورت چیه. الان بلند شو یه اژانس بگیر بیا خونه ما . من به مهرداد زنگ میزنم میارمش اینجا و در حضور من حرفهاتونو باهم بزنید. اگر به توافق رسیدید آشتی کنید اگر نه که ...... حررفش را نیمه رها کرد و گفت تا خواست خدا چی باشه سوالی داشتم که جرات پاسخش را نداشتم. دلم را به دریا زدم و گفتم شما نظر مهرداد و پرسیدی؟ در مورد چی؟ اینکه میخواد با من ادامه بده یا طلاقم بده ؟ تو راه زندان ازش پرسیدم . جواب درستی به من نداد. یه بار میگه زندگیمو دوست دارم. یه بار میگه شقایق با مادر من ناسازگاره. یه بار میگه شقایق جسوره، بی پرواست، آبروی منو برده . حالا بیا باهم حرف میزنیم ایشالا درست میشه چشم ارتباط را قطع کردم رویا کنجکاوانه پرسید چی شد؟ چی میگه؟ میگه بیا خونه ما، مهرداد هم میاد اونجا باهم صحبت میکنیم ببینیم چه نتیجه ایی میگیریم. رویا سر تاسفی تکان دادو گفت شقایق، خیلی خری اگر آشتی کنی ، تا پای بچه وسط نیومده دندونش و بکن بنداز دور ، اون به درد نمیخوره به رویا خیره ماندم. و برخاستم. اژانس گرفتم و به خانه عمو جواد رفتم. با دیدن ماشین مهرداد مقابل در تن و بدنم لرزید.‌تپش قلبم بالا رفت. سعی کردم بر لرزش دندانهایم به هم مسلط شوم و زنگ را زدم. عمو در را به رویم گشود. وارد حیاط شدم. حیاط خانه عمو جواد پر بود از گل و درخت. حوض قدیمی ابی رنگی هم وسط ان بود و دورش پر از گلدان بود. کمی انطرف تر زیر درخت گردو تختی گذاشته بود . نگاهم در حیاط چرخید. مهرداد گوشه تخت ایستاده بود و به من پشت کرده بود. عمو مرا به داخل برد. در چند قدمی او ایستادم. و ارام گفتم سلام. به طرفم چرخید. چشمانش ورم کرده بود. انگارکه شب قبل را یک دل سیر گریسته. انتطار دیدن او را در ان حالت نداشتم. سرش را به علامت پاسخ سلامم تکان داد. عمو مابین ما ایستادو گفت بشینید. مهرداد ان سر تخت و من هم این سو نشستم. سرم پایین بود و لبم را میجویدم. مخفیانه نیمه نگاهی به او انداختم سرش را به طرف باغچه گردانده بود و گل ها را نگاه میکرد. عمو جواد دمپایی اش را در اورد و مابین من و مهرداد روی تخت چهار زانو زد فلاسک چتیش همیشه براه بود. برایمان چای ریخت و رو به من گفت زن عمو خونه نیست. منم پذیرایی بلد نیستم. همین چایی و فقط بلد بودم. ارام و کم صدا گفتم ممنون همینم کافیه رو به مهرداد گفت خوب اقا مهرداد تا فخری و فروغ نیومدن بزار بحث و شروع کنم. الان برنامه ت برای زندگی چیه ؟ رو به عمو سرگرداند و گفت من چی بگم دایی؟ مگه من گفتم شقایق و نمیخوام. اون که مهریه اجرا گذاشت این خانمه، اون که قیل و قال به پا کرد و اون شامولتی بازی رو در اورد ایشونه، اون که شکایت میکنه،جهازش و میبره...... من صداتون نکردم اینجا که شاهد بحث و دعوا باشم و یکی تو بگی یکی شقایق. اشاره ایی به من کرد و گفت یه طرف دختر برادرم نشسته، یه طرف پسر خواهرم. شما دوتا پاره تن منید. با بچه خودم برام فرق ندارید. من خیر و صلاح جفتتونو میخوام. الان به من بگو برنامه ت برای این زندگی از هم پاشیده چیه؟
مهرداد اشاره ایی به من کرد و گفت از ایشون بپرس نشد دیگه. تو با شقایق کار نداشته باش، میخوای چیکار کنی؟ مهرداد سکوت کرد و عمو رو به من گفت تو برنامه ت چیه؟ نگاهی به عمو انداختم و حرفی نزدم. عمو خندید و گفت غرورتون و لزارید کنار حرف بزنید دیگه.من موهامو تو آسیاب سفید نکردم که، هرکدومتون اگر قصدتون صلح و آشتی نبود که الان اینجا ننشسته بودید. این که اومدید مزاکره کنید یعنی قصد جدایی خدارو شکر ندارید. مهرداد گفت دایی جان. من نمیخوام شقایق و طلاق بدم. از دستش ناراحت و عصبی م. ولی..... چرا ناراحتی؟ مادر من واسه من زحمت زیاد کشیده...... عمو کلامش را برید و گفت این حرفهای تکراری و نزن. که من پدر ندارم و مادرم منو با بدبختی بزرگ کرده. شما دوتا شرایطتون یکسانه. پدر تو تو بچگیت فوت کرده ، مادر شقایق هم تو بچگیش به رحمت خدا رفته.هردوطرف شما یعنی زهره و رصا هم برای شماها زحمت کشیدند وظیفشونو انجام دادند. اولویت اول زندگی هر مردی زنشه و مال هر زنی هم شوهرشه. 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 ۴۱ 💝💝💝شقایق مادرت برات زحمت کشیده، درسته منم شاهدم ، رضا هم برای شقایق زحمت کشید. لب گشودم و گفتم مهرداد تمام هم و غمش مادرشه نگاهی به مهرداد انداختم و او بی مقدمه گفت ماشینتو برای چی فروختی ؟ از سوال او جا خوردم و خیره نگاهش کردم و او گفت الان اصل مشکل من با تو این خیره سر بازیته. چهارده تا سکه مهریتو گرفتی. ماشینتم فروختی، طلاها و پولهای سر عقد و بردی اینه شمعدان نقره عروسیمون رو هم بردی با اینهمه پول چیکار کردی؟ اب دهانم را قورت دادم و گفتم طلاها و کادوها و آینه شمعدون هست. ولی مال خودمه پیش منه. سکه ها هم حق شرعی و قانونیم بود. ماشینم مال خودم بود. مال تو بود؟ پولشو کی داده بود؟ به اسمم بود. پولشو چیکار کردی؟ خرج مکثی کرد و گفت خرج چی؟ یه خوردشو بدهکار بودم بقیه اش رو هم خرج بیمارستان . اخم کرد و گفت تو چه بدهی ایی داشتی؟ زندگی خرج داره. منم یه سری وسایل لازم داشتم که تو برام نخریده بودی از بابام هم روم نمیشد بگیرم. به خاطر همین از شهین و رویا و مونا خورد خورد پول گرفته بودم فروختم پسشون دادم. من که همیشه تو کارتت پول میریختم با اون چندر غازی که تو میریختی خرج من در نمیومد. خوب بهم میگفتی پوزخندی زدم و گفتم من مگه تورو میدیدم که بخوام بهت حرفی بزنم یا ازت چیزی بخوام؟ هفته ایی یه بار نمیومدم دنبالت ..... تلخ خندیدم و گفتم هفته ایی یه بار ساعت نه شب پنج شنبه میومدی دنبال من ، منو میبردی خانه مادرت. فوتبالتو که میدیدی خوابیدنتو میاوردی واسه من. صبح جمعه هم من قبل اینکه بیدارشم رفته بودی مهرداد سکوت کرد و عمو گفت این حرفها رو ول کنید الان قصدتون چیه؟ مهرداد گفت هیچی، جهیزیشو بیاره بچینه تو خونه ش برگرده سر زندگیش. کفری شدم و گفتم همین؟ من برای برگشتنم شرط و شروط دارم. پوزخندی زد و گفت بفرمایید. باید از این اخلاق بچه ننه بازیت دست برداری. مادر من خط قرمز منه، اگر من و زندگی با من و میخوای باید اونم بخوای عمو جواد رو به مهرداد گفت این حرفت غلطه دایی جان دیگه غلط یا درست همینه دایی هرکس جایگاه خودشو داره. مادر احترامش واجب زنم محبت و توجهش سرجاش. همه ساکت شدند. عمو جواد گفت یه سوالی ذهن منو خیلی درگیر کرده. رو به مهرداد گفت شقایق میگه تو به تلفن هاش که با موبایلش به تو میزنه جواب نمیدی اره؟ سر تایید تکان دادو گفت اره چرا؟ به قول مامانم تلفن خانه مال زنهاست. موبایل برای مراودات کاریه. زن که با شوهرش کار داره با تلفن خونه باید زنگ بزنه شقایق میگه مهرداد برای من هیچ وقت تولد..... کلام عمو را برید و گفت اره نگرفتم. خوب چرا؟ مادر من ناراحتی اعصاب داره، دکترش گفته باید توشرایط اروم زندگی کنه . من تولد شقایق و یادمه بیست اذر به دنیا اومده سالگرد عقدمونم میدونم اول اردیبهشته، ولنتاین و روز زنم حالیم میشه. اما هربار که از مامانم میخوام یه مراسمی برای شقایق بگیریم قبول نمیکنه و میگه نمیخواد پر روش نکن. از حرفهای مهرداد کفری شدم و گفتم یعنی چی؟ یعنی اگر مادرت اجازه نده...... اگر مادرم راضی نبود من الان اینجا جلوی تو ننشسته بودم. رو به عمو گفتم بحث بی فایده س عمو. من با این ادم نمیتونم بسازم. عمو که متحیر از حرفای چندش اور مهرداد مانده بود گفت خیلی اشتباه میکنی، مرد باید اقتدار داشته باشه تمام اقتدار من مادرمه. شقایق بشینه فکرهاشو بکنه اگر میتونه با این شرایط کنار بیاد من در خدمتم. هرچی هم که برده و صاحب شده فدای سرش ، همرو دوباره براش میخرم. من فکری ندارم که راجع به تو بکنم. اگر دوست داشته باشی با من زندگی کنی باید بتونی تعادل رو رعایت کنی منم تو اون خونه نمیام .خونه مستقل میخوام. مهرداد برخاست.دستش را رو به عمو دراز کرد و گفت کاری نداری عمو؟ عمو هاج و واج گفت کجا؟ من با شقایق به توافق نرسیدم. طلاقشم اگر میتونه بره بگیره. سپس دست رها مانده در هوایش را جمع کرد و از خانه عمو خارج شد. 🍂 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۴۲ 💝💝💝شقایق خیره به عمو ماندم. انگار او هم حرفی برای گفتن نداشت. چایم را عوض کرد و گفت به درد نمیخوره، طلاقتو ازش بگیر. اهی کشیدم و گفتم واقعا عمه زهره چرا اینکارها رو میکنه زهره از بچگی هم حسود بود. اما نه این هیولایی که الان شده. اهی کشید و ادامه داد زندگی با مهرداد فایده ایی نداره شقایق جان طلاقتو ازش بگیر . با همین گزارشی که از پزشکی قانونی داری به راحتی میتونی طلاق بگیری اشکهایم بی امان جاری شدند. و عمو گفت الان گریه ت واسه چیه؟ ارام گفتم دوسش دارم. اگر دوسش داری همینی که هست و بپذیر. قبول کن که مادرش اولویت اولشه، جواب تلفن هاتو نمیده، جایی نمیبرت، بدون مشورت و اجازه مادرش هیچ کاری برای تو نمیکنه چنین چیزی و نمیتونم قبول کنم. پس برو دادخواست طلاق بده این کار برام خیلی سخته. فکری کردم و گفتم به نظرت یکم صبر کنم ببینم بعدش چی میشه؟ عمو به من خیره ماندو گفت بعدش چه اتفاقی میخواد بیفته، مهرداد رک و راست حرفش و بهت زد. اون قصد فریب تورو که نداره، میتونست بهت بگه من میشم اونیکه تو میخوای جهیزیه ت را که دوباره بردی چیدی و رفتی سر زندگیت هرکار دوست داره بکنه و اهمیت بهت نده. چایم را خوردم و گفتم حق باشماست. برو دادخواست طلاقتو بده، معطلش نکن. اهی کشیدم و کمی واقع بینانه فکر کردم. هرچقدر هم که من زندگی م را دوست داشته باشم. این دلیلی بر پذیرفتن این خفت نبود. رو به عمو گفتم میتونه طلاقم نده ابرویی بالا دادو گفت نه. الان حرف تو پیشه. منم باهاش حرف میزنم ، طلاقت و میگیرم ازش. همین الان بهش زنگ میزنی و بگی؟ چقدر تو عجولی بچه یکم صبر کن. الان شمارشو بگیر بگو با شقایق حرف زدم میگه من نمیتونم باهاش زندگی کنم طلاق منو بده میخوام ببینم چی میگه عمو گوشی اش را در اورد و گفت امان از دست شماها شماره مهرداد را گرفت مدتی بعد گفت الو مهرداد جان. من با شقایق کلی حرف زدم. میگه با شرایط تو نمیتونه زندگی کنه ، بیا بریم دادگاه توافقی از هم جداشید. پوزخنوی زدو گفت توافقی؟ زندگی من و جارو کرده و برده چه توافقی ؟ شما دوتا آبتون تو یه جوی نمیره ، بهترین راه اینه که از هم جدا شید. شقایق باید بیاد و با این شرایطی که من میگم زندگی کنه . یا اینکه چیزهایی که از من گرفته رو پس بده طلاق بگیره. چیزهایی که از تو گرفته از نظر قانونی مال خودشه دایی جان. انگار شما با اون بیشتر از من فامیلی ها این حرف و نزن. من میخوام این داستان ختم به خیر بشه. باشه، اگر از نظر قانون همه چیز واسه اون بوده و اونم برده طلاقشم قانونی بگیره با گزارشی که از پزشکی قانونی داره طلاقشم میتونه ازت بگیره. مهرداد مکثی کرد و گفت الان اونجاست عمو چشمانش را بست و به دروغ گفت من داخل خونه م شقایق توی حیاطه یه طوریکه منم کوچیک نشم. برو بهش بگو تو شرایط مهرداد و قبول کن. من خودم اوصاع و تغییر میدم. نور امیدی در دلم روشن شد و مهرداد ادامه داد دایی من شقایق و دوست دارم. زندگیمم دوست دارم. به خدا مادرم نمیزاره من باهاش خوب رفتار کنم. تو به شقایق بگو شرایط منو قبول کنه من خودم هواشو دارم. چرا خودت اینهارو بهش نمیگی؟ 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۴۳ 💝💝💝شقایق اخه دهنش چفت و بست نداره میترسم به گوش مادرم برسه من صداتون کردم ازنجا باهم حرف بزنید. خودت بهش بگو شقایق جان شرایط من اینه و من به خاطر یه سری مسائل مجبورم که فعلا این روند و در پیش بگیرم. اونم که تورو دوست داره و میخواد باهات زندگی کنه چرا لقمه رو دور سرخودتون میچرخونید. اهی کشید و گفت مادرم ناراحتی اعصاب داره، قلبش هم ناراحته میترسم آخر تو این گیرو دار زندگی من سکته کنه تو چرا اینقدر پی حرف مادرتی؟ چی کار کنم؟ یادم میفته شبها از خواب بیدار میشدم میدیدم تا دیر وقت داره کار میکنه که برای من زندگی درست کنه عذاب وجدان میگیرم. مادر جای خودش، زنم جای خودش، محبتت و بین هردوشون تقسیم کن. نزار تو کارت دخالت کنند. تو نزدیک ۳۷،۸ سالته دایی جان. به هرحال توهم زن و زندگی میخوای، توهم باید تشکیل خانواده بدی، با کاری که مادرت داره با تو میکنه نه تنها شقایق هیچ دختری باهات زندگی نمیکنه الان بهش بگو حاضر شه من میام دنبالش بریم باهم صحبت کنیم. عمو ارتباط را قطع کرد و با اهی دلسوزانه گفت شقایق جان تو میلت به زندگیه منم برات صلح و صفا میدم. ولی این ره که تو داری میری به ترکستانه . این مدل زندگی کردن فایده نداره. نصیحت من بزرگتر و بشنو و طلاقتو از مهرداد بگیر. نه دیگه عمو. داره میگه مادرش مجبورش میکنه، داره میگه منو دوست داره. اینطوری اشکالی نداره که بزار جلوی مادرش یه جور وانمود کنه که انگار من و کم دوست داره و اونو بیشتر عمو با ناامیدی به من نکاه کرد و من ادامه دادم. من میخوام زندگی کنگ. از اینکه اسم مطلقه رو من بمونه متنفرم. این زندگی نیست. خفته صدای زنگ حیاط امد اشکهایم را پاک کردم و برخاستم. در را گشودم مهرداد داخل ماشینش بود سوار شدم و او حرکت کرد. مدتی که راند در نهایت ناباوری من مقابل یک کافه متوقف شد و گفت بریم اونجا بشینیم حرفهامونم بزنیم. از ماشین پیاده شدم. از اینکه با او همگام شده بودم بسیار خوشحال بودم. انگار نه انگار که دستم را او شکانده. انگار نه انگار که با بی رحمی تمام‌ شب عروسی م را زهرمارم کرده. حالا که در کافه مقابلش نشسته بودم دلم میخواست روحم بیشترین لذت را از این تایم کوتاه ببرد . اطرافم را بالبخند نگریستم. من هم مثل بقیه زنها و دخترها با عشقم در کافه نشسته م. و دیگر جمع دونفره دخترانه ندارم. مهرداد ارام گفت ببین شقایق جان...... اینکه مرا جان صدازده بود احساس میکردم در اسمان درحال پروازم. و دیگر روی زمین ننشسته م. من بابت رفتارفردا صبح عروسیمون ازت معذرت میخوام. انتظار دارم تو شرایط منو درک کنی نمیدانم در چشمانم چه دید که لبخندی گوشه لبهایش امد. مهرداد به من لبخند میزد نیشگانی از پایم گرفتم تا از بیدار بودن خودم مطمئن شوم. ادامه داد تو یه جور رفتار کن که مادرم فکر کنه اون همه عشق و محبت منه. من خودم برات جبران میکنم. خیره به مهرداد بودم. چشمان درشت کشیده مشکی و ابروهای پیوسته داشت قامتش زیاد بلند نبود و تقریبا هم قدمن بود. هیکل زیاد پر و ورزشکاری هم نداشت اما برای من شبیه کوهی محکم و پرغرور بود. مهرداد ادامه داد بزار فکر کنه که من اون و خیلی دوست دارم و هرچی اون میگه من میگم چشم. احترامش و حفظ کن و هرکاری میگه انجام بده . مادر من اگر بلایی سرش بیاد من دق میکنم. حالا که مهرداد مقابل من در کافه نشسته بود و پیشخدمت برایمان سفارشمان را اورد احساس میکردم همه چیز پررنگ تر از قبل شده 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۴۴ 💝💝💝شقایق مهرداد ادامه داد من خودم برات جبران میکنم. اما مادرمه دیگه چیکارش کنم ؟ ارام گفتم یه سوال ازت بپرسم؟ فکری کرد و گفت بپرس تو منو دوست نداری؟ اگر دوستت نداشتم پس چرا سعی میکنم زندگیمو حفظ کنم؟ خوب اگر دوسم داری چرا اینقدر رابطه ت با من سرده؟ من درگیر کارم شقایق. روزها تا شب طلا فروشی و بعد اونم کارهای دیگه دارم. چرا این موضوع و که با عمو جواد ساخت و ساز کردید به من نگفتی ؟ چون به تو ربطی نداشت. اون زمین برای عمو جواد بود. منم یه پس اندازی داشتم. یه وام هم گرفتم. و شروع کردم. البته مادرم هم هزینه کرد. خوب چرا نباید به من مربوط باشه؟ من شریک زندگی تو هستم. من و تو میخواهیم چندین و چند سال باهم زندگی کنیم اونوقت تو میگی به من مربوط نیست؟ تو ماشینتو فروختی ، مهریه ت رو هم گرفتی منم تو مسایل مالی تو دخالت نمیکنم. از حرف او کمی ناراحت شدم و گفتم تو کلی منو سین جین کردی که پولشو چیکار کردم. منم دیگه نمیپرسم. تو هم راجع به مسائل مالی من ازم نپرس. جهیزیه ت رو برگردون و بچین سرجاش. طلاها و کادوهای سر عقدمون رو هم بیار پس بده کمی به او نگاه کردم و گفتم اونها رو نمیدم. متعجب گفت چرا؟ چون مال خودمه . همه رو به من کادو دادند. به من و تو کادو دادند. فقط برای تو نیست. شانه ایی بالا دادم و گفتم پسشون نمیدم. کمی به من نگاه کرد و گفت میخوای چیکار؟ مگه قرار نشد تو مسائل مالی هم دخالت نکنیم؟ من اونها رو نمیدم چون لازمشون دارم. 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ ‍‌- آقای قاضی من طلاق می‌خوام! نمی‌تونم با این آقا زندگی کنم! دیاکو زیرلب گفت: پسر به این خوبی! دلت هم بخواد! آقای قاضی پرسید: دلیلتون چیه خانوم؟! نفقه نمیده؟ کتک می‌زنه؟ زن دیگه‌ای داره؟! دیاکو با هرسؤال‌قاضی، زیرلب‌ استغفرالله‌می‌گفت‌و‌دستش‌روگازمی‌گرفت. چپ‌چپ دیاکو رو نگاه کردم و گفتم: نخیر آقای قاضی، ازدواج ما از سر اجبار بود، نه از روی دوست داشتن، این آقا من رو... دیاکو وسط حرفم پرید. - مسائل خصوصیمون رو اینجا نگو دریا! خوبه من هم بگم از دست گل‌گلی‌های‌مامان‌دوزت خسته شدم؟! اگر میخوای یه رمان براساس واقعیت و بدون هیچ شاخ و برگ و بخونی وارد لینک زیر شو https://eitaa.com/joinchat/991559733Cff1e506def 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۴۵ 💝💝💝شقایق مهرداد به من خیره ماندو سپس گفت آینه شمعدون مال هردومونو موقع خوندن خطبه عقد چی گفتن؟ نگاهی عمیق به من انداخت ومتعجب گفت چی گفتن؟ عروس خانم حاضری به صداق ۱۴ سکه بهار ازادی و یک جام ایینه و یک جفت شمعدان ..... کلامم را برید و گفت گفتن اینه شمعدون نقره؟ کمی جلوتر رفتم و گفتم من گفتم نقره بخرید؟ مکث کرد و رو به من گفت کار بدی کردیم بهت اعتماد کردیم و سر منت گذاشتیم و..... پوزخندی زدم و گفتم منتی نیست مهرداد جان. اگر منو میبردید خرید من یه معمولیش و انتخاب میکردم. میخواستی نقره نخری. سری تکان دادو به حالت تهدید گفت باشه. کادوهای سرعقد هم مال خودمه. تو اول تکلیفتو با خودت معلوم کن، اومدی با من اشتی کنی و بریم سر زندگیمون یا میخوای از در دوستی جبران خسارت کنی؟ همچنان به من خیره بود و حرفی نمیزد. من ادامه دادم. اگر برای جبران خسارت اومدی از همین راه که تشریف اوردی برگرد. من دوست ندارم طلاق بگیرم. دلم میخواد زندگی کنم. ولی سرویس طلام. مهریه م. و پول ماشینمو پس نمیدم. سعی داشت خودش را کنترل کند. با اخم ریزی گفت چیکارشون کردی؟ ریز خندیدم و گفتم مگه قرار نشد تو مسسائل مالی هم دخالت نکنیم؟ ابروهایش را بالا دادو گفت من شوهر توام. تو حق اینکه بدون اجازه من کار یواشکی کنی نداری. پس چرا خودت میسازی و ...... من مردم. اما تو زنی این چه ربطی داره ؟ کلید و کیف پولش را برداشت و گفت پاشو بریم. 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂۴۶ شقایق💝💝💝 دلم از لحن مهرداد لرزید. ولی ارامش خاطری که با منبع در امدم بدست اورده بودم را نمیخواستم با چیزی عوض کنم. درست بود که من زندگی با مهرداد را با میخواستم. و دوست نداشتم مطلقه شوم اما دلم نمیخواست این خواستنم باعث ضرر مالی شود. حالا من یک زن مستقل بودم. تمام چیزهایی که عمری میخواستم را داشتم. یک واحد اپارتمان که اگر چه در منطقه بالایی نبود و یک شغل نصفه نیمه که اب راهه ایی برایم بود. به دنبال او راهی شدم و سوار ماشین شدم. از تند رفتنش پیدا بود که اعصابش حسابی بهم ریخته . دست سالمم را روی داشبرد نهادم و گفتم اروم تر برون چرا دیوونه بازی میکنی؟ صدایش رابالا برد محکم روی فرمان کوبید و گفت برای من کاری نداره که الان ببرمت و مثل سگ بزنمت تا بگی پولهاتو چیکار کردی کمی ترسیدم سعی کردم خود را نبازم و با اعتماد به نفس گفتم این و که قبلا امتحان کردی. دیدی که چه واکنشی نشون دادم. نگاه چپ چپی به من انداخت و با تهدید گفت منو جریح نکن شقایق ، یه کار نکن ببرم بلایی به سرت بیارم و بعدهم حبست کنم و نزارم جایی بری ؟ تهدید مهرداد مرا ترساند در دلم خود را دلداری میدادم. دایی میداند که من با مهردادم . اگر اینکار را بکند بابا از او شکایت میکند. پشت چراغ قرمز که ایستاد. دلم قرص شد. تصمیمی گرفتم در را باز کردم و از ماشین پیاده شدم. مهرداد گفت کجا؟ در را بستم شیشه را پایین دادو گفت شقایق من در کنار تو ارامش ندارم مهرداد. احساس امنیت نمیکنم در ماشین را از سمت خودش باز کرد و گفت کجا داری میری؟ از او فاصله گرفتم. صدای بوق ماشینها بلند شد. چراغ سبز شد و بعضی از ماشینها حرکت کردند. از پشت کتفم کشیده شدم . جیغی کشیدم و گفتم ولم کن به طرف مهرداد چرخیدم.‌پشت سرش پلیس راهنمایی و رانندگی را دیدم که به طرفمان میدود. 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ فرهاد سرش را لای دستانش گرفت ستاره مظلومانه گفت _هیچ خبر داری چه شبهایی من از غصه کاری که تو با من کردی تا صبح نخوابیدم و گریه کردم؟ تو اصلا حال و روز منو فهمیدی؟ صدای هق هق گریه اش شدت یافت و گفت _من یه دختر بودم، اومدی سر راهم، اینقدر رفتی و اومدی تا من و به خودت علاقه مند کردی، من عاشق شدم، تورو دوست داشتم، بعد به راحی و بدون هیچ دلیلی به من خیانت کردی. میومدم پیشت استرس داشتی منو دک میکردی من از تو زخم خوردم فرهاد، الان من یه زن شکست خورده بیوه م. اینهارو میفهمی فرهاد؟ تو زندگی منو خراب کردی ، میفهمی یا فقط قشنگی های این دختررو میبینی؟ یادته چقدر میگفتی دوستت دارم، عاشقتم، ستاره من بدون تو نمیتونم زندگی کنم.یادته؟ یدفعه تو اوج دوست داشتن سرو کله این پیدا شد، تو بااحساس من بازی کردی فرهاد. رمان زیبای عسل ، براساس واقعیت به قلم فریده علی کرم (اشتراکی) وارد لینک زیر شو👇👇👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/4168548467C1b79eb0510 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۴۷ شقایق💝💝💝 مهرداد با دندان قروچه رو به من گفت برگرد سوار ماشین شو. پلیس به ما رسید و گفت چیکار میکنی اقا؟ مهرداد چرخید و با دیدن پلیس گفت خانمم هستند؟ من که نپرسیدم چه نسبتی باهم دارید؟ خیابان را بستی رو به افسر راهنمایی رانندگی گفتم کمکم کن آقا،درسته ایشون همسر من هستند ولی داره منو تهدید میکنه. اشاره ایی به سرو صورت کتک خورده خودم کردم . دست شکسته م را هم بالا اوردم و گفتم این بلا رو ایشون سر من اورده پلیس مابین ما ایستادو گفت خانم شما تشریف ببر. رو به مهرداد گفت آقا شماهم لطفا ماشینتو بیار گوشه خیابان. از فرصت استفاده کردم و گریختم. ان سوی خیابان رفتم و در مقابل تاکسی ایی دست بلند کردم و گفتم اقا دربست؟ متوقف شد و من سوار شدم.‌بلافاصله گوشی م را در اوردم و شماره عمو جواد را گرفتم.‌ مدتی بعد گفت جانم‌عمو نفس نفس زنان گفتم عمو مهرداد منو تهدید کرد که میخواد منو اینقدر بزنه تا اعتراف کنم پولهامو چیکار کردم. عمو متعجب گفت واقعا؟ اره بخدا، من از دستش فرار کردم ‌ عمو مکثی کرد و گفت شقایق جان، این آشغال به درد زندگی کردن نمیخوره. نه عمو به درد نمیخوره،میخواد منو بزنه ولش کن عمو . طلاقتو بگیر اشک از چشمانم جاری شدو گفتم من با طلاق تموم میشم. امیدوارانه گفت نه عزیزم. تازه شروع میشی، یه زندگی خوب، با یه ادم بهتر کلامش را بریدم و گفتم کسی که یه روزهم نتونسته زندگی کنه، سی سالشم هست و دیگه کی میگیره؟ اینطوری که تو فکر میکنی نیست. الان برو خونتون من میام باهات حرف میزنم. میخواستم برم مزون دوستم. نه اینکارو نکن برو خونتون تا من بیام. حرف عمو را گوش دادم و مسیرم را تغییر دادم. مقابل خانه متوقف شدم. مدام احساس میکردم مهرداد پشت سرم امده و قصد دارد که مرا از پشت بگیرد و سوار ماشینش کند. دستم را گذاشتم روی زنگ و بی وقفه فشار میدادم صدای شهنام امد که میگفت کیه؟ 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂