eitaa logo
عسل 🌱
10.1هزار دنبال‌کننده
202 عکس
142 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۴۷ شقایق💝💝💝 مهرداد با دندان قروچه رو به من گفت برگرد سوار ماشین شو. پلیس به ما رسید و گفت چیکار میکنی اقا؟ مهرداد چرخید و با دیدن پلیس گفت خانمم هستند؟ من که نپرسیدم چه نسبتی باهم دارید؟ خیابان را بستی رو به افسر راهنمایی رانندگی گفتم کمکم کن آقا،درسته ایشون همسر من هستند ولی داره منو تهدید میکنه. اشاره ایی به سرو صورت کتک خورده خودم کردم . دست شکسته م را هم بالا اوردم و گفتم این بلا رو ایشون سر من اورده پلیس مابین ما ایستادو گفت خانم شما تشریف ببر. رو به مهرداد گفت آقا شماهم لطفا ماشینتو بیار گوشه خیابان. از فرصت استفاده کردم و گریختم. ان سوی خیابان رفتم و در مقابل تاکسی ایی دست بلند کردم و گفتم اقا دربست؟ متوقف شد و من سوار شدم.‌بلافاصله گوشی م را در اوردم و شماره عمو جواد را گرفتم.‌ مدتی بعد گفت جانم‌عمو نفس نفس زنان گفتم عمو مهرداد منو تهدید کرد که میخواد منو اینقدر بزنه تا اعتراف کنم پولهامو چیکار کردم. عمو متعجب گفت واقعا؟ اره بخدا، من از دستش فرار کردم ‌ عمو مکثی کرد و گفت شقایق جان، این آشغال به درد زندگی کردن نمیخوره. نه عمو به درد نمیخوره،میخواد منو بزنه ولش کن عمو . طلاقتو بگیر اشک از چشمانم جاری شدو گفتم من با طلاق تموم میشم. امیدوارانه گفت نه عزیزم. تازه شروع میشی، یه زندگی خوب، با یه ادم بهتر کلامش را بریدم و گفتم کسی که یه روزهم نتونسته زندگی کنه، سی سالشم هست و دیگه کی میگیره؟ اینطوری که تو فکر میکنی نیست. الان برو خونتون من میام باهات حرف میزنم. میخواستم برم مزون دوستم. نه اینکارو نکن برو خونتون تا من بیام. حرف عمو را گوش دادم و مسیرم را تغییر دادم. مقابل خانه متوقف شدم. مدام احساس میکردم مهرداد پشت سرم امده و قصد دارد که مرا از پشت بگیرد و سوار ماشینش کند. دستم را گذاشتم روی زنگ و بی وقفه فشار میدادم صدای شهنام امد که میگفت کیه؟ 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۴۸ شقایق با عجله گفتم باز کن شهنام منم. زود باش به محض اینکه در باز شد داخل خانه پریدم و در را بستم. سیما وارد حیاط شد و گفت چی شده؟ نفس های لززانم را کنترل کردم و گفتم چیزی نیست. پس عجله ت واسه چیه؟ به سیما خیره شدم. بیشتر از این خراب شدن وجهه مهرداد جلوی او کار مناسبی نبود. اب دهانم را قورت دادم و گفتم سگ دنبالم کرده بود.‌ سیما متعجب گفت سگ؟ شهنام به طرف در دوید و گفت کو سگ؟ رو به او گفتم چیکار میکنی؟ یه وقت میاد تو سیما از پله ها پایین امدو گفت اخه ما که تو کوچه سگ نداریم. من تا حالا ندیدم ته دلم لرزید نکند که مهرداد همه چیز را بگوید. اه....یادم رفته بود که الان عمو جواد میاد. و او همه چیز را میداند . اینکه دروغ گفتم هم اشتباه بود. باید طوری جمع و جورش میکردم. اشاره ایی به شهنام کردم و رو به سیما گفتم منم تاحالا ندیده بودم. انگار شانس منه. به طرف سیما رفتم و گفتم بریم تو برات بگم سیما را داخل بردم و در اشپزخانه ارام گفتم نخواستم شهنام متوجه بشه، بچه س، گفتم شاید بترسه؟ چی شده؟ از لحظه ایی که به خانه عمو جواد رفته بودم تا لحظه ایی که وارد خانه شدم همه چیز را گفتم. صدای زنگ خانه که بلند شد . با صدایی رسا گفتم‌ شهنام. درو باز کن. عمو جواد اومده صدای یاالله گفتن عمو جواد نوید از آمدنش میداد. سیما روسری و چادر گل دار خانگی اش را سر کرد و گفت خوش امدی داداش بفرما داخل 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۴۹ شقایق💝💝💝 روی کاناپه نشست و گفت سیما، اگر این دختر خام شد و خواست اون مرتیکه عوضی رو ببخشه، اجازه ندی ها سیما برایش چای اورد و گفت نه داداش خیالت راحت باشه رو به من ادامه داد اینطوری با چشمهای اشکی منو نگاه نکن ، اون به دردت نمیخوره صدای باز شدن در امد. از پنجره به بیرون نگاه کردم. گل بود به سبزه نیز آراسته شد! سیما گفت اقا رضا اومد. بابا وارد شد، همه به احترامش بلند شدیم. بابا رو به من گفت مهرداد چی میگه؟ به او خیره ماندم. با خشم رو به من گفت خود سر بازی و بی آبرو کردن من ممنوعه شقایق، تو با اجازه کی پاشدی رفتی و با اون..... عمو رو به بابا به ارامی گفت جوش نیار رضا، من گفتم بره برای چی باید بره ؟ گفتم شاید برن با هم صحبت کنند و اشتی کنند. بابا سوئیچش را روی اپن انداخت و گفت لازم نکرده آشتی کنند. هنوز جای وحشی بازی ایی که رو دخترم انجام نداده خوب نشده و اونوقت آشتی کنند؟ عمو اهی کشید و گفت رضا جان.... بابا کلام او را برید و گفت از شما انتظار نداشتم. اگر دختر خودت هم بود تشویقش میکردی که آشتی کنه؟ عمو گفت من تشویقش نکردم که آشتی کنه، اتفاقا برعکس بهشم گفتم که بدردت نمیخوره و ازش جدا شو، اما...... عمو سکوت کرد و بابا گفت اما چی؟ شقایق خودش میلش به اشتی بود بابا چشم خوره ایی به من رفت و گفت تو غلط کردی ، مگه شخصیت نداری؟ سرم را پایین انداختم. دوباره صدای زنگ در بلند شد. شهنام که در حیاط سرگرم بازی بود در را گشود. انچه که در لای در دیدم تمام وجودم را لرزاند. مهرداد وارد شد و گفت شقایق بابا به داخل حیاط هجوم برد و گفت مرتیکه نامرد بی صفت اینجا چه غلطی میکنی؟ عمو به دنبال بابا دوید و گفت رضا..... از پنجره نگاهی به بابا انداختم یقه مهرداد را گرفت و مشت محکمی به صورت او کوباند. خون فواره زد و در هوا پاشید. سیما با جیغ گفت اقا رضا نزنش دوان دوان به حیاط رفت. من همچنان پشت پنجره میخ کوب بودم. و به بابایی که سعی در رهاسازی خودش از چنگال عمو داشت نگاه می کردم. بابا با فریاد رو به مهرداد گفت اینجا چه غلطی میکنی؟ مهرداد خون جاری شده از دهان و بینی اش را پاک کرد و گفت اومدم دنبال زنم. دخترمن زن تو نیست. از خونه من برو بیرون. نامرد عوضی مهرداد سینه سپرکرد و گفت اسمش تو شناسناممه نگران نباش به زودی خط میخوره 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۵۰ شقایق💝💝💝 مهردادگفت دایی، من برای دعوا به اینجا نیومدم. شقایق رو هم طلاق نمیدم. باید بیاد سر زندگیش با غلطی که تو کردی قاضی خودش حکم طلاقش و میده مهرداد رو به عمو جواد گفت دایی شما واسطه شو. بابا خود را از دست عمو رهانید و به طرف در رفت در را باز کرد و گفت گورتو گم کن همه ساکت بودند مهرداد گفت دایی رضا.... مرگ، فقط گمشو بیرون مهرداد به جمع نگاه کرد و گفت باشه از خونه ت میرم ، اما زنمو طلاق نمیدم. سپس نگاهی به من که پشت پنجره بودم انداخت و گفت شقایق، هرچی که بردی مال خودت، بیا بریم سر زندگیمون من دوستت دارم. شنیدن جمله مهرداد در دلم نور امیدی شد. و انگار ابی بود بر آتشی که امروز برپا کرده بود. مهرداد از خانه مان رفت و عمو و بالا و سیما وار خانه شدند. بابا برج زهرمار شده بود. وارد اشپزخانه شدم و ارام رو به سیما گفتم دیدی مهرداد چی گفت؟ سیما خیره خیره به من نگاه کرد و من گفتم گفت شقایق دوستت دارم. سیما انگار از حرف من جا خورده باشد گفت خاک برسرم شقایق، تو باورت شد؟ منو دوست داره، اما مامانیه دیگه ، اونم درست میشه به مرور زمان. مگه نگفتی همین امروز تو ماشین تهدیدت کرده نه سیما جون، اینها به خاطر آینه شمعدون و کادوهام بود. اما حالا دیگه خودش فهمیده که اونها رو ازم پس نگیره و ..... سیما چنگی به صورت خودش زد و گفت اصلا باورم نمیشه این تویی که اینقدر احمقانه حرف میزنی اخه منو دوست داره سیما جون.شنیدی که خودش گفت صدای بابا جانم را لرزاند شقایق چی داری میگی؟ سیما بلافاصله گفت هیچی بابا رو به من گفت با یه دوستت دارمش خر شدی؟ اون آشغال به درد نمیخوره عمو جواد ادامه داد تعادل روانی هم نداره. بابا ادامه داد مگه دختر من تعادل روانی داره؟ از یه طرف مهریه و پول ماشینشو معلوم نیست چه خاکی به سرش کرده، از یه طرف کتک خورده دستش شکسته و از یه طرف دیگه دوست داشتن اون انتر و باور کرده عمو گفت شقایق جان، مهرداد همین چیزیه که میبینی ، اون نه تغییر میکنه و نه درست میشه، بی خود به دلت صابون نزن. بری سر خونه زندگیش دوباره مامانم، مامانمهاش شروع میشه و روز از نو روزی از نو. تا حرف بزنی میخواد به این روز بندازت. سرم را پایین انداخت سیما با بغض و صدای لرزان گفت اقا جواد، ترو خدا باهاش حرف بزن. شقایق مثل دختر منه ، دوست ندارم بره و دوباره حال و روزش این باشه. نه سیما خانم اینطوری نمیشه. سیما رو به من ادامه داد نترس شقایق، به خدا طلاقتو بگیری پسر میاد خاستگاریت. سرم را در گوش او فرو بردم و گفتم من دختر نیستم سیما جون سر تاسفی تکان دادوارام و زمزمه وار گفت ایرادی نداره. اصلا مهم نیست بابا با فریاد گفت شقایق، خوب گوش هاتو باز کن. اگر تصمیمت براینه که بری و باهاش زندگی کنی قید منو بزن. به بابا خیره ماندم و او ادامه داد من مسخره تو نیستم که یه بار بری و یه بار برگردی، دوباره با علم و آگاهی اینکه اون دوزاری به دردت نمیخوره بری و بازم برگردی. تکلیفتو با خودت معلوم کن، یا طلاق یا زندگی پشت اپن نشستم. و چشمانم را بستم. بابا گفت کدومهاش ترس از واکنش بابا باعث شد ارام بگویم طلاق 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۵۱ شقایق💝💝💝 شب شد، شهین به خانه امد. به سراغش رفتم و گفتم امروز مزون چه خبر بود؟ شهین در حالی که سرگرم ماسک گذاشتن روی پوستش بود گفت خیلی شلوغ بود خسته شدم. باخوشحالی گفتم فاکتور هم داشتید؟ نگاه مرموزی به من انداخت وگفت اره داشتیم ، تو چرا خوشحال میشی؟ خودم را جمع و جور کردم و گفتم اخه رویا میگفت فروشنده ایی که بتونه فاکتور کنه رو نگه میداره سری تکان دادو گفت خیالت راحت باشه. فاکتور امروز خیلی زیاد بود.‌ دلم میخواست امار اجاره امروز را از شهین بگیرم. فکری به ذهنم زد و گفتم لباس سمت چپی ها تو مزون قشنگ تر نیستن؟ اونها که با رویا رفتید اماده خریدید؟ سر تایید تکان دادم و او گفت اونها عالین. هر روز پنج شش تاش اجاره میره، رویا کلی از روشون سفارش دوخت میگیره. خوشحال شدم ، اما چیزی بروز ندادم و گفتم به من میگه بیا تزیین کاری کن خیلی خوبه ها شقایق، یواش یواش میتونیم مستقل بشیم. اخم ریزی کردم و گفتم مستقل؟ اره خودمون مزون بزنیم. سرم را به علامت نه بالا دادم و گفتم این که بری اونجا سرکار بهتره، مزون زدن که کار ما نیست. لب و لوچه اش را کج کرد و گفت تو تکلیفت معلوم نیست. آدم نمیدونه باید باهات چیکار کنه، اگر طلاق بگیری میشه روت حساب کرد. سکوت کردم و شهین ادامه داد خیلی سود داره شقایق، اون لباس سمت چپی ها رو ده بار تا حالا رویا پولشو در اورده، امروز میگفت باید بره دوباره خرید کنه و جاشون و پر کنه تو فکر میکنی چند تا میتونه بخره؟ به طرفم چرخید و گفت نمیدونم. ولی طوریکه خودش داشت میگفت مثل اینکه میخواد یه ردیف مانکن اضافه کنه نفس راحتی کشیدم. خدارو شکر کارم گرفته. فردا یه سر برم مزون. آینه شمعدونم را هم ببرم بفروشم. تکلیف طلاهای سر عقد و کادوهامونم معلوم کنم. ببینم چقدر میشه، خونه رو که خدا رسوند. برم یه تیکه زمینی چیزی تو یه جایی که پولم میرسه بخرم. شهین گفت اگر رویا بدوزه تو تزیین کنی و من فروشندگی نونمون میره تو روغن. امروز رویا میگفت از این به بعد بهم پورسانت میده، بابت هر فاکتور یه درصدی بهم میده. خیره به شهین گفتم تو برنامه ت برای پولهات چیه؟ نمیدونم . راستش خیلی دوست دارم یه ماشین بخرم. ولی الان به اندازه یه لاستیکشم پول ندارم. خندیدم و گفتم اما درست میشه. 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۵۲ شقایق💝💝💝 روی تختش دراز کشید و گفت صبح تو هم باهام میای؟ اره میخوام بیام تزیین کاری و شروع کنم. مهرداد نیاد اونجا سرو صدا کنه؟ اهی کشیدم و گفتم نمیدونم. بهت زنگی پیامی چیزی ندا ده؟ اهی کشیدم و گفتم نه سپس گوشی ام را از کیفم در اوروم و به تختم رفتم. انچه روی صفحه موبایلم میدیم واقعا تعجب برانگیز بود. چهار پیام از مهرداد داشتم‌. سراسیمه قفل گوشی م را باز کردم. سلام شقایق، توهم تصمیمت با بابات یکیه؟ چرا جواب نمیدی دارم از دلشوره میمیرم. داشت همه چیز درست میشد ها یه دفعه دیوونه شدی و خرابش کردی، همه چیز فدای سرت برگرد سر خونه زندگیت، من تنهام. نمیخوای جواب منو بدی؟ نگاهی به ساعت پیامها انداختم، دوساعت گذشته زود . برایش نوشتم. سلام. چرا تو ماشین باز تهدیدم کردی؟ کمی صبر کردم وقتی پاسخی نداد نوشتم بابام خیلی ازت ناراحته. بازهم منتظر ماندم و وقتی پاسخی نداد احساس کردم خوابیده من هم گوشی را کنار گذاشتم و چشمانم را بستم . اینکه او به من پیام داده حسابی حالم را خوب کرده بود و امنیت خلطری به سراغم امده بود. گوشی م لرزید تیز ان را برداشتم. من به بابات حق میدم. تو نگران نباش راضیش میکنم. فکری کردم و گفتم چطوری؟ تو کاریت نباشه، اگر من و تو همدیگر و بخواهیم. بقیش درست میشه. متوجه رفتارهای ضد و نقیض مهرداد نمیشدم، برای همین برایش نوشتم. الان تصمیمت برای زندگیمون چیه؟ سریع پاسخ داد وقتی تو منو بخوای و منم بخوامت چه تصمیمی؟ مثلا تا حالا فکر کردی که الان اگر ما بریم سرخونه زندگیمون. مامان تو و بابای من باهامون به مشکل بر میخورن؟ این مسخره بازییه که تو راه انداختی، ببین سر یه شب که من دلم خواست برم پیش مادرم بخوابم و تنهاش نزارم تو چه قشقرقی راه انداختی؟ خیره به صفحه موبایلم ماندم. دلم مهرداد را میخواست و عقلم به شدت میگفت این کار اشتباه است. 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ مرا محکم از سرشانه م هل داد به در کمد خوردم فرهاد با فریاد گفت با این لباسها رفتی ؟ نگاهی به بلیز قرمزم که استین پفی کوتاه روی بازو داشت انداختم شلوارک زیر زانو سفید پوشیده بودم وموهایم را از وسط کمرم با کش بسته بودم. در پی سکوت من خشمش دو برابر شدو گفت اره؟ با ترس ارام گفتم ب..ب..بابامه ، محرمه. با پشت دست سیلی ارامی به صورتم زدو گفت تو چه فکری راجع به من کردی؟ دست لرزانم را روی صورتم کشیدم و به او خیره ماندم. رمان عسل براساس واقعیت اثری دیگر از فریده علی کرم(اشتراکی) بزن رو لینک زیر👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/4168548467C1b79eb0510 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۵۳ شقایق💝💝💝 برایش نوشتم. به نظر خودت کارت درست بوده؟ من خوابم میاد صبح باهات حرف میزنم. کمی به تلفنم نگاه کردم و او نوشت صبح بیا ببینمت حضوری باهات حرف بزنم. باید مسئله کار کردنم را با او مطرح کنم. برایش نوشتم فردا میخوام برم مزون دوستم. نزدیک اونجا باهات قرار میگذارم میبینمت دوستت کیه؟ رویا واسه چی میری اونجا؟ یکم اعصابم خورده، میخوام تزئین کاری لباس عروس یاد بگیرم. به چه دردت میخوره بیشتر از این توضیح ندادم و گفتم فعلا شب بخیر بعد باهات حرف میزنم. ارتباط را قطع کردم و با خیال راحت خوابیدم. صبح شد صدای شهین بیدارم کرد. شقایق، بلندشو داره دیر میشه. برخاستم. ابی به صورتم زدم و با شهین راهی مزون رویا شدیم. رویا مرا به خیاط خانه اش برد و گفت چه خبر؟ هرچه شده بود را برایش گفتم رویا سر تاسفی برایم تکان دادو گفت واقعا نمیفهممت شقایق، یه ادمی که اینقدر داره بهت ظلم میکنه و زور میگه رو چرا میپذیری؟ مهر طلاق میخوره تو شناسنامه م. بیوه میشم. من دوشیزه نیستم. از فردا هزار تا چشم ناپاک دنبالمه. بریز بیرون این حرفهای پوسیده رو. این افکاری که تو مغزته مال صد سال پیشه ، به درک هرکی هرچی دوست داره فکر کنه تو به خودت فکر کن من اونو درستش میکنم. بریم تو زندگی اینقدر بهش محبت میکنم تا من بشم نفر اول زندگیش اهی کشیدو گفت منو ببخش شقایق، ولی خیلی احمقی، به هر اندازه که الان داری فکر میکنی میشه مهردادو تغییر داد بعد باید زجر بکشی تا بفهمی نمیشه تغییرش داد. صدای زنگ موبایلم بلند شد. ان را از کیفم در اوردم و پرغرور گفتم مهرداده اون تورو دوست نداره، باور کن که دنبال اینه گولت بزنه مهریه و خونه ایی که به نامت زدند و ازت پس بگیره. نه رویا اون منو دوست داره اگر مامانش بزاره خوب بهش بگو اگر میخوای باهات اشتی کنم باید دوباره مهریه..... هیس..... ارتباط را وصل کردم و گفتم .الو چرا اینقدر دیر جواب میدی؟ گوشی تو کیفم بود، تا پیداش کنم طول کشید الان کجایی؟ مزون رویا ادرس بفرست بیام دنبالت ارتباط را قطع کرد برای اینکه جلوی رویا کم نیاورم گفتم باشه میفرستم. نه عزیزم ممنون، نه چیزی لازم ندارم، مرسی، خداحافظ گوشی را کنار اوردم. رویا گفت به خاطر یه اپارتمان و چندر غاز پول ببین چه موس موسی میکنه، تو برای اون مهم نیستی اون به دنبال پولشه ادرس را برای مهرداد فرستادم. لحظاتی بعد پیام داد بیا بیرون. از سردی پیامهایش دلم میلرزید. اما سعی در کنترل خودم داشتم. برخاستم و از مزون خارج شدم. 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۵۴ شقایق💝💝💝 از مزون خارج شدم و سوار بر ماشین مهرداد شدم و ارام گفتم سلام پاسخم را دادو گفت خوبی؟ ممنون. ماشین را به حرکت در اورد و گفت دوست داری کجا بریم؟ متعجب از رفتارهای مهرداد در دلم ذوق کردم. مثل ندیده های محبت با کوچکترین کلام مهربانانه ایی دست و پایم شل میشد. مهرداد گفت نزدیک ظهره بریم نهار بخوریم؟ سرتایید تکان دادم و گفتم بریم. مرا به باغچه رستوران سنتی ایی برد و گفت چی میخوری؟ هرچی تو بخوری خندیدو گفت من الان دارم حرص میخورم. از حرف او وخنده ش منم خندیدم و گفتم چرا حرص؟ از دست و کارهات دیگه. به خاطر یک شب که من دلم برای مادرم سوخت ببین تو چه غشقرقی راه انداختی. دادگاه و پاسگاه و زندان و همه هم فهمیدن که من شب عروسی با تو نخوابیدم. اهی کشیدم و حرفی نزدم. هرچه من بگویم و دفاع کنم داغ دل مهرداد تازه تر میشود و ماجرا پایان نمیپذیرد. سفارش غذا را داد. نهارمان را که خوردیم گفت من ازت معذرت میخوام شقایق. حق با تو بود. من نباید تورو ول میکردم و میرفتم پیش مادرم. حرف مهرداد اتش درونم را خاموش کرد و مهرداد ادامه داد فردای اونروز هم من واقعا کنترلم از دست خودم در رفت و اون اشتباه و کردم. منو ببخش. سرم را پایین انداختم و مهرداد ادامه داد وسایلتو بیار و سرجاش بچین. برگرد سر زندگیت. به مهرداد نگاهی کردم و گفتم بابام نمیزاره. من مادرمو با عمو جواد میفرستم بیان وساطتت کنن. و برت گردونن فکری کردم و گفتم بعد که من برگردم بازهم میخوای به کارهات ادامه بدی؟ کدوم کارهام؟ کم محلی کردن های من و عاشقانه رفتار کردن با مادرت ؟ ازت میخوام منو درک کنی شقایق. مادر من خیلی برای زحمت کشیده و از دار دنیا فقط منو داره مگه بابای من واسه من زحمت نکشیده بابای تو بعد از فوت مادرت ازدواج کرد و بچه دار شد. ولی مادر من تنهاست. ناراحتی اعصاب داره. من مجبورم که راضی نگهش دادم. چون دیگه چاره ایی ندارم. تو شرایط منو درک کن منم برات جبران میکنم. حالا که مهرداد تا به اینجا راه تمده بود باید میخم را سفت تر میکردم. چه جوری میخوای جبران کنی؟ اگر بهت گفتم بیا شام بریم بیرون بهش نگی. اون فکر کنه که ما کار داشتیم یا دکتر بودیم. اگر من برات کادو یا وسیله ایی خریدم بهش نگی . اگر من باهات حرف زدم یا محبتی بهت کردم به مادرم نگی و جلوش وتنمود کنی که من باهات سردم. متعجب گفتم وا ...این چه کاریه؟ مادرم روی تو خیلی حساسه، چون از اول من گفتم فقط شقایق و میخوام. و تا اخر عمرم با هیچ کس زندگی نمیکنم . اون روی تو حساس شد. میترسه من تورو بیشتر دوست داشته باشم و اون فراموش بشه 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۵۵ شقایق💝💝💝 اینطوری میخوای جبران کنی؟ من همه کار برای تو میکنم. فقط تو طوری وانمود کن که مامانم فکر کنه من هیچ کاری برات نمیکنم. مثلا اگر روز زن من براب تو و مادرم انگشتر طلا اوردم تو به مامانم بگو مال تو سنگین تر و خوشگل تره. بعد من به تو دوتا انگشتر میدم. به مهرداد خیره ماندم و او گفت هرچی که از من بردی نوش جونت، من نمیخوام بهم پسشون بدی . فقط به مامانم بگو که پس دادی. برای اینکه خیال مهرداد را داحت کنم که قرار نیست چیزی را پس بگیرد گفتم چطوری بگم اخه بعد میگه اینه شمعدونت کو؟ بگو اینه شمعدان. طلاها و کادوها رو فروختم پولشو دادم به مهرداد . بگو پول ماشینم پس دادی . خونه رو هم زدی به نامم. به زمین خیره ماندم. مهرداد دستم را گرفت و گفت ازت خواهش میکنم شقایق. بیا برگردیم سرخونه زندگیمون. باور کن که من عاشق تو هستم و دوستت دارم. تا کی ما باید با این شرایط زندگی کنیم؟ یکم بگذره مادرم خاطرش جمع بشه من بیشتر دوسش دارم. بیخیال ما میشه. الان چطوری میخوای با این شرایط راصیش کنی که بیاد دنبالم؟ تو کاری نداشته باش من راضیش میکنم. سکوت کردم و مهرداد گفت باباتم وقتی ببینه تو میلت به برگشتن و زندگی کردنه راضی میشه اما مهرداد یه چیز دیگه با مهربانی گفت جانم من میخوام برم پیش رویا و تزیین کاری لباس عروس ازش یاد بگیرم و اونجا کار کنم. اینطوری روزها که تو خونه نیستی منم سرگرم میشم. باشه عزیزم من مخالفتی ندارم. برخاستیم و از باغچه خارج شدیم. مهرداد مرا به یک فروشگاه برد و برایم بک دست لباس خرید و گفت به کسی نگو این و من برات خریدم. مامانم از این و اون سوال میکنه وقتی تو میگی که مهرداد برام چیزی خریده حالش بد میشه و غش و ضعف میکنه متعجب از رفتارهای عمه ماندم و گفتم خوب ببرش مشاوره ، اینطوری خودشم اذیت میشه هزار بار تا حالا بردم بی فایده بود. مرا مفابل مزون رویا پیاده کرد و گفت من میرم سراغ دایی جواد و شب با مامانم میاییم خونتون. از او خداحافظی کردم و به مزون رفتم. همه چیز را طوطی وار برای رویا گفتم. رویا متعجب گفت به نظر من کارت اشتباهه من مهردادو دوست دارم رویا. اینطور که پیداست اونم منو دوست داره ، فقط مقصر مامانشه که اونم وقتی مهرداد به من محبت کنه برام مهم نیست. تو تا کی میخوای جلوی عمه ت وانمود کنی که نفردوم زندگی شوهرتی؟ دیگه چاره ایی نیست. من نمیخوتم طلاق بگیرم. شقایق تو اینهمه راه و رفتی تمومش کن بره این مرتیکه به دردت نمیخوره با اعتراض به رویا گفتم میگم دوسش دارم ها میفهمی؟ 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۵۶ شقایق💝💝💝 رویا سکوت کرد و من بی تاب اخر شب بودم. وارد خانه شدم . سیما و بابا در تراس مشغول حرف زدن بودند به انها سلام کردم و به اتاقم رفتم. صورتم هنوز کبود بود. خودم را مرتب کردم بلیز و دامن صورتی رنگم را پوشیدم و موهایم را مرتب شانه زدم و جمع کردم. شام را که خوردیم. صدای زنگ ایفن بند دام را پاره کرد. شهنام دوان دوان رفت و ایفن را برداشت و گفت اخ جون عمو جواد اومده سپس در را باز کرد. بابا برخاست و به استقبال او رفت. مدتی بعد صدای بابا امد که گفت راهتونو بکشید و از همونجا برگردید ببید خونتون برخاستم و پشت پنجره رفتم مهرداد دسته گل و جعبه شیرینی ایی در دستش بود. و عمه پشت او ایستاده بود عمو جواد امدو گفت رضا جان اینکارها چیه که میکنی؟ مهمان حبیب خداست بابا به حاات قهر داخل امدو گفت بگو برن جواد . من حوصله اینها را ندارم. زهره خواهرته ها خواهر برادری من و زهره تمام شده. با بلاییکه اینها سر جگر گوشه من اوردند دیگه من خواهری به اسم زهره ندارم کوتاه بیا اقا رضا. این دوتا جوون ..... بسه جوادبگو برن صدای عمه زهره امد که انگار وارد راهرو شده بود. داداش کوتاه بیا دیگه. من اومدم دنبال عروسم. میخوام ببرمش سر خونه زندگیش سپس وارد خانه شدو گفت یه کدورتی بود و گذشت بابا به طرفم امد دست شکسته مرا نشان زهره دادو گفت این کدورته؟ عمه روی کاناپه نشست و بی اهمیت به حرف بابا گفت مهرداد جان بیا تو مامان. دایی عصبانیه، از بچگی ش هم سرتق و یه دنده بود. مهرداد یا اللهی گفت و وارد شد. سیما و شهین با چادرهای گل گلیشان از اتاق خارج شدند و سلام دادند. مهرداد کنار مادرش نشست و عمو جواد هم نشست و گفت به نام خدایی که حرفشو با ببخشش شروع میکنه . عرضم به حضورتان که این اقا مهرداد گردن شکسته اومده از من خواهش کرده که بیفتم جلو و با ریش سفیدی این قائله رو ختم بخیر کنم. بابا هم نشست و گفت اتفاقا مهرداد خیلی هم گردنش کلفته اون که دستش شکسته دختر منه اقا جواد . نه دیگه اقا رضا گفتم به نام خداوند بخشنده و مهربان الان من خدام؟ ارام نشستم و عمه گفت خدا که نعوذ و بلله. ولی بنده خوب خدا هستی و سرت تو نماز و قرانه . این دوتا جوون هردو اشتباه کردن و وظیفه ما اینه که صلح و صفاشون بدیم. سیما با یک سینی چای امدو گفت اشتباه دختر من چی بوده زهره خانم؟ عمه خندیدو گفت ادای نامادری مهربون ها رو در نیار سیما خانم. همتون خوب میدونید که من هیچ وقت واسه دخترم شقایق نامادری نبودم. اقا رضا شاهده که تو همه چیز شقایق از بچه های خودم پیش بوده. عمه زهره با تلخ زبانی گفت بالاخره اینم از سیاستت بوده دیگه ماشالا شما اینقدر تلخ زبونی معلومه که بچه ت هم باید بشه اقا مهرداد. نه ادبی نه تربیتی نه عفت کلامی هیچی نداره . یادم نرفته منو چطور.... عمو جواد گفت بس کنید. من وومدم این دوتا رو اشتیشون بدم. 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۵۷ شقایق💝💝💝 روی زخم و چرا میکنید و تازه اش میکنید. سپس رو به من گفت مهرداد پشیمونه. ازت معذدت میخواد، الانم اومده برت گردونه سر خانه زندگیت. نظر خودت چیه عمو؟ نگاهی به بابام انداختم و گفتم هرچی بابا رضا بگه بابا اخم کرد و گفت هرچی من بگم؟ یعنی اگر من بگم برو سر خونه زندگیت میری؟ سرم را پایین انداختم و او گفت برای خودت ارزش قائل باش. هنوز اثار وحشی بازیش روی بدنته مهرداد گفت دایی منو ببخش من اشتباه کردم. من باید ببخشمت یا شقایق؟ شما اگر راضی باشی شقایق منو میبخشه. بابا رو به من گفت شقایق سرم را بالا اوردم و گفتم جانم بابا میخواب مهردادو ببخشی؟ دوست داشتم بگویم اره اما جرات نداشتم. برای همین گفتم هرچی شما بگی بابا بابا کمی به من خیره ماندو سپس گفت همین؟ اینهمه قال و قیل و ابروریزی نتیجه ش شد برگردی بری سرجا ت؟ همه زهره گفت اقا رضا باعث زندگی این دوتا نشو. .بابا دستش را دوی پایش کوبید و رو به من گفت واقعا برات متاسفم. سیما گفت شقایق جان دخترم. یکم فکر کن بعد جواب بده رو به سیما گفتم من جوابی ندادم به خدا ، هرچی بابام بگه میگم چشم. بابا رو به مهرداد گفت شقایق میگه هرچی من بگم ، منم میگم نه ، طلاق دختر منو بده دایی من زنمو دوست دارم. چرا طلاقش بدم. دوسش داری کتکش زدی؟ چند دفعه باید عذرخواهی کنم. چقدر باید تاوان بدم؟ ما دعوامون شده شقایق دوتا گفته منم دوتد جوابشو داوم عصبی شدم این غلط و کردم. بعد هم زندان افتادم و یه واحد ساختمان هم بهش دادم. الان نمیدونم باید چیکار کنم که شما منو ببخشی . بابا سکوت کرد و عمه گفت شقایق جان. باباتو ول کن. عصبی و لج بازه نظر خودت چیه؟ کمی به عمه نگاه کردم و گفتم وقتی بابام بگه نه. منم نظرم منفیه. اگر بالام میگه طلاق بدید منم همون و میگم. مهرداد رو به من گفت تو که خودت اینقدر بابام بابام میکنی چرا ناراحت شدی من رفتم پیش مادرم خوابیدم؟ به مهرداد نگاهدکردم و گفتم خوب اونموقع فرق داشت. شب عروسیمون بود. عمو جواد گفت اقا رضا پاشو بربم تو حیاط دو کلمه حرف مردونه بزنیم. بابا برخاست و عمو جواد رو به مهرداد گفت شماهم بیا بابا دستش را له علامت نیا به مهرداد تکان دادو گفت ما داریم میریم حرف مردونه بزنیم. مرد بچه ننه نمیشه که، تو بشین قاطی زنها اینجا برات بهتره رو به شهنام گفت شهنام جان بابا تو مرد منی تو با من بیا . این جمع دبگه زنونه س خوبیت نداره اینجا بشینی 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۵۸ شقایق💝💝💝 نگاهی به مهرداد انداختم سرش پایین بود سیما گفت انسانیت که مردونه زنونه نداره. خوبه که ادم کنار کسانی بشینه و باهاشون حشرو نشر کنه که انسانیت داشته باشند. بابا و عمو جواد و شهنام به حیاط رفتند . عمه زهره رو با من گفت شقایق جان عمه تند رفتی دیگه. قبول کن که میتونستی با تدبیر و سیاست زندگیتو درست کنی سرم را پایین انداختم و عمه گفت اینقدر عجله هم خوب نیست. سیما رو به عمه گفت شما نمیخواد به دختر من چیزی یاد بدهی اگر خیلی دلسوز و کار بلدی اقا پسر خودتو راهنمایی کن. عمه سکوت کرد مهرداد سرش پایین بود . شهین ظرف میوه ایی پرکرد و به مهمانان تعارف کرد. مدتی بعد بابا و شهنام وارد خانه شدند . بابا رو به من گفت برو تو حیاط عموت کارت داره برخاستم و به حیاط رفتم. عمو لب پله نشسته بود کنارش نشستم و گفتم جانم عمو نگاه مهربانانه ایی به من انداخت و گفت زهره و مهردادداز من خواهش کردند که بیام برای وساطتت. من باباتو راضی کردم. ولی یه چیزی و میخوام به خودت بگم عمو جان چی شده عمو؟ عمو با دلسوزی و ارام و کم صدا گفت اینکارو نکن شقایق. به عمو خیره ماندم مکثی کرد سپس کمی از موی خودش را با دست به من نشان دادو گفت من این موهامو تو اسیاب سفید نکردم. سالی که نکوست از بهارش پیداست. مردی که روز اول زندگی زنشو بزنه و بی احترامی کنه به مفت نمیارزه. عمو جان من بابات و رتضی کردم که بری سر خونه زندگیت ولی به خدا فایده نداره. ارام گفتم من امروز خودم با مهرداد حرف زدم. اون گفت که به ظاهر نشون بده که مامانم تو زندگی همه کاره ست من خودم هوای تورو دارم چرا باید به این خفت تن بدی؟ تو هم خوشگلی، هم خوش قدو بالایی، هم جوونی و با لیاقت. طلاقتو از مهرداد بگیر دوباره ازدواج کن. عمو جان من سن و سالی ازم گذشته دارم پدرانه بهت میگم اون به درد زندگی کردن با تو نمیخوره سرم را پایین انداختم عمو گفت عاقل باش دختر، الان چیزی از دستت نرفته. فقط یه تجربه تلخ داری. که زندگی پره از این تجربیات تلخه ارام گفتم عمو خیلی چیزها از دست رفته. من دختر بودم. طلاقمو از مهرداد بگیرم یه زن بیوه میشم. سرش را بالا انداخت و گفت به خدا اصلا مهم نیست. به این چیزها فکر نکن. هرچی شده اشکال نداره. تو عقد مهرداد بودی خلاف شرع که نکردید. اهی کشیدم و شرم باعث شد سرم را پایین بیاندازم. عمو گفت من تو این چند روز متوجه شدم مهرداد ثبات اخلاقی نداره. مهرداد شخصیت ثابت نداره نگاهی به عمو انداختم و گفتم اخه دوسش دارم. 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ من هیچی نمیگم و دارم ملاحظه ت رو میکنم تو پرو میشی؟ این چه وضع لباس پوشیدنه نگاهی به خودم انداختم و گفتم مگه چمه؟ چته؟ این از مانتوی جلو بازت. این از روسریت که تا فرق سرت عقبه. موهاتم از پشت تا کمرت ریختی بیرون . نیشتم تا بناگوشت بازه لبم را گزیدم و ناخواسته روسری م را جلو کشیدم . اخم کرد و با جذبه مردانه گفت زندگی من قانون داره منم بی غیرت نیستم رمان زیبای عسل ، براساس واقعیت (اشتراکی) به قلم فریده علی کرم بزن رو لینک زیر 👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/4168548467C1b79eb0510 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂۵۹ شقایق💝💝💝 عمو سر تاسفی تکان دادو گفت میخوای یکم راجع به این مسائل فکر کنی و بعد جواب بدی ؟ نه عمو من میخوام برم سر خونه زندگیم. به خدا اینها واسه اون خونه ایی که به نام تو زدند دندون تیز کردند قصدشون با تو اشتی و زندگی نیست من به مهرداد گفتم اونو بهش پس نمیدم. مهرداد قبول کرده قبل از اینکه بیایم اینجا داشت به زهره میگفت تو زندان که قرار نبود من بمیرم چرا هول شدی و اینکارو کردی ؟ زهره هم گفت طاقت دوری تورو نداشتم. مهرداد از قصد جلوی عمه اینطوری میگه اینها حرفهای خودش نیست عمو مکثی کرد و گفت الان تصمیمت قطعیه؟ سر تایید تکان دادم عمو برخاست و گفت ایشالله که خیره پله ها را به طرف خانه بالا رفت و من هم به دنبالش پشت بابا ایستادو گفت مهرداد مهرداد سرگرداند و گفت جانم دایی بلند شو صورت رضا رو ببوس و ازش معذرت خواهی کن مهرداد برخاست بابا همچنان نشسته بود. مهرداد صورت بابا را بوسید و بابا اصلا محلش نگذاشت شهین ریز خندید و با سر به بابا اشاره کرد مهرداد گفت دایی من ازت معذرت میخوام. عمو جواد رو به مهرداد گفت از مادر زنت هم عذر خواهی کن مهرداد اطاعت امر کرد و سیما از او رو برگرداند و گفت خواهش میکنم. عمو جواد دستش را روی شانه عمه زهره گذاشت و گفت بلند شو با اقا رضا و سیما روبوسی کن عمه زهره بابا را بوسید و بابا به او هم محل نداد به طرف سیما که رفت او مشمئز گفت ببخشید زهره خانم من یکم سرما خوردم. عمه سرجایش نشست عمو جواد جعبه شیرینی مهرداد را باز کرد و به همه تعارف کرد. بابا صورتش سرخ و متورم بود. شیرینی را برنداشت و کلامی هم سخن نمیگفت سیماهم دست عمو جواد را رد کردو گفت ببخشید من رژیم دارم. عمو جواد رو به من گفت لباستو بپوش بریم. سیما معترض گفت کجا؟ شقایق جهیزیه ش رو برگردونده خونه نداره که بره میبرمش خانه خودم. باهاش کار دارم. رو به بابا گفتم اجازه میدی برم؟ بابا چپ چپ به من نگاه کرد و گفت الان به اجازه من احتیاج شد ؟ بفرمایید لباس پوشیدم و از خانه خارج شدیم همه سوار ماشین مهرداد. عمو جلو نشست و من و عمه عقب. به عقب چرخیدو گفت زهره امشب برو خونتون مهرداد و شقایق..... عمه کلامش را بریدو گفت من تنهایی میترسم. عمو با کلافگی گفت برو خونه زهرا بخواب عمه با اخم سرش را پایین انداخت مهرداد اینه را روی مادرش تنظیم کرد و گفت میری مامان ؟ نگاهی به عمه انداختم سر تایید تکان داد. عمو گفت منم امشب تنهام بچه هام نیستن. با این دوتا کار دارم. 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۶۰ شقایق💝💝💝 عمه را مقابل خانه عمه زهرا پیاده کرد و او بدون خداحافظی و با غیض پیاده شد. و رفت . مهرداد به دنبال او پیاده شدو گفت مامان . وایسا عمه زهره گفت برو مهرداد . داییت منتظرته تو ناراحت باشی که نمیرم. من ناراحت نیستم برو مادر مهرداد خم شد دست مادرش را بوسید و گفت خداحافظ عمو جواد پوزخندی زد و گفت خاک برسر بچه ننه ش مهرداد سوار شدو به خانه عمو جواد رفتیم. خانه عمو جواد بزرگ بود اما به سبک قدیمی هنوز خانه ش طاقچه داشت و خبری از مبل و نهار خوری نبود. فرش های خانه ش قرمز بود و دور تا دور خانه‌اش پشتی گذاشته بود . عمو به آشپزخانه رفت و سماور ش را روشن کرد مهرداد نگاهی به من انداخت و لبخندی زد از لبخند او دلم قنج رفت و تمام وجودم غرق آرامش شد. متی گذشت خانه در سکوت بود، کسی چیزی نمی‌گفت . فقط من و مهرداد با نگاهمان باهم بازی میکردیم. عمو در استکان های کمر باریکش برای ما چای آوردو تعارف کرد. چهار زانو زد و بین من و مهرداد نشسته. اهی کشید و گفت امشب آوردمتون اینجا یکم باهاتون صحبت کنم ، شقایق حالا که تصمیم گرفتی با مهرداد زندگی کنی از این به بعد شرایطش رو درک کن، تو الان با علم و آگاهی از اینکه مهرداد مادرشو خیلی دوست داره و بهش وابسته است به این زندگی برگشتی.پس این موضوع و بپذیر. نگاهی به مهرداد انداخت و گفت مهرداد جان دایی، تو هم مرد زندگی باش حواستو جمع کن بدون ای جایگاه مادر کجاست و جایگاه زن کجاست. برای تو با این سن و سال این همه وابستگی به مادر خیلی زشت و خجالت آوره مهرداد اخم ریزی کرد و گفت مامان من برام خیلی زحمت کشیده ها عمو هم با اخم به مهرداد گفت وظیفه‌اش را انجام داده پدر و مادر وظیفه دارند که برای بچه هاشون زحمت بکشند و هر کاری که از عهده آن بر می آید برای بچه هاشون انجام بدهند هیچ منتی سر هیچ بچه ای نیست که پدر و مادر بهش خوبی کردن مهرداد که انگار حرفهای عمو جواد را دوست نداشت از عمو رو برگردوند عمو گفت حواست به زن و زندگیت باشه شقایق کار خیلی بزرگ انجام داد . مهرداد نگاهی به عمو انداخت و گفت چیکار کرده ؟ عمو گفت تو رو بخشیده بخشیدن تو کار هر کسی نبود من خودم به شخصه نمیتونستم آدم مثل تو رو ببخشم پس ببین شقایق چقدر تو و زندگیش دوست داره که تو رو بخشیده 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۶۱ شقایق💝💝💝 عمو چایش را خورد و گفت حالا که شقایق گذشت کرده و تو را بخشیده و قصدش زندگیه ،جا داره که توام براش جبران کنی و از این به بعد طوری باهاش رفتار کنی که گذشته فراموشش بشه مهرداد سر تایید تکان داد و گفت جبران می کنم . عمو دوباره آهی کشید و گفت من فردا صبح جایی کار دارم باید برم بخوابم، میرم تو اتاق نسرین میخوابم، شما دوتا هم بلند شید دیگه دیر وقته ساعت نزدیک ۱۲ شد بریم تو اتاق منو عذرا بخوابید. معطل نکرد و به اتاق نسرین رفت. مهرداد برخاست ، دستش را به طرف من دراز کرد، دستش را گرفتم و بلند شدم ، کمی به من نگاه کرد و مرا در آغوش خود گرفت. سرم را روی سینه اش گذاشتم و غرق آرامش شدم. آرامشی که بغضی را به گلویم آورد. اشک از گوشی چشمهایم جاری شد و روی گونه ام ریخت . کمی در آن حالت ماندیم و گفت بریم بخوابیم . وارد اتاق عمو و زن عمو شدیم، خبری از تخت نبود، رختخواب شان گوشه اتاق جمع شده و ملافه سفید صورتی رویش کشیده بود. تشک ها را انداختم و کنار مهرداد دراز کشیدم اینقدر به آرامش رسیده بودم که دلم میخواست امشب به صبح نرسد. مدتی گذشت و او غرق خواب بود و من فقط نگاهش می کردم. صبح شد با صدای زنگ تلفن مهرداد از خواب بیدار شدم روی گوشی افتاده بود تمام زندگیم آرام تکانش دادم و گفتم مهرداد جان ، مهرداد جان چشمش را باز کرد و گفت جانم گوشیت زنگ میخوره گوشی اش را از من گرفت و گفت جانم مامان ، صدای گوشی کم بود نمیتونستم بشنوم عمه چی داره بهش میگه. مهرداد گفت آره مامان خواب بودم، باشه عزیزم چشم، باشه خوشگلم چشم، باشه فدات شم چشم ،دو دقیقه دیگه اونجام. از جایش برخاست و گفت زود باش حاضر شو باید مامانمو ببرم برسونم خونمون. برخاستم و اطاعت امر کردم رختخوابها را جمع کردم ،از اتاق که خارج شدیم عمو جواد نان تازه گرفته بود وارد خانه شد با دیدن من و مهرداد گفت کجا اول صبحی؟ مهرداد گفت دایی مامانم منتظرمه عمو با کلافگی گفت بگیر بشینم ببینم صبحانه نخورده از اینجا هیچ جا نمیری . مهرداد پافشاری کرد و گفت عمو به خدا مامانم منتظرمه عمو اخمی به مهرداد کرد و گفت بهت میگم بگیر بشین صبحانه نخورده از این در بیرون نمیری. سپس به تقلید از مهرداد گفت مامانم منتظرمه ، مرد گنده خجالتم خوب چیزیه سپس خندید مهرداد هم به دنبال خنده و خندید اما من اصلا خنده هم نمی آمد واقعاً دودل بودم آیا با این حجم وابستگی مهرداد و مادرش میتوان زندگی کرد 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۶۲ شقایق💝💝💝 مهرداد گفت پس اجازه بده به مامانم بگم ، منتظرم نمونه عمو سر تایید تکان داد ، گوشیش رو در آورد و به اطاق باز گشت ، شیطنتم گل کرد نزدیک در شدم و گوشم را چسباندم صدای مهرداد را به وضوح میشنیدم. الو عسل مسلی ، ...خوشگل خانوم، ... ببخشیدا یه ربع بیست دقیقه دیگه میتونم بیام، ... نه دورت بگردم،... مهربون من، ... آخه من فدای اون چشای قشنگت بشم، ...باشه عزیزم؟... میام بهت میگم ،... الان نمیتونم حرف بزنم، ... دورت بگردم،... خوبم،... باشه فدات شم. خداحافظ از در فاصله گرفتم ،از لحن مهرداد با مادرش اصلا خوشم نمی آمد ،این که محبت کردن را بلد بود و برای من خرج نمی کرد باعث عذابم بود. درونم ولوله شد، به خودم قوت قلب دادم ،یه مدت بگذره اوضاع و درست می کنم ،اینقدر به مهرداد محبت می کنم تا خودش دست از این کاراش برداره. عمو سفره رو پهن کرد پنیر و نان تازه و مربا را به همراه کره در سفره چید.به او کمک کردم و یک سینی چای آماده کردم . دور هم نشستیم و صبحانه مان را خوردیم. مهرداد تند تند می خورد انگار که استرس داشت .صبحانه اش را که خورد تیز برخاست و گفت شقایق پاشو بریم اشاره به سفره کردم و گفتم بذار جمع کنم میریم عمو دستش رو زانوی من گذاشت و گفت برو عمو خودم جمع می کنم نه ،زشته مهرداد، یه دقیقه صبر کن ،جمع کنم میریم. باعجله گفت نه پاشو باید بریم مامانم از کی منتظره. عمو با سر به من اشاره کرد و من برخاستم. از خانه‌شان خارج و سوار ماشین شدیم. مهرداد تند و تیز رانندگی می‌کرد مقابل خانه عمه زهرا ترمز کرد و رو به من گفت برو عقب بشین شقایق چپ به مهرداد نگاه کردم و گفتم چرا؟ کمی جدی به من گفت مادر من بزرگتره میخوای بشینی صندلی جلو پشتتو بکنی به مادر من ؟ با خودم گفتم اشکال نداره این مسائل اصلاً مهم نیست صندلی جلو مال مادرت، از ماشین پیاده شدم و در صندلی عقب نشستم . عمه با ناز از در خانه عمه زهرا بیرون آمد و سوار ماشین شد به محض اینکه سوار ماشین شد دست انداخت دور گردن مهرداد حال نبوس وکی ببوس ، انگار که چند ماه است پسرش را ندیده مهرداد هم ذوق می کرد و او را سفت تر در آغوش خود می فشرد. روبوسی شان که تمام شد . آرام گفتم سلام نیم نگاهی به عقب انداخت و گفت شقایق تو هم هستی؟ مکثی کردم و گفتم بله هستم . دستش را روی پای مهرداد گذاشت و گفت اولین این و برسون. منظورش از این من بودم مهرداد حرکت کرد و من گفتم مهرداد جان اگه میشه منو ببر مزون رویا عمه به عقب چرخید و گفت رویا، همون دوستت که به ما لباس عروس داد؟ گفتم بله سه برابر لباس عروس با ما حساب کرد این چه دوستی که تو داری؟ 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۶۳ شقایق💝💝💝 آرام گفتم نه لباسش خارجی بود. پوزخندی زد و گفت خارجی ؟ در دفاع از خودم گفتم خوب لباس تن پوش اول معمولاً گرونتره . عمه خندید و گفت اون تن پوش اول بود ؟ پس چرا کثیف بود؟ از حرف عمه ناراحت شدم و گفتم عمه کجاش کثیف بود؟ مهرداد گفت راست میگه شقایق کثیف بود. متعجب گفتم مهرداد دنبالش کثیف بود. اونم عکسهایی که تو باغ انداختیم اونجوری شد، و الا لباس نو بود عمه ناز گردنی آمد و گفت تو فرق نو و کهنه را تشخیص نمی دی ، اما من تشخیص میدم. مهرداد از آینه به من اشاره سکوت کرد . من هم حرفی نزدم مقابل مزون ترمز کرد. عمه گفت اینجا چی کار داری حالا؟ مهرداد به جای من گفت میخواد دوستش و ببینه زن متاهل و چه به دوست بازی مهرداد گفت حالا همین یه با رو برو از آنها خداحافظی کردم و پیاده شدم. وارد مزون رویا شدم. از شدت ناراحتی احساس می کردم صورتم کوره آتش است ،اما بیش از این دلم نمی خواست وجهه زندگی‌ام و همسرم را پیش اطرافیانم خراب کنم. رویا به استقبالم آمد و گفت سلام خانوم خانوما، شنیدم آشتی کردی؟ لبخندی زدم و گفتم آره خداروشکر آشتی کردیم. شهین دوان دوان جلو آمد و گفت چی شد شقایق؟ دستشو گرفتم با لبخند گفتم همه چیز درست شد. رویا گفت پس خدا را شکر ، حالا دیگه باید به ما شیرینی بدی خندیدمو گفتم چشم ،شیرینی هم بهتون میدم شهین گفت نه شیرینی نمیخوایم ، باید بهمون ناهار بدی تو رستوران رو به رو منم خندیدم و گفتم چشم بهتون ناهار میدم 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۶۴ شقایق💝💝💝 دم دمای ظهر شد و مزون را بستیم و به رستورانی که در نزدیکی مان بود رفتیم. همین که سر تخت نشستیم و سفارشمان را آوردند تلفنم زنگ خورد . با دیدن نام مهرداد روی صفحه گوشی ذوق کردم بالاخره من هم مثل بقیه زنها همسری داشتم که با من تماس می گرفت پر غرور ارتباط را وصل کردم و گفتم جانم مهرداد گفت سلام دلم میخواست همانطور که از پشت گوشی قربان صدقه مادرش می رود با من هم آنطور صحبت کند اما گویا با من خیلی سرد تر بود کجایی؟ با شهین و رویا امدم ناهار بخوریم کجا اونوقت؟ لحنش کمی مرا مضطرب کرد و گفتم رستوران روبروی مزون مکثی کرد و گفت خوش بگذره من هم حرفی برای گفتن نداشتم و همچنان ساکت بودم مهرداد گفت ناهارتو که خوردی برو خونه با باربری هماهنگ کردم وسایل هاتو بیاری بچینی سرجاش گفتم بابام هماهنگ کردی دیگه؟ اون اجازه داد ما با هم زندگی کنیم هماهنگی لازم نداره . امشب اساس تو میاری میچینی فردا میایی مرتب می کنی ومیریم سر خونه زندگیمون از اون خونه خاطره خوشی نداشتم اما مطمئن بودم که اگر به مهرداد می‌گفتم من وسایلم را به آنجا نمی آورم مهرداد قبول نمیکرد کل کل بی فایده بود به ناچار پا روی دلم گذاشتم و گفتم باشه چشم کار نداری ؟ گفتم نه عزیزم خداحافظ ارتباط رو بی خداحافظی قطع کرد لبخندی به لبم زدم و گفتم می خوام وسیله ها می برم بچینم رویا نگاهی به من انداخت و گفت اگه کمک خواستی من حاضرم بیام کمکت کنم گفتم پس مزون و چیکار می کنی حالا یه روز می بندیم اتفاق خاصی نمی افته که مهرداد خودش با باربری هماهنگ کرده ،باشه عزیزم اگر کمک خواستم حتماً روی تو حساب می کنم غذایی را که خوردیم بلافاصله از اونجا آژانس گرفتم و به خونه رفتم . سیما در رو من باز کرد با دیدن من تعجب کرد و گفت 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
『چشمهایت‌راکه‌دیدم‌ ناگهان‌لرزم‌گرفت حالِ‌بیدِکوچه‌تان‌راتازه‌ میفهمم‌که‌چیست:)』
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۶۵ شقایق💝💝💝 لبخند زدم و گفتم چیزی نشده، مهرداد با باربری هماهنگ کرده می خوام جهیزیه م رو ببرم نگاه ممتدی روی من انداخت و گفت مطمئنی؟ خندیدم و گفتم آره سیما جون مطمئنم ،مهرداد خیلی پشیمونه ،خودشم فهمید که چه اشتباهی کرده ، اصلا ازدیشب تاحالا رفتارش زمین تا آسمون با من فرق کرده سیما فکری کرد و گفت هیچ وقت هیچ آدمی یه شب یه همچین تغییر نمیکنه که تو داری میگی، تو دختر عاقلی هستی بشین فکرهاتوبکن صد بار دیگه اگه بری و برگردی اینجا خونه پدرته ،در خونه پدرت به روی تو بازه، اما الان بیشتر راه و رفتی منم گفتنی ها رو بهت گفتم یه بار دیگه هم بهت میگم ،این آدم به درد زندگی کردن نمیخوره سیما را کنار زدم و گفتم نه سیما جون اینجوری که شما فکر می کنید نیست مهرداد اشتباه کرده الان پشیمونه از دیشب تا حالا رفتارش به کل عوض شده، یه خورده ام من مقصر بودم اخمی کرد و گفت تو چه تقصیری داشتی ؟ خودمونم می دیگه من شلوغش کردم اگر صبر میکردم این اتفاقها نمی افتاد هینی کشید و گفت شقایق؟ این چه حرفیه که میزنی؟ تو از حقت دفاع کردی روبه سیما چرخیدم و گفتم اگر صبر کرده بودم...... کار هرشبش همین میشد. اتفاقا خیلی کار خوبی کردی که شکایت کردی و زندان انداختیش اون باید بفهمه که هر بلایی خواست نمیتونه سرت بیاره با امیدواری گفتم این روزها میگذره، یه زندگی ایی درست میکنم که همه انگشت به دهان بمونن مرا نگاه کرد سر تاسفی برایم تکان داد . صدای در بلند شد. سیما در را گشود و گفت بفرمایید از باربری اومدیم اقا مهرداد گفتن بیاییم وسیله ببریم. سیما اخم کرد و گفت بهشون زنگ بزنید بگید مادر شقایق گفت خودت باید بیای و یه سیاهه دیگه بدی بعد ببری نگاهی به من انداخت و گفت تو میخوای این وسیله هارو با این اقایون ببری؟ ساکت ماندم. سیما گفت بگو یه زحمت به خودت بیا جهیزیه زنتو ببر تلفنم را در اوردم شماره مهرداد را گرفتم مدتی بعد گفت الان میام اونجا خیره به سیما ماندم و گفتم سلام مهرداد ارتباط را قطع کرد و من برای اینکه نظر سیما روی مهرداد خوب شود با خودم شروع به حرف زدن کردم و گفتم اره عزیزم خوبم. ممنون. باشه منتظرتم خداحافظ ، ممنون، منم دوستت دارم. گوشی را پایین اوردم و مثلا قطع کردم. 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍃🍂 🍂 ۶۶ شقایق💝💝💝 مهرداد امدو وسیله های من را بار ماشین کرد و به خانه مان برد. مثل روز جهاز برون خبری از گوسفند قربانی و اسفند و مهمانها نبود. وسیله هایم را داخل خانه گذاشتند. عمه چشمی در خانه چرخاندو گفت اینه شمعدانت کو؟ نگاهی به مهرداد انداختم و گفتم مهرداد در جریانه مهرداد رو به مادرش گفت اینه شمعدان و طلاها رو شقایق فروخته . عمه اخمی کرد و رو به من با صدایی نسبتا بلند گفت به چه حقی اینکارو کردی؟ ترسیدم. کمی عقب رفتم . مهرداد گفت دیگه فروخته مامان. پولشو داده به من عمه با زیرکی گفت چند فروختی؟ مهرداد با کلافگی گفت همون قیمتی که خریدی فروخته. ول کن دیگه مامان الان گذشته چانه عمه لرزیدو گفت جلوی زنت با من اینطوری حرف میزنی؟ دست مریزار اقا مهرداد، بشکنه دستم که نمک نداره به حالت قهر از خانه ما خارج شد مهرداد به دنبال او دوید. در راه پله سد راه مادرش شد. صدایشان به وضوح می امد مهرداد گفت عزیزم. من غلط کردم. اشتباه کردم. منو ببخش به خاطر شقایق با من اینطوری حرف زدی مهرداد؟ نه به خدا، چه ربطی به شقایق داره ، من میگم حالا که ما اشتی کردیم و اونم دیگه اونو فروخته بحث بی فایده س صدای عمه بالا رفت و گفت غلط کرده فروخته، مگه اینه بخت و میفروشن؟ دلم طاقت نیاورد از خانه خارج شدم و گفتم عمه جان. اینه بخت اونیه که خطبه عقد و میخوانن سر سفره ..... با جیغ رو به من گفت تو نمیخواد به من چیزی یاد بدی، تو حق نداشتی اونو بفروشی مهرداد با دست پاچگی گفت مامان فدای سرت. چرا حرص میخوری ؟ عمه رو به مهرداد گفت حرص میخورم چون تو عرضه نداری یدونه بزنی تو دهن زنت که به من درس عقد و اینه بخت نده مهرداد با اخم و صدایی کلفت رو به من گفت یک کلمه دیگه حق نداری حرف بزنی برو تو خونه در را هم ببند متعجب سرجایم قفل شدم و به انها نگاه میکردم. عمه با جیغ روی پایش زد و گفت نمیره مهرداد. وایساده داره منو نگاه میکنه مهرداد دو پله را با غضب به طرف من امدو من از ترس وارد خانه شدم و در را بستم. هنوز صدایشان می امد. نگاهی به وسیله هایم انداختم. دلم میخواست همه را بار کنم و ببرم. احساس شکست عجیبی داشتم. سیما گفت در خانه بابا همیشه به روی من بازه. بهتره برگردم. موندن در کنار اینها از عذاب قبر هم بدتره. مدتی گذشت مهرداد در را باز کرد. حالتش عادی بود. نگاهی به من انداخت و گفت حوصله داری کمک کنیم باهم بچینیم وسیله هاتو؟ همچنان به مهرداد خیره ماندم و او با لبخند گفت ولش کن، به حرفهاش اهمیت نده. 🍂رمان شقایق🌹 🍂براساس واقعیت🌹 ▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪ 🍃 🍂🍃 🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂 🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂