🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂#پارت۵۹
شقایق💝💝💝
عمو سر تاسفی تکان دادو گفت
میخوای یکم راجع به این مسائل فکر کنی و بعد جواب بدی ؟
نه عمو من میخوام برم سر خونه زندگیم.
به خدا اینها واسه اون خونه ایی که به نام تو زدند دندون تیز کردند قصدشون با تو اشتی و زندگی نیست
من به مهرداد گفتم اونو بهش پس نمیدم. مهرداد قبول کرده
قبل از اینکه بیایم اینجا داشت به زهره میگفت تو زندان که قرار نبود من بمیرم چرا هول شدی و اینکارو کردی ؟ زهره هم گفت طاقت دوری تورو نداشتم.
مهرداد از قصد جلوی عمه اینطوری میگه اینها حرفهای خودش نیست
عمو مکثی کرد و گفت
الان تصمیمت قطعیه؟
سر تایید تکان دادم عمو برخاست و گفت
ایشالله که خیره
پله ها را به طرف خانه بالا رفت و من هم به دنبالش
پشت بابا ایستادو گفت
مهرداد
مهرداد سرگرداند و گفت
جانم دایی
بلند شو صورت رضا رو ببوس و ازش معذرت خواهی کن
مهرداد برخاست بابا همچنان نشسته بود. مهرداد صورت بابا را بوسید و بابا اصلا محلش نگذاشت شهین ریز خندید و با سر به بابا اشاره کرد مهرداد گفت
دایی من ازت معذرت میخوام.
عمو جواد رو به مهرداد گفت
از مادر زنت هم عذر خواهی کن
مهرداد اطاعت امر کرد و سیما از او رو برگرداند و گفت
خواهش میکنم.
عمو جواد دستش را روی شانه عمه زهره گذاشت و گفت
بلند شو با اقا رضا و سیما روبوسی کن
عمه زهره بابا را بوسید و بابا به او هم محل نداد به طرف سیما که رفت او مشمئز گفت
ببخشید زهره خانم من یکم سرما خوردم.
عمه سرجایش نشست عمو جواد جعبه شیرینی مهرداد را باز کرد و به همه تعارف کرد. بابا صورتش سرخ و متورم بود. شیرینی را برنداشت و کلامی هم سخن نمیگفت
سیماهم دست عمو جواد را رد کردو گفت
ببخشید من رژیم دارم.
عمو جواد رو به من گفت
لباستو بپوش بریم.
سیما معترض گفت
کجا؟ شقایق جهیزیه ش رو برگردونده خونه نداره که بره
میبرمش خانه خودم. باهاش کار دارم.
رو به بابا گفتم
اجازه میدی برم؟
بابا چپ چپ به من نگاه کرد و گفت
الان به اجازه من احتیاج شد ؟ بفرمایید
لباس پوشیدم و از خانه خارج شدیم همه سوار ماشین مهرداد.
عمو جلو نشست و من و عمه عقب.
به عقب چرخیدو گفت
زهره امشب برو خونتون مهرداد و شقایق.....
عمه کلامش را بریدو گفت
من تنهایی میترسم.
عمو با کلافگی گفت
برو خونه زهرا بخواب
عمه با اخم سرش را پایین انداخت مهرداد اینه را روی مادرش تنظیم کرد و گفت
میری مامان ؟
نگاهی به عمه انداختم سر تایید تکان داد.
عمو گفت
منم امشب تنهام بچه هام نیستن. با این دوتا کار دارم.
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت ۶۰
شقایق💝💝💝
عمه را مقابل خانه عمه زهرا پیاده کرد و او بدون خداحافظی و با غیض پیاده شد. و رفت . مهرداد به دنبال او پیاده شدو گفت
مامان . وایسا
عمه زهره گفت
برو مهرداد . داییت منتظرته
تو ناراحت باشی که نمیرم.
من ناراحت نیستم برو مادر
مهرداد خم شد دست مادرش را بوسید و گفت
خداحافظ
عمو جواد پوزخندی زد و گفت
خاک برسر بچه ننه ش
مهرداد سوار شدو به خانه عمو جواد رفتیم.
خانه عمو جواد بزرگ بود اما به سبک قدیمی هنوز خانه ش طاقچه داشت و خبری از مبل و نهار خوری نبود. فرش های خانه ش قرمز بود و دور تا دور خانهاش پشتی گذاشته بود .
عمو به آشپزخانه رفت و سماور ش را روشن کرد مهرداد نگاهی به من انداخت و لبخندی زد از لبخند او دلم قنج رفت و تمام وجودم غرق آرامش شد.
متی گذشت خانه در سکوت بود، کسی چیزی نمیگفت . فقط من و مهرداد با نگاهمان باهم بازی میکردیم.
عمو در استکان های کمر باریکش برای ما چای آوردو تعارف کرد.
چهار زانو زد و بین من و مهرداد نشسته. اهی کشید و گفت
امشب آوردمتون اینجا یکم باهاتون صحبت کنم ، شقایق حالا که تصمیم گرفتی با مهرداد زندگی کنی از این به بعد شرایطش رو درک کن، تو الان با علم و آگاهی از اینکه مهرداد مادرشو خیلی دوست داره و بهش وابسته است به این زندگی برگشتی.پس این موضوع و بپذیر.
نگاهی به مهرداد انداخت و گفت
مهرداد جان دایی، تو هم مرد زندگی باش حواستو جمع کن بدون ای
جایگاه مادر کجاست و جایگاه زن کجاست. برای تو با این سن و سال این همه وابستگی به مادر خیلی زشت و خجالت آوره
مهرداد اخم ریزی کرد و گفت
مامان من برام خیلی زحمت کشیده ها
عمو هم با اخم به مهرداد گفت
وظیفهاش را انجام داده پدر و مادر وظیفه دارند که برای بچه هاشون زحمت بکشند و هر کاری که از عهده آن بر می آید برای بچه هاشون انجام بدهند هیچ منتی سر هیچ بچه ای نیست که پدر و مادر بهش خوبی کردن
مهرداد که انگار حرفهای عمو جواد را دوست نداشت از عمو رو برگردوند عمو گفت
حواست به زن و زندگیت باشه شقایق کار خیلی بزرگ انجام داد .
مهرداد نگاهی به عمو انداخت و گفت
چیکار کرده ؟
عمو گفت
تو رو بخشیده بخشیدن تو کار هر کسی نبود من خودم به شخصه نمیتونستم آدم مثل تو رو ببخشم پس ببین شقایق چقدر تو و زندگیش دوست داره که تو رو بخشیده
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت ۶۱
شقایق💝💝💝
عمو چایش را خورد و گفت
حالا که شقایق گذشت کرده و تو را بخشیده و قصدش زندگیه ،جا داره که توام براش جبران کنی و از این به بعد طوری باهاش رفتار کنی که گذشته فراموشش بشه
مهرداد سر تایید تکان داد و گفت
جبران می کنم .
عمو دوباره آهی کشید و گفت
من فردا صبح جایی کار دارم باید برم بخوابم، میرم تو اتاق نسرین میخوابم، شما دوتا هم بلند شید دیگه دیر وقته ساعت نزدیک ۱۲ شد بریم تو اتاق منو عذرا بخوابید.
معطل نکرد و به اتاق نسرین رفت. مهرداد برخاست ، دستش را به طرف من دراز کرد، دستش را گرفتم و بلند شدم ، کمی به من نگاه کرد و مرا در آغوش خود گرفت. سرم را روی سینه اش گذاشتم و غرق آرامش شدم. آرامشی که بغضی را به گلویم آورد. اشک از گوشی چشمهایم جاری شد و روی گونه ام ریخت .
کمی در آن حالت ماندیم و گفت
بریم بخوابیم .
وارد اتاق عمو و زن عمو شدیم، خبری از تخت نبود، رختخواب شان گوشه اتاق جمع شده و ملافه سفید صورتی رویش کشیده بود.
تشک ها را انداختم و کنار مهرداد دراز کشیدم اینقدر به آرامش رسیده بودم که دلم میخواست امشب به صبح نرسد. مدتی گذشت و او غرق خواب بود و من فقط نگاهش می کردم.
صبح شد با صدای زنگ تلفن مهرداد از خواب بیدار شدم روی گوشی افتاده بود تمام زندگیم
آرام تکانش دادم و گفتم
مهرداد جان ، مهرداد جان
چشمش را باز کرد و گفت
جانم
گوشیت زنگ میخوره
گوشی اش را از من گرفت و گفت جانم مامان ،
صدای گوشی کم بود نمیتونستم بشنوم عمه چی داره بهش میگه. مهرداد گفت
آره مامان خواب بودم، باشه عزیزم چشم، باشه خوشگلم چشم، باشه فدات شم چشم ،دو دقیقه دیگه اونجام.
از جایش برخاست و گفت
زود باش حاضر شو باید مامانمو ببرم برسونم خونمون.
برخاستم و اطاعت امر کردم رختخوابها را جمع کردم ،از اتاق که خارج شدیم عمو جواد نان تازه گرفته بود وارد خانه شد با دیدن من و مهرداد گفت
کجا اول صبحی؟
مهرداد گفت
دایی مامانم منتظرمه
عمو با کلافگی گفت
بگیر بشینم ببینم صبحانه نخورده از اینجا هیچ جا نمیری .
مهرداد پافشاری کرد و گفت
عمو به خدا مامانم منتظرمه
عمو اخمی به مهرداد کرد و گفت
بهت میگم بگیر بشین صبحانه نخورده از این در بیرون نمیری.
سپس به تقلید از مهرداد گفت
مامانم منتظرمه ، مرد گنده خجالتم خوب چیزیه
سپس خندید مهرداد هم به دنبال خنده و خندید اما من اصلا خنده هم نمی آمد واقعاً دودل بودم آیا با این حجم وابستگی مهرداد و مادرش میتوان زندگی کرد
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۶۲
شقایق💝💝💝
مهرداد گفت
پس اجازه بده به مامانم بگم ، منتظرم نمونه
عمو سر تایید تکان داد ، گوشیش رو در آورد و به اطاق باز گشت ،
شیطنتم گل کرد نزدیک در شدم و گوشم را چسباندم صدای مهرداد را به وضوح میشنیدم.
الو عسل مسلی ، ...خوشگل خانوم، ... ببخشیدا یه ربع بیست دقیقه دیگه میتونم بیام، ... نه دورت بگردم،... مهربون من، ...
آخه من فدای اون چشای قشنگت بشم، ...باشه عزیزم؟... میام بهت میگم ،... الان نمیتونم حرف بزنم، ... دورت بگردم،... خوبم،... باشه فدات شم. خداحافظ
از در فاصله گرفتم ،از لحن مهرداد با مادرش اصلا خوشم نمی آمد ،این که محبت کردن را بلد بود و برای من خرج نمی کرد باعث عذابم بود.
درونم ولوله شد، به خودم قوت قلب دادم ،یه مدت بگذره اوضاع و درست می کنم ،اینقدر به مهرداد محبت می کنم تا خودش دست از این کاراش برداره.
عمو سفره رو پهن کرد پنیر و نان تازه و مربا را به همراه کره در سفره چید.به او کمک کردم و یک سینی چای آماده کردم .
دور هم نشستیم و صبحانه مان را خوردیم.
مهرداد تند تند می خورد انگار که استرس داشت .صبحانه اش را که خورد تیز برخاست و گفت
شقایق پاشو بریم
اشاره به سفره کردم و گفتم
بذار جمع کنم میریم
عمو دستش رو زانوی من گذاشت و گفت
برو عمو خودم جمع می کنم
نه ،زشته مهرداد، یه دقیقه صبر کن ،جمع کنم میریم.
باعجله گفت
نه پاشو باید بریم مامانم از کی منتظره.
عمو با سر به من اشاره کرد و من برخاستم. از خانهشان خارج و سوار ماشین شدیم.
مهرداد تند و تیز رانندگی میکرد مقابل خانه عمه زهرا ترمز کرد و رو به من گفت
برو عقب بشین شقایق
چپ به مهرداد نگاه کردم و گفتم
چرا؟
کمی جدی به من گفت
مادر من بزرگتره میخوای بشینی صندلی جلو پشتتو بکنی به مادر من ؟
با خودم گفتم اشکال نداره این مسائل اصلاً مهم نیست صندلی جلو مال مادرت، از ماشین پیاده شدم و در صندلی عقب نشستم .
عمه با ناز از در خانه عمه زهرا بیرون آمد و سوار ماشین شد به محض اینکه سوار ماشین شد دست انداخت دور گردن مهرداد حال نبوس وکی ببوس ، انگار که چند ماه است پسرش را ندیده مهرداد هم ذوق می کرد و او را سفت تر در آغوش خود می فشرد.
روبوسی شان که تمام شد . آرام گفتم
سلام
نیم نگاهی به عقب انداخت و گفت
شقایق تو هم هستی؟
مکثی کردم و گفتم
بله هستم .
دستش را روی پای مهرداد گذاشت و گفت اولین این و برسون.
منظورش از این من بودم مهرداد حرکت کرد و من گفتم
مهرداد جان اگه میشه منو ببر مزون رویا
عمه به عقب چرخید و گفت
رویا، همون دوستت که به ما لباس عروس داد؟
گفتم
بله
سه برابر لباس عروس با ما حساب کرد این چه دوستی که تو داری؟
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۶۳
شقایق💝💝💝
آرام گفتم
نه لباسش خارجی بود.
پوزخندی زد و گفت
خارجی ؟
در دفاع از خودم گفتم
خوب لباس تن پوش اول معمولاً گرونتره .
عمه خندید و گفت
اون تن پوش اول بود ؟ پس چرا کثیف بود؟
از حرف عمه ناراحت شدم و گفتم
عمه کجاش کثیف بود؟
مهرداد گفت
راست میگه شقایق کثیف بود.
متعجب گفتم
مهرداد دنبالش کثیف بود. اونم عکسهایی که تو باغ انداختیم اونجوری شد، و الا لباس نو بود
عمه ناز گردنی آمد و گفت
تو فرق نو و کهنه را تشخیص نمی دی ، اما من تشخیص میدم.
مهرداد از آینه به من اشاره سکوت کرد .
من هم حرفی نزدم
مقابل مزون ترمز کرد. عمه گفت
اینجا چی کار داری حالا؟
مهرداد به جای من گفت
میخواد دوستش و ببینه
زن متاهل و چه به دوست بازی
مهرداد گفت
حالا همین یه با رو برو
از آنها خداحافظی کردم و پیاده شدم.
وارد مزون رویا شدم.
از شدت ناراحتی احساس می کردم صورتم کوره آتش است ،اما بیش از این دلم نمی خواست وجهه زندگیام و همسرم را پیش اطرافیانم خراب کنم.
رویا به استقبالم آمد و گفت
سلام خانوم خانوما، شنیدم آشتی کردی؟
لبخندی زدم و گفتم
آره خداروشکر آشتی کردیم.
شهین دوان دوان جلو آمد و گفت
چی شد شقایق؟
دستشو گرفتم با لبخند گفتم
همه چیز درست شد.
رویا گفت
پس خدا را شکر ، حالا دیگه باید به ما شیرینی بدی
خندیدمو گفتم
چشم ،شیرینی هم بهتون میدم
شهین گفت
نه شیرینی نمیخوایم ، باید بهمون ناهار بدی تو رستوران رو به رو
منم خندیدم و گفتم
چشم بهتون ناهار میدم
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۶۴
شقایق💝💝💝
دم دمای ظهر شد و مزون را بستیم و به رستورانی که در نزدیکی مان بود رفتیم.
همین که سر تخت نشستیم و سفارشمان را آوردند تلفنم زنگ خورد .
با دیدن نام مهرداد روی صفحه گوشی ذوق کردم بالاخره من هم مثل بقیه زنها همسری داشتم که با من تماس می گرفت پر غرور ارتباط را وصل کردم و گفتم
جانم مهرداد
گفت سلام
دلم میخواست همانطور که از پشت گوشی قربان صدقه مادرش می رود با من هم آنطور صحبت کند اما گویا با من خیلی سرد تر بود
کجایی؟
با شهین و رویا امدم ناهار بخوریم
کجا اونوقت؟
لحنش کمی مرا مضطرب کرد و گفتم
رستوران روبروی مزون
مکثی کرد و گفت
خوش بگذره
من هم حرفی برای گفتن نداشتم و همچنان ساکت بودم
مهرداد گفت
ناهارتو که خوردی برو خونه با باربری هماهنگ کردم وسایل هاتو بیاری بچینی سرجاش
گفتم
بابام هماهنگ کردی دیگه؟
اون اجازه داد ما با هم زندگی کنیم هماهنگی لازم نداره . امشب اساس تو میاری میچینی فردا میایی مرتب می کنی ومیریم سر خونه زندگیمون
از اون خونه خاطره خوشی نداشتم اما مطمئن بودم که اگر به مهرداد میگفتم من وسایلم را به آنجا نمی آورم مهرداد قبول نمیکرد کل کل بی فایده بود به ناچار پا روی دلم گذاشتم و گفتم
باشه چشم
کار نداری ؟
گفتم
نه عزیزم خداحافظ
ارتباط رو بی خداحافظی قطع کرد لبخندی به لبم زدم و گفتم
می خوام وسیله ها می برم بچینم
رویا نگاهی به من انداخت و گفت
اگه کمک خواستی من حاضرم بیام کمکت کنم
گفتم
پس مزون و چیکار می کنی
حالا یه روز می بندیم اتفاق خاصی نمی افته که
مهرداد خودش با باربری هماهنگ کرده ،باشه عزیزم اگر کمک خواستم حتماً روی تو حساب می کنم
غذایی را که خوردیم بلافاصله از اونجا آژانس گرفتم و به خونه رفتم . سیما در رو من باز کرد با دیدن من تعجب کرد و گفت
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂