🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۵۵
شقایق💝💝💝
اینطوری میخوای جبران کنی؟
من همه کار برای تو میکنم. فقط تو طوری وانمود کن که مامانم فکر کنه من هیچ کاری برات نمیکنم. مثلا اگر روز زن من براب تو و مادرم انگشتر طلا اوردم تو به مامانم بگو مال تو سنگین تر و خوشگل تره. بعد من به تو دوتا انگشتر میدم.
به مهرداد خیره ماندم و او گفت
هرچی که از من بردی نوش جونت، من نمیخوام بهم پسشون بدی . فقط به مامانم بگو که پس دادی.
برای اینکه خیال مهرداد را داحت کنم که قرار نیست چیزی را پس بگیرد گفتم
چطوری بگم اخه بعد میگه اینه شمعدونت کو؟
بگو اینه شمعدان. طلاها و کادوها رو فروختم پولشو دادم به مهرداد . بگو پول ماشینم پس دادی . خونه رو هم زدی به نامم.
به زمین خیره ماندم. مهرداد دستم را گرفت و گفت
ازت خواهش میکنم شقایق. بیا برگردیم سرخونه زندگیمون. باور کن که من عاشق تو هستم و دوستت دارم.
تا کی ما باید با این شرایط زندگی کنیم؟
یکم بگذره مادرم خاطرش جمع بشه من بیشتر دوسش دارم. بیخیال ما میشه.
الان چطوری میخوای با این شرایط راصیش کنی که بیاد دنبالم؟
تو کاری نداشته باش من راضیش میکنم.
سکوت کردم و مهرداد گفت
باباتم وقتی ببینه تو میلت به برگشتن و زندگی کردنه راضی میشه
اما مهرداد یه چیز دیگه
با مهربانی گفت
جانم
من میخوام برم پیش رویا و تزیین کاری لباس عروس ازش یاد بگیرم و اونجا کار کنم. اینطوری روزها که تو خونه نیستی منم سرگرم میشم.
باشه عزیزم من مخالفتی ندارم.
برخاستیم و از باغچه خارج شدیم. مهرداد مرا به یک فروشگاه برد و برایم بک دست لباس خرید و گفت
به کسی نگو این و من برات خریدم. مامانم از این و اون سوال میکنه وقتی تو میگی که مهرداد برام چیزی خریده حالش بد میشه و غش و ضعف میکنه
متعجب از رفتارهای عمه ماندم و گفتم
خوب ببرش مشاوره ، اینطوری خودشم اذیت میشه
هزار بار تا حالا بردم بی فایده بود.
مرا مفابل مزون رویا پیاده کرد و گفت
من میرم سراغ دایی جواد و شب با مامانم میاییم خونتون.
از او خداحافظی کردم و به مزون رفتم. همه چیز را طوطی وار برای رویا گفتم. رویا متعجب گفت
به نظر من کارت اشتباهه
من مهردادو دوست دارم رویا. اینطور که پیداست اونم منو دوست داره ، فقط مقصر مامانشه که اونم وقتی مهرداد به من محبت کنه برام مهم نیست.
تو تا کی میخوای جلوی عمه ت وانمود کنی که نفردوم زندگی شوهرتی؟
دیگه چاره ایی نیست. من نمیخوتم طلاق بگیرم.
شقایق تو اینهمه راه و رفتی تمومش کن بره این مرتیکه به دردت نمیخوره
با اعتراض به رویا گفتم
میگم دوسش دارم ها میفهمی؟
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت ۵۶
شقایق💝💝💝
رویا سکوت کرد و من بی تاب اخر شب بودم.
وارد خانه شدم . سیما و بابا در تراس مشغول حرف زدن بودند به انها سلام کردم و به اتاقم رفتم. صورتم هنوز کبود بود.
خودم را مرتب کردم بلیز و دامن صورتی رنگم را پوشیدم و موهایم را مرتب شانه زدم و جمع کردم.
شام را که خوردیم. صدای زنگ ایفن بند دام را پاره کرد.
شهنام دوان دوان رفت و ایفن را برداشت و گفت
اخ جون عمو جواد اومده
سپس در را باز کرد. بابا برخاست و به استقبال او رفت. مدتی بعد صدای بابا امد که گفت
راهتونو بکشید و از همونجا برگردید ببید خونتون
برخاستم و پشت پنجره رفتم مهرداد دسته گل و جعبه شیرینی ایی در دستش بود. و عمه پشت او ایستاده بود عمو جواد امدو گفت
رضا جان اینکارها چیه که میکنی؟ مهمان حبیب خداست
بابا به حاات قهر داخل امدو گفت
بگو برن جواد . من حوصله اینها را ندارم.
زهره خواهرته ها
خواهر برادری من و زهره تمام شده. با بلاییکه اینها سر جگر گوشه من اوردند دیگه من خواهری به اسم زهره ندارم
کوتاه بیا اقا رضا. این دوتا جوون .....
بسه جوادبگو برن
صدای عمه زهره امد که انگار وارد راهرو شده بود.
داداش کوتاه بیا دیگه. من اومدم دنبال عروسم. میخوام ببرمش سر خونه زندگیش
سپس وارد خانه شدو گفت
یه کدورتی بود و گذشت
بابا به طرفم امد دست شکسته مرا نشان زهره دادو گفت
این کدورته؟
عمه روی کاناپه نشست و بی اهمیت به حرف بابا گفت
مهرداد جان بیا تو مامان. دایی عصبانیه، از بچگی ش هم سرتق و یه دنده بود.
مهرداد یا اللهی گفت و وارد شد.
سیما و شهین با چادرهای گل گلیشان از اتاق خارج شدند و سلام دادند.
مهرداد کنار مادرش نشست و عمو جواد هم نشست و گفت
به نام خدایی که حرفشو با ببخشش شروع میکنه . عرضم به حضورتان که این اقا مهرداد گردن شکسته اومده از من خواهش کرده که بیفتم جلو و با ریش سفیدی این قائله رو ختم بخیر کنم.
بابا هم نشست و گفت
اتفاقا مهرداد خیلی هم گردنش کلفته اون که دستش شکسته دختر منه اقا جواد .
نه دیگه اقا رضا گفتم به نام خداوند بخشنده و مهربان
الان من خدام؟
ارام نشستم و عمه گفت
خدا که نعوذ و بلله. ولی بنده خوب خدا هستی و سرت تو نماز و قرانه . این دوتا جوون هردو اشتباه کردن و وظیفه ما اینه که صلح و صفاشون بدیم.
سیما با یک سینی چای امدو گفت
اشتباه دختر من چی بوده زهره خانم؟
عمه خندیدو گفت
ادای نامادری مهربون ها رو در نیار سیما خانم.
همتون خوب میدونید که من هیچ وقت واسه دخترم شقایق نامادری نبودم. اقا رضا شاهده که تو همه چیز شقایق از بچه های خودم پیش بوده.
عمه زهره با تلخ زبانی گفت
بالاخره اینم از سیاستت بوده دیگه
ماشالا شما اینقدر تلخ زبونی معلومه که بچه ت هم باید بشه اقا مهرداد. نه ادبی نه تربیتی نه عفت کلامی هیچی نداره . یادم نرفته منو چطور....
عمو جواد گفت
بس کنید. من وومدم این دوتا رو اشتیشون بدم.
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۵۷
شقایق💝💝💝
روی زخم و چرا میکنید و تازه اش میکنید.
سپس رو به من گفت
مهرداد پشیمونه. ازت معذدت میخواد، الانم اومده برت گردونه سر خانه زندگیت. نظر خودت چیه عمو؟
نگاهی به بابام انداختم و گفتم
هرچی بابا رضا بگه
بابا اخم کرد و گفت
هرچی من بگم؟ یعنی اگر من بگم برو سر خونه زندگیت میری؟
سرم را پایین انداختم و او گفت
برای خودت ارزش قائل باش. هنوز اثار وحشی بازیش روی بدنته
مهرداد گفت
دایی منو ببخش من اشتباه کردم.
من باید ببخشمت یا شقایق؟
شما اگر راضی باشی شقایق منو میبخشه.
بابا رو به من گفت
شقایق
سرم را بالا اوردم و گفتم
جانم بابا
میخواب مهردادو ببخشی؟
دوست داشتم بگویم اره اما جرات نداشتم. برای همین گفتم
هرچی شما بگی بابا
بابا کمی به من خیره ماندو سپس گفت
همین؟ اینهمه قال و قیل و ابروریزی نتیجه ش شد برگردی بری سرجا ت؟
همه زهره گفت
اقا رضا باعث زندگی این دوتا نشو.
.بابا دستش را دوی پایش کوبید و رو به من گفت
واقعا برات متاسفم.
سیما گفت
شقایق جان دخترم. یکم فکر کن بعد جواب بده
رو به سیما گفتم
من جوابی ندادم به خدا ، هرچی بابام بگه میگم چشم.
بابا رو به مهرداد گفت
شقایق میگه هرچی من بگم ، منم میگم نه ، طلاق دختر منو بده
دایی من زنمو دوست دارم. چرا طلاقش بدم.
دوسش داری کتکش زدی؟
چند دفعه باید عذرخواهی کنم. چقدر باید تاوان بدم؟ ما دعوامون شده شقایق دوتا گفته منم دوتد جوابشو داوم عصبی شدم این غلط و کردم. بعد هم زندان افتادم و یه واحد ساختمان هم بهش دادم. الان نمیدونم باید چیکار کنم که شما منو ببخشی .
بابا سکوت کرد و عمه گفت
شقایق جان. باباتو ول کن. عصبی و لج بازه نظر خودت چیه؟
کمی به عمه نگاه کردم و گفتم
وقتی بابام بگه نه. منم نظرم منفیه. اگر بالام میگه طلاق بدید منم همون و میگم.
مهرداد رو به من گفت
تو که خودت اینقدر بابام بابام میکنی چرا ناراحت شدی من رفتم پیش مادرم خوابیدم؟
به مهرداد نگاهدکردم و گفتم
خوب اونموقع فرق داشت. شب عروسیمون بود.
عمو جواد گفت
اقا رضا پاشو بربم تو حیاط دو کلمه حرف مردونه بزنیم.
بابا برخاست و عمو جواد رو به مهرداد گفت
شماهم بیا
بابا دستش را له علامت نیا به مهرداد تکان دادو گفت
ما داریم میریم حرف مردونه بزنیم. مرد بچه ننه نمیشه که، تو بشین قاطی زنها اینجا برات بهتره
رو به شهنام گفت
شهنام جان بابا تو مرد منی تو با من بیا . این جمع دبگه زنونه س خوبیت نداره اینجا بشینی
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۵۸
شقایق💝💝💝
نگاهی به مهرداد انداختم سرش پایین بود سیما گفت
انسانیت که مردونه زنونه نداره. خوبه که ادم کنار کسانی بشینه و باهاشون حشرو نشر کنه که انسانیت داشته باشند.
بابا و عمو جواد و شهنام به حیاط رفتند . عمه زهره رو با من گفت
شقایق جان عمه تند رفتی دیگه. قبول کن که میتونستی با تدبیر و سیاست زندگیتو درست کنی
سرم را پایین انداختم و عمه گفت
اینقدر عجله هم خوب نیست.
سیما رو به عمه گفت
شما نمیخواد به دختر من چیزی یاد بدهی اگر خیلی دلسوز و کار بلدی اقا پسر خودتو راهنمایی کن.
عمه سکوت کرد مهرداد سرش پایین بود . شهین ظرف میوه ایی پرکرد و به مهمانان تعارف کرد. مدتی بعد بابا و شهنام وارد خانه شدند . بابا رو به من گفت
برو تو حیاط عموت کارت داره
برخاستم و به حیاط رفتم. عمو لب پله نشسته بود کنارش نشستم و گفتم
جانم عمو
نگاه مهربانانه ایی به من انداخت و گفت
زهره و مهردادداز من خواهش کردند که بیام برای وساطتت. من باباتو راضی کردم. ولی یه چیزی و میخوام به خودت بگم عمو جان
چی شده عمو؟
عمو با دلسوزی و ارام و کم صدا گفت
اینکارو نکن شقایق.
به عمو خیره ماندم مکثی کرد سپس کمی از موی خودش را با دست به من نشان دادو گفت
من این موهامو تو اسیاب سفید نکردم. سالی که نکوست از بهارش پیداست. مردی که روز اول زندگی زنشو بزنه و بی احترامی کنه به مفت نمیارزه. عمو جان من بابات و رتضی کردم که بری سر خونه زندگیت ولی به خدا فایده نداره.
ارام گفتم
من امروز خودم با مهرداد حرف زدم. اون گفت که به ظاهر نشون بده که مامانم تو زندگی همه کاره ست من خودم هوای تورو دارم
چرا باید به این خفت تن بدی؟ تو هم خوشگلی، هم خوش قدو بالایی، هم جوونی و با لیاقت. طلاقتو از مهرداد بگیر دوباره ازدواج کن. عمو جان من سن و سالی ازم گذشته دارم پدرانه بهت میگم اون به درد زندگی کردن با تو نمیخوره
سرم را پایین انداختم عمو گفت
عاقل باش دختر، الان چیزی از دستت نرفته. فقط یه تجربه تلخ داری. که زندگی پره از این تجربیات تلخه
ارام گفتم
عمو خیلی چیزها از دست رفته. من دختر بودم. طلاقمو از مهرداد بگیرم یه زن بیوه میشم.
سرش را بالا انداخت و گفت
به خدا اصلا مهم نیست. به این چیزها فکر نکن. هرچی شده اشکال نداره. تو عقد مهرداد بودی خلاف شرع که نکردید.
اهی کشیدم و شرم باعث شد سرم را پایین بیاندازم.
عمو گفت
من تو این چند روز متوجه شدم مهرداد ثبات اخلاقی نداره. مهرداد شخصیت ثابت نداره
نگاهی به عمو انداختم و گفتم
اخه دوسش دارم.
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
من هیچی نمیگم و دارم ملاحظه ت رو میکنم تو پرو میشی؟ این چه وضع لباس پوشیدنه
نگاهی به خودم انداختم و گفتم
مگه چمه؟
چته؟ این از مانتوی جلو بازت. این از روسریت که تا فرق سرت عقبه. موهاتم از پشت تا کمرت ریختی بیرون . نیشتم تا بناگوشت بازه
لبم را گزیدم و ناخواسته روسری م را جلو کشیدم . اخم کرد و با جذبه مردانه گفت
زندگی من قانون داره منم بی غیرت نیستم
رمان زیبای عسل ، براساس واقعیت
(اشتراکی)
به قلم فریده علی کرم
بزن رو لینک زیر 👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4168548467C1b79eb0510
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂#پارت۵۹
شقایق💝💝💝
عمو سر تاسفی تکان دادو گفت
میخوای یکم راجع به این مسائل فکر کنی و بعد جواب بدی ؟
نه عمو من میخوام برم سر خونه زندگیم.
به خدا اینها واسه اون خونه ایی که به نام تو زدند دندون تیز کردند قصدشون با تو اشتی و زندگی نیست
من به مهرداد گفتم اونو بهش پس نمیدم. مهرداد قبول کرده
قبل از اینکه بیایم اینجا داشت به زهره میگفت تو زندان که قرار نبود من بمیرم چرا هول شدی و اینکارو کردی ؟ زهره هم گفت طاقت دوری تورو نداشتم.
مهرداد از قصد جلوی عمه اینطوری میگه اینها حرفهای خودش نیست
عمو مکثی کرد و گفت
الان تصمیمت قطعیه؟
سر تایید تکان دادم عمو برخاست و گفت
ایشالله که خیره
پله ها را به طرف خانه بالا رفت و من هم به دنبالش
پشت بابا ایستادو گفت
مهرداد
مهرداد سرگرداند و گفت
جانم دایی
بلند شو صورت رضا رو ببوس و ازش معذرت خواهی کن
مهرداد برخاست بابا همچنان نشسته بود. مهرداد صورت بابا را بوسید و بابا اصلا محلش نگذاشت شهین ریز خندید و با سر به بابا اشاره کرد مهرداد گفت
دایی من ازت معذرت میخوام.
عمو جواد رو به مهرداد گفت
از مادر زنت هم عذر خواهی کن
مهرداد اطاعت امر کرد و سیما از او رو برگرداند و گفت
خواهش میکنم.
عمو جواد دستش را روی شانه عمه زهره گذاشت و گفت
بلند شو با اقا رضا و سیما روبوسی کن
عمه زهره بابا را بوسید و بابا به او هم محل نداد به طرف سیما که رفت او مشمئز گفت
ببخشید زهره خانم من یکم سرما خوردم.
عمه سرجایش نشست عمو جواد جعبه شیرینی مهرداد را باز کرد و به همه تعارف کرد. بابا صورتش سرخ و متورم بود. شیرینی را برنداشت و کلامی هم سخن نمیگفت
سیماهم دست عمو جواد را رد کردو گفت
ببخشید من رژیم دارم.
عمو جواد رو به من گفت
لباستو بپوش بریم.
سیما معترض گفت
کجا؟ شقایق جهیزیه ش رو برگردونده خونه نداره که بره
میبرمش خانه خودم. باهاش کار دارم.
رو به بابا گفتم
اجازه میدی برم؟
بابا چپ چپ به من نگاه کرد و گفت
الان به اجازه من احتیاج شد ؟ بفرمایید
لباس پوشیدم و از خانه خارج شدیم همه سوار ماشین مهرداد.
عمو جلو نشست و من و عمه عقب.
به عقب چرخیدو گفت
زهره امشب برو خونتون مهرداد و شقایق.....
عمه کلامش را بریدو گفت
من تنهایی میترسم.
عمو با کلافگی گفت
برو خونه زهرا بخواب
عمه با اخم سرش را پایین انداخت مهرداد اینه را روی مادرش تنظیم کرد و گفت
میری مامان ؟
نگاهی به عمه انداختم سر تایید تکان داد.
عمو گفت
منم امشب تنهام بچه هام نیستن. با این دوتا کار دارم.
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت ۶۰
شقایق💝💝💝
عمه را مقابل خانه عمه زهرا پیاده کرد و او بدون خداحافظی و با غیض پیاده شد. و رفت . مهرداد به دنبال او پیاده شدو گفت
مامان . وایسا
عمه زهره گفت
برو مهرداد . داییت منتظرته
تو ناراحت باشی که نمیرم.
من ناراحت نیستم برو مادر
مهرداد خم شد دست مادرش را بوسید و گفت
خداحافظ
عمو جواد پوزخندی زد و گفت
خاک برسر بچه ننه ش
مهرداد سوار شدو به خانه عمو جواد رفتیم.
خانه عمو جواد بزرگ بود اما به سبک قدیمی هنوز خانه ش طاقچه داشت و خبری از مبل و نهار خوری نبود. فرش های خانه ش قرمز بود و دور تا دور خانهاش پشتی گذاشته بود .
عمو به آشپزخانه رفت و سماور ش را روشن کرد مهرداد نگاهی به من انداخت و لبخندی زد از لبخند او دلم قنج رفت و تمام وجودم غرق آرامش شد.
متی گذشت خانه در سکوت بود، کسی چیزی نمیگفت . فقط من و مهرداد با نگاهمان باهم بازی میکردیم.
عمو در استکان های کمر باریکش برای ما چای آوردو تعارف کرد.
چهار زانو زد و بین من و مهرداد نشسته. اهی کشید و گفت
امشب آوردمتون اینجا یکم باهاتون صحبت کنم ، شقایق حالا که تصمیم گرفتی با مهرداد زندگی کنی از این به بعد شرایطش رو درک کن، تو الان با علم و آگاهی از اینکه مهرداد مادرشو خیلی دوست داره و بهش وابسته است به این زندگی برگشتی.پس این موضوع و بپذیر.
نگاهی به مهرداد انداخت و گفت
مهرداد جان دایی، تو هم مرد زندگی باش حواستو جمع کن بدون ای
جایگاه مادر کجاست و جایگاه زن کجاست. برای تو با این سن و سال این همه وابستگی به مادر خیلی زشت و خجالت آوره
مهرداد اخم ریزی کرد و گفت
مامان من برام خیلی زحمت کشیده ها
عمو هم با اخم به مهرداد گفت
وظیفهاش را انجام داده پدر و مادر وظیفه دارند که برای بچه هاشون زحمت بکشند و هر کاری که از عهده آن بر می آید برای بچه هاشون انجام بدهند هیچ منتی سر هیچ بچه ای نیست که پدر و مادر بهش خوبی کردن
مهرداد که انگار حرفهای عمو جواد را دوست نداشت از عمو رو برگردوند عمو گفت
حواست به زن و زندگیت باشه شقایق کار خیلی بزرگ انجام داد .
مهرداد نگاهی به عمو انداخت و گفت
چیکار کرده ؟
عمو گفت
تو رو بخشیده بخشیدن تو کار هر کسی نبود من خودم به شخصه نمیتونستم آدم مثل تو رو ببخشم پس ببین شقایق چقدر تو و زندگیش دوست داره که تو رو بخشیده
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت ۶۱
شقایق💝💝💝
عمو چایش را خورد و گفت
حالا که شقایق گذشت کرده و تو را بخشیده و قصدش زندگیه ،جا داره که توام براش جبران کنی و از این به بعد طوری باهاش رفتار کنی که گذشته فراموشش بشه
مهرداد سر تایید تکان داد و گفت
جبران می کنم .
عمو دوباره آهی کشید و گفت
من فردا صبح جایی کار دارم باید برم بخوابم، میرم تو اتاق نسرین میخوابم، شما دوتا هم بلند شید دیگه دیر وقته ساعت نزدیک ۱۲ شد بریم تو اتاق منو عذرا بخوابید.
معطل نکرد و به اتاق نسرین رفت. مهرداد برخاست ، دستش را به طرف من دراز کرد، دستش را گرفتم و بلند شدم ، کمی به من نگاه کرد و مرا در آغوش خود گرفت. سرم را روی سینه اش گذاشتم و غرق آرامش شدم. آرامشی که بغضی را به گلویم آورد. اشک از گوشی چشمهایم جاری شد و روی گونه ام ریخت .
کمی در آن حالت ماندیم و گفت
بریم بخوابیم .
وارد اتاق عمو و زن عمو شدیم، خبری از تخت نبود، رختخواب شان گوشه اتاق جمع شده و ملافه سفید صورتی رویش کشیده بود.
تشک ها را انداختم و کنار مهرداد دراز کشیدم اینقدر به آرامش رسیده بودم که دلم میخواست امشب به صبح نرسد. مدتی گذشت و او غرق خواب بود و من فقط نگاهش می کردم.
صبح شد با صدای زنگ تلفن مهرداد از خواب بیدار شدم روی گوشی افتاده بود تمام زندگیم
آرام تکانش دادم و گفتم
مهرداد جان ، مهرداد جان
چشمش را باز کرد و گفت
جانم
گوشیت زنگ میخوره
گوشی اش را از من گرفت و گفت جانم مامان ،
صدای گوشی کم بود نمیتونستم بشنوم عمه چی داره بهش میگه. مهرداد گفت
آره مامان خواب بودم، باشه عزیزم چشم، باشه خوشگلم چشم، باشه فدات شم چشم ،دو دقیقه دیگه اونجام.
از جایش برخاست و گفت
زود باش حاضر شو باید مامانمو ببرم برسونم خونمون.
برخاستم و اطاعت امر کردم رختخوابها را جمع کردم ،از اتاق که خارج شدیم عمو جواد نان تازه گرفته بود وارد خانه شد با دیدن من و مهرداد گفت
کجا اول صبحی؟
مهرداد گفت
دایی مامانم منتظرمه
عمو با کلافگی گفت
بگیر بشینم ببینم صبحانه نخورده از اینجا هیچ جا نمیری .
مهرداد پافشاری کرد و گفت
عمو به خدا مامانم منتظرمه
عمو اخمی به مهرداد کرد و گفت
بهت میگم بگیر بشین صبحانه نخورده از این در بیرون نمیری.
سپس به تقلید از مهرداد گفت
مامانم منتظرمه ، مرد گنده خجالتم خوب چیزیه
سپس خندید مهرداد هم به دنبال خنده و خندید اما من اصلا خنده هم نمی آمد واقعاً دودل بودم آیا با این حجم وابستگی مهرداد و مادرش میتوان زندگی کرد
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۶۲
شقایق💝💝💝
مهرداد گفت
پس اجازه بده به مامانم بگم ، منتظرم نمونه
عمو سر تایید تکان داد ، گوشیش رو در آورد و به اطاق باز گشت ،
شیطنتم گل کرد نزدیک در شدم و گوشم را چسباندم صدای مهرداد را به وضوح میشنیدم.
الو عسل مسلی ، ...خوشگل خانوم، ... ببخشیدا یه ربع بیست دقیقه دیگه میتونم بیام، ... نه دورت بگردم،... مهربون من، ...
آخه من فدای اون چشای قشنگت بشم، ...باشه عزیزم؟... میام بهت میگم ،... الان نمیتونم حرف بزنم، ... دورت بگردم،... خوبم،... باشه فدات شم. خداحافظ
از در فاصله گرفتم ،از لحن مهرداد با مادرش اصلا خوشم نمی آمد ،این که محبت کردن را بلد بود و برای من خرج نمی کرد باعث عذابم بود.
درونم ولوله شد، به خودم قوت قلب دادم ،یه مدت بگذره اوضاع و درست می کنم ،اینقدر به مهرداد محبت می کنم تا خودش دست از این کاراش برداره.
عمو سفره رو پهن کرد پنیر و نان تازه و مربا را به همراه کره در سفره چید.به او کمک کردم و یک سینی چای آماده کردم .
دور هم نشستیم و صبحانه مان را خوردیم.
مهرداد تند تند می خورد انگار که استرس داشت .صبحانه اش را که خورد تیز برخاست و گفت
شقایق پاشو بریم
اشاره به سفره کردم و گفتم
بذار جمع کنم میریم
عمو دستش رو زانوی من گذاشت و گفت
برو عمو خودم جمع می کنم
نه ،زشته مهرداد، یه دقیقه صبر کن ،جمع کنم میریم.
باعجله گفت
نه پاشو باید بریم مامانم از کی منتظره.
عمو با سر به من اشاره کرد و من برخاستم. از خانهشان خارج و سوار ماشین شدیم.
مهرداد تند و تیز رانندگی میکرد مقابل خانه عمه زهرا ترمز کرد و رو به من گفت
برو عقب بشین شقایق
چپ به مهرداد نگاه کردم و گفتم
چرا؟
کمی جدی به من گفت
مادر من بزرگتره میخوای بشینی صندلی جلو پشتتو بکنی به مادر من ؟
با خودم گفتم اشکال نداره این مسائل اصلاً مهم نیست صندلی جلو مال مادرت، از ماشین پیاده شدم و در صندلی عقب نشستم .
عمه با ناز از در خانه عمه زهرا بیرون آمد و سوار ماشین شد به محض اینکه سوار ماشین شد دست انداخت دور گردن مهرداد حال نبوس وکی ببوس ، انگار که چند ماه است پسرش را ندیده مهرداد هم ذوق می کرد و او را سفت تر در آغوش خود می فشرد.
روبوسی شان که تمام شد . آرام گفتم
سلام
نیم نگاهی به عقب انداخت و گفت
شقایق تو هم هستی؟
مکثی کردم و گفتم
بله هستم .
دستش را روی پای مهرداد گذاشت و گفت اولین این و برسون.
منظورش از این من بودم مهرداد حرکت کرد و من گفتم
مهرداد جان اگه میشه منو ببر مزون رویا
عمه به عقب چرخید و گفت
رویا، همون دوستت که به ما لباس عروس داد؟
گفتم
بله
سه برابر لباس عروس با ما حساب کرد این چه دوستی که تو داری؟
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۶۳
شقایق💝💝💝
آرام گفتم
نه لباسش خارجی بود.
پوزخندی زد و گفت
خارجی ؟
در دفاع از خودم گفتم
خوب لباس تن پوش اول معمولاً گرونتره .
عمه خندید و گفت
اون تن پوش اول بود ؟ پس چرا کثیف بود؟
از حرف عمه ناراحت شدم و گفتم
عمه کجاش کثیف بود؟
مهرداد گفت
راست میگه شقایق کثیف بود.
متعجب گفتم
مهرداد دنبالش کثیف بود. اونم عکسهایی که تو باغ انداختیم اونجوری شد، و الا لباس نو بود
عمه ناز گردنی آمد و گفت
تو فرق نو و کهنه را تشخیص نمی دی ، اما من تشخیص میدم.
مهرداد از آینه به من اشاره سکوت کرد .
من هم حرفی نزدم
مقابل مزون ترمز کرد. عمه گفت
اینجا چی کار داری حالا؟
مهرداد به جای من گفت
میخواد دوستش و ببینه
زن متاهل و چه به دوست بازی
مهرداد گفت
حالا همین یه با رو برو
از آنها خداحافظی کردم و پیاده شدم.
وارد مزون رویا شدم.
از شدت ناراحتی احساس می کردم صورتم کوره آتش است ،اما بیش از این دلم نمی خواست وجهه زندگیام و همسرم را پیش اطرافیانم خراب کنم.
رویا به استقبالم آمد و گفت
سلام خانوم خانوما، شنیدم آشتی کردی؟
لبخندی زدم و گفتم
آره خداروشکر آشتی کردیم.
شهین دوان دوان جلو آمد و گفت
چی شد شقایق؟
دستشو گرفتم با لبخند گفتم
همه چیز درست شد.
رویا گفت
پس خدا را شکر ، حالا دیگه باید به ما شیرینی بدی
خندیدمو گفتم
چشم ،شیرینی هم بهتون میدم
شهین گفت
نه شیرینی نمیخوایم ، باید بهمون ناهار بدی تو رستوران رو به رو
منم خندیدم و گفتم
چشم بهتون ناهار میدم
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۶۴
شقایق💝💝💝
دم دمای ظهر شد و مزون را بستیم و به رستورانی که در نزدیکی مان بود رفتیم.
همین که سر تخت نشستیم و سفارشمان را آوردند تلفنم زنگ خورد .
با دیدن نام مهرداد روی صفحه گوشی ذوق کردم بالاخره من هم مثل بقیه زنها همسری داشتم که با من تماس می گرفت پر غرور ارتباط را وصل کردم و گفتم
جانم مهرداد
گفت سلام
دلم میخواست همانطور که از پشت گوشی قربان صدقه مادرش می رود با من هم آنطور صحبت کند اما گویا با من خیلی سرد تر بود
کجایی؟
با شهین و رویا امدم ناهار بخوریم
کجا اونوقت؟
لحنش کمی مرا مضطرب کرد و گفتم
رستوران روبروی مزون
مکثی کرد و گفت
خوش بگذره
من هم حرفی برای گفتن نداشتم و همچنان ساکت بودم
مهرداد گفت
ناهارتو که خوردی برو خونه با باربری هماهنگ کردم وسایل هاتو بیاری بچینی سرجاش
گفتم
بابام هماهنگ کردی دیگه؟
اون اجازه داد ما با هم زندگی کنیم هماهنگی لازم نداره . امشب اساس تو میاری میچینی فردا میایی مرتب می کنی ومیریم سر خونه زندگیمون
از اون خونه خاطره خوشی نداشتم اما مطمئن بودم که اگر به مهرداد میگفتم من وسایلم را به آنجا نمی آورم مهرداد قبول نمیکرد کل کل بی فایده بود به ناچار پا روی دلم گذاشتم و گفتم
باشه چشم
کار نداری ؟
گفتم
نه عزیزم خداحافظ
ارتباط رو بی خداحافظی قطع کرد لبخندی به لبم زدم و گفتم
می خوام وسیله ها می برم بچینم
رویا نگاهی به من انداخت و گفت
اگه کمک خواستی من حاضرم بیام کمکت کنم
گفتم
پس مزون و چیکار می کنی
حالا یه روز می بندیم اتفاق خاصی نمی افته که
مهرداد خودش با باربری هماهنگ کرده ،باشه عزیزم اگر کمک خواستم حتماً روی تو حساب می کنم
غذایی را که خوردیم بلافاصله از اونجا آژانس گرفتم و به خونه رفتم . سیما در رو من باز کرد با دیدن من تعجب کرد و گفت
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۶۵
شقایق💝💝💝
لبخند زدم و گفتم
چیزی نشده، مهرداد با باربری هماهنگ کرده می خوام جهیزیه م رو ببرم
نگاه ممتدی روی من انداخت و گفت
مطمئنی؟
خندیدم و گفتم
آره سیما جون مطمئنم ،مهرداد خیلی پشیمونه ،خودشم فهمید که چه اشتباهی کرده ، اصلا ازدیشب تاحالا رفتارش زمین تا آسمون با من فرق کرده
سیما فکری کرد و گفت
هیچ وقت هیچ آدمی یه شب یه همچین تغییر نمیکنه که تو داری میگی، تو دختر عاقلی هستی بشین فکرهاتوبکن صد بار دیگه اگه بری و برگردی اینجا خونه پدرته ،در خونه پدرت به روی تو بازه، اما الان بیشتر راه و رفتی منم گفتنی ها رو بهت گفتم یه بار دیگه هم بهت میگم ،این آدم به درد زندگی کردن نمیخوره
سیما را کنار زدم و گفتم
نه سیما جون اینجوری که شما فکر می کنید نیست مهرداد اشتباه کرده الان پشیمونه از دیشب تا حالا رفتارش به کل عوض شده، یه خورده ام من مقصر بودم
اخمی کرد و گفت
تو چه تقصیری داشتی ؟
خودمونم می دیگه من شلوغش کردم اگر صبر میکردم این اتفاقها نمی افتاد
هینی کشید و گفت
شقایق؟ این چه حرفیه که میزنی؟ تو از حقت دفاع کردی
روبه سیما چرخیدم و گفتم
اگر صبر کرده بودم......
کار هرشبش همین میشد. اتفاقا خیلی کار خوبی کردی که شکایت کردی و زندان انداختیش اون باید بفهمه که هر بلایی خواست نمیتونه سرت بیاره
با امیدواری گفتم
این روزها میگذره، یه زندگی ایی درست میکنم که همه انگشت به دهان بمونن
مرا نگاه کرد سر تاسفی برایم تکان داد .
صدای در بلند شد. سیما در را گشود و گفت
بفرمایید
از باربری اومدیم اقا مهرداد گفتن بیاییم وسیله ببریم.
سیما اخم کرد و گفت
بهشون زنگ بزنید بگید مادر شقایق گفت خودت باید بیای و یه سیاهه دیگه بدی بعد ببری
نگاهی به من انداخت و گفت
تو میخوای این وسیله هارو با این اقایون ببری؟
ساکت ماندم. سیما گفت
بگو یه زحمت به خودت بیا جهیزیه زنتو ببر
تلفنم را در اوردم شماره مهرداد را گرفتم مدتی بعد گفت
الان میام اونجا
خیره به سیما ماندم و گفتم
سلام
مهرداد ارتباط را قطع کرد و من برای اینکه نظر سیما روی مهرداد خوب شود با خودم شروع به حرف زدن کردم و گفتم
اره عزیزم خوبم. ممنون. باشه منتظرتم خداحافظ ، ممنون، منم دوستت دارم.
گوشی را پایین اوردم و مثلا قطع کردم.
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۶۶
شقایق💝💝💝
مهرداد امدو وسیله های من را بار ماشین کرد و به خانه مان برد. مثل روز جهاز برون خبری از گوسفند قربانی و اسفند و مهمانها نبود.
وسیله هایم را داخل خانه گذاشتند.
عمه چشمی در خانه چرخاندو گفت
اینه شمعدانت کو؟
نگاهی به مهرداد انداختم و گفتم
مهرداد در جریانه
مهرداد رو به مادرش گفت
اینه شمعدان و طلاها رو شقایق فروخته .
عمه اخمی کرد و رو به من با صدایی نسبتا بلند گفت
به چه حقی اینکارو کردی؟
ترسیدم. کمی عقب رفتم . مهرداد گفت
دیگه فروخته مامان. پولشو داده به من
عمه با زیرکی گفت
چند فروختی؟
مهرداد با کلافگی گفت
همون قیمتی که خریدی فروخته. ول کن دیگه مامان الان گذشته
چانه عمه لرزیدو گفت
جلوی زنت با من اینطوری حرف میزنی؟ دست مریزار اقا مهرداد، بشکنه دستم که نمک نداره
به حالت قهر از خانه ما خارج شد مهرداد به دنبال او دوید. در راه پله سد راه مادرش شد. صدایشان به وضوح می امد مهرداد گفت
عزیزم. من غلط کردم. اشتباه کردم. منو ببخش
به خاطر شقایق با من اینطوری حرف زدی مهرداد؟
نه به خدا، چه ربطی به شقایق داره ، من میگم حالا که ما اشتی کردیم و اونم دیگه اونو فروخته بحث بی فایده س
صدای عمه بالا رفت و گفت
غلط کرده فروخته، مگه اینه بخت و میفروشن؟
دلم طاقت نیاورد از خانه خارج شدم و گفتم
عمه جان. اینه بخت اونیه که خطبه عقد و میخوانن سر سفره .....
با جیغ رو به من گفت
تو نمیخواد به من چیزی یاد بدی، تو حق نداشتی اونو بفروشی
مهرداد با دست پاچگی گفت
مامان فدای سرت. چرا حرص میخوری ؟
عمه رو به مهرداد گفت
حرص میخورم چون تو عرضه نداری یدونه بزنی تو دهن زنت که به من درس عقد و اینه بخت نده
مهرداد با اخم و صدایی کلفت رو به من گفت
یک کلمه دیگه حق نداری حرف بزنی برو تو خونه در را هم ببند
متعجب سرجایم قفل شدم و به انها نگاه میکردم. عمه با جیغ روی پایش زد و گفت
نمیره مهرداد. وایساده داره منو نگاه میکنه
مهرداد دو پله را با غضب به طرف من امدو من از ترس وارد خانه شدم و در را بستم.
هنوز صدایشان می امد. نگاهی به وسیله هایم انداختم. دلم میخواست همه را بار کنم و ببرم. احساس شکست عجیبی داشتم.
سیما گفت در خانه بابا همیشه به روی من بازه. بهتره برگردم. موندن در کنار اینها از عذاب قبر هم بدتره.
مدتی گذشت مهرداد در را باز کرد. حالتش عادی بود. نگاهی به من انداخت و گفت
حوصله داری کمک کنیم باهم بچینیم وسیله هاتو؟
همچنان به مهرداد خیره ماندم و او با لبخند گفت
ولش کن، به حرفهاش اهمیت نده.
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
_من ازش نمی ترسم.
دروغ گفتم، خیلی ازش می ترسیدم از دور می اومد، اخم هاش هر لحظه بیشتر از قبل می شد. خداییش چیزی کم نداره، قد بلند، شونه های پهن چهره زیبا و جذاب، همه دخترها آرزوشونه بهشون نگاه کنه، شاید اگه این اجبار برای ازدواج نبود خودم ازش خاستگاری می کردم
نمی تونم منکر علاقم بهش بشم
https://eitaa.com/joinchat/1698234430C97c25ab6e2
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂#پارت۶۷
شقایق💝💝💝
اشک از گوشه چشمم جاری شد مهرداد نزدیکم امدو گفت
من که بهت گفتم باید مامان منو تحمل کنی شقایق . یکم بگذره به دوری از من عادت میکنه. الان براش سخته من خونه م و ازش جدا کرده باشم.
اهی کشیدم و مهرداد گفت
وقتی عصبی میشه، یا جایی که هم من هستم و هم تو و اون. تو اصلا حرف نزن. من خودم اوضاع و کنترل میکنم.
برخاستم و گفتم
من با این دست شکسته نمیتونم وسیله هامو بچینم.
فردا صبح کارگر میارم. نگران نباش
من و ببر خانه بابام.
مهرداد سر تایید تکان داد. در را که باز کردیم بخت النحص در پاگرد ایستاده بود.
به حالت فخر فروشانه ایی گفت
کجا؟
مهرداد گفت
شقایق و میبرم خونه دایی رضا
اخم کرد و گفت
که چی بشه؟ مگه خونه زندگی ندارید؟ چه خبره راه بیفتید اینور و اونور؟
اخه وسیله هامونو نچیدیم که قربونت برم.
اشاره ایی به خانه خودش کرد و گفت
امشب بالا بخوابید. فردا کارگر بیاد براتون بچینه
سپس پله ها را بالا رفت.
رو به مهرداد با چشم و سرم اشاره کردم من نمیام.
مهرداد تحکمی پله ها را نشان دادو ارام و زیر لبی گفت
برو بالا ، میخوای دوباره عصبی ش کنی؟
سفت سرجایم ایستادم و گفتم
من نمیام.
مهرداد با کلافگی گفت
کارو خراب نکن شقایق برو بالا
با ناچاری پله ها را بالا رفتم و وارد خانه او شدم. مقابل تلویزیون نشسته بود. مهرداد گفت
اومدیم مامان
بدون اینکه به من نگاه کند گفت
شقایق. چهار پنج تا سیب زمینی پوست بکن و رنده کن
نگاهی به مهرداد انداختم و اشاره ایی به دست شکسته م کردم . مهرداد گفت
مامان شقایق دستش شکسته
آمرانه گفت
یدونه ش شکسته، نه دوتاش که
مهرداد جلوتر رفت و گفت
زنگ میزنم از بیرون برامون شام بیارن
با اخم گفت
مگه پول علف خرسه. برو رنده کن دختر
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۶۸
شقایق💝💝💝
مهرداد بااصرار به من اشاره کرد برو تو
آشپزخونه
ناچار اطاعت کردم و به آشپزخانه رفتم مقداری سیب زمینی برداشتم و با یک دست شروع به پوست کندن کردم .
مهرداد واردآشپزخانه شد و از دور کارم را نگاه میکرد. آنها را پوست کندم .شستم و رنده را از داخل کابینت برداشتم هرچه کردم نتوانستم یکدستی زمینی ها را رنده کنم مهرداد جلو آمد رنده را از دست من گرفت و مشغول رنده کردن شد. مدتی گذشت عمه سرگرداندو گفت
مهرداد تو دادی رنده می کنی؟
مهرداد گفت آره مامان ،دستش شکسته نمیتونه.
عمه اخمی کرد و گفت
با اون دست شکسته میتونه بره تزیینات لباس عروس یاد بگیره نمیتونه کارخونه بکنه؟
مهرداد اهمیتی نداد و به کارش ادامه داد دو عدد پیاز آوردم، آنها را هم پوست کندم و به دستش دادم.
عمه که انگار تلویزیون نگاه نمی کرد و از انعکاس تصویر ما در تلویزیون سرگرم آمار گرفتن بود گفت
مهرداد جان بیا
مهرداد بلافاصله اطاعت کرد و گفت
جانم مامان
بیا کارت دارم
سپس سرش رو گردوند به طرف من و گفت اونا رو سرخ کن
نفس پرصدایی کشیدم، احساس می کردم این خانه برای من به زندان تبدیل شده حال خوبی نداشتم اما به هرحال مسیری بود که خودم انتخاب کرده بودم .
به خودم دلداری میدادم، امشب من خونه ندارم از فردا میرم توی خونه خودم و اونجا مستقل زندگی می کنم .
چنان عمه دست در گردن مهرداد انداخته بود که گویی سالیان سال است که او را ندیده.
اهمیتی به پچ پچ کردن و رفتارشان ندادم میز شام را چیدم گفتم
شام آماده است برخاستند و در حالی که ریز میخندیدند وارد آشپزخانه شدند غذای مان را که خوردیم عمه رو به مهرداد گفت
برای خونه ی کم خرید لازم دارم
مهرداد اخم ریزی کرد و گفت
مامان من خیلی خستم میشه فردا بریم؟
عمه گفت
کاری نمی خوای بکنی که پسرم تاشقایق میز جمع کنه ظرفا رو بشوره ما برمیگردیم
متعجب به مهرداد نگاه کردم و گفتم
من با این دستم چطوری ظرف بشورم؟
عمه اشاره به کشوی کابینت کرد و گفت
یه مشما بردار بکش رو دستت ظرفارو بشور. نمیشه که ظرف نشسته بمونه.
مهرداد گفت
من خودم میشورم.
عمه با اخم به مهرداد نگاه کرد و گفت
زن باید وظایف خودشو بدونه. غذا درست کنه .ظرف بشوره، خونه رو تمیز کنه
سپس دست مهرداد را گرفت و گفت
پاشو بریم .
رفتنشان را با بغض نگاه کردم ته دلم میلرزید آیا واقعاً من توان جنگ با آندو را داشتم ؟ در را که بستند قطره اشکم روی گونه هام چکید اگر به بابا بگم می خوام برگردم در خونش رو به من بازه اما من با چه رویی این کارو بکنم .
به خودم دلداری دادم طبق گفته عمه مشما در دستم کردم و هر طور شده ظرفها را شستم. آشپزخانه را مرتب کردم و روی کاناپه ها نشستم .
تلویزیون روشن بود و برای خودش برنامه پخش می کرد و من فقط به این فکر میکردم که چطور با آنها بجنگم
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
#پارت۶۹
شقایق💝💝💝
از صدای قهقهه خنده اندو از راه پله فهمیدم که امدند.
در باز شد. واقعا متوجه رفتارهای مهرداد نمیشدم. تو که چنین کسی در کنارت است که اینقدر عاشق همید مرا میخواستی چه کار؟
من که رفته بودم.
عمه خریدها را روی اپن نهادو گفت
شقایق
به طرفش چرخیدم و گفتم
بله
بلند شو اینهارو جابجا کن
کمی به عمه خیره ماندم. مهرداد وارد اشپزخانه شدو گفت
خودم جابجا میکنم.
عمه با اخم رو به من گفت
بلند شو دیگه دختر.
برخاستم و به اشپزخانه رفتم. دلممیخواست به واحد خودم بروم و هر طور شده اسباب اثاثیه مرا بچینم تا دیگر مجبور نباشم در کنار عمه بمانم.
با کمک مهرداد همه چیز را جابجا کردم. ارام به مهرداد گفتم
واسه فردا کارگر هماهنگ کردی؟
حالا صحبت میکنیم باهم.
ادامه ندادم. ساعت نزدیک ۱۲ شب بود عمه به اتاقش رفت و خوابید.
من هم به دنبال مهرداد وارد اتاقش شدم و او گفت
مامانم میگه یه چند روز پیش منبمونید بعد وسیله هاتونو بچینید.
کفری شدم. اخم کردم و گفتم
بی خود. من نمیتونم این شرایط و تحمل کنم؟
مهرداد با چهره ایی بهت زده گفت
کدوم شرایط شقایق؟
من نمیتونم تو یه خانه با مادرت بمونم.
تو از فردا صبح مثل همیشه برو مزون رویا و ساعت نه شب خودم میام دنبالت ، این دو سه ساعت اخر شب و نمیتونی تحمل کنی؟
نه مهرداد من نمیتونم. من خانه خودم و میخوام. اگر وسیله هامو نچینی میرم خانه بابام تا اونموقعکه خونه اماده بشه
مهرداد گوشه لبش را گزیدو گفت
اخه مامانم اینطوری میگه
من نمیتونم.
چهره مهرداد حالت التماس گرفت و گفت
به خاطر من
مصمم گفتم
اصلا حرفش م نزن.
فکری کردو گفت
چون به من گفته که چند روز اینجا بمونم تو فردا خودت وسیله هاتو بچین. من اظهار بی اطلاعی میکنم.
من اونهمه وسیله رو با این دست شکسته چطوری بچینم؟
اگر من کارگر بگیرم ناراحت میشه . دلش میشکنه
چرا باید از اینکه ما داریم خونمون رو میچینیم و اماده میکنیم ناراحت بشه
صدایش را پایین اورد و گفت
بین خودمون بمونه. میگه اگر یکی دوهفته تو خانه من باشه. من کاری باهاش میکنم که قدر زندگیشو بدونه
چشمانم گردشدو گفتم
من قدر زندگیمو نمیدونم؟
اینحرفها رو ول کن. فردا از شهین خواهش کن بیاد کمکت باهم بچینید.
از مهرداد گذشتم و به سراغ گوشی م رفتم. برای رویا پیام دادم و او قرار شد که با خواهرش و همسر برادرش صبح زود به کمکم بیایند.
شهین و سیما را هم هماهنگ کردم.
کنار مهرداد دراز کشیدم. خوش به حالش به دور از تمام دقدقه ها با ارامش در خوابی عمیق بود.
#پارت۷۰
شقایق💝💝💝
هرچه این دنده و ان دنده شدم. استرس خوابم را ربوده بود.
نزدیکهای صبح بود که چشمانم گرم شدو خوابم رفت. ساعت هشت صبح مهرداد تکانی به من دادو ارام گفت
شقایق
چشمم را باز کردم. کت و شلوار پوشیده. بالای سرم ایستاده بود. از دیدن او که اماده است متعجب شدم. ساعت هشت صبح؟ اداری که نیستی، طلافروشی اینوقت روز ؟
ارام و کم صدا گفت
من مادرم و میبرم بیرون. بهش گفتم تو خوابی. یه لطف کن ساعت یازده زنگ بزن بگو کجایی؟ مثلا تازه بیدار شدی. اخر شب ساعت ده یازده شب میارمش خونه تا اونموقع تو کارت تموم شده.
کمی به حرفهایش فکر کردم و گفتم
کجا میخوای ببریش؟
هم وقت دکتر داره. هم ببرم سرگرمش کنم تو به کارت برسی دیگه
سرتایید تکان دادم.
از سوراخ کلید رفتن اندو را از خانه نگاه کردم ساعت نه شدو تیم امداد رسانی به من امدند.
سیما مرا در اغوش گرفت و گفت
خوبی شقایق؟
خندیدم و گفتم
ممنون.
همه چیز خوبه؟
سعی داشتم ظاهری خود را خوشحال نشان بدهم برای همین گفتم
عالی. همه چیز خوب و درسته
خدارو شکر.
انها سرگرم چیدن خانه م شدند.
ساعت یازده شد. به طبقه بالا امدم و شماره مهرداد را گرفتم مدتی طول کشیدو بالاخره گفت
الو
سلام . کجایید شما؟
ما بیرون کارداریم.
مکثی کردم و گفتم
کجایید؟
بیرونیم. کار داریم تا اخر شب هم نمیاییم. تو هم هیچ جا نرو خونه بمون تا مابرگردیم.
باشه خداحافظ
ارتباط را که قطع کردم. برایم پیامکی از جانب مهرداد امد.
نهار را برایشان از رستوران بگیر. هماهنگ کن بیارن. پولشم خودم میرم حساب میکنم.
پاسخی به پیامش ندادم و به طبقه پایین رفتم.
ساعت پنج بعد از ظهر بود که خانه شسته رفته و کامل چیده شده بود.
هرچه اصرار کردم هیچ کدامشان نماندندو خانه م را ترک کردند.
ارامشی که در خانه خودم داشتم. و خستگی امروز همه باهم دست در دست هم دادو غرق خواب شدم. روی تخت دراز کشیدم و خوابیدم.
با صدای زنگ تلفنم برخاستم. نام مهرداد قلبم را لرزاند. ارتباط را وصل کردم و گفتم
جانم
ما تو راهیم. شامتم خریدیم داریم میاریم. خانه اماده شد؟
اره همه رو چیدیم. تکمیله
من الان پیاده شدم تو پمپ بنزینم ده دقیقه دیگه میرسیم.
باشه
برخاستم. کمی به سرو وضعم رسیدم و انتظار ورودشان را میکشیدم. استرس بدی به جانم افتاد ه بود و انگار در دلم رخت میشستند و چنگ میزدند.
#پارت۷۱
شقایق💝💝💝
صدای ماشین مهرداد نوید از امدنشان داد. در خانه را باز کردم و در راه پله منتظرشان ماندم. عمه در حالی که میخندید و دوشادوش مهرداد می امد با دیدن من لای در خانه خودم متعجب شد.
قدم هایش را تند کرد و به طرف من امد ارام ولی گرم گفتم
سلام.
پاسخ سلامم را نداد. لنگه در را هل دادبازش کرد وبا تعجب گفت
وسیله هاتو چیدی؟
لبخندی زدم و گفتم
اره دیگه. تو خونه حوصله م سر رفت گفتم بیام یه نظمی به پایین بدم.
عمه وارد خانه من شد. مهرداد جلو امد و با خنده گفت
خانم زرنگ. دست تنها چه شاهکاری کردی
عمه که بد رودستی از من و مهرداد خورده بود چرخی در خانه زد و لب باز نمیکرد کلامی حرف بزند.
نگاهی به او انداختم. از صبح دلخوش بوده که مرا چزانده و با پسرش تفریح دونفره رفته. حالا که اخر شب شده فهمیده که چه رکبی به او زده م.
دستش را دوی قلبش گذاشت و رنگش کبود شد. دستپاچه رو به مهرداد گفتم
مامانت...
مهرداد به طرف اوچرخید و با دیدنش هینی کشیدو گفت
مامان.....
دوان دوان او را که میرفت به زمین بیفتد نگه داشت روی کاناپه نشاندو گفت
چی شد عزیزم؟
لیوان ابی برایش اوردم . کمی از ان را خورد و گفت
فکر کنم فشارم رفت بالا
در دلم خندیدمو گفتم
نمیری از حسودی عمه خانم.
روی کاناپه دراز کشید یپس مانتو و شالش را در اورد و گفت
حالم خوب نیست. شقایق یه چیزی بنداز رو من همینجا میخوابم.
کمی به او خیره ماندم و یاد مثل قدیمی عمه زهرا افتادم.
"یا مرا ببر به خونتون ، یا بیا به خانه ما"
عجب سیاستی داشت. خودش را به مریصی زد تا در کنار ما بماند. مهرداد هم که انگار متوجه دروغش شده بود . کمی به او خیره ماندو حرفی نزد.
برای انها یک سینی چای اوردم و مقابلشان نهادم.
عمه نیمه نگاهی به من انداخت و سپس طوریکه انگار قصد اشوب داشته باشد گفت
تنها وسیله هاتو چیدی؟
کمی به او نگاه کردم منتظر بودم تا مهرداد به جای من پاسخ دهد.
کمی که مکث کردم گفتم
اره
خیره خیره به من نگاه کرد. خلاف حرفم را هیچ جوره نمیتوانست ثابت کند چون من حتی ظرفهای غذای ظهر را هم داخل سطل سر کوچه انداخته بودم .
مهرداد خمیازه ایی کشیدو گفت
من برم بخوابم.
#پارت۷۲
شقایق💝💝💝
صبح شد از اینکه برنامه زندگیم روی غلتک خودش افتاده بود بسیار خوشحال بودم. صبحانه راکه خوردیم، عمه به خانه خودش رفت .
مهرداد هم مرا تا مزون رویا رساند و قرار شد که ظهر برای ناهار به دیدن من بیاید خوشحال و مسرور بودم ،آرامش خاطر داشتم، بیشتر از همه تلاشم بر این بود ابروی رفته از زندگیام را به چشم اطرافیانم بازگردانم .
جلوی شهین و رویا طوری از مهرداد سخن می گفتم که انگار پسر پیغمبر بود .
دم دمای ظهر مهرداد به دنبالم آمد با هم به ساندویچی رفتیم لحظات خیلی خیلی خوشی را در کنار او داشتم.
آخر شب شد وبه خانه باز گشتیم .
عمه در حیاط مشغول آب دادن به باغچه بود با دیدن ما اخمی کرد و گفت
تا این وقت شب کجا بودی ؟
مهرداد جلو رفت لپ او را کشیده و گفت سلام خوشگل خانوم.
نازی برای پسرش آمد و گفت
کجا بودی پسرم؟
کجا بودم مامان ؟طلافروشی دیگه ،در مغازه بودم .
چرا اینقدر دیر اومدی؟
دیر نیامدم ،مثل هر شب ساعت ۹ و نیم شب اومدم.
اشارهای به من کرد و گفت
این کجا بوده ؟
مهردادنگاهی به من انداخت و با دودلی گفت مزون دیگه، میره پیش دوستش تزیین کاری لباس عروس یاد بگیره.
عمه لب هایش را نازک کرد و گفت
که چی بشه؟ بشینه سر خونه زندگیش به زندگیش برسه .
نگاهی به مهرداد کردم و سکوت را جایز ندانستم آرام گفتم
به این کار خیلی علاقه دارم.
عمه پوزخندی زد و گفت
زن بهتره که به زندگیش علاقه داشته باشه تزیینات لباس عروس به چه دردت میخوره؟
خیره به عمه ماندم و گفتم
تو خونه بمونم حوصلم سر میره
عمه شیر آب را بست درحالیکه شلنگ را جمع میکرد گفت
بقیه زنا چیکار میکنند؟ تو هم مثل بقیه.
پشتش به من بود با اخم به مهرداد نگاه کردم و آرام پایم را به زمین کوبیدم .
مهرداد سر تایید به من تکان داد و گفت
حالا اشکال نداره .یه مدت میره تا ببینیم بعد چی میشه؟
عمه به طرف مهرداد سرگرداند و گفت
نه، باید بشینه تو خونش زندگی داری کنه
مهرداد با سر به من اشاره کرد برو تو خونم را می خورد. میخواستم ببینم مهرداد میتواند این مسئله را مسالمت آمیز حل کند یا نه؟ آرام از کنار آنها رد شدم و به خانه رفتم
ماه شوال، ماهیه که با عید شروع میشه و حوادث مهمی در اون اتفاق افتاده، خب ما هم اتفاقی مهم رقم میزنیم😌 بزنید روی 👇شوال👇 از جشنواره جا نمونید😱
ـ 💖 💖
ـ 💚 💖 💖
ـ 💚 💚 💖 💖
ـ 💖💖 💖 💖
ـ💖 💖 💖 💖 💖 💖 💖
ـ💖💖💖💖💖💖💖 💖 💖 💖
ـ 💖 💖 💖
ـ 💖 💖💖
ـ 💖
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۷۳
شقایق💝💝💝
استرس به جانم افتاده بود. گوشه پنجره را آرام باز کردم تا صدای آنها را بشنوم.
مهرداد معترض رو به مادرش گفت
چیکارش داری ؟
عمه با بغض گفت
باید بشینه خونه، مهرداد، من صلاح زندگی تورو می خوام ، مگه تو تموم اون سالها که بابات نبود و من تنها تو رو به دندون گرفتم و بزرگ کردم چیزی به تو گفتم که به ضررت بشه یا کاری رو ازت خواستم انجام بدی که صلاح توی اون کار نباشه؟ مطمئن باش مامان من چیزی را برای تو می خوام که بهترینه من قصد اینکه بخوام زندگیتون خراب بشه را ندارم. به حرفهای مفت شقایق گوش نکن که مهرداد مامانیه و مهرداد نمی تونه زندگی رو بگردونه . ارامش زندگی تو آرامش منه، آرزوی منه ،پای شقایق و از این مزون و از رفت و آمد با رویا قطع کن، بزار بشینه زندگی کنه. این دختر، دختر سرکش ایه، یادت که نرفته چطوری شکایت کرد .بازداشت کرد و تو زندان انداخت. دیدی که چه جوری باج گرفت تا آزاد ت کنه؟ از دلتنگی من سوء استفاده کرد؟
خودش به موش مردگی زده مهرداد. مظلومیت این و باور نکن. ما آن روی سکه شقایق و دیدیم .تااول زندگیته دست و پاشو جمع کن .
مهرداد مکثی کرد و گفت
ولش کن بزار بره، علاقه داره .
عمه حرصی شد و گفت
حرف منو که مادرتم زمین می اندازی؟
صدای مهرداد کمی حالت عصبی گرفت و گفت
مامان دارم از این همه تنش دیوونه میشم دست از سرم بردار
سکوت حیاط را فرا گرفت و مدتی بعد عمه با صدای گریان گفت
دست مریزاد آقا مهرداد؟ دست از سرت بردارم؟ این بود جواب این همه سال زحمت من ؟به خاطر این دختریه دوزاری پاپتی با من اینطوری حرف میزنی؟ یه نفر که تا دستش رسیده و تیغش بریده کوتاهی نکرده؟
مهرداد حرف مادرش را برید و گفت
شقایق هرچی که از من برده بود به من پس داده .
عمه لابلای گریه هایش خندید و گفت این دروغ هارو برو برای اون عمه هات بگو که ولت کردن و انداختنت سر من. نگفتند ما یه برادرزاده داریم که یتیم شده .
صدای مهرداد کمی بالاتر رفت و گفت
مامان تا کی میخوای یتیمیه منو تو سرم بکوبید؟ میدونم برام زحمت کشیدی دستت درد نکنه.دارم تمام تلاش مرا میکنم که تو رو راضی نگه دارم.
حرفهایی که میشنید م را نمی توانستم باور کنم نیشگانی از ران پایم. گرفتم که مطمئن شوم خوابم یا بیدارم
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🌱
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍃🍂
🍂
#پارت۷۴
شقایق💝💝💝
از پنجره فاصله گرفتم .
چون دیگه صدای آنها نمی آمد. خیلی برای من زشت بود که مهرداد متوجه بشود که من گوش وایساده بودم .
در را با خشم باز کرد و محکم بست. نگاهی به او انداخت و آرام گفتم
چی شده ؟
سرش را به علامت نه بالا انداخت و کتش را درآورد روی کاناپه پرت کرد .گوشه ای نشست و گفت
یه جایی برام درست کن .
صدای تق و تق در بلند شد .مردد آن وسط ایستاده بودم .مهرداد سریع برخاست در را باز کرد و با لحنی که سعی داشت عصبانیتش را پنهان کند گفت
جونم خوشگلم ؟
عمه با غضب گفت
خوشگلت منم ، یا اونی که تو خونته؟
از لحن عمه ترسیدم.با جیغ وارد خونه شد و گفت
شقایق خوب گوشاتو باز کن اگر میخوای بری سرکار، اگر میخوای بری تزیینات لباس عروس یاد بگیری، اگر می خوای دوراون دختر رویا که من حالم ازش بهم میخوره بپلکی ،همین الان از این خانه برو بیرون. تقصیر من خاک بر سر گردن شکسته است که گفتم زندگی شما خراب نشه آمدم تو رو برگردوندم سر خونه زندگیت، باید میذاشتم گورتو گم کنی بری تا بعد ببینم عروسی که یه شب نتونسته زندگی کنه رو دیگه کی میخواد بگیره؟
با دهان نیمه باز به عمه نگاه کردم چنین تجربه ای را تا حالا نداشتم که کسی رو به روی من بایستد و با من اینطوری صحبت کنه و من الان باید چه جوابی بهش بدم خیره به عمه ماندم در دلم غوغا بود استرس داشتم آرام گفتم
من نمیدونم این که من برم مزون هم سر گرم بشم و هم یه درآمدی برای خودم داشته باشم چه ضرری میتونه برای من و زندگیم داشته باشه ؟
مهرداد سرش را انداخت پایین و گفت
شقایق تو خواهش می کنم چیزی نگو برای این زندگی من تصمیم میگیرم.
از مقاومت مهرداد خوشم آمد احساس کردم هر آنچه که تا به حال زحمت کشیدهام به ثمر و نتیجه رسیده احساس پیروزی داشتم. خوشحال و در دلم عروسی بود.
عمه گوشه لباس مهرداد را گرفت و گفت
یه بار دیگه بگو ببینم چی گفتی؟
مهرداد دستش را گرفت و گفت
آخه مامان من ،عزیز دل من، الهی قربونت برم، من با شقایق توافق کردم شقایق خونه رو به من برگردونه کادوها ،پول سرویس طلا ، آینه شمعدون لعنتی که کاش می خورد تو سرم می مردم از دست شما راحت میشدم و به من برگردونه، در عوض بره سرکار و بیاد با من زندگی کنه، من اگر بخوام جلوی شقایق و بگیرم شقایق نره سر کار، هر آنچه که ازش گرفتم باید بهش بدم.
عمه با ترس که میخواست خودش را نبازد گفت
این دروغارو برای من نگو .
کمی به مادرش خیره ماند و گفت
زنگ بزن از دایی جواد بپرس، من در حضور دایی جواد یه دست نوشته به شقایق دادم اون دست نوشته م الان دست دایی جواده،که شقایق در صورتی که بخواد با من زندگی کنه همه اینا رو بهم برگردونه شرایط کار کردن گذاشته. منم پذیرفتم. من نمیخواستم این موضوع را به تو بگم. تو هی داری به این قضیه دامن میزنی. ولش کن اون جا،یه محیط زنانه است، هیچ خطری زندگی منو تهدید نمیکنه، اجازه بده شقایق روزها بره سرکار، سرش گرم باشه، منم خیر سرم آخر شب که میام تو خونه یه ذره آرامش داشته باشم .
اینقدر برای من تنش درست نکن مامان، میفتم میمیرم پشیمونیش برات میمونه ها
عمه عقب عقب رفت و خانه مان را ترک کرد سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم مهرداد روی کاناپه نشست و گفت
برو چای بزار شقایق ،خدا مرگ منو برسون من از دست مادرم راحت شم
🍂رمان شقایق🌹
🍂براساس واقعیت🌹
▪کُپی حَرام اَست▪ و پیگرد الهی و قانوی دارد▪
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂