eitaa logo
عسل 🌱
10.6هزار دنبال‌کننده
203 عکس
139 ویدیو
0 فایل
http://eitaa.com/joinchat/2867200012C970b5042b7 فریده علی کرم نویسنده رمانهای عسل، عشق بیرنگ، پراز خالی، شقایق خانه کاغذی،بامن بمان
مشاهده در ایتا
دانلود
۱۵۳ شقایق💝💝💝 پچ پچ در جمع افتاد و ادمی بود که تبریک میگفت. سرم را بالا اوردم نگاهم با بابا تلاقی کرد، سر تاسفی برایم تکان دادو سرش را پایین انداخت. از خجالت دلم میخواست زمین دهان باز کند و مرا ببلعد. بابا برخاست و اشاره ایی به سیما کرد خداحافظی سردی از جمع نمود و رفتند . مهرداد هم برخاست و گفت پاشو شقایق ماهم بریم خونمون. برخاستم. اطاعت امر کردم و از خانه خارج شدیم. مهرداد گفت تو چت شد یکدفعه؟ سیما خیلی کار بدی کرد که این حرف و زد. من خودم یه کاریش میکردم و نمی امدم . چرا؟ از سوال مهرداد جا خوردم و گفتم یعنی چی چرا؟
۱۵۲ شقایق💝💝💝 مهمانها تک به تک رفتند. خودی ها باقی ماندند و برنامه فردا را میچیدند. عمو تقسیم کار میکرد. یکی برود تالار رزو کند. یکی برود مردشور خانه، یکی گوسفند قربانی رفع بلا بیاورد. سیما این وسط میان حرف عمو امدو گفت داداش یکی هم باید بمونه خونه مهمانها که از تالار میان اینجا پذیرا باشه عمو جواد و بقیه به سیما نگاه کردندو سیما ادامه داد شقایق فردا سرخاک نیاد و بمونه خونه بابا گفت حالا چرا شقایق سیما خیره به بابا ماندو گفت اره شقایق نباید بیاد قبرستون. رنگ از رخسارم پرید. دل شوره امانم را بریده بود. با چشمهایم به سیما التماس میکردم. مهرداد که انگار متوجه حرف سیما شده بود گفت چشم زن دایی، شقایق میمونه خونه و اینجا منتظر میمونه تا مهمونها بیان. عمو جواد کنجکاو به من نگاه کرد و عمه زهرا کار را تمام کرد و گفت شقایق جون، به سلامتی بارداری مگه که مادرت اصرار داره قبرستون نیای؟ سرم را پایین انداختم و حرفی نزدم. مگر من دستم به شهین نرسد.
۱۵۴ شقایق💝💝💝 خیلی عادی گفت خوب چه دلیلی وجود داره که تو ناراحت بشی . جلوی جمع اعلام کنن که من باردارم زشت نیست؟ چیش زشته شقایق؟ ما زن و شوهریم. اونم بچمونه. مگه بابات تو جمع از اینکه تو بچشی خجالت میکشه؟ به مهرداد خیره ماندم. دنیای ما و سبک نگاهمان خیلی باهم متفاوت بود. به روبرو خیره ماندم و او گفت چیزی لازم نداری بریم برات بخرم؟ نگاهی به او انداختم و گفتم چی مثلا؟ مانتو ، لباس مشکی، شال نه همه چیز دارم. این چندروز مدام توی مراسم هستیم و باید سیاه بپوشی لباس به اندازه کافی داری؟ سر تایید تکان دادم و گفتم بله دارم. مهرداد به رانندگی اش ادامه داد و من هنوز مبهوت بودم کسی که صبح و شب مادرم مادرم میکرد و سنگ مادرش را به سینه میکوبید ساعاتی از فوت مادرش نگذشته ارام شده و منطقی با موضوع برخورد میکند. وارد خانه شدیم. مهرداد تلفنی چند تن از دوستانش را با خبر کرد و من به رویا اطلاع دادم.
۱۵۵ شقایق💝💝💝 مراسم تشییع عمه زهره تمام شد . من زودتر از همه در تالار منتظر مهمانها بودم. همه چیز را با مدیریت تالار هماهنگ کرده بودم و اوضاع تحت کنترلم بود. تک به تک مهمانها از سر خاک امدند و در میز هایشان نشستند. چشمم در بین ان جمعیت به دنبال مهرداد بود. جزو اخرین نفرهایی بود که وارد تالار شد و یکراست به سراغ میزی که سه اقا و یک خانم در ان نشسته بودند رفت. در کنارشان ایستادو با انها گرم صحبت و سخن شد. طاها هم به جمع انها پیوست و کنارشان نشست. کنجکاو بودم که بدانم ان خانم در بین دوستان مهرداد کیست و چه میکند. دلم را به دریا زدم ، ارام و با تمانینه به طرفشان راه افتادم. یکی از انها اشاره ایی به من کرد و چیزی گفت همزمان مخرداد به طرف من چرخید. از همان دور مشخص بود که دست و پایش را گم کرده است.
۱۵۶ شقایق💝💝💝 با شتاب به طرف من امدو مرا در چند متری میز انها متوقف کرد و گفت جانم عزیزم؟ با چشم اشاره ایی به ان ها کردم و گفتم اونها کین؟ رفیقامن، چطور؟ اون زنه کیه بینشون نشسته اون؟ خانم آرشه، چی شده مگه؟ به مهرداد مشکوک شدم و گفتم برو کنار میخوام برم بهشون خوش امد بگم. مرا با دستش به عقب راندو گفت لازم نکرده بری پیش دوستای من سرجایم سفت ایستادم و گفتم چرا؟ مگه چی میشه؟ دوست ندارم رفیقام تورو ببینن. ابروهایم را بالا دادم و گفتم پس چرا خانم دوستت.... کلامم را بریدو گفت شقایق وقت پیدا کردی واسه کل کل؟ ول کن دیگه . مهمونها دارن نگامون میکنند. بهت گفتم دوست ندارم بری بگو چشم. اخم کردم و یک قدم به عقب رفتم. مهرداد دست مرا گرفت و به طرف دیگر تالار برد . خودش نشست و مرا هم نشاندو گفت بیخود هم قیافه کارگاه به خودت نگیر. اونها دوستامن اونم زن دوستمه با نکته سنجی گفتم چرا دوست نداری من با اونها احوالپرسی کنم؟ مگه من به ارتباط تو با دوستات سرک میکشم؟ من چه دوستی دادم؟
۱۵۷ شقایق💝💝💝 همون رویا و چه میدونم بچه های مزون عزمم را جزم کردم و برخاستم و گفتم سرک نمیکشی چون شک نداری ، اگر یک درصد شک داشتی حتما سرک میکشیدی سپس پا تند کردم و به طرف میز دوستان مهرداد رفتم. از دور طاها را میدیدم که هرلحظه بیشتر از قبل رنگ میبازد. جلو رفتم و با لبخند گفتم سلام. هر چهارنفرشان به طرف من چرخیدندو پاسخ سلامم را دادند. من ارام و با متانت گفتم من همسر اقا مهرداد هستم. خدمتتون رسیدپ تا بهتون خوش امد بگم و از اینکه تشریف اوردید ازتون تشکر کنم. لبخند از صورت ان خانم محو شدو گفت شماهمسر اقا مهرداد هستید؟ در صورتش خیره ماندم. چشمان گرد و درشت تیله ایی رنگی داشت و موهایش هم که کمی از زیر ر وسری پیدا بود بلوند بود. سر تایید تکان دادم و گفتم بله همسرشون هستم چطور؟ دست و پایش را گم کرد و گفت هیچی، همینطوری پرسیدم. چون سرخاک ندیدمتون . سرتایید تکان دادم و گفتم بله من سرخاک نبودم. نگاهی به مهرداد که از دور مارا نگاه میکرد انداختم . انگار استرس شدیدی داشت. بدجور به ان زنیکه شک داشتم. مطمئن بودم که او با مهرداد سرو سری دارد. اما دلیلی برای اثبات حرفم نداشتم. دل به دریا زدم ، حیا را کنار گذاشتم و برای اینکه ان زنک را محک بزنم گفتم نمیدونم شنیدید یا نه ، ولی میگن خوبیت نداره خانمی که بارداره سرخاک و تشییع جنازه و تو قبرستون پا بگذاره. رنگ از رخسار ان زنک پرید . دندانهایش را روی هم فشرد و گفت بله. حق با شماست
شقایق💝💝💝 مکثی کرد و سپس گفت خوبیت نداره درسته برخاست و گفت با اجازتون من میرم. متعجب گفتم کجا گرامی؟ هنوز نهار نخوردید. ممنون من کار دارم. اخم ریزی کردم و گفتم عذر خواهی میکنم. شما چه نسبتی با این جمع دارید؟ با کدوم یکی از این اقایون تشریف اوردید؟ زنک که مشخص بود دست و پایش را گم کرده کیفش را در دستگرفت و گفت خداحافظ نگاهی به طرف جایی که مهرداد نشسته بود انداختم خبری از اونبود. نباید وا میدادم. به دنبال زنیکه راه افتادم و ارام و با فاصله از او تالار را ترک کردم. مهرداد را دیدم که در پارکینگ تالار ایستاده. گوشه ایی کمین کردم و نظاره گر اویی که به دنبال ان زنک میرفت و چیزی را میگفت بودم. عزمم را جزم کردم و خواستم به طرف انها بروم که دستی شانه م را لمس کرد. چرخیدم و با دیدن
۱۵۹ شقایق💝💝💝 عمو جواد لبخندی زورکی زدم و گفتم جانم عمو من حواسم بهتون هست. متوجه ماجراهم شدم. الان وقت اینکارها نیست شقایق، الان بحث بحث آبرو و حیثیته. سیصد نفر تو تاار نشستندو چشمشان به شماهاست. به طرف انها چرخیدم. اتومبیل زنیکه نبود و مهرداد که مارا نمیدید به طرف مان می امد. عمو جواد مرا از بازویم کنار کشیدو گفت الان دندون سرجیگر بزار، بعد این مراسمها من خودم تکلیفتو معلوم میکنم. مهرداد از مقابل مارد شدو بی انکه مارا ببیند وارد تالار شد. عمو جواد دستم را محکم گرفت و گفت نزار ابروی خواهر من بره سرتایید تکان دادم وگفتم خیالتون راحت باشه وارد تالار شدم. ضربان بالای قلبم باعث شده بود دستانم نیز بلرزد. سرجایم نشستم . مهرداد مقابلم نشست. انگار اوهم استرس داشت و ارام گفت کجا بودی؟ ارام گفتم پیش عمو جواد. نگاهی به او انداختم حالم از وجود و حضورش بهم میخورد. مرتیکه بچه ننه، معتاد خانم باز. انگار متوجه نگاه مشمئز من شدو گفت چرا اونجوری نگاهم میکنی؟ سرم را پایین انداختم. و نگاهی به غذای مقابلم انداختم. یک لیولن اب هم از گلدیم پایین نمیرفت چه برسد به غذا ان را به عقب هل دادم مهرداد گفت بخور دیگه سیرم ممنون
۱۶۰ شقایق💝💝💝 یعنی چی سیرم. عزیز بخور دیگه اهی کشیدم و گفتم فک کنم ویار بارداریه. مهرداد سرگرم خوردن غذایش شد. و من خیره به او. یاد ختم مادرم افتادم. من دختر ۷.۸ ساله بودم. زیاد هم متوجه غمی که برسرم امده بود نبودم. اما از سرخاک مادرم که امدم غذا تا یکی دوروز از گلویم پایین نمیرفت. اما مهرداد دولپی میخورد. پس کجا رفت انهمه مادرم مادرم کردن هایت. تمام دوران نامزدی من را به بهانه عشق به مادرت زهر کردی و من را در تنهایی نگه داشتی که چی؟ افکار مزاحمی به سراغم امد. سعی کردم ریلکس باشم و به روی خودم نیاورم. در فرصتی مناسب حتما فکری اساسی به حال خودم و روزگارم میکنم. نگاهی به شکمم انداختم. با تو چه کنم؟ صدای سیما رشته افکارم را پاره کرد. شقایق جان به طرفش چرخیدم و گفتم جانم اگر ناهارخوردی پاشو با بابات برو خونه عمو جواد. الان مهمونها میخوان بیان اونجا یه اب و چای اماده باشه لااقل. برخاستم و گفتم چشم. بدون اینکه به مهرداد چیزی بگویم به طرف بابا رفتم. سر راه شهین را دیدم . دستش را گرفتم و ارام گفتم یه کاری برام انجام میدی؟ با اشاره چشمش گفت چی کار کنم؟ بدون اینکه مهرداد بفهمه مو به مو رفتارها و کارهاشو زیر نظر بگیر و به من بگو در نبود من چیکار میکنه سر تایید تکان دادو گفت حواسم بهش هست.
۱۶۱ شقایق💝💝💝 وارد خانه عمو جواد شدم. تمام وجودم از چیزی که دیده بودم میلرزید. زن عمو که به همراه من به خانه امده بود سرگرم دم کردن چای شدو گفت شقایق جان اون زعفرونو از تو کابینت بده، یکم تو چای بریزم. اطاعت کردم و گفتم اتفاقا من خیلی چای زعفرونی دوست دارم. ابرویی بالا دادو با هشدار گفت تو یه وقت زعفرون نخوری ها متعجب گفتم چرا؟ مگه باردار نیستی؟ زعفرون سقط میاره نگاهی به شیشه زعفرون انداختم. انگار تصویر ان زنیکه درون شیشه افتاد. زن عمو کمی زعفران داخل چای ریخت و شیشه را روی کابینت نهاد. از اشپزخانه بیرون رفت. بلافاصله در یک لیوان اب جوش کمی زعفران ریختم. و هم زدم. بی وقفه که دلم بلرزد ان را یکسره سر کشیدم. لیولن را شستم و سر جایش نهادم. مهمانها تک به تک امدند و من لابه لای انها چشمم به دنبال شهین میچرخید.
۱۶۲ شقایق💝💝💝 همه امدند حتی مهرداد هم امد. اما شهین هنوز نیامده بود. به حیاط رفتم سری چرخاندم انجا هم نبود. کنجکاو به طرف سیما رفتم و گفتم شهین کجاست؟ نمیدونم. همینجاها باید باشه از تالار با شما امد؟ سر تایید تکان دادو گفت من و شهین و شهنام با عمو جواد امدیم. بابات با.... کلام سیما را بریدم و گفتم یعنی کجا رفته؟ برو ببین داخل الاچیق نیست؟ حالا چیکارش داری؟ جواب سیما را ندادم و به حیاط رفتم. حدسش درست بود. شهین گوشه الاچیق نشسته بود و سرش در یک گوشی بود. ارام گفتم چیکار میکنی؟ تکانی خورد و طوریکه شکه شده باشد گفت هیچی نگو چیکار میکنی؟ گوشی مهردادو پیچوندم. چشمانم گرد شدو گفتم چیکار کردی؟ گوشی را داخل کیفش نهاد و برخاست و گفت داشت با تلفن حرف میزد و انگار منت یکی و میکشید مدام قربونت برم و عزیزم و تو اشتباه میکنی و از این چرت و پرتها بعد هم گوشیشو گذاشت جلو ماشینش پیاده شد منم گوشیشو پیچوندم برات اوردم. لبم را گزیدم و گفتم کسی ندید؟ نه، هیچ کس ندید. گوشیشم رمز نداره. خاموشش کردی؟ سر تایید تکان دادو گفت اره، خاموشه. حالا بهت میدم الان موقعیت نیست. وارد خانه شدیم. مهرداد را از دور دیدم که هاج و واج جیبهایش را میگردد. به طرفم امدو گفت گوشیت کو شقایق؟ داخل کیفمه چطور؟ شماره منو بگیر ببینم گوشیم کجا افتاده
۱۶۳ شقایق💝💝💝 گوشی م را در اوردم ، شماره مهرداد را گرفتم و گفتم خاموشه که خیره به من ماند. استرس از چشمهایش میبارید. برای رد گم کنی گفتم شارژ داشت اره شارژ داشت. اخرین بار باهاش صحبت کردم گذاشتم روی کیلومتر ماشین. نفهمیدم یکدفعه چی شد. ارام گفتم یعنی میگی دزدینش؟ هیسی کرد و گفت هیچی نگو. یکی بشنوه به خودش بگیره بد میشه. سرتایید تکان دادم و گفتم ایشالا پیدا میشه. نشد هم فدای سرت. این را گفتم و به اشپزخانه رفتم. دل پیچه ناشی از خوردن زعفران. و دلشوره گوشی دزدیدن شهین، دست در دست هم دادو حالم را حسابی خراب کرد. شهین وارد اشپزخانه شدو گفت چی شده؟ حالت خوب نیست؟ با غیض گفتم من بهت گفتم خبر بیار رفتی سر اوردی؟ هیسی کردو با لب گفت همینجاست ها. سکوت کردم. دلپیچه م شدت یافت و باعث شد گوشه ایی دراز بکشم. مهرداد به اشپزخانه امدو گفت چته شقایق؟ با ناله گفتم. دلپیچه دارم. مضطرب گفت چرا خوب؟